لب های سرد : پارت پنجم
0
4
0
10
وقتی از زیر دوش آب گرم اومدم بیرون، احساس میکردم که هر قطرهای که از بدنم میچکید، یه بخشی از درد و گناهی که توی دلم جمع شده بود رو با خودش میبرد. هنوز صورت و چشمای قرمزم از اشک بود، ولی باید میرفتم. هیچچیز نمیتونست جلوی این لحظه رو بگیره. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی صورتم کشیدم.
آب داغ هنوز بدنم رو میسوزوند، اما سردی درونم بیشتر از هر چیزی آزارم میداد. به سرعت حوله رو به دور خودم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم. قدمهای سنگین و خسته به طرف اتاقم بردم. به سمت آینه رفتم، و برای اولین بار از مدتها به خودم نگاه کردم. یه دختر دیگه توی آینه بود. صورت بیروح و خستهای که انگار هر چیزی رو از دست داده بود. آرایشم پاک شده بود، اما زیر چشمانم هنوز آثار اشک بود.
دستهایم رو شستم، موهام رو خشک کردم و با کش مو جمعشون کردم. یه شال گردن دور گردنم پیچیدم، چون احساس میکردم چیزی از درونم هنوز لرزیده و به سرما نیاز داره. لبخندی که به زور روی صورتم نشسته بود، هیچچیز رو بهتر نکرد..وقتی از پلهها پایین میرفتم، تمام بدنم هنوز لرزید. به همهچیز فکر میکردم: به آرکا، به اشتباهاتی که کردم، به روزهایی که هیچوقت نمیتونستم برگردونمشون. وقتی وارد سالن شدم، مامان و بابا که در حال صحبت بودند، چهرههاشون پر از نگرانی بود. شاید اونها حتی متوجه نمیشدن که من توی این همه فشار، چطور دارم غرق میشم.
"دنیز جان، بیا بشین، میخواستیم باهات صحبت کنیم." مامان با لبخندی مهربان به سمتم اشاره کرد.
سرم پایین بود و قدمهایم سنگینتر از همیشه. وقتی کنار بابا نشستم، هنوز نمیدونستم چطور باید خودم رو جمع و جور کنم.
"خب، راستی… پسر دوست بابا، همونطور که قبلاً گفتیم، قرار بود امشب بیاد خواستگاری." بابا با صدای ثابت و بیهیچ احساسی این رو گفت، اما این کلمات مثل یه چکش به قلبم خورد.
"چطور؟!" بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم، صدایم بالا رفت. دستهایم رو روی زانویم گذاشتم، انگار میخواستم خودم رو از چیزی محافظت کنم. "چرا؟ من هنوز ۱۷ سالم هست، اینطور نیست؟"
بابا یک لحظه سکوت کرد، نگاهش رو از من برداشت و به مامان نگاه کرد. مامان با لبخندی که نمیتونستم بفهمم، گفت: "مطمئناً هنوز سن کم داری، عزیزم. اما فکر نمیکنم چیزی بد باشه که کمی دربارهاش فکر کنی. این که پسر خوبیست و میتونه آینده خوبی برای تو باشه."
حس میکردم که هیچ چیزی از این لحظه برای من درست نیست. حتی فکر کردن به خواستگاری یه پسر که هیچچیزی ازش نمیدونستم، وقتی که هنوز خودم با دنیای درونیام و تصمیمات اشتباه توی رابطهام با آرکا درگیر بودم، احمقانه به نظر میرسید.
"ولی من هنوز آماده نیستم..." با صدای لرزان گفتم. "من ۱۷ سالم هست! زندگی هنوز درهمه، دنیای من هنوز توی تغییراته. فکر میکنم خیلی زوده برای این چیزها."
بابا نفس عمیقی کشید. "دنیز، ما فقط میخواهیم بهترینها رو برای تو ببینیم. هیچچیز بدی توی این نیست. تو الان دیگه داری بزرگ میشی."
ولی من حس میکردم هیچ کدوم از حرفهاشون رو نمیفهمم. حس میکردم این خواستگاری و این زندگی که توی ذهنشون نقاشی شده، هیچ ربطی به من نداره. به دنیای واقعی من که از دردی عمیق و خاطرات شکستخورده توی رابطهای مثل آرکا پر شده، هیچ ارتباطی نداشت.
