لب های سرد : پارت ششم

نویسنده: Dnzfrz2026

روز خواستگاری…
شبِ گذشته آنقدر گریه کرده بودم که چشم‌هایم ورم کرده بود. همه‌چیز تاریک و بی‌روح شده بود. صبح که بیدار شدم، نور خورشید که از لای پرده‌ها به چشم‌هایم می‌خورد، بیشتر از آنکه بیدارم کند، اذیتم می‌کرد. هیچ‌انگیزه‌ای برای بلند شدن نداشتم. ارکای من... کسی که تمام قلبم به او تعلق داشت. حالا باید به جای او، به یک نفرِ دیگر فکر کنم. این چه بازی لعنتی است که باید در آن بگیرم؟!
در همین لحظه، صدای مادرم از پشت در به گوشم رسید: "بلند شو دیگه! تنبلی رو کنار بذار! دوش بگیر، آماده شو. وقت نداریم!"
چشم‌هایم هنوز در ابهامِ شبِ گذشته غرق بود. از اتاق بیرون رفتم و نگاه بی‌روحی به دستِ لباس‌هایی که مادرم بیرون گذاشته بود انداختم. کت و شلوارِ کرم رنگی که بیشتر شبیه به یک لباسِ مراسم خاکسپاری می‌ماند، تا چیزی که باید برای روزی خوشحال‌کننده می‌پوشیدم. به آن نگاه کردم و به خودم گفتم: "این دیگه برای من چه اهمیتی داره.
.حتماً، ادامه میدم با همون لحن راحت و بی‌پرده:

---

نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. لباسا رو پوشیدم، ولی حس می‌کردم حتی با این کت و شلوار هم خودم نیستم. همه‌چیز مثل یه تظاهر بود. من اینجا نبودم. اصلاً احساس نمی‌کردم چیزی به اسم آینده دارم.

مامان که داشت از کنارم رد می‌شد، یه نگاه سریع به من انداخت و گفت: "چقدر هم بی‌حالت شدی! مگه نمیدونی امروز چی در انتظارته؟"
چشام رو بستم و سرم رو پایین انداختم. "آره، امروز یه اتفاق مهمه... برای همه غیر از من."

وقتی به آیینه نگاه کردم، فقط یه آدم دیگه رو دیدم که توی اون لباسِ رسمی ایستاده بود. یه آدمی که دنیای خودش رو از دست داده بود. چه فایده داشت حالا؟ یه لحظه دلم می‌خواست همه‌چیز تموم بشه، این روند لعنتی که مجبور بودم توش راه برم، تموم بشه.

مامان با دستگیره در رو چرخوند و گفت: "زود باش، باید بری پایین. می‌دونم نمی‌خوای، ولی یه لحظه چشماتو باز کن، این برای تو خوبه."
حرفاش مثل یه پتک بود که روی سرم می‌خورد. فکر می‌کرد خوبه؟ فکر می‌کرد با این کارها می‌تونن منو خوشحال کنن؟ هیچ‌کدوم نمی‌فهمیدن. هیچ‌کدوم نمی‌دونستن که چطور شب‌ها با خودم جنگیدم که شاید یه روزی برگردم به ارکا. ولی غرور لعنتی، اون لعنتی بزرگ‌تر از هر چیزی بود که بشه تحمل کرد.

با قدم‌های سنگین رفتم پایین. هر قدمی که برداشتم، بیشتر احساس می‌کردم دارم توی یه خواب بد گیر افتاده‌ام.

وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، همه‌چیز به یه نمایش تبدیل شد. چهره‌های خوشحال و لبخندهای ساختگی. ولی من هیچ‌کدوم از اینا رو نمی‌دیدم. فقط نگاه کردم به همون نقطه‌ای که باید می‌ایستادم و منتظر کسی بودم که بیاد و زندگیم رو به هم بریزه. نه از روی عشق، بلکه از روی یه اجبار لعنتی.

---

این ادامه‌ی داستان به همون حالت تلخ و با کمی غم و احساس گم‌شدگیه.ممنون که بهم گفتی! اینجا ادامه داستان رو با جزئیات بیشتر درباره ارکا و تغییرات کوچیکی در توصیف چهره‌اش و رفتاراش می‌نویسم:

---

در همون لحظه که در باز شد، سکوت سنگینی فضای اتاق رو پر کرد. همه‌ی نگاه‌ها به سمت در چرخید و صدای خوش‌آمدگویی‌های معمولی پدر و مادرم به گوش می‌رسید، اما من حتی نمی‌تونستم گوش بدم. تنم سنگین شده بود و قلبم با هر تپش، انگار چیزی از بدنم می‌کَند. از توی در، یک پسر با کت و شلوار خاکی‌رنگ وارد شد. قد بلند و هیکلی خوش‌تراش داشت، اما چیزی در نگاهش، یه چیزی عجیب و غریب، باعث شد که همه‌چیز بهم بریزه.

