لب های سرد : پارت چهارم
0
2
0
10
فلش بک…تولد ۱۴سالگیم بود. بالاخره باید به آرکا میگفتم که دلم ازش زده. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا کی میخواست خودشو بزنه به نفهمی؟ نگاه کوتاهی به قهوهام که سرد شده بود انداختم و صدای آرکا منو از افکارم بیرون کشید. با لبخند کمیابش و چشمای مشکی نافذش که همیشه ازش میترسیدم، بهم نگاه کرد و گفت:
"یک سال بزرگتر شدی، ولی هنوز کوچولوی منی."
لبخندی ساختگی زدم و کادوی تولد رو روی میز گذاشت. جعبهای ساده که وقتی بازش کردم، حلقهای با نگین وسطش از توش بیرون اومد.
نگاهمو به حلقه دوختم و بعد آرکا رو نگاه کردم. با صدای لرزونی که سعی میکردم کنترلش کنم، گفتم:
"ارکا، این خیلی قشنگه... حالا چرا حلقه خریدی برام؟"
همونطور که نگاهش به من ثابت مونده بود، حس کردم یه چیزی توی نگاهش هست. یه چیزی که نمیخواستم بشناسم، ولی میدونستم که باید بدونم..نگاهش به حلقه توی دستم موند، چشماش توی نور کمرنگ اتاق برق میزد. انگار جواب رو داشت، ولی هیچ وقت نمیگفت. لبش کمی بالا رفت، اما لبخندش نه به چشمهاش میرسید، نه به صدای قلبم که دیگه توی گوشم تند تند میزد. به نفس عمیقی کشیدم و با انگشتای لرزون حلقه رو بین دستام چرخوندم.
آرکا دستش رو به لبهٔ میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. چیزی توی نگاهش بود که نمیذاشت راحت نفس بکشم.
"برای تو..." گفت، صدای آرکاش مثل همیشه آرام بود، ولی این بار توش یه چیزی داشت که من نمیفهمیدم. شاید یه بغض، شاید یه گمگشتی. "حلقه برای تو، چون هیچوقت نمیخواستم تو رو از دست بدم."
حس کردم انگار یه سنگ بزرگ رو از دوشم انداختن. همون سنگی که همیشه بالای سرم بود و نمیذاشت فکر کنم. انگار آرکا همیشه با خودش یه چیزی داشت که نمیخواست به من بده، و حالا که داشت ازش میگفت، به نظر میومد خیلی دیر شده بود.
چشماشو بسته بود و سرش رو کمی پایین انداخته بود، انگار چیزی رو درون خودش میجست. من اما فقط حلقه رو توی دستم میچرخوندم و به چشماش نگاه میکردم، دنبال نشونهای از اون احساساتی که روزی بهشون دل بسته بودم.
"چرا؟" صدای من تیزتر از اون چیزی بود که میخواستم. دستم لرزید و حلقه از توی دستم افتاد روی میز. "چرا همه چیز همیشه به اینجا میرسه؟ چرا همیشه باید آخرش با من بگی که نمیخواستی منو از دست بدی؟"
آرکا سرش رو بلند کرد، چشم تو چشم شدمون. قلبم مثل دیوانهها میتپید. انگار اون نگاه، یه نگاه عادی نبود. چیزی بیشتر از احساس، چیزی درونش بود که نمیتونستم بهش پی ببرم آرکا سرش رو بلند کرد، چشم تو چشم شدمون. قلبم مثل دیوانهها میتپید. انگار اون نگاه، یه نگاه عادی نبود. چیزی بیشتر از احساس، چیزی درونش بود که نمیتونستم بهش پی ببرم.
"دنیز..." صدای آرکا از بین لبخندای تلخ بیرون اومد. نگاهش پر از عذاب و ترس بود. "تو همیشه فکر کردی من نمیفهمم، اما من خوب میفهمیدم... تو هر روز از من دور میشدی، هر روز بیشتر ازم فاصله میگرفتی، حتی وقتی کنارم بودی."
حس کردم مثل یه تکه یخ توی دلم میشکنه. احساس گناه کردم، ولی به خودم گفتم که شاید حق با اون باشه. شاید حقیقت همینه که من همیشه فاصله میگرفتم، همیشه دنبال راهی برای فرار بودم. اما یه چیزی درونم میسوخت. چیزی که نمیخواست قبول کنه این واقعیت. من به اون نگاه کردم، اما دیگه اون شور و حال قدیمی توی چشمام نبود.
"و حالا..." آرکا مکث کرد، نفسش رو گرفت. "حالا میخواهی که فراموش کنم؟"
این سوال مثل یه ضربه بود. قلبم فشرده شد. اون چیزی که همیشه ازش فرار کرده بودم، حالا توی صورتم بود. من هیچوقت از دستش نرفته بودم. همیشه اون دور میشد. همیشه اون بود که منو کنار میزد، ولی حالا همهچیز رو گردن من میانداخت.
از توی دلم یه خنده خشک و تلخ بلند شد.
"چه جالب! حالا میخواهی منو گناهکار کنی؟" صدای من خشدار و پر از نفرت شد. "تو که خودت همیشه یه دیوار بودی، همیشه یه دنیای مخصوص خودت داشتی. من چی بودم؟ فقط یه گوشهای که میخواستی همیشه باشه، برای وقتهایی که نیاز به من داشتی."
آرکا یه قدم عقب رفت. چشمهاش پر از حیرت و شوک بود. یه لحظه، فکر کردم شاید میخواد چیزی بگه، اما سکوت کرد.