"این خواستگاری برای من نیست، میدونید؟ من هنوز آماده نیستم... هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدم." با بغض گفتم و از جاش بلند شدم.
وقتی بلند شدم، هیچکدوم از نگاههای نگرانشون رو نمیدیدم. احساس میکردم دارم از همون راهی که همیشه انتخاب کرده بودم، دور میشم. راهی که میخواستم خودم رو در اون پیدا کنم و نه توی جادههایی که دیگران برام طراحی کردن.
"ببخشید، من باید تنها باشم." همینطور که این جمله رو گفتم، از اتاق بیرون رفتم. هیچ چیزی جز همون احساس گناه و تنهایی از دست دادن رو نمیتونستم تحمل کنم.
وقتی از اتاق بیرون رفتم و به سمت پلهها رفتم، احساس میکردم که همهچیز زیر پایم میلرزد. مامان و بابا حتماً متوجه شده بودن که چیزی به طور واضح درست نیست. قدمهایم سنگین بود و در سکوتی که در خانه پیچیده بود، تنها صدای ضربان قلبم میشنیدم. اما هنوز صدای صحبتهای مامان و بابا توی گوشم میپیچید: **"دنیز هنوز آماده نیست..."**.
وقتی به آشپزخانه رسیدم، با خودم گفتم که شاید بتونم حداقل چند دقیقه توی خلوت خودم باشم. اما نه، حتی اونجا هم نمیتونستم از واقعیت فرار کنم. در همون لحظه، مامان با نگرانی وارد شد و با نگاه تیزش، انگار که چیزی رو فهمیده باشه، گفت: "دنیز... تو چرا اینطوری رفتار میکنی؟ چرا نمیخواهی با این پسر حرف بزنی؟"
"مامان... من هنوز خیلی جوونم برای ازدواج." صدا و دهنم خشک شده بود، احساس میکردم به وضوح دارم دروغ میگم، ولی دیگه نمیدونستم چه طور این حرفها رو از دهنم بیرون بیارم.
مامان با حرکت سریع و عصبی، به سمت من اومد و با دستش به شانهام زد. "دنیز، تو چرا انقدر اینطور میکنی؟ این پسر بهت میاد، از خانواده خوبیه، چه اشکالی داره؟ این که هنوز ۱۷ سالته بهانهای نیست! همهی دخترای سن تو ازدواج کردن، تو تنها کسی هستی که هنوز اینجوری فکر میکنی!"
از شدت عصبانیت دلم میخواست بلند بشم و برم، اما نمیتونستم. نگاه مامان خشمگین و جدی بود. دستم رو به صورت کشیدم، انگار که بخوام یه چیزی رو از خودم پاک کنم.
"چرا شما نمیفهمید؟! من... من هنوز توی خودم گم شدم. هنوز ذهنم از همهچیز آشفته است!" گفتم و صدایم به لرزه افتاد.
مامان نفس عمیقی کشید، اما هیچ چیزی جز سرزنش از چشماش نمیچکید. "تو همیشه میگفتی که میخوای یه زندگی خوب داشته باشی. این زندگیِ خوب، همینجاست. این پسر از خانوادهای هست که برای تو خوبه. چرا همه چیز رو به هم میزنی؟"
دست بابا از پشت سرم رسید و شونهام رو گرفت. نگاهی که به من انداخت، خیلی سرد و بیاحساس بود، انگار خیلی قبلتر از این تصمیم گرفته بود که من چه چیزی رو باید بخوام.
"دنیز، ما تصمیم گرفتیم." بابا با صدای محکم و همیشه جدیش گفت. "این موضوع تمام شده است. این پسر خوبیه. تو باید به خواستهی ما احترام بذاری. دیگه در این مورد بحثی نیست."
گوشهایم پر از صداهای تیز و فشاری که در دلم پیچید. "این برای من مناسب نیست!" صدایم قطع شد، اما هیچ کس به حرفهایم توجه نمیکرد. حتی نگاههای مامان و بابا دیگه مثل قبل مهربون و دلگرمکننده نبود. فقط به من فشار میآوردن که یک تصمیم رو بگیرم.
