لب های سرد : پارت هفتم 

نویسنده: Dnzfrz2026

 ---

پدر با صدای مهربونی گفت: "دخترم، دنیز... ارکا رو راهنمایی کن، اتاقت رو پیدا کنید، حرفاتونو بزنید."
این جمله مثل یه وزنه سنگین روی قلبم افتاد. چطور ممکن بود من با ارکا توی اتاق تنها بشم؟ همونی که قلبش رو شکستم. همونی که هنوز در چشم‌هاش درد و کینه از من می‌تراوید.

لبخند زوری زدم. لب‌هایم خشک و بی‌روح بود. با چشم‌هایم از نگاه ارکا فرار می‌کردم، ولی نگاهش، اون نگاه سرد و بی‌رحم، هیچ جایی برای فرار نگذاشت. هر بار که به چشماش می‌دیدم، حس می‌کردم چیزی از درونم رو خرد می‌کنه. اخم‌های تند و سنگینش، که همیشه پر از محبت بود، حالا تبدیل به یه چهره‌ی آشنا و پر از کینه شده بود.

ارکا بلند شد. نفس توی سینه‌ام حبس شد. هنوز حس می‌کردم در برابرش هیچ‌چیزی نیستم، انگار همون دنیزی که روزی روزگاری با محبت و عشق بهش نگاه می‌کرد، حالا از طرف خود ارکا به چالشی بی‌پایان تبدیل شده بود.

بلند شدم، قدم‌هایم سست بود. هر قدم، سنگین و بی‌انرژی می‌اومد. جلوتر از ارکا حرکت کردم، اما هر قدم که به طرف در می‌رفتم، احساس می‌کردم قلبم از جا می‌پره. در اتاق رو باز کردم. صدایم لرزون و ضعیف بود. مثل کسی که داره به دره‌ای می‌ره و نمی‌دونه قراره چه اتفاقی بیفته. "بفرمایید..." صدایم حتی خودم رو هم ترسوند.

اتاقم، اتاقی که همیشه پر از عکس‌های خودم بود، پر از خاطراتی که دیگه هیچ‌کدومشون برای من شیرین نبود. چشمم به عکس‌ها افتاد، عکس‌هایی که همیشه توی دیوارهای اتاقم می‌چرخیدند. یه عکس از من و ارکا، زمانی که باهم بودیم، رو تخت باقی مونده بود. یادم افتاد باید عکس رو بردارم، ولی این لحظه همه چیز رو مسموم کرده بود. از لای دهنم حرف نمی‌اومد. انگار هیچ چیزی از قبل نمی‌تونست دوباره به حالت اولش برگرده.

ارکا با قدم‌های سنگین وارد شد. از پشت سرش، حتی می‌تونستم شنیدن صدای نفسش رو که سنگین و محکم بود، احساس کنم. بدنش رو خم کرده بود، انگار می‌خواست هر حرکتی که می‌کنه، نشون بده که دیگه هیچ چیزی از اون ارکای سابق درش نمانده.

سعی کردم نگاهش نکنم، ولی از گوشه چشم، دیدم که وقتی وارد اتاق شد، سریع به اون عکس نگاه کرد. صورتش از اخم‌های پر قدرتش همچنان مثل صخره‌ی بی‌احساس باقی مونده بود. این نگاه به شدت برای من آزاردهنده بود. چون می‌دونستم که هر حرکت، هر کلمه‌ای که از من می‌زنه، از نوعی تلافی و انتقام پره. نگاهش از بی‌رحمی و کینه‌ی پنهان پر بود.

بدنش رو با یه حرکت تند و بی‌رحم به طرف تخت نزدیک کرد و به عکس روی تخت خیره شد. وقتی با اون نگاه سنگینش به عکس ما نگاه کرد، انگار تمام روحش هم با عکس می‌ریخت. یه لحظه نگاهم رو از دست داد، ولی وقتی دوباره چشمانش رو به من دوخت، حس کردم که هیچ‌چیزی از اون دنیز قبلی، از اون عاشقانه‌های فراموش‌شده، براش مهم نیست. اینجا فقط یه دشمن برای خودش پیدا کرده بود، کسی که باید جبران می‌کرد.