"و حالا..." گفتم، صدای من به شدت بالا رفت. "حالا من باید به تو دلخوش کنم؟ باید منو ببینی که چه جوری از این وضعیت خسته شدم؟"
آرکا به سختی نفس میکشید، انگار با هر کلمه من یه ضربه بهش وارد میشد.
"تو هیچ وقت نمیفهمیدی! همیشه به خودت میچسبیدی، همیشه خودتو میدیدی و منو یه قسمتی از بازی میدونستی." با دست به خودم اشاره کردم. "من چی بودم؟ یک چیزی که باید همیشه توی کنار تو میموند؟ این که میگی خوب میفهمیدم، یعنی چی؟ فهمیدی که من چه حسی داشتم وقتی کنار تو بودم؟ یا فقط فکر میکردی باید همیشه برای تو باشم، چون من باید همون چیزی باشم که تو میخواهی؟"
آرکا سعی کرد چیزی بگه، ولی من وسط حرفش پریدم.
"آره، خوب میفهمیدی، ولی چه فایده؟ من هیچ وقت ازت چیزی نمیخواستم. حتی توی این رابطه، هیچوقت اون چیزی رو که میخواستم بهم ندادی! و حالا میخواهی بیای و بگی که خوب میفهمیدی؟ برای چی؟ برای اینکه بخوای این همه مدت خودتو توی نقش مرد فهمیده بذاری؟"
سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود. نگاه آرکا سرد شده بود، انگار دیگر چیزی برای گفتن نداشت. ولی من، با تمام عصبانیت و خشم و دلی که دیگه هیچچیز برام مهم نبود، ادامه دادم.
"دیگه هیچ چیزی از تو نمیخوام. هیچ کدوم از حرفات، هیچ کدوم از این به ظاهر نگرانیها و محبتها. همهشون برای من یه شوخی شده. همونطور که این حلقه رو هم گرفتی، فکر کردی که میتونی با یه هدیه همه چیز رو درست کنی؟ نه آرکا! من دیگه هیچچیز ازت نمیخواهم."
دستام از هم جدا شد و حلقه رو محکم روی میز کوبیدم. احساس کردم که قلبم میخواد از سینهام بیرون بزنه. همهچیز داشت تمام میشد، و من این رو از اعماق وجودم میخواستم.آرکا سرش رو پایین انداخت. به نظر میرسید انگار همهچیز از دهنش پرید. دستش رو روی پیشونیش کشید، انگار نمیدونست چطور باید با این حجم از تحقیر روبهرو بشه. چشماش پر از درد و بیپناهی بود، ولی من حتی برای یک لحظه هم به این دردها توجه نکردم. صدای من بلندتر شد، پر از طعنه و سرزنش.
"واقعاً فکر کردی میتونی همهچیز رو با یه حلقه درست کنی؟ با یه هدیه که فقط خودت براش ارزش قائل بودی؟"
چشماش از شدت درد درشت شد، ولی هیچ جواب نداد. من حتی به چشماش نگاه نکردم. هر چی بیشتر سکوت میکرد، بیشتر از خودم بدم میومد. نمیخواستم بهش ترحم کنم. این همه وقت چیزی جز فریب نداشتیم، پس چرا باید به این لحظات لعنتی اهمیت میدادم؟
"تو همیشه سعی کردی منو نگه داری، ولی نه با چیزی که من میخواستم. تو با خودت این خیال رو داشتی که من باید همیشه تحت سلطهٔ تو باشم، درست مثل همون روزهایی که هیچ وقت هیچ چیزی از من نمیفهمیدی." حرفم تیزتر از همیشه شد. "فقط به خاطر خودت میخواستی من همیشه در کنارت بمونم، در حالی که من برای خودم نبودم. من فقط یه گزینه بودم برای وقتی که بهش نیاز داشتی. همین!"
چشماش پُر از اشک شد، اما چیزی نگفت. انگار به زبون نمیاومد، یا شاید دیگه حتی قدرت حرف زدن نداشت. من اما همهچیز رو با تمام وجود میخواستم تمام کنم. باید میرفتم. باید همهچیز رو میشکستم.
"حالا دیگه تموم شد، آرکا. من دیگه هیچ چیزی ازت نمیخوام." صدای من شکسته و خسته شده بود. انگار توی خودم چیزی خرد شده بود، ولی هیچچیز نمیتونست دلم رو نرم کنه.
دستام رو روی میز گذاشتم و نگاهش کردم، با تمام تحقیر و سرخوردگیای که ازش داشتم. با یه قدم، فاصلهام رو با آرکا بیشتر کردم. هر قدمی که برمیداشتم، انگار بیشتر از اون دنیا جدا میشدم.
آرکا از جاش بلند شد. دستش رو جلو آورد، انگار میخواست چیزی بگه، ولی من فقط بهش نگاه کردم و با صدای خشداری که انگار به زور بیرون میومد، گفتم:
"اگه دوست داشتی یه بار دیگه بیای و برای همهچیز عذرخواهی کنی، مطمئن باش هیچ چیزی تغییر نمیکنه. هیچچیز."
خودم رو به در نزدیک کردم. قلبم میخواست برگرده و دوباره در آغوشش بگیرم، ولی هیچچیز دیگه از اون عشق باقی نمونده بود. فقط یه خالی توی سینهام بود.
در رو محکم بستم. هیچ صدایی از پشت در نمیاومد. ولی همهچیز همونطور که باید تموم شد. شاید برای اولین بار در زندگیام حس میکردم که آزاد شدم.
آن شب وقتی برگشتم خونه، دیگه هیچچیز جز سکوت نبود. حتی پیامهای آرکا رو باز نکردم. دیگه از اون نقطه هیچچیزی نمیتونست منو به عقب برگردونه. همه چیز رو تموم کردم. پایان بود، بدون هیچ توضیحی.