شنل پوش : قسمت هشتم: پادشاه بی تاج
0
4
2
10
آسمان در حال غروب، رنگی از خون و غبار داشت. خورشید کمکم پشت افق میرفت، اما شعلههای نارنجی و قرمز آن هنوز در افق میرقصیدند، گویی که خود آسمان هم برای وداعی باشکوه آماده میشد. شنلپوش سیاه، هایزنبرگ، بر روی زمینی سرد و سخت افتاده بود. بدنش دیگر تاب ایستادن نداشت، و شمشیری که یک عمر در نبردهایش به او وفادار مانده بود، حالا بیحرکت در کنارش افتاده بود.
کنارش عزرائیل ایستاده بود، با هیبتی بزرگ و مرموز، اما این بار، چیزی متفاوت در چشمان آبیاش دیده میشد. چهرهای که همیشه نمایانگر بیاحساسی و قدرت محض بود، اکنون از اشکهای تلخ و سنگین میدرخشید. عزرائیل، فرشته مرگ، برای اولین بار از درد و قربانیای که مقابلش به زمین افتاده بود، دلش به تپش افتاده بود. او بالهایش را باز کرد و بر شنلپوش سایه افکند، گویی میخواست این مرد را در آغوش خود محافظت کند، اما میدانست که دیگر دیر شده است.
جک، جولیا و میا نزدیک او زانو زده بودند. جک که تا همین اواخر درگیریهای درونی زیادی با شنلپوش داشت، اکنون مثل کسی که قسمتی از وجودش را از دست میدهد، به او مینگریست. جولیا با صورتی اشکآلود، دستهای لرزانش را به سمت هایزنبرگ دراز کرده بود، گویی میخواست او را به زندگی بازگرداند. اما شاید هیچچیزی غمانگیزتر از نگاه میا نبود. دختربچهای که هنوز نمیتوانست مرگ یا از دست دادن را بفهمد، فقط به پدرش چسبیده بود و با صدایی آرام زمزمه میکرد:
**"بابا، خواهش میکنم بیدار شو... بابا، نرو..."**
هایزنبرگ بهسختی چشمانش را باز کرد. درد در تمام وجودش جاری بود، اما در آن لحظه کوتاه، لبخندی ضعیف بر لبانش نشست. چشمان خستهاش به میا افتاد، که با دستان کوچک و پر از اشکش چهره او را لمس میکرد.
**هایزنبرگ:**
"میا... عزیزم. همیشه... همیشه کنار تو هستم."
عزرائیل بهآرامی زانو زد، سرش را پایین انداخت و برای اولین بار، صدایش آرام و شکسته بود.
**عزرائیل:**
"تو بیش از آنچه از یک انسان انتظار داشتم، جنگیدی. تو فراتر از مرگ و زندگی ایستادی. و حالا، لحظه آرامش تو فرا رسیده است، هایزنبرگ."
هایزنبرگ، با نگاهی که انگار هزاران درد و هزاران عشق در آن موج میزد، به عزرائیل نگریست.
**هایزنبرگ:**
"آرامش؟ عزرائیل، تو میدانی که من آرامش را نمیخواهم... اما اگر این برای آنها امنیت به ارمغان میآورد، من آمادهام."
جک، که تا این لحظه سکوت کرده بود، ناگهان جلو آمد. نگاهش به مردی که زمانی او را دشمن میپنداشت، پر از احترام و اندوه بود.
**جک:**
"من اشتباه میکردم. تو فقط میخواستی از آنها محافظت کنی... و حالا ما تو را از دست میدهیم. هایزنبرگ، تو... تو همیشه بهتر از من بودی."
هایزنبرگ با صدایی که دیگر ضعیفتر از همیشه بود، اما همچنان با غروری پنهان، پاسخ داد:
**هایزنبرگ:**
"نه، جک. تو از آنها محافظت کن. قول بده که نمیگذاری دنیا چیزی از آنها بگیرد."
جولیا، که حالا اشکهایش بیاختیار جاری بود، بهسختی توانست کلمهای بگوید.
**جولیا:**
"چرا؟ چرا باید اینطور تمام شود؟ تو میتوانستی... میتوانستی کنار ما بمانی."
هایزنبرگ بهآرامی سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
**هایزنبرگ:**
"من کنار شما بودم، حتی وقتی که نمیتوانستم. حالا این... پایان من است. اما این پایان عشق من نیست."
---
خورشید بهآرامی پشت افق ناپدید میشد، و نورهای قرمز و طلایی آن بر چهره خسته هایزنبرگ میتابید. لحظهای که بهنظر میرسید ابدیت است، بالاخره فرا رسید. عزرائیل، که حالا دیگر نمیتوانست درد را تحمل کند، بهآرامی دستش را دراز کرد.
**عزرائیل:**
"آرام بخواب، پادشاه سایهها. تو کاری کردی که حتی فرشتگان هم به تو احترام میگذارند."
هایزنبرگ با آخرین نیروی خود، لبخندی زد، نگاهی به میا انداخت و زیر لب گفت:
**"دوستت دارم، دخترم..."**
و با این جمله، چشمانش بهآرامی بسته شد.
---
میا، که همچنان به پدرش چسبیده بود، با صدای بلند گفت:
**"بابا! نه! نرو!"**
اما صدای او دیگر به گوش هایزنبرگ نمیرسید. جک جولیا را در آغوش گرفت، هر دو در حالی که گریه میکردند. عزرائیل بلند شد، برای لحظهای به خورشید در حال غروب نگاه کرد و سپس بهآرامی ناپدید شد.
---
جایی که هایزنبرگ افتاده بود، نه فقط مکانی برای مرگ، بلکه مکانی برای داستانی بود که هرگز فراموش نخواهد شد. مردی که همه چیزش برای خانوادهاش بود، و در نهایت، همه چیزش را برای آنها داد. در غروبی زیبا و تراژیک، او به آرامش ابدی دست یافت. اما خاطره او، در قلب کسانی که دوست داشت، برای همیشه زنده خواهد ماند.
داستان یک مرد، یک پادشاه بیتاج، که عشقش از زندگیاش بزرگتر بود، به پایان رسید، اما درسش برای همیشه باقی ماند. اما این پایان شنل پوشان نبود