لب های سرد : پارت دهم

نویسنده: Dnzfrz2026

.

---

امروز روز عقدمه. نه اینکه بخوام این رو با خوشحالی بگم، چون اصلاً خوشحال نیستم. حتی قبل از اینکه وارد این اتاق بشم، قلبم هزار تا می‌زد. وقتی در رو باز کردم و وارد شدم، اونجا ایستاده بود. ارکا. بله، همون پسری که سه سال پیش به خاطر غرور و احساسات خودخواهانه خودم، تحقیرش کرده بودم و حالا... الان مجبورم باهاش روبرو بشم. شاید تو این مدت برای خودم بهش فکر نکردم، شاید سعی کردم فراموشش کنم، اما چیزی بود که نمی‌شد نادیده گرفت.

ارکا دستش تو جیبش بود و نگاهش سنگین بود، مثل همیشه. هیچ نشونه‌ای از لبخند یا خوشحالی تو چهره‌اش نبود. برعکس، اون چیزی که ازش می‌فهمیدم، یه حس انتقام بود. شاید هم دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. چند سالی می‌شد که از هم جدا شده بودیم، اما انگار هیچ وقت اون لحظه‌ها از ذهن من یا ارکا پاک نشده بود.

در سکوت سنگینی که بینمون بود، من حرف زدم.
"ارکا... من... نمی‌دونم چی بگم. ولی مطمئن باش، خیلی وقت‌ها دلم می‌خواست برگردم پیشت."
صدایم لرزید. چشم‌هام از ترس و عذاب وجدان پر از اشک شده بود. هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم که این آدم، همون ارکای سابقه، حالا جلوی من ایستاده.

ولی ارکا، با همون نگاه سرد و بی‌رحم خودش جواب داد:
"تو همیشه دلت می‌خواست برگردی؟! اگه اینطور بود، چرا هیچ وقت نیامدی؟ چرا هیچ وقت جلو نیامدی؟ غرور؟ یا شاید فقط ترس از روبه‌رو شدن با حقیقت؟"
سکوتش سنگین‌تر شد و من حس کردم، همه چی برای ارکا فقط یه بازیه. بازی‌ای که من هیچ وقت نتونستم توش برنده بشم.

"شاید خودم هم نمی‌خواستم قبول کنم. خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم که اصلاً توی اون موقعیت‌ها نیستم. ولی حالا... الان نمیدونم چی بگم."
من این رو گفتم، ولی انگار هیچ کلمه‌ای برای ارکا مهم نبود. نگاهش پر از کینه بود، از یه کینه که تو دلش به مرور زمان شکل گرفته بود.

ارکا یه قدم به جلو برداشت. "حالا چی؟ می‌خوای منو بترسونی؟ من دیگه هیچ چیزی از این حرفا رو قبول نمی‌کنم. اون موقع که غرورت رو جلو من گذاشتی، من هیچ‌وقت به اندازه امروز شکست نخورد بودم. اما الآن، من فقط می‌خوام یه چیزو بدونم. این وصلت ما، اگه توی این داستان چیزی برای من داشت، به من می‌دادی."

من حس می‌کردم که دست‌هایم از فشار عصبی شروع به لرزیدن می‌کنند. ولی ارکا ادامه داد:
"حالا که فهمیدم تو هیچ وقت نتونستی خودت رو کنار بیاری، شاید دیگه لازم نباشه چیزی رو اثبات کنم. اما شاید این فرصتی باشه که تلافی کنم."

اون حرفش درست مثل یه سیلی به صورتم خورد. ولی چیزی بهش نگفتم. الان دیگه چه فایده‌ای داشت؟ خانواده‌ها بیرون منتظر بودن، همه چیز به هم پیچیده بود. نمی‌تونستم از این وضعیت فرار کنم. هیچ راهی نبود جز اینکه با خودم کنار بیام.

آیا این پایان داستان ما بود؟ شاید، شاید هم نه. ولی هیچ چیزی هم برام مهم نبود. الان همه چیز به هم ریخته بود و تنها چیزی که می‌فهمیدم این بود که احساس تنهایی و ناتوانی از بین رفتن نخواهد بود.

