شنل پوش : قسمت ششم:حقیقت

نویسنده: ghaffarisamiyar

باد سرد شبانه، هوایی مملو از تاریکی و خطر در شهر ایجاد کرده بود. پلیس همچنان در جستجوی شنل‌پوش بود و تعقیب مداوم او فضایی پرتنش را در شهر رقم زده بود. هایزنبرگ، پشت ماسک خود، میان سایه‌ها پنهان شده بود، مدام در تلاش بود تا تعقیب‌کنندگانش را فریب دهد. اما می‌دانست که این بازی موش و گربه‌ای تا ابد ادامه نخواهد یافت. وقتی از خستگی روی یکی از پشت‌بام‌های تاریک نشست، همه‌چیز ناگهان تاریک شد.

---

وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، در خانقاه تاریک و وسیع عزرائیل بود. شعله‌های آبی و سیاه به دیوارهای سایه‌وار نور کم‌جانی می‌بخشیدند و سکوتی سنگین فضا را پر کرده بود. اما این بار، نگاه عزرائیل پر از خشم بود. او بال‌های خود را گسترد و صدایش مانند طوفانی از اعماق ابدیت در فضا پیچید.

**عزرائیل:**
"تو چه کار کردی، هایزنبرگ؟ تو نباید خودت را آشکار می‌کردی! از چه زمانی شنل‌پوشان به خود اجازه داده‌اند که قوانین را نادیده بگیرند؟ آیا می‌دانی چه کرده‌ای؟"

هایزنبرگ، که هنوز از آنچه اتفاق افتاده بود گیج به‌نظر می‌رسید، با صدایی لرزان اما محکم پاسخ داد:
**هایزنبرگ:**
"من نمی‌توانستم اجازه دهم دخترم را بگیرند. نمی‌توانستم فقط تماشا کنم."

عزرائیل به‌آرامی به او نزدیک شد. چشمان آبی‌اش درخشش عجیبی داشت که قلب هایزنبرگ را به لرزه انداخت.
**عزرائیل:**
"تو هنوز نفهمیدی، هایزنبرگ. ما در سایه‌ها عمل می‌کنیم زیرا حقیقت ما نباید آشکار شود. هر بار که از قوانین تخطی می‌کنی، دشمنان ما قوی‌تر می‌شوند. این بار، کاری که کردی نتیجه‌ای خواهد داشت... چیزی که حتی نمی‌توانی تصورش کنی."

هایزنبرگ اخم کرد، اما سکوت کرد. عزرائیل ادامه داد:
**عزرائیل:**
"ذول، موجودی است که از اعماق جهنم فراخوانده شده. او چیزی نیست که بتوانی با ساده‌ترین ابزارها شکست دهی. او شکارچی است، و این بار به‌دنبال خانواده‌ای است که تو برایشان جنگیدی. جک، جولیا، و میا... او می‌آید تا آن‌ها را ببرد و نابود کند. آیا این چیزی است که می‌خواهی؟"

هایزنبرگ نفس عمیقی کشید، نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی آرام گفت:
**هایزنبرگ:**
"نه. این چیزی نیست که من بخواهم. من از آن‌ها محافظت خواهم کرد، به هر قیمتی که شده."

عزرائیل بال‌های خود را جمع کرد و صدایش سردتر شد:
**عزرائیل:**
"پس این آخرین هشداری است که به تو می‌دهم، شنل‌پوش. اگر دوباره اشتباه کنی، حتی سایه‌ها هم نمی‌توانند از تو حمایت کنند. آماده باش، چون این بار، چیزی فراتر از مرگ در انتظار توست."

---

هایزنبرگ بلافاصله به خانه جک رفت. او پنجره‌ای را باز کرد و بی‌صدا وارد شد. جک و جولیا که در اتاق نشیمن نشسته بودند، با دیدن او شوکه و ترسان بلند شدند.