او ارکا بود. همون ارکای همیشگی، اما این بار انگار همه چیز فرق کرده بود. موهای مشکی‌اش که همیشه مرتب بود، حالا به کمی به هم ریخته به نظر می‌رسید. ابروهای مشکی و ضخیمش که همیشه پر از اعتماد به نفس بود، حالا به حالت اخم در اومده بود. حتی حرکت دست‌هایش، که قبلاً همیشه پر از آرامش بود، این بار کمی عصبی و بی‌قرار به نظر می‌رسید. انگار هیچ‌چیز در این لحظه نمی‌خواست درست پیش بره. دست‌هایش توی جیب کت مشکی‌رنگش بود و وقتی وارد شد، بدون هیچ لبخندی، سر پایین انداخت و به سمت بقیه قدم برداشت.

چشماش—همون چشمای مشکی و پر از اعتماد که همیشه درخشان بود—حالا پر از سردرگمی شده بود. هیچ خبری از گرمای نگاه‌های قبلی نبود. حالا به جای نگاه‌های پر از احساس، فقط یک اخم سنگین و بی‌احساس روی صورتش بود. هر چیزی که توی اون چشم‌هاش بود، من نمی‌تونستم بهش پی ببرم. شاید به همین دلیل بود که نگاهش رو از من برداشته بود و به دورتا دور اتاق می‌چرخوند.

من… من چطور می‌تونستم این لحظه رو تاب بیارم؟ لباس کرم رنگی که مامان برایم آماده کرده بود، به هیچ دردی نمی‌خورد. لباس‌ها سنگین و خشک بودن، همونطور که روحم خشک شده بود. دستانم رو توی هم قفل کرده بودم، با هر قدمی که ارکا به جلو می‌برد، هر لحظه قلبم بیشتر به هم می‌ریخت.

ارکا حتی نتونست مستقیم بهم نگاه کنه. فقط وقتی مامان با خوش‌رویی از من معرفی کرد، یه نگاه کوتاه به من انداخت، ولی انگار خودش رو از من دور می‌کرد. شاید ناخودآگاه می‌خواست از همون لحظه فاصله بگیره، چون می‌دونست چیزی که باید بگه هیچ چیزی جز درد نخواهد بود.

حالا که نگاهش به من افتاد، من می‌تونستم تمام تغییرات رو در صورتش ببینم. چشماش که قبلاً همیشه از شادی می‌درخشید، حالا توی اون نگاه، به سختی می‌شد نشونه‌ای از اعتماد پیدا کرد. ابروهای پرپشتش، همیشه پر از حرارت و زندگی، حالا با یه اخم ساده جمع شده بود. حتی لب‌هایش هم هیچ وقت به لبخند نیوفتاد. حالت چهره‌اش مثل سنگ شده بود.

نگاه‌هایمون مثل یک خط زهرآگین به هم برخورد کرد. همه چیز، همونطور که می‌ترسیدم، به هم ریخته بود. ارکا هیچ ایده‌ای نداشت که دنیزی که قراره برایش خواستگاری بیاد همون کسیه که سال‌ها پیش عاشقش بود. همینطور من هم نمی‌دونستم که اون پسر، همون ارکاست. چطور ممکن بود؟ هر کدوم از ما در یک دنیای جدا از هم قرار داشتیم، اما حالا که روبه‌روی هم ایستاده بودیم، چیزی غیر از یک اشتباه تلخ توی فضای بین‌مون باقی نمونده بود.

با این که هیچ کلمه‌ای بین ما رد و بدل نمی‌شد، همه‌چیز واضح بود. مامان با لبخند گفت: "این هم دنیز... همونطور که گفتیم، برای شما آماده شدن."

و ارکا، بدون هیچ حرفی، نگاهش رو از من گرفت و سرش رو پایین انداخت. مثل این بود که تمام چیزی که می‌خواست بگه رو توی دلش نگه داشته بود.

--- مطمئناً، این بخش رو با جزئیات بیشتر در مورد رفتارهای بدنی و چهره‌ها، همراه با حس تلخ و تلافی‌جویانه که از ارکا سر می‌زنه، بازنویسی می‌کنم. تمام تلاش من اینه که این صحنه حس سرد و سنگینی که در یک خانواده با فرهنگ ایرانی و در چنین موقعیتی ایجاد میشه رو منتقل کنم.