دستم رو به دیوار تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم. هیچ کلمهای برای گفتن نداشتم، ولی احساس میکردم که دارم زیر فشار این شرایط خرد میشم. قلبم سنگین بود. همهی تصمیمات و حرفهایی که به نظر میرسید هیچ جایی توی زندگی من ندارند، به زور به من تحمیل میشدن. اینجا دیگه من نبودم که تصمیم میگرفتم، بلکه انگار تصمیمگیرندهها همه از بیرون من بودن.
بابا که هنوز کنارم ایستاده بود، به حرفش ادامه داد: "این دیگه یه تصمیم خانوادگیه. تو باید به آیندهات فکر کنی، به اینکه چطور میخواهی زندگیات رو بسازی. نمیخوای همیشه همینطور توی خلا بمونی."
مامان نزدیکتر اومد، دستش رو به شونهام گذاشت و با لحن آرامتری گفت: "ما نمیخواهیم که تو اینطور از هم بپاشی. پسر خوبیه. درست تصمیم بگیر."
همهچیز مثل کابوس بود. یاد روزهایی میافتادم که کنار آرکا بودم و فکر میکردم هیچ چیز نمیتونه بین ما فاصله بندازه. حالا من باید جلوی خواستگاری یه پسر از یه خانوادهی کاملاً متفاوت قرار میگرفتم. فقط به این فکر میکردم که این فشارهایی که الآن تحمل میکنم، یه قسمتی از فرهنگ خانوادگی ایرانیه. جایی که همیشه باید بین خواستهها و آرزوهای خودت و اون چیزی که خانواده میخواهند، یکی رو انتخاب کنی. و این انتخاب، همیشه یه انتخاب سخت بود.
نگاهی به مامان و بابا انداختم، احساس میکردم دست و پایم بسته است. هیچ کلمهای برای اعتراض نداشتم. فقط ساکت نشستم. به دل خودم گفتم: **"اینجا هیچ انتخابی ندارم، جز اینکه طبق خواستهی اونها عمل کنم."**
بهطور ناخواسته دستم رو روی شقیقهام فشار دادم، انگار که بخوام چیزی رو از ذهنم پاک کنم. ولی هیچ چیز از ذهنم نمیرفت.
وقتی در اتاقم رو محکم بستم و قفل کردم، احساس میکردم همهچیز توی این چهار دیواری بهنوعی متوقف شده. نفس عمیقی کشیدم، انگار که میخواستم از این همه فشار درونم کم کنم. اما هیچ چیزی آرامم نمیکرد. قلبم پر از درد و عذاب بود، انگار همۀ اون لحظات با آرکا که به اشتباه از دست داده بودم، دوباره توی ذهنم زنده شده بود.
توی سکوت اتاق، تنها صدای تیک تیک قلبم رو میشنیدم. به گوشیام نگاه کردم. سه سال از اون روزها میگذشت، سه سال از اون روزهایی که تصمیم گرفتم هر چیزی رو قطع کنم و از آرکا دور بشم. اما الان... الان دیگه هیچ چیزی از اون روزها برام مهم نبود جز اینکه یه چیزی توی دلم رو بگم.
دست لرزونم رو روی صفحه گوشی کشیدم. به شمارهای که سه سال پیش بلاک کرده بودم نگاه کردم. شماره آرکا. دستم یه لحظه برای نوشتن مکث کرد، اما بعد انگار به یه نوع تسلیم رسیدم. شاید دلم میخواست اون درد، اون همه فراموشی رو از خودم بیرون بریزم. شاید... شاید فقط به یاد اون روزهایی که با آرکا خوش بودم، نیاز داشتم حرفهایی که هیچوقت بهش نزدم رو بزنم.
گوشی رو باز کردم. وارد پیامرسان شدم و شمارهی آرکا رو پیدا کردم. با یه حرکت، بلاک رو برداشتم و به صفحه پیامها نگاه کردم. سه سال پیش، هیچ چیزی جز سکوت و فاصله بین من و آرکا باقی نمانده بود. پیامها دیگه جواب نخورده بودن. الان که نگاه میکردم، فقط یه تاریخ قدیمی و یه صفحه خالی بود.
