لب های سرد : پارت هشتم 

نویسنده: Dnzfrz2026

 ---

گفتم: "خب، بگو دیگه، منتظرم." صدام لرزید. دهنم خشک شده بود و احساس می‌کردم صدای خودم هم غیرواقعی بود. انگار در یک اتاق پر از دود غبار، کلماتم رو به سختی بیرون می‌کشیدم. هر لحظه، بیشتر درون خودم گم می‌شدم.

ارکا با یه حرکت ناگهانی به جلو خم شد، طوری که نزدیک به من قرار گرفت. این حرکتش به شدت تلافی‌جویانه بود. احساس کردم فشار جسمی و روانی که از طرف اون به من وارد میشه، انگار هر لحظه من رو بیشتر به پایین می‌کشه. نگاهش از حد معمول سنگین‌تر و بی‌رحم‌تر بود. اخم‌های عمیق و پر از کینه‌اش باعث شده بود که صورتش حتی بیشتر از قبل تحت تاثیر درد و نفرت باشه. انگار که داشت با هر کلمه، عذاب من رو بیشتر می‌کرد.

چشماش، با اون نگاه سرد و بی‌احساس، همچنان مستقیم به من خیره شده بود. حتی با اینکه فاصله‌امون خیلی کم بود، احساس می‌کردم که دیگه هیچ ارتباطی بین ما وجود نداره. فقط اون چشم‌های خالی و بی‌رحم باقی مونده بود. هیچ‌چیز از گذشته توی نگاهش نبود، فقط سنگدلی و دلی که از دست من شکسته بود.

دستش به آرامی به کنار تخت تکیه داد، با همون حرکت‌های سرد و بی‌رحم. انگار که می‌خواست هر نوع نزدیکی بین ما رو از بین ببره. دستانش روی دسته تخت فشار آوردن و با حالت تهدید‌آمیز، بدنش رو کمی جلوتر کشید. بدنش در این لحظه کاملاً محکم و سرد بود، مثل دیوار. حتی نفسش هم تندتر و پر از عصبانیت بود.

"چرا هنوز انتظار داری من چیزی بگم؟" صدای ارکا، که این بار خالی از هر نوع احساس بود، مثل برف سیاه روی قلبم نشست. این جمله‌اش به وضوح نشون می‌داد که اصلاً به من اهمیتی نمی‌ده. انگار ارکا با این حرف‌ها می‌خواست دنیز رو که قبلاً بهش محبت می‌کرد رو بکشه و نابود کنه. نگاهش فقط برای این بود که من احساس کنم توی یه وضعیت بی‌پناه گیر افتاده‌ام، جایی که هیچ چیزی نمی‌تونه منو نجات بده.

با همون لحن خالی از محبت و پر از تحقیر، ادامه داد: "منتظر چی هستی؟ فکر می‌کنی هنوز من حرفی برای گفتن دارم؟" در این لحظه، انگار که هر جمله‌ای که از دهنش بیرون میومد، بیشتر از پیش فشاری رو به قلبم وارد می‌کرد. هر کلمه‌اش مثل تیغی بود که به قلبم فرو می‌رفت. هیچ‌کدام از حرف‌هاش حاکی از پشیمانی یا هر چیزی شبیه به گذشته نبود.

اخم‌هایش عمیق‌تر شد و چشمانش مثل تیغه‌های یخ به من دوخته شده بود. احساس می‌کردم نمی‌تونم از زیر این نگاه بیرون بیام. هر حرکت بدنش، هر کلمه‌ای که از دهنش می‌اومد، بیشتر و بیشتر حس می‌کردم که ارکا دیگه نه من رو می‌شناسه، نه احساساتی که قبلاً با هم داشتیم. او هیچ علاقه‌ای به من نداشت، فقط به این فکر می‌کرد که چطور از من انتقام بگیره.

نگاه ارکا از شدت بی‌رحمی و کینه‌ای که در دل داشت، دیگه قابل تحمل نبود. هر حرکاتش، حتی آرام‌ترین حرکت‌ها، مثل سیلی به صورتم می‌خورد. صدای نفس‌های من به وضوح در گوشم می‌پیچید. فقط یه سکوت سنگین بین‌مون بود که هر لحظه بیشتر و بیشتر فشرده می‌شد. من، با چهره‌ای که از ترس و اضطراب رنگ باخته بود، به سختی نفس می‌کشیدم، اما ارکا هیچ‌کدام از این‌ها رو نمی‌دید. فقط منتظر بود که من هر لحظه بیشتر خرد بشم.

