لب های سرد : پارت سوم

نویسنده: Dnzfrz2026

صورتم از اشک خیس بود. خوابم برد، خوابی که بعد از گریه به سراغم اومده بود.
من و آرکا کنار دره‌ای بودیم، می‌خندیدیم، دست همدیگه رو گرفته بودیم. احساس می‌کردم دنیام رو دارم لمس می‌کنم. اون لحظه‌ها هیچ چیزی غیر از همین دست‌ها برام مهم نبود. ولی یه‌دفعه، نمی‌دونم چطور، دستم از دستش ول شد. آرکا، آرکا افتاد پایین.
سکوت بود، یه سکوت سنگین که همه چیز رو در خودش بلعید. جیغ کشیدم، صداش کردم، ولی هیچ‌چیز دیگه نمی‌اومد. هیچ‌چیزی نبود. دستم دیگه توی دستش نبود. همه‌ی چیزی که داشتیم، همه‌ی لحظات شیرین، یه‌دفعه فروریخت.
با جیغ از خواب پریدم. قلبم توی سینه‌ام محکم می‌زد. مامانم رو دیدم که با نگرانی در رو باز کرد و دوید سمت من، انگار چیزی می‌دونست. اما من فقط در تاریکی اون خواب گم شده بودم. چشمام رو باز کردم، ولی دنیا هنوز هم تاریک بود، انگار هیچ‌وقت روشن نمی‌شد.صدای نفس‌های مامان هنوز توی گوشم بود. وقتی به من نگاه می‌کرد، توی نگاهش یه سوال بزرگ بود که هیچ وقت از من نمی‌پرسید. فقط نگاهم می‌کرد، مثل همیشه، با همون نگرانی‌ای که نمی‌خواستم بشنوم. با اینکه همیشه فکر می‌کردم به راحتی می‌تونم ازش پنهان کنم، اما همیشه حس می‌کردم که همه چیز رو می‌دونه.
"دنیز، این روزها خیلی تغییر کردی." صدای مامان، نرم و پر از نگرانی بود. دلم می‌خواست بهش بگم که هیچ چیز تغییر نکرده، که همه چیز خوبه. اما این دروغ بود. دروغی که حتی خودم نمی‌تونستم بهش باور داشته باشم.

"نه، مامان. همه‌چیز خوبه." این جمله رو با سختی از دهنم بیرون آوردم. یه لبخند مصنوعی هم زدم، ولی حتی خودم می‌دونستم که این لبخند هیچ دردی رو درمان نمی‌کنه. چشم‌های مامان به من چسبیده بود، انگار دنبال یه نشونه بود. چیزی که بشه گفت هنوز هم همه‌چیز همونطور که قبلاً بود، درست و بی‌درد است.

"دنیز، از وقتی اون اتفاق افتاد، خیلی کم حرف می‌زنی. انگار یه چیزی رو از من پنهان می‌کنی." مامان گفت. صدای شک و تردید توی کلماتش روشن بود، ولی نمی‌خواست خیلی بهش اشاره کنه. اما من حس می‌کردم که تمام سوالات بی‌جواب توی چشم‌هاش توی هواست.

"اتفاق؟" با صدای خشکی گفتم. انگار نمی‌خواستم بیشتر وارد بحث بشیم. نمی‌خواستم حقیقتی که توی دل خودم داشتم، به زبون بیارم. نمی‌خواستم هیچ‌وقت به مامان بگم که چی گذشته.

"بله، دنیز. تو که نمی‌خواهی با کسی حرف بزنی، به هیچ‌کس نمی‌گی چی توی دلته. من مادرتم، از روی حالت‌ها و نگاهت می‌فهمم که چیزی نیست." مامان هنوز هم نمی‌خواست زیاد فشار بیاره، ولی می‌دونستم که این مکالمه به یک نقطه بحرانی خواهد رسید.

به چشمای مامان نگاه کردم. چشمانش پر از درد و نگرانی بود، ولی هنوز هم توشون یه جوری امید وجود داشت که نمی‌خواستم بشکنمش.

"هیچ چیزی نیست، مامان. فقط کمی خسته‌ام. همه‌چیز رو درست می‌کنم." حرف‌هایم انگار هر لحظه بی‌اثرتر می‌شدند. خودم هم نمی‌فهمیدم که چرا نمی‌تونم حقیقت رو بگم.

مامان چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: "دنیز، به من بگو چی شده؟ چرا اینقدر بی‌حالی؟ چرا هیچ‌چیز برات مهم نیست؟"

این سوال مثل یک تیر توی قلبم نشست. نمی‌خواستم جواب بدم، چون نمی‌خواستم حتی خودم هم بشنوم که چه چیزی توی دلم هست. نمی‌خواستم بهش بگم که هنوز هم به آرکا فکر می‌کنم. هنوز هم تصویرش توی ذهنم می‌رقصه. هنوز هم دستش رو می‌خواستم.

"هیچ‌چیز مهم نیست، مامان." این بار جمله‌ام سرد و بی‌روح بود. نمی‌خواستم حرف بزنم، نمی‌خواستم به چیزی فکر کنم. فقط می‌خواستم تمام این سوالات رو از سرم بیرون کنم.

"دنیز..." مامان با یه صدای خیلی آرام گفت، "مطمئن باش من همیشه کنارت هستم، اما اگر چیزی داری که می‌خوای بگی، من اینجا هستم."

ولی من هیچ وقت نتونستم بگم. چون هر کلمه‌ای که به دهنم می‌آمد، بیشتر من رو به یاد آرکا می‌برد. و من نمی‌خواستم این درد بیشتر از این بشه. نمی‌خواستم حقیقت رو بشنوم، چون اگر می‌گفتم، ممکن بود هیچ‌چیز مثل قبل نشه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.