شنل پوش : قسمت دوم: خنجر
0
4
2
10
آسمان غروب لسآنجلس، با رنگهای سرخ و نارنجی که همچون شعلههای آرام آتش گسترده شده بود، برای لحظهای زیبا به نظر میرسید. اما در دل این زیبایی، تاریکیای عمیقتر موج میزد. بر فراز بامی بلند، هایزنبرگ ایستاده بود. شنل سیاهش در باد شبانه میرقصید و ماسک بیروح اما پرابهت او، گویی با خود سکوتی مرگبار را به همراه داشت. هنوز نمیتوانست باور کند این قدرت عجیب و وزن سنگینی که با آن آمده بود، بخشی از وجود جدیدش است.
دستانش بیحس و سرد بودند، گویی چیزی جز ابزار برای هدفش نبودند. پاهایش هر بار که قدمی برمیداشت، مانند تانکی آهنین بر بام ساختمان سنگینی میکرد. اما قدرتی که در وجودش حس میکرد... شکستناپذیر بود. او دیگر یک انسان نبود؛ او حالا شنلپوش بود.
چشمانش، زیر آن ماسک مرموز، در جستوجوی چیزی که زمانی به آن "خانه" میگفت، از تاریکی به تاریکی دیگر مینگریست. او در حالی که از میان سایههای شب پرواز میکرد، هر لحظه حس میکرد قلبش در قفس سنگین سینهاش تندتر میتپد. ناگهان نگاهش به خانهای افتاد که زمانی پناهگاه عشق و خانوادهاش بود. اما اکنون خانه جک، شهردار قدرتمند شهر، بود.
هایزنبرگ، بیهیچ صدایی در تاریکی فرو رفت و بهآرامی وارد خانه شد. دیوارهای سفید و لوسترهای طلایی حالا به او بیگانه بودند. خاطرات روزهایی که در این خانه میخندید و زندگی میکرد، حالا مثل خنجری در قلبش فرو میرفتند. او از میان سایهها قدم برداشت و بهسمت سالن پذیرایی رفت. و همانجا بود که چیزی دید که آرزو میکرد هرگز نمیدید.
جولیا، همسر زیبایش، در آغوش جک بود. آنها با صدای بلند میخندیدند، گویی زندگی جز شادی برایشان چیزی نبود. دستان جک به دور کمر جولیا حلقه شده بود و او با نگاهی عاشقانه به چشمهایش مینگریست.
**جولیا:**
"جک، تو زندگی من را نجات دادی. فکر نمیکردم بعد از آن همه سختی، بتوانم دوباره اینقدر خوشحال باشم."
جک بهآرامی دستانش را روی صورت جولیا گذاشت.
**جک:**
"تو شایسته این خوشحالی هستی، جولیا. من هر کاری میکنم تا تو و میا همیشه بخندید."
هایزنبرگ نفسش را در سینه حبس کرد. شنیدن این کلمات، مانند ضربهای به قلب او بود. آن عشق، آن نگاههایی که زمانی از آن او بود، حالا بهتمامی ربوده شده بودند. اما در این میان، نگاهش به دختر کوچکش، میا، افتاد. او در گوشهای از اتاق، در حالی که عروسک کوچکی را در بغل گرفته بود، به مادرش و جک نگاه میکرد، اما نگاهش خالی از خنده و شادی بود.
**میا:**
"مامان، بابا هایزنبرگ... یعنی... بابا برمیگرده؟"
جولیا برای لحظهای سکوت کرد، اشکی سریع از گوشه چشمش گذشت، اما فوراً خودش را جمع کرد.
**جولیا:**
"عزیزم، پدرت جایی بهتر رفته. اما نگران نباش، ما اینجا کنار هم هستیم."
میا لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. هایزنبرگ، که این صحنه را میدید، حس کرد چیزی در درونش میشکند. او میخواست فریاد بزند، خودش را به آنها نشان دهد، اما میدانست که دیگر این حق را ندارد.
اشکهایش، اشکهایی که اکنون مانند شعلهای سرد و ناپایدار بودند، از زیر ماسکش جاری شدند. اما این اشکها حتی به زمین هم نمیرسیدند؛ در میان هوای تاریک ناپدید میشدند، انگار که وجود او دیگر چیزی بیش از سایهای سرگردان نبود.
ناگهان صدایی تیز از پشت سر آمد. خدمتکاری که به سالن آمده بود، با دیدن شنلپوش در تاریکی جیغی از وحشت کشید.
**خدمتکار:**
"کی... کی هستی؟ اینجا چه میکنی؟!"
هایزنبرگ هیچچیزی نگفت. او بهآرامی برگشت و در تاریکی ناپدید شد. سایههای او با سرعت در میان دیوارها عبور کردند و پیش از آنکه کسی بتواند حتی قدمی بردارد، او از خانه خارج شده بود.
روی همان بامی که لحظاتی پیش ایستاده بود، بازگشت. دستهایش مشت شده و نگاهش به افق تاریک دوخته شد. قلبش سنگین بود، اما قدرتی عجیب در وجودش میجوشید. او میدانست که نمیتواند به گذشته بازگردد، اما این نیز پایانی نبود. چیزی عمیقتر و تاریکتر در انتظارش بود. او به خود قول داد، نه فقط برای انتقام، بلکه برای دختر کوچکش، میا، که هنوز او را "بابا" میخواند، باید راهی بیابد.
او با صدایی آرام و خشمآلود زیر لب گفت:
"این هنوز تمام نشده..."
باد شبانه شنل او را به اهتزاز درآورد و او را در میان سایهها بلعید، آماده برای فصل بعدی ماجرای تاریک و پر رمز و راز خود.