شنل پوش : قسمت پنجم: رفیق

نویسنده: ghaffarisamiyar

آتش نبرد فروکش کرده بود و شکاف آسمان به‌تدریج بسته شد، اما اثر آن همچنان در فضا حس می‌شد. بام‌های بلند شهر، این بار به جای میدان جنگ، به خلوتگاهی برای بازماندگان تبدیل شده بود. هایزنبرگ با شنل سیاهش، زخم‌ها و خستگی‌های نبرد را در پس ماسکش پنهان کرده بود. در کنارش، شنل‌پوش دیگری با شنلی آبی تیره و ماسکی خاص که حالتی عجیب به چهره‌اش داده بود، ایستاده بود. هر دو به‌نوعی، سایه‌هایی بودند که در روشنایی کم‌رمق شبانه محو می‌شدند.

شنل‌پوش آبی، با صدایی که از پشت ماسک خفه به‌نظر می‌رسید، گفت:
"خوب جنگیدی، شنل‌پوش. اما نمی‌دانم چرا... چیزی در نگاهت بود که انگار نمی‌خواستی اینجا باشی. چرا؟"

هایزنبرگ سرش را بالا گرفت. نور ماه، شنل سیاهش را درخششی نرم بخشید. او بطری آبجو را از جیب شنلش درآورد، درب آن را باز کرد، اما برای لحظاتی به نوشیدنش خیره ماند.

**هایزنبرگ:**
"می‌دانی، من هیچ‌وقت برای جنگیدن خلق نشده بودم. من فقط یک پدر بودم... یک مرد معمولی که دنیا همه‌چیزش را از او گرفت. حالا من باید جنگیدنی را انتخاب کنم که حتی نمی‌دانم برای کیست. برای مردم؟ یا شاید... برای دختری که هنوز مرا بابا صدا می‌زند."

شنل‌پوش آبی برای لحظه‌ای سکوت کرد، سپس خودش هم یک بطری از جیبش بیرون کشید.
**شنل‌پوش آبی:**
"من هم همه چیزم را از دست دادم. خانواده، آرزوها، و حتی خودم. شنل‌پوش بودن، بیشتر از آن چیزی که می‌بینی، تنهایی می‌خواهد. اما هنوز امیدی هست، اگر از یاد نبری برای چه چیزی می‌جنگی."

هایزنبرگ سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:
"برای چه می‌جنگم؟ شاید این چیزی است که باید پیدایش کنم."

هر دو به یکدیگر نگاه کردند. سکوت شب، تنها صدای میانشان بود. هایزنبرگ دستش را به‌سمت شنل‌پوش آبی دراز کرد و گفت:
"با این همه، فکر می‌کنم هنوز در این دنیای تاریک می‌توان دوستانی داشت. ممنون، رفیق."

شنل‌پوش آبی نیز با اطمینان دستش را فشرد و گفت:
"مراقب باش. شب هنوز رازهای زیادی دارد."

---

وقتی هایزنبرگ به خانه رسید، میا، با عروسکش در آغوش، با دیدن او به‌سرعت به سمتش دوید. او خود را به آغوش گرم پدرش انداخت، و با صدای کوچکی گفت:
"بابا! می‌دانستم که برمی‌گردی!"

هایزنبرگ برای لحظه‌ای تمام سنگینی دنیا را فراموش کرد. او میا را در آغوش فشرد، در حالی که اشک‌هایی بی‌صدا از زیر ماسکش جاری می‌شدند. اما جولیا، که این صحنه را می‌دید، گویی میان حقیقت و وهم گیر افتاده بود.

**جولیا:** (با لحنی لرزان)
"این... این نمی‌تواند درست باشد. تو... تو نمی‌توانی او باشی! تو مردی! ما مراسم خاکسپاری تو را دیدیم!"

میا، در حالی که محکم به هایزنبرگ چسبیده بود، با صدای بلند گفت:
"او باباست! مامان، او برگشته! اینجا پیش من است!"

