شنل پوش : قسمت نهم: سرنوشت

نویسنده: ghaffarisamiyar

غروب دیگری در افق شهر آرام فرو می‌نشست، اما این بار سکوت غروب با یک سنگینی تلخ آمیخته شده بود. خبر مرگ شنل‌پوش در سرتاسر جهان پخش شده بود. او قهرمانی گمنام بود که زندگی خود را برای محافظت از دیگران قربانی کرد، و حالا داستان او به افسانه‌ها پیوسته بود. اما برای آن‌هایی که نزدیک‌ترین افراد به او بودند، پایان این قهرمان چیزی بیش از یک افسانه بود؛ این پایان تمام جهان آن‌ها بود.

---

### **خانه جک و جولیا**
در خانه‌ای که دیگر گرم و پرنور نبود، صدای بلند مشاجره میان جک و جولیا هر از گاهی سکوت را می‌شکست. جولیا، که حالا بار پشیمانی سنگینی را بر دوش می‌کشید، مدام از خیانتش به هایزنبرگ شکایت می‌کرد. هر کلمه‌اش بویی از گناه و اندوه داشت، و جک، در تمام این مدت، میان احترام و خشم گیر افتاده بود.

**جولیا:**
"همه چیز تقصیر من بود، جک. من او را از دست دادم، همان‌طور که خانواده‌ام را از دست دادم. اگر این خیانت نبود، او شاید هنوز اینجا بود."

**جک:**
"جولیا، بس کن! تو نمی‌توانی گذشته را تغییر بدهی. ما همه اشتباه کرده‌ایم، اما او... او تصمیم گرفت خودش را قربانی کند. این چیزی نیست که تو بتوانی تغییرش دهی!"

جولیا که اشک‌هایش جاری بود، با لحنی تلخ‌تر ادامه داد:
**جولیا:**
"تو هیچ‌وقت این را نمی‌فهمی! او همه چیز را برای ما داد... و من، من بودم که او را کنار زدم! چطور می‌توانم با این بار زندگی کنم؟"

جک دستش را روی میز کوبید و با خشم فریاد زد:
**جک:**
"بس کن، جولیا! هر بار که اسم او را می‌آوری، انگار که داری به من می‌گویی من ناکام بوده‌ام. من همیشه تلاش کرده‌ام پدری بهتر برای میا باشم، شوهری بهتر برای تو. اما حقیقت؟ حقیقت این است که هیچ‌وقت نتوانستم مثل او باشم!"

فضا از صدای این حرف جک پر شد. جولیا برای لحظه‌ای سکوت کرد، اما سپس به‌آرامی گفت:
**جولیا:**
"نه، جک. تو درست می‌گویی. شاید هیچ‌کس نتواند مثل او باشد. اما من نمی‌خواستم تو جای او را بگیری. می‌خواستم... می‌خواستم چیزی را که از دست دادم بازگردانم."

---

### **میا و غم از دست دادن**
در گوشه‌ای دیگر از خانه، میا، دختری که هنوز نمی‌توانست از دست دادن پدرش را قبول کند، در سکوت به عروسکش خیره شده بود. او با خودش زمزمه می‌کرد، گاهی لبخندی کوچک می‌زد، اما این لبخند، چیزی نبود جز انعکاس روحی شکسته.

میا کم‌کم چیزهایی را کنار هم می‌گذاشت. او صحبت‌های مادرش را شنیده بود، و داستان‌هایی که دیگران از شنل‌پوش می‌گفتند.
**میا:** (زمزمه‌کنان)
"بابا... تو بودی. من می‌دانستم. چرا بازنگشتی؟ چرا رفتی؟"

او بارها و بارها این سوالات را در ذهن کوچک خود می‌چرخاند. روزها و شب‌ها، بدون اینکه با کسی صحبت کند، خودش را در اتاق حبس می‌کرد. جولیا، که با حس گناه خود درگیر بود، متوجه نمی‌شد که دخترش در حال از دست دادن بخشی از عقلش است.

یک روز، وقتی جولیا به اتاق میا آمد، او را دید که روی زمین نشسته و چیزی روی دیوار می‌نویسد: "بابا همیشه کنار من است." جولیا اشک ریخت و به‌آرامی گفت:
**جولیا:**
"میا، عزیزم، او همیشه دوستت داشت... او برای ما جان داد."

---

### **جک و دوگانگی درونی**
اما جک، در تمام این مدت، با دنیایی از تضادها دست‌وپنجه نرم می‌کرد. او از یک سو به هایزنبرگ احترام می‌گذاشت؛ مردی که برای نجات خانواده‌اش جان خود را داد. اما از سوی دیگر، نمی‌توانست حس رقابتی که در تمام این سال‌ها با او داشت را کنار بگذارد.

**جک:** (در خلوت خودش)
"چطور می‌توانم مردی مثل تو باشم؟ تو به خانواده‌ات ثابت کردی که زندگی‌ات برای آن‌ها است. اما من... من حتی نمی‌توانم آن‌ها را از درد نجات دهم."

اما او می‌دانست که حالا دیگر دیر شده است. هیچ راهی برای جبران گذشته نبود، و حالا تنها چیزی که باقی مانده بود، تلاش برای نگه‌داشتن خانواده‌ای بود که هایزنبرگ برایشان فدا شده بود.

---

### **آرامش ابدی برای هایزنبرگ**
در دنیایی دیگر، دنیایی که فراتر از زندگی و مرگ بود، هایزنبرگ به آرامش ابدی دست یافته بود. او بر تپه‌ای از نور ایستاده بود، با لبخندی آرام بر لبانش. او می‌دانست که خانواده‌اش در امان هستند، حتی اگر درد فقدان او را حس کنند.

عزرائیل که کنار او ایستاده بود، گفت:
**عزرائیل:**
"تو کار خود را به پایان رساندی، هایزنبرگ. دیگر نیازی نیست درد و رنجی بکشی. حالا زمان استراحت است."

هایزنبرگ، با نگاهی به افق بی‌پایان، پاسخ داد:
**هایزنبرگ:**
"تا زمانی که آن‌ها شاد باشند، این برای من کافی است. عشق من به آن‌ها هرگز پایان نخواهد یافت."

---

### **پایان تلخ و امیدوارانه**
زندگی بعد از هایزنبرگ هیچ‌گاه مانند قبل نشد. جولیا با پشیمانی‌اش درگیر بود، جک در جستجوی معنای تازه‌ای برای نقش خود به‌عنوان پدر و شوهر بود، و میا، دختری که هنوز در دنیای خودش به دنبال پدرش می‌گشت. اما در هر لحظه، احساس می‌شد که روح هایزنبرگ همچنان آن‌ها را هدایت می‌کند، گویی که از دور مراقبشان است.

داستان شنل‌پوش پایان یافت، اما یاد او، در قلب کسانی که دوستش داشتند، جاودانه ماند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.