لب های سرد : لب های سرد(پارت اول)
0
4
0
10
لب های سرد : *پارت یک*باد سرد مثل سیلی به صورتم میخورد. پتو رو محکمتر دور خودم پیچیدم و به موجهای دریا خیره شدم. آفتاب کمکم داشت غروب میکرد و هوا سردتر میشد. فکر کنم اونجا دیگه نیست. یادم نمیاد. کجا بود؟ ارکایی که شکستم، ارکایی که نابودش کردم. لب های سرد : *پارت دوم*افکارم مثل موجهای دریا میاومدن، یکی بعد از یکی، یکی بدتر از قبلی. هرکدوم یه درد تازه و یه خاطره تلخ. مثل سنگینی یه باری که هر لحظه سنگینتر میشد. "دنیز، خسته نشدی؟ الان چند ساعته اینجا نشستی؟" صدای مامانم بود که به خودم آوردم. برگشتم نگاه. لب های سرد : *پارت سوم*برگشتم نگاهش کردم گفتم “الان میام”لبخند زدم میدونستم دروغه لبخندم..مامانم رو نگاه کردم رفت پیش بابام عشقشون زبان زد همه بود ولی دخترشون هیچی از عشق نمیدونست…به دریا دوباره خیره شدم قبل از رفتن حداقل اون سوال نمیپرسید فقط میگذشت. لب های سرد : ادامه پارت دوم نگاهش پر از نگرانی بود. نمیدونم چرا نمیتونستم بهش نزدیک بشم. شاید چون نمیخواستم چیزی از درونم رو بهش نشون بدم. "دنیز، چیزی شده؟" "نه مامان، همه چیز خوبه." دروغ میگفتم، اما خودش هم خوب میدونست. همیشه میدونست وقتی که دروغ میگم.میدونست. ماشین در سکوت میرفت. صدای تایرها روی آسفالت مثل صدای نبضی بود که هیچوقت متوقف نمیشد. یادم اومد که اون روزها، وقتی با هم میرفتیم بیرون، همیشه توی ماشین میخندیدیم. حالا حتی صدای نفس کشیدن من هم سنگین شده بود. هر چیزی که میخواستم بگم، نمیتونستم. حتی نمیدونستم باید چی بگم.چیزی که خودم نابودش کردم یاد اون روزها افتادم، وقتی همه چیز هنوز ساده بود. هیچ سوالی از هم نمیپرسیدیم. فقط با هم میبودیم، در کنار هم. اما حالا دیگه همه چیز تغییر کرده بود. احساس میکردم فاصلهها با هر لحظه بیشتر میشه. فاصلههایی که با هیچ چیزی پر نمیشد.
دست خودم نبود، ذهنم دوباره برگشت به اون شب. شب آخر. شب همه چیز تمام شد. شب شکستن هر چیزی که ساخته بودم. شب نابود کردن هر چیزی که بود. ماشین وارد کوچه شد. میدانستم که مامان هنوز هم میدونه چیزی هست که نمیگم، ولی ترجیح داد حرفی نزنه. در این سکوت، میتونستم صدای ضربان قلب خودم رو بشنوم.
"دنیز، تو هنوز با خودت درگیری؟"
این بار حرفش مستقیمتر بود. بیاختیار گفتم: "نه، اینا همه گذشتهست."
اما حتی خودم هم به این حرف باور نداشتم. گذشته همیشه بر میگشت، به شکلی متفاوت، مثل یه سایه که هیچ وقت نمیرفت. ه سال گذشته، ولی درد هنوز تازه بود. مثل زخمی که هیچ وقت بسته نمیشه، همیشه باز میمونه. به خودم نگاه میکنم و فقط میفهمم که چیزی توی وجودم شکسته. نه، نه فقط شکسته، نابود شده. من، دنیز، همون کسی که همیشه میخواست زندگی رو کنترل کنه، حالا به یک پوسته خالی تبدیل شده بودم.
آرکا، شاید باورش برای خودم هم سخت باشه، هنوز هم توی ذهنم بود. با وجود همه چیزهایی که بهش گفتم، با وجود همه تحقیرهایی که ریختم رویش، هنوز یادش در گوشهای از ذهنم میلولید. گاهی توی شبهایی که به دیوار خیره میشدم، احساس میکردم صدای نفسهایش رو میشنوم. صدای قلبش که برای من میتپید، صدای قدمهایش که میخواست بیوقفه در کنارم باشه. اما من با بیرحمی تمام از اون فاصله گرفتم. حالا چه باقی مونده بود؟ یک دنیزِ از خود بیخبر، یک دنیز که توی غم خودش غرق شده و نمیدونه چطور از این باتلاق بیرون بیاد.
غم، مثل یک ابر سیاه روی سرم سایه انداخته. دستم از چشمانم پایین میافته و نگاهی به آینه میاندازم. نه، این من نیستم. این تصویری که میبینم، هیچ ارتباطی با دنیزِ قبلی نداره. از اون دنیز فقط یه اسم مونده. هیچ چیزی دیگه.
سه سال پیش، وقتی آرکا رو ترک کردم، فکر میکردم میتونم به چیزی بزرگتر برسم. فکر میکردم اون غرور لعنتی من رو از هر چیزی بالاتر میبره. اما امروز میفهمم که هیچ چیزی از اون غرور باقی نمونده. غروری که من رو از آرکا دور کرد، حالا به یک سنگینی عظیم تبدیل شده، یه بار که نمیتونم از دوشم بردارم. هر روز که میگذره، احساس میکنم که بیشتر در باتلاق غم فرو میروم. میخواهم فریاد بزنم، ولی صدای من به گوش کسی نمیرسه. این افکار لعنتی که بیوقفه به سراغم میان، مثل چاقویی هستن که هر روز میزنن توی قلبم.
چرا چیزی نمیتونم بگم؟ چرا هیچ وقت نتونستم به آرکا بگم که من اشتباه کردم؟ چرا هیچ وقت نتونستم اونقدر شجاعت داشته باشم که بگم: «من رو ببخش. من تو رو نیاز داشتم، ولی غرور لعنتی اجازه نداد بگم.»
مگه نه اینکه میگفتن عشق از غرور بالاتر میره؟ پس چرا این غرور لعنتی من رو به جایی رسوند که حالا باید با خودم تنها باشم؟