جولیا، اشک‌آلود و ترسان، قدمی به عقب برداشت.
**جولیا:**
"نه. این نمی‌تواند باشد. تو باید بروی. همین حالا. ما... ما نمی‌توانیم این را بفهمیم."

هایزنبرگ با صدایی آرام و شکسته گفت:
"من نمی‌خواهم به شما آسیبی برسانم. اما او... میا، هنوز مرا بابایش می‌داند. نمی‌خواهم او را از دست بدهم."

اما جولیا سرش را تکان داد.
**جولیا:**
"این درست نیست. من نمی‌دانم تو کی هستی، اما همین حالا باید او را به من بسپاری. او دختر من است!"

هایزنبرگ نگاهی به میا انداخت، که هنوز معصومانه و با عشق به او نگاه می‌کرد. اما با تردیدی سنگین، او را به‌آرامی به جولیا سپرد و گفت:
"حفاظتش با تو. نگذار او درد بکشد، همان‌طور که من کشیدم."

---

در حیاط خانه، جک نزدیک شد و با دستان لرزان به سمت هایزنبرگ رفت.
**جک:**
"هرکسی که هستی... تو امروز خانواده‌ام را نجات دادی. من این لطف را فراموش نمی‌کنم."

هایزنبرگ سری به‌نشانه تأیید تکان داد، اما هیچ چیزی نگفت. او ماسکش را برداشت و نگاهی به جک انداخت. برای لحظه‌ای سکوت سنگینی میانشان برقرار شد.

**هایزنبرگ:**
"مراقب باش. دختر و زنت تنها چیزی هستند که این دنیا می‌تواند به تو بدهد."

---

کمی بعد، دوباره بر بامی بلند، کنار شنل‌پوش آبی نشسته بود. هر دو به آسمان نگاه می‌کردند.

**هایزنبرگ:**
"عجیب است. من هنوز او را دوست دارم. جولیا، میا، و حتی جک. اما نمی‌دانم آیا دنیا می‌تواند ما را ببخشد."

شنل‌پوش آبی سری تکان داد و پاسخ داد:
"بخشش؟ شاید مهم نیست. جنگیدن برای آن‌ها کافی است."

---

در همین حال، در ساختمان شهرداری، جلسه‌ای میان جک و دادستان شهر در حال برگزاری بود. فضای اتاق پرتنش بود و سکوت تنها گاهی با صدای خودکارهایی که روی کاغذ کشیده می‌شدند، شکسته می‌شد.

**دادستان:**
"آقای شهردار، این شنل‌پوش کیست؟ مردم وحشت کرده‌اند. شما از نزدیک با او برخورد داشته‌اید. آیا فکر می‌کنید او تهدیدی برای شهر است؟"

**جک:**
"من امروز او را دیدم. او جان دخترم را نجات داد. اما نمی‌دانم کیست. مطمئناً هیچ چیزی درباره او نمی‌دانم که بتواند او را خطرناک کند."

**دادستان:** (با لحنی تند)
"اما نمی‌توانیم منتظر بمانیم تا او تصمیم بگیرد که می‌خواهد به ما کمک کند یا نه. او شبیه همان شنل‌پوش قبلی است. یادمان نرود که چه فجایعی بر سر ما آورد."

**جک:**
"اما او فرق دارد. من می‌دانم که او آدم بدی نیست."

**دادستان:**
"شما نمی‌توانید این را تضمین کنید. من پیشنهاد می‌کنم او را تعقیب و دستگیر کنیم. پلیس باید وارد عمل شود."

سکوتی طولانی بر جلسه حاکم شد. جک سرش را پایین انداخت و به دست‌هایش خیره شد.
"اگر این کار درست باشد، شاید دیگر کسی از دست نرود. اما اگر اشتباه کنیم... ممکن است بزرگ‌ترین متحدمان را از دست بدهیم."

---

تصمیم‌ها گرفته شده بود، اما سرنوشت همچنان تاریک و مبهم باقی ماند. شنل‌پوش‌ها، سایه‌هایی که میان عشق، خشم و وظیفه قرار گرفته بودند، آماده بودند تا بار دیگر به تاریکی قدم بگذارند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.