بدنش کمی لرزید، دستانش توی جیبش گم شد. لحظه‌ای با لحن سرد و بی‌احساس گفت: "این عکس‌ها هنوز برات مهمه؟" صدایش پر از تهدید بود. لحنش انگار تمام کلمات رو به تلافی تبدیل کرده بود، جوری که احساس می‌کردم هر کلمه‌اش تیزتر از چاقو به من می‌خوره.

سکوت طولانی بود. هر دو از هم دور ایستاده بودیم، اما انگار فاصله‌امون بیشتر از همیشه بود. هیچ صدای به غیر از نفس‌های عمیق و کشیده‌ی هر دو نمی‌آمد. لحظه‌ای چشمانش به من افتاد، انگار داشت بررسی می‌کرد که آیا هنوز هم اون دنیز قبلی رو در من می‌بینه یا نه. نگاهش سرد بود، مثل یخ. سرش رو بالا آورد، بدنش رو با حرکت تند و عصبی به طرف من چرخاند. حرکاتش تلافی‌جویانه و بی‌محبت بود. حتی وقتی به من نگاه می‌کرد، حس می‌کردم هیچ‌چیز نمی‌تونست این سکوت و این دلی که پر از نفرت شده، بشکنه.

"خب، بگو دیگه. داری چی می‌گی؟" این جمله رو با یک حرکت بی‌حوصله از دهانش بیرون انداخت، انگار که هیچ علاقه‌ای به حرف‌ها و احساسات من نداشت. شاید می‌خواست من هر چه زودتر بگم و این درد سر رو تموم کنه، اما من می‌دونستم که این پایان نیست. ارکا فقط منتظر بود تا من بشکنم، تا از سکوتی که خودم ایجاد کرده بودم، خلاص بشم. ولی برای من، این فقط یک بازی دیگه بود. یه بازی که هر دو با هم درگیرش بودیم. بازی‌ای که هیچ‌کدوم از ما نمی‌خواستیم ادامه بدیم.

---  ---

دهنم خشک شده بود، انگار هیچ رطوبتی توی گلوم نبود. نفس‌هایم به سختی بیرون می‌اومد. لرزیدم. نمی‌خواستم به عکس نگاه کنم، اما چشمانم، بی‌اختیار بهش کشیده شد. با صدای لرزانی که خودم هم متوجهش می‌شدم، گفتم: "داشتم مرتب می‌کردم... اتفاقی عکسو پیداش کردم."

حس می‌کردم حرف‌هایم بی‌مفهوم و بی‌روح است. نگاهش، نگاه ارکا، سنگین و سرد بود. هیچ‌چیز در اون لحظه نمی‌توانست شکسته بودن این سکوت رو تغییر بده. حرکتش خیلی آرام و خونسرد بود، اما هر حرکتش، در دل من طوفان می‌ساخت. ارکا به آرامی به سمت تخت حرکت کرد، هر قدمی که برمی‌داشت، صدای سنگینی می‌داد. انگار راه رفتنش فقط برای اذیت کردن من بود، یا شاید می‌خواست هر لحظه حس کنه که می‌تونه از هر چیزی که میان ما بوده، انتقام بگیره.

وقتی به تخت رسید، به آرامی نشست. چشمانش همچنان روی عکس باقی موند، ولی این بار دیگه هیچ نشونه‌ای از محبت یا حتی یادآوری لحظات خوب نداشت. اخم‌های عمیق و پرقدرتش، صورتش رو کاملاً به یک سنگ تبدیل کرده بود. انگار که همین نگاه‌ها به من می‌گفتن: "تو هیچ‌چیز از من نمی‌فهمی، نه عشق من رو، نه درد من رو."

سرش رو کمی خم کرد، اما نگاهش از چشم‌هاش به عکس تغییر نکرد. حرکتش، انگار تنها تلافی برای شکستن قلبش بود. "این عکس... چرا هنوز برای تو مهمه؟" صدای بی‌احساس و سردش مثل زهر از دهنش بیرون اومد. حتی دندان‌هایش رو از عصبانیت محکم به هم می‌فشرد، طوری که از چشمانش می‌شد به راحتی فهمید که هیچ احساس خوبی نسبت به این عکس و خاطرات گذشته نداره.

