لب های سرد : پارت نهم 

نویسنده: Dnzfrz2026

 هنوز نمی‌توانستم باور کنم که ارکا همین الان، روبه‌روی من نشسته است. همان پسری که روزها و شب‌های بی‌شماری در فکرش بودم. ارکا که زمانی در نظر من کامل‌ترین مرد دنیا بود، حالا نه تنها در دنیای من دیگر جایی نداشت، بلکه به عنوان خواستگار آمده بود. به چه دلیل؟ خودم هم نمی‌دانستم. شاید این شانس هم بی‌رحمانه بازی می‌کرد.

سرم پایین بود و سعی می‌کردم هرج و مرج درونی‌ام را مخفی نگه دارم. احساس گناه و اضطراب چنگ انداخته بودند به دلتم. ارکا به هیچ‌وجه از گذشته‌ام خبر نداشت، از آن شب‌های تلخ که من در برابر احساساتم ایستادم و ارکا را به خاطر خودخواهی‌ها و ترس‌هایم تحقیر کردم. هیچ‌کس نمی‌دانست من چطور در گوشه‌ای از دل، در حال سوختن بودم.

اما حالا، اینجا در این اتاق، ارکا با لحن محکم و بی‌احساس به من نگاه می‌کند. لبخندی تلخ روی لب‌هایش بود. لحظاتی که گذشت، صدای نفس‌هایم به وضوح در فضا پیچید.

ارکا آرام گفت: "خب، فکر نمی‌کنی یه چیزی باید بهت بگم؟" صدایش پر از طعنه و چشمانش بی‌رحم بود.

من به سختی نفس کشیدم. این لحظه خیلی بیشتر از چیزی که تصور می‌کردم، برایم دردناک بود. دلم می‌خواست بپرم و از اتاق بیرون بروم، از این لحظه فرار کنم، اما نمی‌توانستم.

ارکا ادامه داد: "یادته اون روزها رو؟ اون شب‌هایی که فکر می‌کردی من به تو اهمیت نمی‌دادم؟ حالا خودت ببین. من هم اینجا هستم. همین‌طور سرسخت، مثل همیشه."

چشم‌هایم پر از اشک شد. قلبم به شدت می‌زد و نمی‌توانستم نفس بکشم. گویی تمام گذشته‌ام در یک لحظه پیش چشمم تداعی می‌شد. احساساتم در هم پیچیده بودند.

ارکا به من نزدیک‌تر شد و نگاهش کمی تیزتر شد. با صدایی که سرد و بی‌رحم بود، گفت: "فکر می‌کنی حالا دیگه می‌تونی فرار کنی؟ فکر می‌کنی با این ازدواج همه‌چیز تموم میشه؟ نه عزیزم، من هنوز اینجا هستم. من یادم نمی‌رود تو چطور با من رفتار کردی، چطور منو تحقیر کردی. و حالا تو باید با عواقبش روبه‌رو بشی."

بی‌اختیار از جا پریدم. این کلمات برایم مثل ضربه‌ای سنگین بودند. فقط به ارکا نگاه می‌کردم، ولی هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم. هیچ کلمه‌ای برای پاسخ دادن به او نبود. همه چیز درونم فریاد می‌زد، اما دهانم بسته بود.

ارکا با حرکت دستش، آرام به طرفم برگشت و با صدای عمیق‌تری ادامه داد: "میدونی، می‌تونم به راحتی بگم شب اول ازدواج چطور برات جبران کنم، چطور از تو انتقام بگیرم... یا شاید بهتره چیزی بیشتر از این بگم؟"

چشمانم پر از ترس و بغض شد. انگار همه‌چیز در یک لحظه به هم ریخت. دیگر نمی‌توانستم این گفتگو را تحمل کنم. دلم می‌خواست گریه کنم، اما غرور و pride همانطور که ارکا گفته بود، مرا از این کار باز می‌داشت.

ارکا با یک لبخند تلخ از جایش برخاست. "بذار یه چیز رو بهت بگم، من. شاید هیچ وقت نتونی درک کنی که چرا من همچنان اینجا ایستادم. شاید همیشه به این فکر کنی که من چطور می‌تونم ازت بگذرم، اما باید بدونی که من هنوز هم همون مردی هستم که تو باهاش بازی کردی، و حالا بازی در دست من است."

دیگر نمی‌توانستم این سکوت سنگین را تحمل کنم. با صدای لرزانی گفتم: "من... من... نمی‌تونم... من نمی‌دونم چی بگم."