دستم رو به صفحه گوشی کشیدم، انگار که بخوام چیزی رو بنویسم که از دلم بیرون بیاد. بعد از یه مکث طولانی، پیام اول رو نوشتم:
**"آرکا، من نمیدونم از کجا باید شروع کنم. هنوز هر وقت یاد تو میافتم، دلم میشکنه. میدونی که چقدر تو رو داشتم و از دست دادم؟ بهت دروغ گفتم. گفتم که باید دور بشیم تا خودم رو پیدا کنم، ولی هیچ وقت نتونستم. هنوزم نمیدونم چی اشتباه بود."**
دستم لرزید. پیام رو ارسال کردم، ولی انگار آرامش نگرفتم. دوباره گوشی رو به دستم گرفتم، و این بار انگار چیزی از درونم شکست و اجازه داد بیشتر از خودم بیرون بیارم.
**"یاد اون روزهایی که کنار دریاچه بودیم میافتم... یاد وقتی که دستم رو توی دستت گذاشتم و احساس میکردم هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. هنوز هم نمیفهمم چرا همهچیز رو خراب کردم. همه چیز فقط یه تصمیم اشتباه بود. و حالا من هیچ چیز ندارم جز یاد تو."**
چشمانم تار شد. اشکها رو نمیتونستم متوقف کنم. گوشی از دستم میافتاد و صفحهی گوشی پر از لکههای اشک میشد. انگار تمام احساسی که در تمام این سالها گم کرده بودم، حالا برگشته بود و از درونم میریخت.
**"فقط یه سوال دارم، آیا هنوز هم به من فکر میکنی؟ یا اینقدر دور شدم که دیگه هیچچیز برام باقی نمونده؟"**
چند ثانیه به صفحه نگاه کردم. انگار چیزی در درونم نمیخواست این پیام رو ارسال کنم، ولی چیزی از اعماق وجودم به من میگفت که باید این کار رو بکنم. در همین لحظه اشکها به صورت من جاری شدن و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
پیام دوم رو ارسال کردم. دوباره دستم به صفحه گوشی چسبید:
**"من هیچ وقت فراموش نکردم که تو همیشه کنارم بودی. ولی من اون لحظهها رو از خودم گرفتم. بهخاطر خودخواهیام و ترسهایم از عشق. الان نمیدونم چه طور باید زندگی کنم. همیشه به یاد تو هستم، حتی وقتی که سعی میکنم فراموش کنم."**
دوباره گوشی از دستم افتاد. تمام بدنم میلرزید و اشکها بدون وقفه از چشمانم میریختند. چطور ممکن بود من اون روزها رو با این همه حسرت و گناه سپری کنم؟ چطور ممکن بود که به این مرحله رسیده باشم که احساساتم رو با کسی که دیگه هیچوقت نمیتونم داشته باشم، به اشتراک بذارم؟
چند دقیقه به صفحه نگاه کردم. هیچ پیامی از طرف آرکا نیومده بود. و همین سکوت، بیشتر از هر چیزی برام دردناک بود. احساس میکردم گم شدهام، هیچ راهی برای برگشت وجود نداره، نه برای رابطهام با آرکا و نه برای کسی که الان باید بشم.
وقتی در اتاقم رو محکم بستم و قفل کردم، حس کردم یه دیوار بین من و دنیای بیرون کشیده شده. تمام بدنم سنگین شده بود، انگار فشار سنگینی روی سینهام قرار داشت که نفس کشیدنم رو سخت میکرد. دستم رو به پیشانیام زدم و با تکان دادن سرم سعی کردم ذهنم رو کمی آرام کنم، ولی هیچچیز جز اشکهایی که پشت پلکام جمع میشدن، نمیتونست این فشار رو کم کنه. قلبم با ضربات سنگین میزد و به هیچچیز جز تصمیمی که باید میگرفتم فکر نمیکردم.
گوشیم رو برداشتم. چشمانم هنوز تار بودند و لرزش دستم واضح بود. با انگشتهایم صفحه رو لمس کردم و شماره آرکا رو پیدا کردم. سه سال پیش اون رو بلاک کرده بودم، ولی امروز یه چیزی توی دلم به من گفت که باید باهاش حرف بزنم. شاید به نوعی دردهایی که مدتها توی دلم داشتم، از یه جایی باید بیرون میریختن. انگار حس میکردم باید چیزی رو بگم، حتی اگر این گفتم به معنای نابودی بیشتر بود.
با انگشتهایم بلاک رو برداشت و پیامها رو باز کردم. صفحه گوشی خالی بود. هیچ چیزی جز تاریخهای قدیمی و سکوت روی صفحه باقی نمونده بود. انگار که دنیا تمام شده بود و فقط من بودم که هنوز از اون روزها چیزی یادم میآمد.