در همین حین، خانواده‌ها وارد اتاق شدند. همه چیز خیلی سریع پیش می‌رفت. دلم سنگین بود. آره، امروز روز عقد بود. دوباره توی آینه نگاه کردم. صورت بی‌روح و چشم‌های خسته‌ام از ته دل می‌خواست همه چیز تمام بشه. هرچند هیچ وقت نمی‌تونستم از خودم فرار کنم، اما شاید کمی تغییر توی ظاهر می‌تونست منو از این وضعیت خلاص کنه. یه شلوار لی تنگ با یه بلوز سفید ساده انتخاب کردم. ساده، اما شاید کمی تلاش می‌کردم تا خودم رو جمع و جور نشون بدم. شال آبی‌رنگ رو روی گردنم انداختم. رنگش همیشه آرامش بخش بود، حتی وقتی که درگیر احساسات پیچیده بودم.

مامانم از اتاق بیرون اومد و با ذوق به من نگاه کرد. یه لبخند پر از امید داشت، ولی این لبخند برای من بیشتر از اینکه حس خوب بده، فشار می‌آورد. شاید من هیچ وقت نمی‌تونستم احساسات خودم رو با اون‌ها در میان بذارم. حتی وقتی که می‌دیدم چقدر خوشحالند که امروز روز عقدمه. گاهی فکر می‌کنم خانواده‌ها هیچ وقت نمی‌فهمند که تو چه حالی داری.

به آهستگی از پله‌ها پایین رفتم. قلبم به شدت می‌زد، ولی چیزی توی دل من بود که نمی‌ذاشت از این وضعیت فرار کنم. توی حیاط، ماشین مشکی ارکا ایستاده بود. ماشین خیلی آرام، پر از سکوت، مثل خود ارکا که همیشه با طعنه و بی‌احساس بود. در رو باز کردم و خودم رو داخل ماشین انداختم. هنوز هم نمی‌دونستم چطور باید باهاش رفتار کنم.

"سلام." صدایم خشک بود. انگار تمام کلمات توی گلویم گیر کرده بودند. نگاهش رو از آینه عقب برداشت و به من نگاه کرد. نگاهش سرد بود، چیزی از دلش نمی‌گذشت. انگار حتی سلام هم با من نداشت.

پشت چشمانش یه حس عذاب و کینه بود که نمی‌شد انکار کرد. "سلام." جواب داد، با لحن بی‌تفاوت و سرد. هیچ تلاشی برای تغییر فضای سنگین بین ما نکرد. دلم به شدت می‌خواست یک کلمه ازش بشنوم که بفهمم هنوز یه جای گرم برای ما هست، اما این فقط یه آرزو بود. سکوت سنگین بینمون ادامه داشت. صدای ماشین که روشن شد، مثل صدای ضربان قلب من بود، به تندی می‌زد و من هیچ وقت نمی‌خواستم تو این وضعیت باشم.

ماشین به آرامی حرکت کرد، ولی حتی حرکت کردن این ماشین هم برای من یه نوع حرکت به سوی یک زندگی جدید بود که نه خواسته بودم، نه آماده بودم. ولی این واقعیت بود.

و این بود که من امروز وارد مرحله‌ای جدید شدم، در حالی که هیچ چیز از دلم بیرون نمی‌آمد.
ماشین به آرامی توقف کرد و ارکا در رو باز کرد. حتی وقتی از ماشین پیاده می‌شدم، حس می‌کردم زمین زیر پام مثل ماسه‌های روان نرم و بی‌ثباته. وارد پاساژ شدیم و قدم‌هایم روی سنگ‌های سرد و براق کف زمین تق‌تق می‌زد. همه‌جا شلوغ بود، ولی من فقط به دنیای خودم فکر می‌کردم. هیچ چیزی توی این لحظه‌ها به چشمم نمی‌آمد.

ارکا چند قدم جلوتر از من حرکت می‌کرد، انگار همه چیز برایش عادی بود. حتی حرکت دست‌هایش هم بی‌هیچ هیجانی و بی‌هیچ شوقی بود. نگاهش به جلو بود، نه به من. به هیچ کدوم از این‌ها توجه نمی‌کرد، فقط می‌رفت. من اما، هیچی جز حس سنگینی توی دلم نمی‌دیدم.

به سمت بخش لباس‌های عقد رفتیم. دکوراسیون زیبا و رنگ‌های شاد همه‌جا پخش شده بود، ولی برای من هیچ چیزی از زیبایی‌های اطرافم توی چشم نمی‌آمد. تمام مغازه‌ها پر از لباس‌های سفید و طلایی بودند، همه چیز برای یک عروسی رویایی، اما هیچ چیزی از این لحظه رویایی نداشت. قلبم هر لحظه سنگین‌تر می‌شد.

