شنل پوش : قسمت هفتم: پیروزی با شکست

نویسنده: ghaffarisamiyar

باد سرد شبانه از میان شکاف‌های ساختمان‌های ویران‌شده عبور می‌کرد و صدای زوزه‌ای وهم‌آلود در فضا می‌پیچید. شنل‌پوش آبی با چشمانی وحشت‌زده به موجودی که در تاریکی ایستاده بود، خیره شد. او ذول بود؛ موجودی که افسانه‌های شنل‌پوشان از او به‌عنوان شکارچی نهایی یاد می‌کردند. با صدایی لرزان، شنل‌پوش آبی به دستگاه ارتباطی خود دست برد و به شنل‌پوش سیاه خبر داد:
**شنل‌پوش آبی:**
"او اینجاست... ذول آمده است. آماده باش، این چیزی نیست که بتوانی به‌راحتی با آن روبرو شوی."

---

شنل‌پوش سیاه، در حالی که میا را به آغوش جولیا می‌سپرد، لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به چشمان دختر کوچکش انداخت که با معصومیت به او خیره شده بود. اشک از زیر ماسکش جاری شد، اما او آن را پاک نکرد. این شاید آخرین باری بود که می‌توانست آن‌ها را ببیند. با صدایی آرام اما پر از درد گفت:
**شنل‌پوش سیاه:**
"مراقبش باش. هر اتفاقی که بیفتد، او را از دست نده."

جولیا، که هنوز در شوک بود، فقط توانست سرش را تکان دهد. هایزنبرگ به‌آرامی از پله‌ها بالا رفت، اما پیش از آنکه به طبقه بالا برسد، برای لحظه‌ای برگشت و نگاهی به خانواده‌اش انداخت. این نگاه، گویی تمام عشق و اندوه او را در خود داشت.

---

وقتی به بالا رسید، صحنه‌ای که دید، قلبش را لرزاند. شنل‌پوش آبی از سقف آویزان شده بود، خون از بدنش جاری بود و قطره‌قطره روی زمین می‌چکید. هایزنبرگ به‌سرعت به سمت او رفت تا او را آزاد کند، اما ناگهان نیرویی عظیم او را از پشت گرفت و به دیوار کوبید. صدای خنده‌ای عمیق و ترسناک در فضا پیچید.

**ذول:**
"تو هستی... شنل‌پوش سیاه. همان که سایه‌ها او را به‌عنوان محافظ انتخاب کرده‌اند. اما تو چیزی نیستی جز یک انسان شکست‌خورده. چرا این‌قدر تلاش می‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری همه‌چیز تمام شود؟"

هایزنبرگ، در حالی که به‌سختی از زمین بلند می‌شد، با صدایی خشن پاسخ داد:
**هایزنبرگ:**
"من برای آن‌ها می‌جنگم. برای کسانی که هنوز به من نیاز دارند."

ذول خندید، خنده‌ای که مانند زوزه بادهای جهنمی بود.
**ذول:**
"تو برای هیچ‌کس نمی‌جنگی. تو فقط برای غرورت می‌جنگی. اما غرور تو، تو را به نابودی خواهد کشاند."

ناگهان، شنل‌پوش آبی که هنوز زنده بود، با آخرین نیروی خود شمشیرش را بیرون کشید و آن را در کمر ذول فرو برد. اما ذول حتی تکان نخورد. او به‌آرامی برگشت و با یک حرکت، شنل‌پوش آبی را به دیوار کوبید.

**ذول:**
"تو هم مثل او ضعیفی. هیچ‌کدام از شما نمی‌توانید مرا متوقف کنید."

---

هایزنبرگ که فرصت را غنیمت شمرد، به‌سرعت به پایین رفت. او جولیا، جک و میا را برداشت و آن‌ها را به پاسگاه پلیس رساند. اما درست وقتی که می‌خواست برود، پلیس‌ها او را محاصره کردند. اسلحه‌هایشان به‌سمت او نشانه رفته بود و صدای آژیرها در فضا پیچیده بود.

**افسر پلیس:**
"دست‌هایت را بالا ببر! همین حالا!"

هایزنبرگ به جک نگاه کرد و با صدایی آرام گفت:
**هایزنبرگ:**
"من نمی‌توانم اینجا بمانم. شنل‌پوش آبی به کمک نیاز دارد. تو باید برای لحظه‌ای او را نجات دهی."

جک، که می‌دانست این کار برایش خطرناک است، مکثی کرد، اما سپس سری تکان داد و گفت:
**جک:**
"باشه. اما مطمئن شو که این آخرین باری است که از من چنین چیزی می‌خواهی."

---

هایزنبرگ به‌سرعت پرواز کرد و به ساختمان بازگشت. اما وقتی رسید، ساختمان فرو ریخته بود. او در میان آوارها به‌دنبال شنل‌پوش آبی گشت و در نهایت او را پیدا کرد. شنل‌پوش آبی روی زمین افتاده بود، خون از بدنش جاری بود و چشمانش به‌آرامی بسته می‌شد. هایزنبرگ کنار او نشست، ماسکش را برداشت و اشک‌هایش بی‌صدا جاری شدند.

**هایزنبرگ:**
"نه... تو نمی‌توانی بروی. ما هنوز به تو نیاز داریم."

شنل‌پوش آبی با صدایی ضعیف گفت:
**شنل‌پوش آبی:**
"این پایان من است، رفیق. اما تو... تو هنوز فرصت داری. از آن‌ها محافظت کن... به هر قیمتی."

هایزنبرگ دستش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
**هایزنبرگ:**
"من قول می‌دهم. قول می‌دهم که نگذارم این دنیا آن‌ها را از من بگیرد."

---

ناگهان صدای بال‌های ذول در آسمان شنیده شد. هایزنبرگ سرش را بلند کرد و او را دید که به‌سمت میا و جولیا پرواز می‌کند. او فوراً برخاست و به‌سرعت به آسمان پرواز کرد. در میان ابرها، نبردی وحشیانه آغاز شد. ذول او را گرفت و با نیرویی عظیم به زمین کوبید، اما هایزنبرگ از پشت به او حمله کرد و یکی از شاخ‌هایش را شکست. ذول تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.

هایزنبرگ با تمام قدرت شمشیرش را بیرون کشید و با یک حرکت برق‌آسا آن را بر سر ذول فرود آورد. صدای نعره‌ای بلند فضا را پر کرد و ذول در میان شعله‌هایی از نور سیاه فرو ریخت.

---

وقتی همه‌چیز تمام شد، هایزنبرگ روی زمین افتاد. چشمانش تار می‌دید، اما ناگهان دنیا به او بازگشت. میا را در آغوشش دید، جولیا و جک در کنارش بودند و اشک‌هایشان جاری بود. او لبخندی زد، لبخندی که شاید برای اولین بار در مدت‌ها واقعی بود. این پایان نبرد بود، اما شاید آغاز چیزی جدید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.