**جک:**
"تو... تو اینجایی؟ دوباره؟ چه می‌خواهی؟"

**هایزنبرگ:**
"شما در خطر هستید. یک موجود وحشتناک در راه است. شما باید همین حالا این خانه را ترک کنید."

**جولیا:**
"چرا باید به تو اعتماد کنیم؟ ما حتی نمی‌دانیم تو کی هستی!"

در همان لحظه، میا وارد اتاق شد. وقتی شنل‌پوش را دید، با خوشحالی دوید و به آغوش او پرید.
**میا:**
"بابا! می‌دانستم که برمی‌گردی!"

جولیا با چهره‌ای پر از وحشت به این صحنه خیره شد.
**جولیا:**
"بابا؟ نه... این امکان ندارد. او نمی‌تواند..."

**هایزنبرگ:**
"من نمی‌توانم وقت را تلف کنم. اگر می‌خواهید زنده بمانید، باید با من بیایید. همین حالا."

جک، با تردید و نگرانی، نگاه سریعی به جولیا انداخت و گفت:
**جک:**
"اگر آنچه می‌گوید درست باشد، ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم."

---

در نیمه‌شب، آن‌ها به یک پناهگاه زیرزمینی رفتند. جایی تاریک و سرد، اما دور از خطر. شنل‌پوش آبی در آنجا بود، در گوشه‌ای آرام نشسته بود و منتظر بود. پس از لحظاتی، میا همچنان در آغوش هایزنبرگ بود و او روی صندلی‌ای نشست. جک و جولیا در طرف دیگر میز بودند و به این مرد مرموز خیره شده بودند.

**جک:**
"تو چرا این کار را می‌کنی؟ چرا این‌قدر به ما اهمیت می‌دهی؟"

هایزنبرگ بطری مشروبی را برداشت، کمی از آن نوشید و با لحنی آرام پاسخ داد:
**هایزنبرگ:**
"شاید چون وظیفه من است."

جک، که حالا عصبی‌تر شده بود، گفت:
**جک:**
"این جواب کافی نیست. تو درباره ما چیزهایی می‌دانی که نباید بدانی. و چیزی در تو هست... مثل یک روح آشنا. اما تو هیچ‌وقت چیزی نمی‌گویی. چرا؟"

میا ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:
**میا:**
"او باباست! چرا باور نمی‌کنید؟"

جولیا، که از شنیدن این حرف‌ها به‌وضوح پریشان شده بود، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. اما جک با دقت به چشمان ماسک‌پوش نگاه کرد و ناگهان چهره‌اش تغییر کرد.

**جک:**
"نه... این غیرممکن است. تو نمی‌توانی... تو نمی‌توانی همان باشی. هایزنبرگ؟"

هایزنبرگ سکوت کرد. جولیا به‌آرامی سرش را بالا آورد، چشمانش پر از اشک بود.
**جولیا:**
"هایزنبرگ؟ این حقیقت دارد؟"

هایزنبرگ سرش را پایین انداخت و با صدایی که شکسته شده بود گفت:
**هایزنبرگ:**
"من برگشتم، اما دیگر آن مردی نیستم که بودم. من فقط می‌توانم از شما محافظت کنم... از دور. اما شاید بهتر باشد که من فقط یک سایه باقی بمانم."

---

ناگهان چراغ‌های پناهگاه خاموش شدند. صدای زمزمه‌ای وهم‌آلود از دور شنیده شد. هایزنبرگ فوراً به شنل‌پوش آبی اشاره کرد.
**هایزنبرگ:**
"برو بالا. وقتش است."

شنل‌پوش آبی شمشیرش را بیرون کشید و به‌آرامی از پله‌ها بالا رفت. وقتی به طبقه بالا رسید، موجودی قرمز، غول‌پیکر و با شاخ‌هایی گوزنی و وحشتناک روبه‌روی او ایستاده بود. چشمان شعله‌ور موجود، درخشی از خشونت و وحشت را نشان می‌داد.

این تازه آغاز نبردی بود که قرار بود زندگی همه را تغییر دهد...  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.