تک تک لباس‌ها رو نگاه کردم. از لباسی به لباس دیگه می‌رفتم، اما هیچ شوقی توی دل من نمی‌افتاد. هیچ لباسی نمی‌تونست اون حس سرد و بی‌رحم ارکا رو از دلم پاک کنه. هیچ چیزی نمی‌تونست این حس خالی رو که درونم به وجود اومده بود، از بین ببره. همه لباس‌ها برام شبیه یه نمایش بی‌روح و سرد بودن، یه نمایشی که من هیچ نقشی توش نداشتم.

از لباسی به لباس دیگه می‌رفتم، ولی هیچ کدوم به دلم نمی‌نشست. حتی وقتی که فروشنده‌ها با لبخند به من نگاه می‌کردند، من نمی‌تونستم هیچ چیزی جز سکوت و بی‌احساسی از خودم نشون بدم. دنیای من از اون روزها که به ارکا نگاه می‌کردم، خیلی تغییر کرده بود. امروز هیچ چیز اون حس اولیه رو نداشت.

وقتی که فروشنده از کنارم رد شد، فقط به لباسی سفید نگاه کردم که خیلی به دلم نشسته بود. اما حتی اون هم نتونست دلگرمی‌ای به من بده. گفتم:
"این یکی رو می‌ذاریم، همین رو می‌خوایم."

ارکا سرشو به آرامی برگردوند و با همون لحن بی‌روح گفت:
"باشه."
چهره‌ش هیچ تغییری نکرد. انگار حتی برای انتخاب لباس‌های عقد هم اهمیت نمی‌داد. برایش این لحظه‌ها مثل یک وظیفه بود، هیچ شوقی، هیچ احساسی، فقط انجام دادن کاری که بهش تحمیل شده بود.

هر لباسی که دیدم، بیشتر به این فکر می‌کردم که آیا این واقعیته؟ این جاییه که من باید باشم؟ ولی هیچ وقت جوابی پیدا نکردم.
ادامه‌ی مسیر خرید عقد، مثل یک سفر بی‌هدف و بی‌احساس، بدون اینکه هیچ‌کدوم از ما بخواهیم تو این مسیر قدم بذاریم، ادامه داشت. من قدم به قدم همراه با ارکا پیش می‌رفتم، ولی انگار از همدیگه دورتر می‌شدیم. هوا سنگین بود و بین تک تک لباس‌ها، سکوت سنگینی وجود داشت که همه چیز رو پیچیده‌تر می‌کرد.

به یه لباس سفید بلند رسیدم که از نظر طرح خیلی ساده بود، ولی خیلی زیبا به نظر می‌رسید. فروشنده به طرفم اومد، با لبخندی که انگار می‌خواست به من انرژی بده:
"این یکی خیلی به شما میاد، خانم."
ولی من هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. به جایی نگاه کردم که باید می‌رفتم، به دنیای خودم، به غم و تنهایی که با خودم حمل می‌کردم.

دستم رو به سمت لباس کشیدم و به آرامی اون رو از روی چوب رختی برداشتم. هیچ حس زیبایی به من منتقل نمی‌شد. حتی وقتی که دنبالش رفتم و به ارکا نگاه کردم، هیچ چیزی توی نگاهش به من نرسید. چشم‌هایش هنوز سرد و بی‌احساس بود، شاید بیشتر از همیشه. حتی وقتی از کنار هم رد می‌شدیم، فاصله‌مون از هم زیادتر می‌شد. حرکت‌های بدنیش سرد و بی‌تفاوت بودن. انگار هیچ‌چیز توی این دنیا براش اهمیت نداشت، حتی من.

"این یکی رو هم بذاریم." گفتم، ولی صدایم مثل صدای یک آدم خواب‌آلود بود. حتی وقتی که لباس رو به فروشنده دادم، دستم لرزید. سرم پایین بود و نگاهش رو به سقف دوخته بودم، انگار دارم از چیزی فرار می‌کنم. ارکا هیچ وقت برنگشت، فقط به دقت داشت به لباس‌ها نگاه می‌کرد. دستش توی جیبش بود و با انگشتاش به آرامی دستمال کاغذی رو خرد می‌کرد. انگار که همه‌ی این‌ها برایش یه بازی کسل‌کننده بود.