دستم رو به صورت کشیدم و از خودم خواستم که این کار رو نکنم، ولی نمیشد. چیزی درونم فریاد میزد که باید این درد رو از خودم بیرون بریزم. اولین پیام رو با لرزشی در دستانم نوشتم:
**"آرکا، نمیدونم چرا هنوز به تو فکر میکنم. فکر میکنم شاید تو هم مثل من هنوز یاد من هستی. ولی این رو میدونم که هیچچیز برام مهم نیست جز اینکه یه روز دیگه با تو باشم. چرا من اون موقع اینقدر احمق بودم که ازت دور شدم؟"**
دستم رو از گوشی برداشتم و چشمام رو بستم. حس میکردم که هر لحظه میتونم از درد فریاد بزنم. وقتی گوشی رو دوباره گرفتم و صفحه رو لمس کردم، پیام جواب اومد:
**"احمق نباش دنیز. هر چیزی که بین ما بود تموم شده. اون روزی که بیرحمانه خودت رو از من جدا کردی، خودت رو هم از چیزی که من برات بودم جدا کردی. تو یه بچهی خودخواهی که هیچ وقت برای هیچ کسی ارزش قائل نبودی. نمیخواهم حتی باهات حرف بزنم."**
بلافاصله دلم فرو ریخت. بدنم از شانهها تا نوک انگشتانم تیر کشید. اشکها دوباره از چشمم سرازیر شدند، ولی این دفعه هیچچیز نتونست این درد رو متوقف کنه. احساس میکردم تمام جهان با هم فرو میریزد.
**"تو هیچ وقت هیچ چیزی از خودت نداری. یه دختر مغرور که همهچیز رو با غرورش خراب کرد. فکر میکنی الان میتونی با یه پیام دوباره برگردی؟ این خیلی مسخره است."**
دستم رو به دهنم فشردم، میخواستم از این درد فریاد بزنم، ولی صدای گریهام داخل خودم محبوس میشد. صفحه گوشی رو نگاه کردم، دلم میخواست هیچکدوم از این پیامها رو نخونم، ولی نتونستم از خودم بگذرم.
**"تو هیچ وقت لیاقت منو نداشتی. تو فقط دنبال لذتهای خودت بودی، و من یه احمق بودم که فکر میکردم تو هم مثل من عاشق این رابطهای. حالا، هیچ چیزی برای ما باقی نمونده جز این که خودتو ببازی."**
چشمانم تار شده بود، انگار که هر پیام تیر به قلبم میزد. دستم به شدت لرزید و گوشی رو با بدنی که هیچوقت اینقدر خالی نشده بود، پایین انداختم. دستم رو به صورتم کشیدم و دهنم خشک شد. احساس میکردم نفس کشیدنم خیلی سخت شده. میخواستم بلند بشم، برم جایی که هیچ کس این درد رو نبینه، ولی انگار خودم رو توی یه زندان بیصدا حبس کرده بودم.
پیامها هنوز ادامه داشت:
**"دیگه هیچ چیز واسه من مهم نیست. همیشه میدونستم تو یه روزی باز میای، اما الان میفهمم که برای تو هیچ چیزی ارزش نداشته. از من بخواه که فراموش کنم، چون فراموش کردن تو برام هیچ اهمیتی نداره. من هم مثل تو فقط میخوام بگم: تموم شد."**
چشمانم از شدت اشکها باز نمیشدند. دلم میخواست گریه کنم، ولی بدنم توانش رو نداشت. هنوز در اتاق تنها بودم، ولی احساس میکردم که در حال فروپاشی هستم. صفحه گوشی رو نگاه کردم. دیگه هیچ پیامی نیومد. گوشیم رو با دست لرزان کنار گذاشتم. با شانههایم لرزیدم، احساس میکردم هر چیزی که داشتم، از دست رفته. به آینه نگاه کردم. صورتم خیس بود و چشمام قرمز. هر چیزی که در من باقی مونده بود، شکست.
به خودم نگاه کردم و با دست روی صورت گرفتم، تا شاید بتونم این لحظهها رو از ذهنم پاک کنم، اما هیچ چیزی پاک نمیشد. این درد، این پیامها، و این اشتباهات هیچ وقت از من جدا نمیشدن.