سرش رو کمی به سمت جلو خم کرد، انگار می‌خواست بیشتر نزدیک بشه، انگار که هر حرکتش برای این بود که من رو از هر زاویه‌ای تحت فشار قرار بده. هیچ نرمشی در رفتار و حرکاتش نبود. هر چیزی که می‌گفت و انجام می‌داد، بیشتر و بیشتر به تلافی تبدیل می‌شد.

"خب... چی داری منتظری؟" ارکا دوباره با همون لحن سرد و خالی از احساس پرسید. این بار از لحنش حس می‌کردم که هیچ چیز نمی‌تونه این لحظه رو عوض کنه. حتی خودش هم به خوبی می‌دونست که من هیچ جوابی ندارم. "هیچ چیزی برای گفتن نداری، نه؟"

این جمله‌اش مثل ضربه‌ای بود به روح و قلبم. احساس کردم دیگه هیچ چیزی از من باقی نمونده که برایش مهم باشه. ارکا دیگه هیچ‌چیزی از دنیز قبلی نمی‌دید، فقط دنیزِ شکسته‌ای رو می‌دید که در برابرش مجبور به سکوت شده بود.

---.  ---

بهش نگاه کردم، سعی کردم خودمو نگه دارم، حتی یک قطره اشک هم نریزم. اما لرزش انگشتام به وضوح مشخص بود. انگار که دستم تبدیل به یک موجود جدا از من شده بود که نمی‌توانستم کنترلش کنم. نگاه ارکا، مثل همیشه، به سمت دستانم افتاد. همون دست‌هایی که چندین بار با اون‌ها به ارکا محبت کرده بودم، حالا از شدت استرس و ترس، به‌طور واضح می‌لرزیدند. انگار که هیچ قدرتی برای کنترلشون نداشتم.

ارکا نگاهش رو از دست‌های من برداشت و با اخم عمیقی که همچنان صورتش رو به سنگی تبدیل کرده بود، به من خیره شد. چشمانش پر از خشم و کینه بود، به گونه‌ای که هر نگاهش مثل سوزن به قلبم می‌خورد. این نگاه دیگه هیچ شباهتی به ارکای سابق نداشت. اون نگاه‌ها پر از درد و عشق نبود، بلکه فقط انتقام و نفرت بود.

سرش رو کمی کج کرد، دستش رو به‌آرامی به سمت صورتش برد و انگار می‌خواست چیزی بگه، ولی قبل از اینکه کلمه‌ای بیرون بیاد، لب‌هایش با حالت سردی و تحقیر‌آمیز به هم فشرده شد. این حالت بدنش، به طور خاص، بیشتر از هر چیزی برای من دردناک بود. این بار اون به جای احساسات، به تلافی فکر می‌کرد.

برای چند ثانیه هیچ چیزی بین ما گفته نشد، فقط صدای نفس‌های ما بود که توی فضای اتاق پیچیده بود. لحظه به لحظه فشار و سکوت، مثل یک دشنه به سمت قلبم می‌رفت.

"دستاتم که مثل برگ درخت می‌لرزه، دنیز." ارکا با لحن خشک و بی‌رحم گفت، انگار که داشت به یک اشتباه بزرگ اشاره می‌کرد. "این خودت رو نگه داشتن هم فایده‌ای نداره. من دیگه هیچ احساسی ندارم نسبت به تو." جمله‌اش مثل یک سیلی توی صورتم خورد. هیچ‌کدام از اون محبت‌های سابق توی این حرف‌ها نبود. نگاهش به طور واضح از دنیای گذشته دور شده بود، و این سردی توی لحنش، من رو بیشتر از قبل شکست می‌داد.

دستش رو که به تخت زده بود، حالا کمی حرکت داد و انگار که با هر حرکتی، قصد داشت فاصله‌امون رو بیشتر کنه. وقتی می‌گفت "هیچ احساسی ندارم"، چشمانش فقط خالی از هر نوع محبت و علاقه بودند. حتی وقتی به من نگاه می‌کرد، مثل این بود که از من متنفره، مثل این که من هیچ وقت وجود نداشتم.

