شنل پوش : قسمت چهارم: عشق

نویسنده: ghaffarisamiyar

باد خنک غروب لس‌آنجلس روی بام ساختمان‌ها می‌وزید، گویی می‌خواست سکوت و تاریکی را در آغوش بگیرد. هایزنبرگ، با شنل سیاه و ماسک بی‌روح و پرابهت خود، بر بام یکی از بلندترین ساختمان‌ها ایستاده بود. او به افق خیره شده بود، جایی که آسمان با ترکیبی از نورهای نارنجی و بنفش در حال خداحافظی با روز بود. با تمام قدرتی که اکنون در وجودش حس می‌کرد، قلبش سرد و روحش خسته بود.

در ذهنش، چیزی او را می‌خورد. او نمی‌خواست برای عزرائیل مبارزه کند. این مأموریت برایش معنایی نداشت. او فقط یک مرد بود که همه چیزش را از دست داده بود. چرا باید اهمیت می‌داد؟ چرا باید وظیفه‌ای را بر عهده می‌گرفت که هیچ‌وقت انتخابش نکرده بود؟

همان‌طور که درگیر این افکار بود، ناگهان شکافی در آسمان باز شد. او فوراً از افکارش بیرون کشیده شد. شکاف، به شکل نور و سایه‌ای متلاطم و پرهرج‌ومرج، به‌آرامی در دل غروب باز شد. صدای گنگ و وهم‌انگیزی از درون شکاف می‌آمد، مثل صدای هزاران نفر که همزمان فریاد می‌زدند.

از این شکاف موجودی عظیم ظاهر شد. موجودی با بدنی بزرگ، پوستی خاکستری که مانند زرهی خشن بود، و تنها یک چشم قرمز در مرکز صورت بی‌شکلش. پاهایش سنگین و تنها یکی بود؛ شبیه به پایه یک ستون آهنین که زمین را می‌کوبید. حرکتش آهسته اما ویرانگر بود. او به‌سمت پایین نگاه کرد؛ مستقیماً به خانه شهردار.

هایزنبرگ ناگهان ایستاد. نگاهش به حیاط خانه شهردار افتاد. در میان سبزه‌ها و گل‌ها، دختر کوچکش، میا، مشغول بازی با عروسکش بود. قلبش مثل صاعقه‌ای درون سینه‌اش لرزید.

**هایزنبرگ:** (زمزمه‌ای با خودش)
"نه... نه میا... او هنوز خیلی کوچک است."

زمان برای فکر کردن نبود. او فوراً به پرواز درآمد. شنل سیاهش در باد پشت سرش می‌رقصید و مانند سایه‌ای غول‌آسا در هوا به‌نظر می‌آمد. برای لحظه‌ای، مردم در خیابان به بالا نگاه کردند. نگاهشان پر از شگفتی و وحشت بود.

وقتی موجود عظیم به نزدیکی حیاط رسید و دست‌های چنگک‌مانندش را به‌سمت میا دراز کرد، شنل‌پوش مقابلش ظاهر شد و میان او و میا ایستاد. چشمان قرمز آن موجود درخشیدند و صدای غرش‌مانندش، شیشه‌های نزدیک را لرزاند.

جولیا و جک به‌سرعت از خانه بیرون دویدند. جولیا میا را در آغوش گرفت و او را محکم به خود فشرد، در حالی که جک با چهره‌ای وحشت‌زده به موجود و شنل‌پوش نگاه می‌کرد.

**جک:**
"این... این دیگر چیست؟ و او کیست؟!"

چشمان هایزنبرگ، پشت ماسک بی‌روحش، به جولیا و میا خیره شد. برای لحظه‌ای زمان ایستاد. خاطراتی از روزهای خوش زندگی‌اش در ذهنش زنده شدند. اما این مکث کوتاه، فرصتی برای موجود بود. او با خشم دستش را بلند کرد و با نیرویی غول‌آسا، شنل‌پوش را به زمین کوبید. صدای برخورد، مانند صدای سقوط یک سازه بزرگ، در فضا پیچید.

موجود، با غرشی خشن، بدن بی‌حرکت هایزنبرگ را بلند کرد و او را در هوا چرخاند و سپس به گوشه‌ای دیگر پرتاب کرد. مردم جیغ می‌کشیدند و ترس در همه‌جا پخش شده بود.

وقتی موجود به سمت میا حرکت کرد، ناگهان شعله‌ای از آبی تیره در آسمان ظاهر شد. شنل‌پوش دیگری، با شنلی از رنگ آبی تیره و ماسکی که طرح‌های عجیب روی آن داشت، به صحنه وارد شد. او به‌سمت موجود شلیک‌هایی از نور آبی پرتاب کرد و برای لحظه‌ای حرکتش را متوقف کرد.

هایزنبرگ، دردی خفیف در بدن سنگینش حس کرد. او برخاست و با گامی سنگین به‌سمت جولیا و میا رفت. وقتی به آن‌ها رسید، صدایش خشن اما آرام بود.

**هایزنبرگ:**
"فرار کنید. حالا. اینجا امن نیست."

جولیا و جک که همچنان وحشت‌زده بودند، سر میا را گرفتند و به‌سمت خانه دویدند. اما در لحظه‌ای که آن‌ها دور می‌شدند، میا ناگهان برگشت. چشمان کوچکش به شنل‌پوش خیره شدند.

**میا:**
"بابا؟..."

و پیش از اینکه کسی بتواند واکنشی نشان دهد، میا از دستان جولیا جدا شد و به‌سمت هایزنبرگ دوید. او با صدای بلند فریاد زد:
**میا:**
"بابااااا!"

هایزنبرگ، برای لحظه‌ای، احساس کرد بهشت برایش باز شده است. میا در آغوشش پرید و او بدون مکث او را به سینه‌اش فشرد. اشک‌هایش بی‌صدا از زیر ماسک جاری شدند. این لحظه، برای او چیزی فراتر از هر مأموریتی بود.

جولیا و جک با شتاب به‌سمت آن‌ها آمدند، اما هایزنبرگ نگاهی به آن‌ها انداخت، نگاهی که باعث شد قدم‌هایشان متوقف شود.

**هایزنبرگ:**
"او امن است... من تضمین می‌کنم."

او میا را به خانه برد و در کنار جولیا قرار داد. با صدایی آرام به جولیا گفت:
"او را نگه دار. به او آسیبی نخواهد رسید."

جولیا، هنوز در شوک بود، فقط توانست سرش را تکان دهد.

هایزنبرگ به‌آرامی به بیرون رفت. موجود غول‌پیکر، اکنون بر شنل‌پوش آبی تیره غلبه کرده بود و او را به زمین فشار داده بود. اما پیش از آنکه ضربه آخر را وارد کند، هایزنبرگ از تاریکی بیرون جهید، شمشیر سیاهش را بیرون کشید و با حرکتی قاطع، آن را در چشم سرخ موجود فرو برد.

صدای نعره‌ای بلند فضای شهر را پر کرد و موجود، در میان شعله‌هایی از نور سیاه و قرمز، فرو ریخت.

---

وقتی همه‌چیز به پایان رسید، اخبار شهر پر شد از صحنه‌هایی که شنل‌پوش دوم، زنی و دختر کوچک جک، شهردار شهر، را برده بود. مردم هنوز نمی‌دانستند چه چیزی در انتظارشان است. اما یک چیز قطعی بود؛ شنل‌پوش، دیگر یک افسانه نبود، و این تازه آغاز کار او بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.