چشمانش از لای اخم‌های پر از کینه، به من نگاه کرد. هیچ نشونه‌ای از پشیمانی یا احساسی که در گذشته داشتیم، در اون نگاه نبود. فقط نفرت بود، فقط درد بود، فقط یک "چرا" بزرگ که تمام وجودش رو پر کرده بود. حتی بدنش رو کمی از تخت بیرون کشید و دستش رو به سمت عکس دراز کرد، انگار که می‌خواست از اون عکس انتقام بگیره، انگار که با این کار، می‌خواست احساسات و خاطرات گذشته رو نابود کنه.

"چرا اینقدر به گذشته چسبیدی؟" گفت. این جمله از دهانش بیرون اومد مثل یه تیر بی‌رحم. صداش با هر کلمه، سنگین‌تر می‌شد. اخم‌هایش بیشتر درهم شد، و صورتی که زمانی برای من پر از محبت بود، حالا در این لحظه، تبدیل به یک ماسک سرد و سخت شده بود. با تمام عصبانیتش، سعی می‌کرد یک نگاه تند به من بندازه، و انگار این نگاه‌ها تنها هدفش این بود که من رو از درون خرد کنه.

دستش رو بلند کرد، انگار می‌خواست عکس رو از روی تخت برداره، اما لحظه‌ای مکث کرد و با لبخندی تلخ و تحقیرآمیز به من نگاه کرد. "این که دیگه برای من مهم نیست. دیگه نمی‌خواهی به این عکس‌ها نگاه کنی، نه؟"

دستم به شدت میلرزید، اما نه از ترس، بلکه از اینکه دوباره در برابر کسی که روزی عاشقش بودم، اینطور کوچک شده بودم. هیچ چیزی جز این حس نمی‌تونست بیشتر من رو شکنجه بده. لبم رو گاز گرفتم تا گریه نکنم. از دست ارکا، از اون نگاه، از اون رفتار تلافی‌جویانه، قلبم داشت از جا کنده می‌شد.

وقتی دستش روی عکس قرار گرفت، انگار این حرکتش به معنی پایان تمامی احساسات گذشته بود. انگار که ارکا می‌خواست از این لحظه به بعد هیچ یادآوری از ما نباشه. هیچ چیزی از "ما" که روزی بودیم، دیگه باقی نمونه.

"همه اینا فقط یه اشتباه بود. همین." با لحن سرد و بی‌احساسش گفت و دستش رو از عکس برداشت. اون به اندازه کافی نمی‌خواست درد من رو ببیند. برایش مهم نبود که دنیز الان چطور حس می‌کنه. تنها چیزی که براش مهم بود، این بود که به این بازی‌ها ادامه بده. انتقام از کسی که روزی شاهد .

---

فاصله من و ارکا روی تخت کم بود. به وضوح می‌تونستم صدای نفس‌های سنگین و عصبی‌ش رو بشنوم. بدنش نزدیک بود، ولی من حس می‌کردم که فاصله‌امون بیشتر از همیشه شده. به سرعت از طرف دیگه تخت خودم رو کشیدم و ازش فاصله گرفتم. هرچقدر که فاصله بیشتری می‌گرفتم، انگار هوای اتاق سنگین‌تر می‌شد.

برای اینکه بحث رو از موضوع عکس و خاطراتی که به شدت دلم رو می‌فشرد، منحرف کنم، گفتم: "خب... خب، خانواده‌ها گفتن بیایم حرفامونو بزنیم... بگو منتظرم." صدایم ضعیف و لرزان بود، انگار کلماتم به سختی از گلوم بیرون میومد. سرم رو پایین انداختم و با انگشتانم بازی می‌کردم. از استرس، لرزش بدنم بیشتر از قبل قابل تشخیص بود. دستام هی به هم می‌خورد و می‌لرزید، مثل چیزی که شکسته و به زودی هیچ‌چیز ازش باقی نمی‌مونه.