---

مادرم با لبخند سنگین و توام با کمی دستوری گفت: "دنیز، برو چایی بیار." این جمله انگار یه سنگ سنگین رو روی قلبم انداخت. دستم رو به طرف لیوان‌ها بردم، شش تا لیوان دسته طلایی که برای خواستگاری‌های ایرانی همیشه بیرون میارن. اما این بار، این لیوان‌ها سنگینی‌اش بیشتر از همیشه به دستم فشار می‌آورد. دستانم شروع به لرزیدن کرد، نه از ذوق، نه از هیجان، بلکه از استرسی که هر لحظه بیشتر بدنم رو می‌لرزوند. استرسی که در چشم‌های ارکا، در اون اخم سنگینی که همیشه توی صورتش بود، موج می‌زد.

ارکا... همونی که خودم تحقیرش کردم. همونی که خودم تمومش کردم. حالا اینجا، کنار خانواده‌ها، به عنوان خواستگار ایستاده بود. شاید حتی نمی‌دونست که دنیزی که داره چایی میاره همون کسیه که روزی روزگاری قلبش رو شونه به شونه ش می‌زد.

قبل از اینکه برم، یه نگاه به خودم توی آینه انداختم. صورتم، مثل همیشه، صاف و بی‌هیچ تغییر خاصی بود، اما چشم‌هایم... چشم‌هایم غمگین و خالی از هیچ چیزی جز تنهایی بودن. یه اشک ریز از گوشه چشمم می‌چکید. سریع با انگشتم اون رو پاک کردم و سینی رو از روی کابینت برداشتم. دستم هنوز می‌لرزید، اما این بار هیچ چیزی نمی‌توانست جلوی من رو بگیره.

وقتی وارد سالن شدم، همه نگاه‌ها به من بود. نفس عمیق کشیدم، سعی کردم به ارکا نگاه نکنم. چون می‌دونستم که حتی یک نگاه هم می‌تونه منو از پا بندازه. دست‌هایم رو به سینی چسبونده بودم و با قدم‌هایی سنگین به طرف همه می‌رفتم. یکی یکی چای‌ها رو به اعضای خانواده تعارف می‌کردم، اما وقتی به ارکا رسیدم، قلبم شروع به تپیدن کرد. حس می‌کردم، هر قدمی که به طرفش می‌زنم، برام یه قدم به سمت نابودی بیشتره.

به طرفش خم شدم و سینی رو در دستش گرفتم، اما نگاهش رو از صورتش دزدیدم. نمی‌تونستم توی اون چشمای تیره و خالی نگاه کنم. فقط می‌دونستم که اونجا ایستاده و حتی می‌دونستم که خودش هم خوب می‌دونه این لحظه چه درد و تلخی‌ای داره. بدنم از استرس خشک شده بود. سعی کردم به هیچ چیز جز سینی که در دستم بود، فکر نکنم. دستانم لرزید و صدای ناچیز قاشق‌هایی که توی لیوان‌ها می‌چرخید، توی گوشم پیچید.

ولی ارکا... او اینجا بود، در کنار خانواده‌ها، با همون چهره‌ی اخمو و سرد. وقتی سینی رو به طرفش گرفتم، یه نگاه سرد به من انداخت. اون نگاه، نه تنها از غم و حسرت، بلکه از یه نوع تلافی‌جویی پر بود. نگاهش پر از سردی بود، اما یه سردی تلخ که انگار همیشه منتظر بود تا چیزی رو از من بگیره. مثل همیشه، هیچ چیزی جز انتقام و کینه در نگاهش نبود.

"ممنونم." با صدای بی‌روحی گفت. یه جمله که مثل چاقو به قلبم فرو رفت. هیچ خوش‌آمدی نبود، هیچ لبخندی، هیچ مهربونی. فقط یک جمله کوتاه و محکم که ثابت می‌کرد هنوز هم چیزی در دلش بود که نمی‌خواست بیرون بیاد. دست‌هایش رو از جیبش بیرون آورد، ولی نگاهش هنوز از من دور بود. اون انگار بیشتر از هر چیزی منتظر بود تا بفهمه چطور می‌تونم همچنان باهاش روبه‌رو بشم.

سینی رو گذاشتم روی میز و سریع به سمت آشپزخانه برگشتم. هر قدمی که برمی‌داشتم، به سختی نفس می‌کشیدم. وقتی وارد آشپزخانه شدم، دستانم رو به دیوار تکیه دادم و چشمانم رو بستیم. همه چیز سنگین شده بود، بدنم مثل سنگ، روح و دلم مثل خاکستر. هیچ چیزی مثل نگاه تلافی‌جویانه ارکا این حس رو در من بیدار نکرده بود. انگار هنوز نمی‌تونستم فراموش کنم.

---  ---

دستم روی دیوار آشپزخانه باقی موند، چشمانم بسته بود. نمی‌خواستم بخورم. نمی‌خواستم به هیچ چیز فکر کنم. فکر می‌کردم باید از این فضا فرار کنم، اما نمی‌تونستم. می‌دونستم که باید برگردم. می‌دونستم که باید جلوی همه ایستاده باشم و یک لبخند دروغین بزنم. چرا؟ چون همین کار باید می‌شد. باید در برابر همه وانمود می‌کردم که هیچ‌چیز تغییر نکرده. حتی اگر ارکا همین حالا در همین اتاق ایستاده بود و من نمی‌توانستم حتی یک کلمه از دهنم بیرون بیارم.

