شنل پوش : قسمت اول: آغاز 

نویسنده: ghaffarisamiyar

باد سرد شبانه از میان بی‌انتها‌ترین تاریکی‌ها عبور می‌کرد. هایزنبرگ حس کرد دیگر وزش این باد سرد را روی صورت خود ندارد. آخرین چیزی که به یاد می‌آورد، صدای شلیک گلوله بود؛ صدایی که از عمیق‌ترین لحظه‌های شکستش برخاسته بود. حالا اما، دیگر صدایی نمی‌شنید. چشمانش را باز کرد و خود را در مکانی یافت که هیچ تعریفی نمی‌شد برای آن یافت. 
خانقاهی متروک و عظیم بود. سقف آن چنان بلند بود که انتهایش در تاریکی ناپدید می‌شد. دیوارهایی که گویی از سایه‌های خالص ساخته شده بودند، با طرح‌هایی مرموز از خطوط و اشکال حکاکی شده پر شده بودند. مشعل‌هایی با شعله‌هایی سیاه نور کم‌جانی به اطراف می‌تاباندند، اما این نور هم سرد و یخ‌زده بود. بوی چیزی شبیه خاک نم‌زده و زنگ آهن فضا را پر کرده بود.
ناگهان صدای قدم‌هایی سنگین سکوت سنگین این فضا را شکست. هر قدم مثل ضربه‌ای به زمین و وجود هایزنبرگ می‌خورد. او به اطراف نگاه کرد تا منبع این صدا را ببیند. از سایه‌ها، مردی قد برافراشت. یا شاید بهتر است بگوییم موجودی. عزرائیل بود. بلندقد و باشکوه، با بال‌هایی که خطوط آن در تاریکی حل می‌شد، و چهره‌ای که نمی‌شد کاملاً آن را فهمید. تنها چیزی که آشکار بود، نوری آبی‌رنگ و سرد بود که از چشمان او می‌درخشید.
**عزرائیل**:  
"خوب نگاه کن، هایزنبرگ. اینجا قلمرو من است، جایی که میان مرگ و زندگی کشیده می‌شود. تو نمی‌بایست اینجا می‌بود. اما اراده و رنج تو... چیزی است که نمی‌توان نادیده گرفت."
هایزنبرگ گیج و عصبی بود. صدایش لرزان، اما با غرور همیشگی پرسید:  
**هایزنبرگ**:  
"من... مرده‌ام، مگر نه؟ چرا اینجا هستم؟ چرا عذابم را تمام نمی‌کنی؟"
عزرائیل چند قدم به جلو برداشت. حرکاتش آرام و سنگین بود، گویی هر گامش وزنی از ابدیت را حمل می‌کرد.  
**عزرائیل**:  
"آرامش؟ تو گمان می‌کنی که سزاوار آرامشی؟ نه، هایزنبرگ. آنچه تو با اراده‌ای از خشم و درد انجام دادی، راه را برای چیزی باز کرد. تو هنوز نمی‌توانی بروی. هنوز کاری در این دنیا داری."
چشمان آبی عزرائیل ناگهان درخششی پر نور پیدا کرد. نور، سردتر از مرگ، صورت خسته و داغان هایزنبرگ را روشن کرد.  
**عزرائیل**:  
"خیانت همسرت، خشم و اندوهت، اشتیاقت برای انتقام... همه این‌ها قدرتی هستند که می‌توانند چیزی فراتر از یک انسان بسازند. من به تو فرصتی می‌دهم، اما این هدیه با بهایی همراه است."
هایزنبرگ که هنوز نمی‌دانست چه چیزی در انتظار اوست، دستش را محکم کرد و با صدایی پر از شک و تردید گفت:  
**هایزنبرگ**:  
"فرصت؟ چه فرصتی؟ چرا باید به آنچه می‌گویی گوش کنم؟"
عزرائیل بال‌هایش را گشود. نور سیاه و آبی اطراف او را فرا گرفت. صدایش مانند طوفانی بود که از عمیق‌ترین دریاها برخاسته باشد.  
**عزرائیل**:  
"فرصتی برای انتقام. فرصتی برای بازگشت، اما نه به عنوان همان انسانی که بودی. تو تبدیل به شنل‌پوش خواهی شد، نگهبانی در سایه‌ها، شمشیری برای عدالت. اما یادت باشد، هر قدمی که برداری، تو را از انسان بودنت دورتر خواهد کرد."
هایزنبرگ به زمین نگاه کرد. تصویر دختر کوچکش، تنها کسی که در این دنیا برایش ارزشمند بود، در ذهنش زنده شد. او می‌دانست که نمی‌تواند بازگردد و همان مردی باشد که روزی بود، اما نمی‌توانست اجازه دهد دنیا به همان ظالمانه ادامه دهد. با دستی که لرزش اندکی داشت، مشت کرد و سرش را بالا آورد.
**هایزنبرگ**:  
"من قبول می‌کنم. اما نه فقط برای انتقام از آن‌ها، بلکه برای این‌که به دنیا نشان دهم، هر خیانتی باید پایانی داشته باشد."
عزرائیل دستش را بالا برد. شعله‌ای سیاه در میان تاریکی شکل گرفت و به‌آرامی به‌سمت هایزنبرگ رفت. با لمس شعله، بدن هایزنبرگ سوخت، اما این سوختن او را از بین نبرد؛ او را تبدیل کرد. شنلی سیاه بر شانه‌هایش افتاد، لباسی نشکن که هر تارش مثل سایه می‌درخشید، و ماسکی ساده اما پرابهت بر چهره‌اش ظاهر شد.
**عزرائیل**:  
"حالا برو، شنل‌پوش. اما یادت باشد، این راه برایت چیزی جز تاریکی و تنهایی نخواهد داشت. تنها وقتی که کار تو در این دنیا تمام شود، دوباره مرا خواهی دید."
هایزنبرگ نگاهی به دستانش انداخت، قدرت جدیدی را حس کرد، اما سنگینی مسئولیت را نیز فهمید. صدای عزرائیل در گوشش طنین‌انداز شد، حتی زمانی که او از خانقاه عبور کرد و به دنیای تاریک و بی‌رحم بازگشت. این آغاز او بود؛ مردی که حالا تبدیل به موجودی میان انسان و سایه شده بود.
اما داستان شنل‌پوش تنها به انتقام ختم نمی‌شد. چیزی بزرگ‌تر در انتظار او بود. چیزی که حتی عزرائیل هم آن را به‌تمامی فاش نکرده بود. شهر آرام نبود، و در دل تاریکی، حضور شنل‌پوش دیگری نیز احساس می‌شد. همه چیز آن‌طور که به‌نظر می‌رسید، نبود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.