"من... من همیشه باهات بودم." این رو با صدای ضعیف و شکسته گفتم. دهنم خشک شده بود. نمی‌خواستم حرف بزنم، ولی این جمله از دهنم پرید، مثل یک آه که توی گلوم گیر کرده بود.

ارکا هیچ‌گونه نشونه‌ای از تاسف یا پشیمانی نداشت. دوباره اخم کرد، این بار خیلی عمیق‌تر و پر از تحقیر، و حتی کمی به طرفم خم شد، طوری که می‌تونستم بوی عطرش رو حس کنم. این حرکتش مثل یک تهدید بود، به‌گونه‌ای که حس می‌کردم چیزی جز خرد شدن توی چشم‌های من نیست. نگاهش، خیلی واضح به دستان لرزانم بود، به همون دستانی که قبلاً می‌تونستم به‌راحتی با اون‌ها ارکا رو نوازش کنم، حالا تبدیل به چیزی شده بود که خودم هم ازش شرمنده بودم.

لب‌هایش به آرامی از هم باز شد و با یک لحن سردتر از قبل گفت: "بیشتر از این توقع نداری که من برای تو احساساتی بشم؟ به من نگاه کن، دنیز. این تویی که هستی." دوباره اخم کرد و این بار یه نگاه شدیدتر به من انداخت. انگار با هر کلمه‌اش می‌خواست به من بگه که دیگه هیچ چیزی از گذشته باقی نمونده. اینجا فقط ارکای جدید بود، ارکای که به هیچ چیزی وابسته نبود، حتی به من.

تنها چیزی که من می‌تونستم بشنوم، صدای لرزیدن دستانم بود که توی فضای اتاق پیچیده بود. حتی هوای سرد اتاق هم دیگه نمی‌تونست از شدت فشار کم کنه. ارکا از این لحظه به بعد هیچ‌چیز جز تلافی نمی‌دید. همه‌چیز برای اون یک بازی بود، یک بازی که من فقط مهره‌ای بودم که باید به دست خودم نابود می‌شدم.

----

برای اینکه بحث رو عوض کنم، گفتم: "بریم به خانواده‌ها بگیم که نظر من منفیه." صدای من هنوز لرزون بود، ولی دلم می‌خواست هر چه زودتر از این وضعیت پر از تنش بیرون برم. دیگه طاقت ادامه دادن به این وضعیت رو نداشتم. تمام بدنم از استرس می‌لرزید، ولی این تصمیم برای من آخرین راه بود.

چشمم به ارکا افتاد، ولی هیچ تغییری در نگاهش ندیدم. همچنان با همون اخم‌های سنگین و نگاه‌های سردش، به من خیره شده بود. هیچ جوابی نداد. شاید به نظرش تمام این مدت که با هم درگیر بودیم، این تصمیم دیگه چیزی جز یک شوخی نبود. اما من دیگه نمی‌خواستم بیشتر از این به این وضعیت ادامه بدم.

دست به سینه، با همان اخم‌های عمیقش از جایش بلند شد. قدم‌هایش به آرامی ولی محکم به سمت در اتاق حرکت کرد. من هم با قدم‌هایی که به سختی از دل ترس بیرون می‌آمد، پشت سرش حرکت کردم. احساس می‌کردم اگر حتی یک لحظه دیگه اینجا بمونم، ممکنه چیزی از خودم بگم که دیگه نتونم جبران کنم.

وقتی رسیدیم پیش خانواده‌ها، نگاه‌های همه‌ی اعضا روی من و ارکا افتاد. خانواده‌ها منتظر تصمیم ما بودند، ولی من خیلی زود وارد موضوع شدم. سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم: "نظر من منفیه."

نگاه خانواده‌ها، به ویژه خانواده ارکا، پر از تعجب و شاید حتی خشم بود. اما ارکا هیچ واکنشی نشون نداد. هیچ کلمه‌ای از دهنش بیرون نیومد، فقط ساکت ایستاده بود و با همون اخم سنگینش به من نگاه می‌کرد.

