لب های سرد : پارت دوم

نویسنده: Dnzfrz2026

پیام های ارکا رو مرور کردم..پیام های که نادیده میگرفتم…گوشی توی دستم سنگینی می‌کرد. می‌دونستم که آرکا هنوز هم پیام می‌فرسته. بعضی وقت‌ها، مثل سایه‌ای توی ذهنم، می‌فهمیدم که هنوز هم اونجا هست. شاید منتظر یه جوابی از طرف من بود. شاید منتظر بود که یک بار دیگه درهای قلبم رو به روی خودش باز کنم. ولی من... من هیچ وقت نمی‌تونستم پیام‌هاش رو باز کنم.
گوشی رو برداشتم. به صفحه پیام‌ها رفتم. انگشتام لرزید، ولی با تمام تلاشم سعی کردم که یه قدم دیگه بردارم. پیام‌ها توی ذهنم مثل یه گره گم شده بودند. اولین پیام رو باز کردم:

«دنیز، می‌دونم که نمی‌خواهی با من حرف بزنی، ولی فقط می‌خواستم بگم که هنوز هم به یادتم. همیشه به یادتم.»

چشمانم رو بستم. انگار صدای آرکا توی گوشم بود، انگار دوباره داشت اون جمله‌ها رو با همون لحن آروم و عمیق می‌گفت. به خودم گفتم: «چرا باید این پیام رو بذارم که دیگه هیچ وقت نمی‌تونم جوابش رو بدم؟ چرا باید قلبم رو دوباره اینطور باز کنم؟»

دستمو بردم سمت گوشی و پیام بعدی رو باز کردم:

«دنیز، من هر روز منتظر می‌مونم، ولی هیچ خبری ازت نمی‌آید. نمی‌فهمم چی شد. من هنوز به یاد اون لحظه‌هایی که با هم بودیم، زندگی می‌کنم.»

نفس عمیقی کشیدم. احساس سنگینی توی دلم پیچید. این یکی هم مثل یه زخم باز بود. انگار هر پیام که باز می‌کردم، بیشتر غرق می‌شدم توی دردی که نمی‌خواستم احساسش کنم. ولی دلم نمی‌خواست فراموشش کنم. یاد روزهایی می‌افتادم که در کنار هم بودیم و هیچ چیزی برای‌مان مهم‌تر از هم نبود.

دستام رو روی دلم گذاشتم. حس می‌کردم دارم دوباره اون اشتباهات رو تکرار می‌کنم. این بار، نه فقط با آرکا، بلکه با خودم. احساس می‌کردم هر پیام بیشتر و بیشتر من رو به گذشته می‌برد. ولی از طرفی، نمی‌خواستم هیچ چیزی از گذشته رو دوباره زنده کنم.

پیام بعدی:

«دنیز، من هنوز هم توی اون لحظه‌ی اول به تو فکر می‌کنم. هنوز هم به یاد دارم وقتی گفتی: "همیشه با هم خواهیم بود."»

این یکی رو دیگه نتونستم بخونم. احساس می‌کردم قلبم داره از شدت درد می‌شکنه. یادم میاد همون لحظه‌هایی که گفتیم "همیشه با هم خواهیم بود." یادش می‌کنم و الان... الان اینجا تنها هستم. با تمام خاطرات و پیام‌ها که مثل زنجیر من رو به گذشته می‌بندند.

دستمو روی صفحه گوشی کشیدم. پیام‌های بیشتر بود. می‌خواستم همه‌شون رو پاک کنم. می‌خواستم از همه این یادها فرار کنم. ولی بعد، با تمام ناتوانیم، یه پیام دیگه رو باز کردم:

«دنیز، من هنوز هم دوستت دارم. این رو از ته قلبم می‌گم. اگر می‌خواهی همیشه با هم باشیم، من منتظرتم.»

این پیام آخر بود. پیام کهنه‌ای نبود، اما از همه‌ی پیام‌ها سنگین‌تر بود. هنوز هم به یادش بودم. هنوز هم دوستش داشتم. این حقیقتی بود که نمی‌شد انکارش کرد. ولی چه فایده داشت؟ اگر می‌خواستم جواب بدم، یعنی باید دوباره همه چیز رو شروع می‌کردم. دوباره می‌خواستم غرورم رو کنار بذارم، ولی نمی‌دونستم آیا هنوز می‌تونم این کار رو کنم.

انگشتام روی صفحه گوشی لرزید. نگاه کردم. پیام‌های زیادی بود، اما هیچ چیزی بیشتر از این احساسات من رو نمی‌سوزوند. نمی‌خواستم دوباره درد‌های گذشته رو تجربه کنم، ولی چه طور می‌تونستم از این بار رهایی پیدا کنم؟

در این لحظه، احساس می‌کردم همه چیز توی ذهنم جمع شده. یک دنیا احساسات که همیشه به سمت من میومدند و هرکدومشون مثل امواج دریا به ساحل می‌زدند. به خودم گفتم: «دنیز، چرا نمی‌تونی این بار این اشتباه رو اصلاح کنی؟»

گوشی رو گذاشتم کنار. دوباره به دریا نگاه کردم. همچنان باد سرد صورت من رو می‌زد، ولی این بار، من بودم که در برابرش ایستاده بودم، با همه‌ی دردی که با خودم داشتم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.