من بیشتر از هر چیزی نگران این بودم که نشم عروس این شرایط. اصلاً به نظر نمی‌رسید که برایش مهم باشه که من چی می‌خواهم. حتی وقتی که فروشنده ازش سوال کرد که نظرش در مورد یک مدل دیگه چیه، فقط یه نگاه سطحی بهش انداخت، گفت:
"باشه، همون رو بگیر."
صدای ارکا بی‌رحم و بدون احساس بود. مثل یه آدمی که فقط کارش رو انجام می‌ده و هیچ چیزی از دلش نمی‌گذره.

حس کردم توی این لحظه یه نوع تلافی توی حرکات ارکا وجود داشت. حرکاتش خیلی دقیق و حساب‌شده بودن. یه قدم جلوتر از من می‌رفت و دقیقاً پشت سرم حرکت می‌کرد، اما هیچ‌وقت به من نگاه نمی‌کرد. انگار قصد داشت به من بفهمونه که من هیچ‌چیز براش نیستم. من هیچ‌وقت نتونستم بفهمم چرا اینطور شد. چرا همه چیز اینطور پیچیده و سرد بود.

وقتی به صندوق رسیدیم، ارکا فقط کارت بانکی‌اش رو به فروشنده داد. بدون هیچ حرفی. حتی یه نگاه هم بهم نکرد. من دستم رو به جیبم بردم و سعی کردم خودم رو آرام کنم. در حالی که به زمین نگاه می‌کردم، دلم داشت از درد می‌ریخت. همه‌ی این لباس‌ها، این روز، این احساسات، هیچ کدوم به من تعلق نداشت.

"ممنون." صدایم توی فضا گم شد. نگاهش به سمت در بود، مثل کسی که منتظر باشه که از این وضعیت بیرون بره.

وقتی از پاساژ بیرون اومدیم، برف باریدن شروع کرده بود. برف‌های سفید و نرم مثل لحظات از دست رفته‌ام روی زمین می‌نشست. می‌خواستم به ارکا چیزی بگم، اما هیچ کلمه‌ای از دهنم بیرون نمی‌اومد. فقط قدم به قدم، در سکوت، همدیگر رو دنبال می‌کردیم. هیچ چیزی، حتی این برف‌ها، نمی‌تونست به من حسی بده که کمی از این سردی فاصله بگیرم.

هیچ کلمه‌ای، هیچ حرکتی، هیچ لبخندی، هیچ چیزی نمی‌تونست این فاصله رو پر کنه. تنها چیزی که باقی می‌موند، همون سکوت سنگین و احساس بی‌انتهایی بود که با خودم حمل می‌کردم. از پاساژ اومدیم بیرون.

---

بعد از اینکه به رستوران رسیدیم، سکوت بین من و ارکا هنوز سنگین بود. او از همیشه ساکت‌تر به نظر می‌رسید و حتی وقتی وارد شدیم، هیچ تغییر احساسی توی رفتار یا چهره‌اش نداشت. دستش رو توی جیبش فرو کرده بود و به هیچ‌کدوم از اطرافش توجه نمی‌کرد، فقط قدم به قدم پیش می‌رفت، مثل کسی که هیچ چیزی براش مهم نیست.

ما نشسته بودیم، ولی هرکدوم توی دنیای خودمون غرق بودیم. دستم رو روی میز گذاشتم و نگاه کردم. غذا هیچ چیزی رو عوض نمی‌کرد. من می‌خواستم چیزی بگم، ولی هر کلمه‌ای که توی ذهنم می‌چرخید، به اندازه‌ی یک سنگ سنگین بود. نمی‌دونستم چطور باید شروع کنم، اما حس می‌کردم که باید این همه سال سرد و بی‌احساس رو با یه جمله تموم کنم.

آروم گفتم:
"ارکا... گذشتمونو یادته؟"
صدایم لرزید، ولی خودم رو مجبور کردم که به حرفم ادامه بدم.
"من نمی‌تونم ادامه بدم. باهات عقد کنم. بیا توافقی."
این‌ها رو گفتم، اما هنوز حس می‌کردم چیزی کم دارم، چیزی که نمی‌تونم بگم. حواسم پرت شد و ناگهان آب پرید تو گلوم. سرفه کردم، هرچند نمی‌خواستم اینطور ضعف نشون بدم. ولی وقتی نفس کشیدم و سرم رو بالا بردم، دیدم که ارکا اصلاً متوجه این ضعف نشده. او هنوز همونطور بی‌تفاوت نشسته بود.