این سکوت برای من سنگین‌تر از هر چیزی بود. وقتی نگاهش رو روی من دیدم، به‌نظر می‌رسید که این یک تصمیم قطعی و غیرقابل تغییر بود. ارکا از قبل تصمیمش رو گرفته بود، و من حالا فقط باید این تصمیم رو در مقابل خانواده‌ها اعلام می‌کردم.

---    ---

ارکا که دید من هنوز در سکوت گیر کرده‌ام، لبخند تلخی زد. لبخندی که مثل همیشه هیچ چیزی جز تحقیر و بی‌احترامی توش نبود. حرکت بدنش آرام ولی محکم بود، مثل اینکه به چیزی رسیده که نباید از یاد می‌برد. نگاهش عمیق‌تر شد، و این‌بار در مقابل من، حرف‌هایی گفت که مثل داغ‌ترین شمشیری به قلبم نشست.

"هی، دنیز..." گفت، صدای خش‌دارش یه بار دیگه خون رو توی رگ‌های من به یخ تبدیل کرد. "بذار یه حقیقت بهت بگم... اگه تو واقعا از اون موقعیت‌ها بدت نمیومد، الان هیچ مشکلی برای گفتن نه نداشتی."

این جمله رو طوری گفت که انگار حقیقتی ناخوشایند رو برای من رو می‌کرد، و من نمی‌تونستم از نگاه سرد و بی‌رحمش چشم بردارم. درسته که همیشه این حرف‌ها رو ازش شنیده بودم، اما الان… الان همه‌چیز فرق داشت.

"و حالا می‌گی نمی‌خوای؟" ادامه داد، در حالی که نگاهش روی من ثابت بود. بدنش به من نزدیک‌تر شد، مثل اینکه می‌خواست این فاصله‌ی بی‌معنی رو از بین ببره. دست‌هایش رو به سمت کمرش برد، مثل آدمی که می‌دونه چطور باید بازی کنه. لب‌هایش به‌طور عمیق فشرده شد، و من فهمیدم که ارکا حالا هیچ چیزی جز تحقیر نمی‌خواهد.

چشمانم پر از اشک شد، ولی نمی‌خواستم نشون بدم که تحت تاثیر حرف‌هاش قرار گرفتم. گفتم: "ارکا، لطفاً دیگه..." صدایم ضعیف و لرزان بود، ولی ارکا با یک حرکت سر به پایین و یک نگاه تیز به من خیره شد. صدای خنده‌ی کوتاه و بی‌احساسش هوا رو پر کرد.

"چی؟ می‌خوای بگی که الآن نمی‌خوای از من چیزی بشنوی؟ اون روزها که... چیزهایی که از دستت می‌رفتم و تو هنوز نمی‌خواستیم تموم بشه، چی شد؟"

کلماتش مثل پتکی به سرم خورد، و همه‌چیز جلوی چشمم تار شد. ارکا به سادگی دستش رو به طرف صورتم آورد و نزدیک‌تر از قبل شد، به حدی که نفسش رو روی صورتم حس می‌کردم.

"الان که اینطوری می‌گی، انگار به یاد نمی‌آوری اون لحظه‌هایی که خودت هم می‌دونستی چطور با من بودی." نگاهش پر از طعنه و تحقیر بود، و من نمی‌تونستم حتی جواب بدم.

دست‌هایش از کمرش پایین آمد و در حالی که به من نگاه می‌کرد، کمی فاصله گرفت، اما باز هم همان نگاه پر از توهین به دنبالم موند.

"دیگه نمی‌خوای نه؟ خب، حالا که اینطور فکر می‌کنی، باید بگم هیچ چیزی اینقدر بی‌احترامی و تحقیرآمیز نیست که... مثل وقتی که مجبور بودم تحملت کنم."

دستش رو به‌طور عمدی روی میز زد، صدای خش‌خش اون، مثل صدای ضربه‌ای که قلبم رو لرزوند.

"برو به خانواده‌هات بگو نظر منفی منو، بگو که هنوز حاضر به ازدواج نیستی. این آخرین چیزی بود که از من می‌شنوی." با این حرف، برگشت و در حالی که هنوز پشتش به من بود، در اتاق رو باز کرد و از اونجا خارج شد. هر قدمش، مثل یه ضربه دیگه به قلبم بود.

--- 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.