دوباره با لرزشی که هنوز در دلم حس می‌کردم، از آشپزخانه بیرون اومدم. هر قدمی که به سمت سالن برداشتم، شبیه به یک قدم در یک میدان مین بود. نه می‌تونستم ایستاده باشم، نه می‌تونستم برم. با چشمایی که هنوز از بغض کمی اشک توش بود، سعی کردم هیچ‌چیز نذارم از لبم بیرون بیاد. نگاه‌های همگی به من دوخته شده بود، ولی برای من مهم‌ترین نگاه، نگاه ارکا بود. نگاه سردش.

وقتی وارد شدم، صدای مامان رو می‌شنیدم که با خوش‌رویی از خواستگار‌ها پذیرایی می‌کرد. اما من هیچ چیزی از اون خوش‌رویی نمی‌فهمیدم. به ارکا که رسیدم، حس می‌کردم توی چشم‌هاش یه نوع تحقیر و سرزنش وجود داره، اما این بار نه از طرف من، از طرف خودش. انگار این لحظه برای هر دویمون یه نوع انتقام‌جویی بود. هر کدوم از ما داشتیم به نوعی برمی‌گشتیم به همون جایی که روزی روزگاری شروع کرده بودیم، اما این بار هیچ‌چیزی بینمون تموم نشده بود.

دوباره خم شدم و سینی رو جلوش گرفتم. این بار، نگاهی که از ارکا دیدم، چیزی فراتر از یه نگاه سرد و بی‌تفاوت بود. چشماش، که همیشه پر از محبت بود، الان پر از بغض و یک نوع بی‌رحمی بود. شاید می‌خواست بدونه من چطور دارم با این موقعیت روبه‌رو می‌شم، شاید می‌خواست ببینه هنوز هم اون "دنیز" رو توی خودم پیدا می‌کنم یا نه. انگار می‌خواست دلم بشکنه، مثل همون روزهایی که من باعث شکستن قلبش شدم.

"چای؟" صدایم لرزید. حتی خودم فهمیدم که صدایم از استرس و دلشوره‌ای که داشتم، به سختی بیرون میومد. ارکا به آرامی لیوان رو گرفت و وقتی دستش به لیوان خورد، انگار یه حس آشنای قدیمی دوباره توی من بیدار شد. دست‌هایی که همیشه با احتیاط و آرامش برای من غذا می‌برد، حالا خشک و بی‌روح بودند. انگار هیچ‌چیز نمی‌تونست جلوی این لحظه سنگین رو بگیره.

سینی رو گذاشتم و سرم رو پایین انداختم، اما همینطور که از کنارش رد می‌شدم، یه لحظه نگاهش کردم. چشم‌هاش هنوز پر از سردی بود، پر از قضاوت. به وضوح می‌دونستم که هنوز هم یک چیزی در دلش هست که نمی‌گذاره این موقعیت رو راحت بپذیره. شاید هنوز به من فکر می‌کرد، شاید هنوز به اشتباهات من فکر می‌کرد. اما چیزی که برام مهم بود این بود که اینجا، توی این لحظه، من در هیچ جایی جز درون خودم نمی‌تونستم حقیقت رو پیدا کنم. حقیقت این بود که با همه‌چیز و همه‌کس روبه‌رو شدم جز خود ارکا. همه‌چیز یک بازی بود. یک نمایش که هر دو می‌خواستیم درش برنده بشیم.

وقتی برگشتم به آشپزخانه، صدای قلبم رو توی گوشم می‌شنیدم. ضربانش هر لحظه تندتر می‌شد. انگار فشار سنگینی از طرف هر دو خانواده روی شونه‌هایم بود. نمی‌تونستم فرار کنم. ارکا همین‌جا بود، همونطور که من هم اینجا بودم، اما هیچ‌کدوم از ما نمی‌خواستیم دیگه در این موقعیت باشیم.

دست‌هایم رو دوباره شستم. نه از اینکه چای بریزم یا دوباره چیزی بپرسم. بلکه از اینکه این درد رو از خودم بشورم. از اینکه این اشتباهات رو از دلم پاک کنم.

وقتی دوباره برگشتم، ارکا با نگاه بی‌حالتش در گوشه‌ای نشسته بود. به محض اینکه از کنار میز رد شدم، چشمش رو از من گرفت. هیچ‌کدوم از ما جرات نداشتیم چیزی بگیم، چون می‌دونستیم هر کلمه‌ای که به زبان بیاریم، فقط درد بیشتری ایجاد می‌کنه.

--- 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.