نگاه ارکا هنوز بی‌رحم و سنگین بود. چشمانش همچنان روی من ثابت مونده بود. من نمی‌تونستم بهش نگاه کنم، چون می‌ترسیدم از اون نگاه سردش دوباره بشکنم. حرکات بدنش هنوز تحت تاثیر عصبانیت و نفرت از من بود. هیچ کلمه‌ای نمی‌تونست منو از این تنش خلاص کنه.

اون بدون اینکه پاسخی بده، سرش رو کمی خم کرد و به من خیره شد. اخم‌هایش عمیق‌تر از قبل شده بود، طوری که انگار هر لحظه می‌خواست با نگاهش من رو به زمین بزن. حتی به خودش زحمت نداد که جواب بده. فقط با همون حالت سنگین، دستش رو به پشت تخت زد و با یک حرکت بی‌تفاوت، خودش رو کمی بیشتر به سمت دیوار متمایل کرد. انگار این کارش فقط به خاطر این بود که فاصله‌اش رو بیشتر کنه. فاصله‌ای که من، دنیز، هیچ وقت نمی‌خواستم بین ما باشه، ولی حالا مجبور بودم تحمل کنم.

چشمانش، با اون نگاه سنگین و سرد، روی صورت من باقی موند. دهنش به شکلی بسته و تیز شده بود، انگار که می‌خواست بگه "من هیچ علاقه‌ای به تو ندارم." هنوز هیچ‌چیزی از گذشته بین ما نبود، فقط اون نگاه خالی از هر احساسی بود که دیگه هیچ چیزی برای ارکا مهم نبود.

لحظه‌ای سکوت شد. تنها صدای نفس‌های من و ارکا بود که توی اتاق پخش می‌شد. احساس می‌کردم قلبم از توی سینه‌ام بیرون می‌زنه. احساس پوچی و سردی تمام وجودم رو در بر گرفته بود. فقط می‌خواستم این لحظه تمام بشه.

"خب... منتظر چی هستی؟" ارکا با صدای خش‌دار و بی‌رحم پرسید. این جمله‌اش مثل شلاقی به قلبم خورد. لحنش، بی‌احساس و سرد بود. هیچ احساس واقعی توی صدای اون نبود. اون فقط منتظر بود من چیزی بگم که بهش ربطی نداشت. هیچ اهمیتی نمی‌داد که من چه احساسی دارم.

چهره‌اش، که از اخم‌های عمیق و درهم شکل گرفته بود، حتی تغییر نکرد. این بار، دیگه حتی تلاش نمی‌کرد تا نرم‌تر باشه. در نگاهش هیچ خبری از ارکای سابق نبود، هیچ نشونه‌ای از اون پسری که بهش عشق ورزیده بودم. فقط همون اخم‌های سنگین و پر از کینه بود. انگار هنوز داغ انتقام از من توی دلش داشت می‌سوزوند.

حرکت بدنش هم، به جای اینکه نشون بده توجهی به من داره، بیشتر به عنوان یک فشار روانی برای من عمل می‌کرد. حتی دستش رو به آرومی به دسته تخت تکیه داد، انگار این حرکتش می‌خواست تاکید کنه که اینجا دیگه هیچ‌چیز به من ربطی نداره. فقط منتظر بود که جوابش رو بدم، بدون هیچ علاقه یا تعصبی نسبت به من.

لب‌های خشک و بی‌روح من هیچ جوابی نداشت. دیگه هیچ چیزی برای گفتن نداشتم، جز یک سکوت سنگین که همه‌چیز رو کش‌دار و عذاب‌آور کرده بود. چهره‌ام به وضوح از اضطراب و ترس می‌لرزید، ولی هیچ‌کدام از این‌ها برای ارکا مهم نبود. او تنها در تلاش بود تا من رو به تلافی بکشونه، تا من رو مجبور کنه احساساتم رو در برابرش بریزم، ولی هیچ چیز نمی‌توانست من رو از سکوتی که به خودم تحمیل کرده بودم، بیرون بکشه.

--- !
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.