ارکا در حالی که به سمت در اتاق می‌رفت، باز هم با صدای سنگین و بی‌رحم گفت: "نه نیازی به حرف زدن نیست. فقط باید با این واقعیت روبه‌رو بشی که من هنوز هم همون مردی هستم که تو باهاش بازی کردی، و حالا همه‌چیز دست من است."

احساس کردم زمین زیر پایم لرزیده است. هیچ چیزی نمی‌توانست بیشتر از این دل مرا بشکند. ارکا در تمام این مدت همچنان همان مردی بود که من هرگز نتوانسته بودم فراموشش کنم.

اما حالا، دیگر هیچ‌چیز همانند قبل نخواهد بود.

-- ---

با صدای لرزون و خش‌دار گفتم:
"شب ازدواج؟"

چشمانم از شدت استرس و ترس، ریز ریز می‌لرزید. انگار قلبم به شدت در سینه‌ام می‌کوبید و نفس کشیدن برام سخت شده بود. نگاه ارکا به وضوح سرد و بی‌رحم بود. لبخندی که روی لب‌هایش نقش بسته بود، نه از جنس شادی یا لذت، بلکه پر از طعنه و انتقام بود. حرکتش هم که دیگه جای بحث نداشت؛ خیلی آرام، اما با یک نوع اقتدار، قدم به قدم به من نزدیک می‌شد.

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود اون نگاهش رو؛ چشمان تیز و برق‌زده‌ای که انگار از هیچ چیزی نمی‌گذرند. به حرکت‌های بدنش که دقت می‌کردم، می‌فهمیدم که قصد هیچ چیز خوب و خوشایندی رو نداره. اون نگاه پر از تنفر و سرکوب که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، هر نفس که می‌کشیدم بیشتر منو فلج می‌کرد.

دستش رو به آرامی روی لبه‌ی میز کشید. صدای خراشیدنش روی چوب، توی سکوت اتاق مثل یه زنگ هشدار در گوشم می‌پیچید. لب‌هایش کمی از هم باز شد و این بار صدایش سردتر از همیشه بود:
"تو فکر می‌کنی حالا همه‌چیز تمومه؟ فکر می‌کنی می‌تونی راحت از کنار این گذشته‌ام بگذری؟"

تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. انگار همه‌ی عصبانیت و دلخوری‌هایی که از آن شب‌ها جمع کرده بود، حالا به یکباره از درونش بیرون می‌زد. اون شب‌ها که من تصمیم گرفتم احساساتم رو قربانی غرور و ترس‌های بی‌جا کنم، ارکا هیچ وقت فراموش نکرده بود. و حالا، اینجا بود. روبه‌روی من، با یه نقشه‌ی انتقامی که هیچ چیزی ازش نمی‌دونستم.

نفسم توی سینه‌ام حبس شد. نگاهش هم عمیق‌تر شد و مثل یه فشار سنگین، احساس می‌کردم که هیچ راه فراری ندارم.
"شب ازدواج…" این کلمات به گوشم سنگینی عجیب و غریبی می‌آورد. دلم می‌خواست چیزی بگم، چیزی که شاید این بار به وضوح بگه که من هنوز هم همون دختر بی‌دفاع و نرم‌دلی هستم که ارکا رو تحقیر کرده بود. ولی نمی‌تونستم. نمی‌تونستم چون از خودم می‌ترسیدم.

"چطور؟" ارکا پرسید و صدایش که در حد فریاد نباشه، ولی خیلی آرام و محکم به گوشم می‌رسید، به شدت تهدیدآمیز بود.
"مطمئنم می‌دونی که چطور می‌تونم اون شب رو به یه جهنم برایت تبدیل کنم. همه‌چیز رو به اندازه‌ای که بخوام می‌چینم، و تو فقط باید از این لحظه لذت ببری. اینجوری همه چیز تمام میشه، نه؟ مثل همیشه."

من داشتم می‌لرزیدم. مغزم تعطیل شده بود. توی دلم هزار جور فکر از جلوی چشمم می‌گذشت. این که شاید هنوز هم یک شانس باقی باشه برای اینکه ارکا رو متوجه اشتباهاتم کنم، ولی در عوض، به من ثابت شد که هیچ چیز ساده نیست. ارکا نه به من بلکه به خودش و گذشته‌اش هم داشت انتقام می‌گرفت.