پس از چند لحظه سکوت، ارکا به آرامی سرش رو بالا آورد. دستش هنوز توی جیبش بود، اما حالا یه نگاه مستقیم به من انداخت. این نگاه، سرد و بی‌رحم، انگار هر چیزی رو که گفتم نادیده می‌گرفت. حرکات بدنش کاملاً محکم و دقیق بود. بی‌هیچ تلاشی برای پنهان کردن خشم یا کینه‌ای که داشت.
"تو فکر می‌کنی با این حرفا می‌تونی از این وضعیت فرار کنی؟"
این جمله رو با لحن سرد و تهدیدآمیزی گفت، که هر کلمه‌اش مثل تیغی به دلم فرو می‌رفت.

سرم رو پایین انداختم، اما نگاهش رو از دست ندادم. هنوز شونه‌های من رو نمی‌دید، هنوز بی‌احساس، فقط می‌نشست و من رو می‌سنجید.
"یادته وقتی باهم بودیم؟ یادته چطور همه‌چیز به خاطر غرورت خراب شد؟ حالا می‌خوای اینجا از من بخوای که همه چیز رو تغییر بدم؟"
این بار با صدای بلندتری گفت، انگار هیچ چیزی جز انتقام یا درد بهش نمی‌رسید.

دستش رو از جیبش درآورد و انگشت‌هاش رو روی لبه میز کشید. این حرکتش به وضوح نشون می‌داد که در حال فکر کردن به چیزی است.
"تو هیچ وقت نمی‌خواستی این رابطه رو جدی بگیری. همیشه فکر می‌کردی که توی این بازی برنده‌ای."
اون یه لحظه سکوت کرد و بعد به من نگاه کرد، چشماش پر از سردی و تنهایی بود.
"ولی حالا می‌خوای با این پیشنهادای به ظاهر خوب، همه چی رو درست کنی؟"
کلماتش همچنان سنگین و بی‌رحم بود. در این لحظه، دلم شکست، ولی نتونستم چیزی بگم. فقط سکوت کردم.

ارکا نفس عمیقی کشید و کمی به جلو خم شد، مثل کسی که برای آخرین بار می‌خواد چیزی رو که در دلش پنهان کرده، بیرون بریزه:
"من هیچ وقت فکر نکردم که ما دوباره می‌تونیم با هم باشیم. این چیزی نیست که تو بخوای یا من بخوام. اما هیچ چیزی مثل این نمی‌مونه که من با چشم خودم ببینم که تو هنوزم دنبال یه راهی می‌گردی که از واقعیت فرار کنی."
و بعد با یه لبخند تلخ ادامه داد:
"اگه فکر می‌کنی اینجا چیزی تغییر می‌کنه، سخت در اشتباهی."

اون لحظه‌ای که حرفش تموم شد، من دیگه چیزی برای گفتن نداشتم. خودم رو توی سکوت گم کردم. چیزی در دل من پاره می‌شد، اما نمی‌تونستم به ارکا بگم که احساساتم چطور از هم گسیخته شده. فقط نشستم و همه‌ی کلمات توی دلم گیر کرده بود. ارکا از روی صندلی بلند شد، نگاهش رو از من برداشت و به در رستوران زل زد، انگار منتظر بود که این وضعیت تموم بشه. داشتیم غذا می‌خوردیم، سکوت سنگینی بین‌مون بود. صدای قاشق‌ها و بشقاب‌ها توی فضا می‌پیچید، اما هیچ کدوم از ما خیلی به این صداها توجه نداشتیم. ذهن من پر از افکار بهم ریخته بود، و ارکا هنوز هم ساکت و بی‌تفاوت به نظر می‌رسید. وقتی گوشی‌ام زنگ خورد، توی دلم یه چیزی تیر کشید. شماره ناشناس بود، همون شماره‌ای که همیشه مزاحم می‌شد و هر بار که می‌اومد، یه حس بد و چندش‌آور بهم دست می‌داد. دلم نمی‌خواست جواب بدم، همینطور حواسم رو از همه چی پرت کرده بودم.

سریع گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و دوباره به ارکا نگاه کردم. اون هیچ‌وقت از من نمی‌گذشت، حتی وقتی سکوت می‌کرد. سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که کمی ریز شده بودن، به من نگاه کرد. انگشت‌هایش رو محکم روی قاشق فشار می‌داد و رنگ پوستش توی دستانش از فشار زیاد سفید شده بود.

با اخم پرسید:
"کی بود؟"

چشمانش از شدت دقت انگار هیچ چیزی رو از دست نمی‌داد. من نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سرم رو پایین انداختم، گفتم:
"هیچ‌کی، نشناختم."