او از کلمه‌ی «جهنم» استفاده کرد، و من حس کردم که تمام سلول‌های بدنم به لرزه افتاده. بدنم رو به سختی کنترل می‌کردم و با هر کلمه‌ای که از دهنش بیرون می‌آمد، ضربان قلبم بیشتر می‌شد.
"پس تو هنوز نمی‌فهمی؟ هنوز هم فکر می‌کنی می‌تونی از من فرار کنی؟ نه عزیزم. چیزی که من از تو می‌خوام، هیچ وقت فراموش نمیکنی."

حس می‌کردم دست‌هام داغ شده. هر کلمه، هر حرکتش، انگار گویی می‌خواست تمام غرور و آرزوهایی که داشتم رو نابود کنه.

سکوت سنگینی بود. من به شدت دست و پام رو گم کرده بودم. اما ارکا، مثل همیشه، تصمیم داشت که این بازی رو تمام و کمال به نفع خودش تموم کنه.

با لبخند تلخ و خشمگین گفت:
"بذار یه چیزی رو بهت بگم. شب اول ازدواج فقط شروعشه. و من هیچ چیز رو فراموش نمی‌کنم. حالا... می‌خوای ادامه بدیم؟"

در این لحظه، احساس کردم تمام بدنم از سردی به لرزه افتاده. هیچ چیزی نمی‌توانست بیشتر از این مرا از پا در بیاورد. ارکا نه تنها من رو تحقیر کرده بود، بلکه داشت با این کلمات به شکلی خیلی ظریف و حساب‌شده از من انتقام می‌گرفت.

--- بغض دوباره گلویم رو گرفت و احساس کردم هر لحظه ممکنه بشکنم. ولی نمی‌خواستم. نمی‌خواستم به ارکا اجازه بدم که این‌بار هم از من برنده بیرون بیاد.و به ارکا نگاه کردم. اون هنوز هم ایستاده بود، در حالی که این بار دیگر اون سردی و بی‌رحمی گذشته رو نداشت. نگاهش چیزی شبیه به سردرگمی بود، ولی نمی‌تونستم بفهمم دقیقاً چی توی دلش می‌گذره. شاید از این‌که هیچ کلمه‌ای از من نمی‌شنوه، شاید از این‌که هیچ‌چیز از این وضعیت از دستش در نرفته.

"ارکا..." صدایم به شدت لرزید. من هنوز در حال تلاش بودم تا احساساتم رو کنترل کنم. ولی این‌بار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. در کمال ناباوری گفتم:
"شب اول ازدواج..." نگاهش رو از من برنداشت، ولی یه لبخند تلخ روی صورتش نشست.

"شب اول ازدواج…" صدای ارکا به طور عجیبی سرد بود. "فکر می‌کنی می‌تونی فرار کنی؟" نگاهش سنگین‌تر شد و این بار، برخلاف همیشه، حس کردم که در کلماتش یه تهدید نهفته است.

بدنم به لرزه افتاد. از دلی که به زور کنترلش می‌کردم، دیگه چیزی باقی نمانده بود. من اینطور نمی‌خواستم. نمی‌خواستم از این درد، از این فشار بیشتر، هیچ‌چیز رو حس کنم. اما ارکا، با همون نگاه تحقیرآمیز، ادامه داد:
"یادته چی کردی؟ یادته چطور با من بازی کردی؟ حالا نوبت منه."

از چشمانش چیزی می‌دیدم که هرگز فراموش نمی‌کنم. چیزی که توی نگاهش بود، بیشتر از هر چیزی مثل یه جهنم درونیش به نظر می‌رسید.

"الان باید منتظر باشی، دنیز." ارکا یک قدم به من نزدیک‌تر شد. حرف‌هاش مثل یه برق می‌زدند. "شب اول ازدواج، این منم که تصمیم می‌گیرم همه‌چیز چطور پیش بره. این بازی رو من تعیین می‌کنم."

احساس می‌کردم دیگه توان ندارم. بغض در گلویم می‌سوزوند. ولی در همون لحظه، ارکا با یه نگاه جالب از نزدیک به من نگاه کرد و به آرامی گفت:
"اگر می‌خواهی زنده بمونی، باید از این به بعد دیگه بازی‌ها رو درست بازی کنی."

هر کلمه‌اش به شدت بر روح و جسمم فشار می‌آورد. شاید این آخرین لحظات بود که می‌تونستم جلوش بمونم. شاید این لحظه، یکی از مهم‌ترین انتخاب‌هایی بود که باید انجام می‌دادم.

--
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.