دوباره گوشی زنگ خورد، صدای زنگش توی گوشم مثل پتکی محکم بود. انگار با هر زنگ، قلبم تندتر می‌زد. ارکا به سرعت به گوشی نگاه کرد. حالت بدنش از روی صندلی تغییر کرد، انگار با دقت تمام، تک‌تک حرکات من رو بررسی می‌کرد. نفسش کوتاه شد و بدون اینکه چشم از من برداره، گفت:
"جواب بده."

چشمانم به گوشیم دوخته شده بود. از اون لحظه، هوا سنگین‌تر از قبل شده بود. دلم می‌خواست هیچ‌چیز اتفاق نمی‌افتاد. ولی همینطور که اون به من نگاه می‌کرد، حس می‌کردم یه چیزی توی دلم شکسته و نمی‌تونم کنترلش کنم.
گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. انگشت‌های من از استرس شروع به لرزیدن کردند، اما گفتم:
"ارکا جان... بسه دیگه. گفتم که نمیشناسم."

نگاهش رو از من برداشت و خیلی آهسته، با یه حرکت سریع گوشی رو از دستانم گرفت. دستش محکم بود و این حرکتش بیشتر از هر چیزی یه شوک به من وارد کرد. چشمانم به سرعت روی حرکت‌های اون متمرکز شد. صورتش حالا خیلی جدی‌تر از قبل شده بود. چانه‌اش کمی جلو آمده بود، انگار که آماده‌ی یه جنگ داخلی بود.

"بذار ببینم."
گوشی رو به دست گرفت و با سرعت انگشتش رو روی صفحه کشید. صدای تایپ کردنش توی سکوت رستوران مثل صدای کوبیدن میخ بود.

سکوت بین‌مون حالا خیلی سنگین‌تر شده بود. بدنم شروع به عرق کردن کرد. حرکات ارکا سریع و دقیق بودن، و من می‌تونستم تنش توی دستش رو احساس کنم. چشماش دوباره روی گوشی بود، ولی این بار هر بار که نگاه می‌کرد، برق سردی از اون در می‌دیدم.

گوشی رو به سمت من گرفت. با لحن سردی گفت:
"این شماره بهت پیام داده. همین امروز."
نگاهش هیچ احساسی نداشت، مثل سنگ شده بود. وقتی من گوشی رو گرفتم، در واقع اصلاً نمی‌خواستم پیامی رو ببینم، اما یه جرقه توی ذهنم زد. چشمم رو سریع روی صفحه دوختم.

پیامی که روی گوشی بود، چیزی بیشتر از یک تهدید بود. متن پیام به وضوح نوشته شده بود:
«آیا تو واقعاً فکر می‌کنی که می‌تونی فرار کنی؟»

چشمانم از شدت دلهره به صفحه خیره شد. دلم به شدت می‌زد. حتی بدنم از شدت استرس شروع به لرزیدن کرد. نمی‌تونستم این پیامی که به وضوح نشونه‌هایی از تهدید داشت رو نادیده بگیرم. دستم شروع به عرق کردن کرد، گویی تمام وجودم توی همون جمله گم شده بود.

ارکا از دقت نگاهش بیرون نیامد. صورتش بی‌احساس و دقیق به من می‌نگریست. هیچ‌کدوم از ما حرکتی نکردیم. در حالی که هنوز گوشی رو در دست داشتم، می‌تونستم تمام بدنش رو حس کنم که مثل یک طوفان بی‌صدا در حال درگیر شدن با خودش بود.

"چی بود این؟" صدای ارکا مثل رعد به گوشم خورد.

تمام بدنم به لرزه افتاد. نگاهش به من، برنده و کنجکاو بود. نفس‌های عمیق کشیدم، اما زبانم خشک شده بود. ارکا منتظر جواب من بود، و من نمی‌دونستم باید چی بگم. سکوتی که بعد از این سوالش به وجود اومد، سنگین‌تر از قبل شد.

"هیچ چیزی، ارکا..."
این جمله از دهنم بیرون اومد، اما صدایم لرزان و ضعیف بود. با چشمانی که هنوز به من خیره بود، احساس می‌کردم که همه چی در آستانه شکستن است.

گوشی هنوز توی دست من بود، و حرکات ارکا از روی صندلی به شدت تیز شده بود. این سکوت که بینمون برقرار بود، به شدت سنگین و دلهره‌آور بود. توی این لحظه، حس می‌کردم هیچ راه فراری نیست.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.