صدرا روی صندلی کابین چرخ و فلک نشسته بود و به آن مرد نگاه می کرد که از پنجره بزرگ کابین، اطراف را بررسی می کرد. حالا که آرام تر شده بود، چهره اش را بهتر می دید. صورت تیغ زده و استخوانی اش، مو های آشفته و سیاهش، چشم های سبز رنگش و زخم بزرگ روی گونه اش، کاملا نمایان شده بود. پیراهن یقه اسکی یشمی رنگی به تن داشت و یک شلوار پارچه ای سیاه به پا.
بعد از یک دقیقه چک کردن اطراف و اطمینان حاصل کردن از امنیت، مرد چشم سبز سر جایش با آرامش نشست و رو به صدرا کرد.
:« بدون اینکه از خودت چیزی بپرسی دنبال من اومدی و هرچی گفتم گوش کردی؟ اگه منم مثل اون یارو گولت می زدم و تو این اتاقک بدون اینکه راه فراری داشته باشی می کشتمت چی؟» صدرا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. ولی هیچ حرفی نداشت. می دانست که حق با آن مرد است. به کفش هایش خیره شد و دید که توهم رنگی اش رفته. کل بدنش درد می کرد و لباسش خیس عرق بود.
مرد چشم سبز نفس عمیقی کشید و گفت
:« من حامدم. داشتم رد می شدم که متوجه سر و صدا شدم و فهمیدم چه خبره. تو خیلی کوچیک به نظر می رسی. اسمت چیه؟» صدرا سرش را بالا گرفت
:« صدرا. سال اخر دبیرستانم. خیلیم کوچیک نیستم.» حامد گفت هومم و دوباره به منظره بیرون خیره شد.
:« خوب به حرفام گوش کن. متاسفانه نمیتونم همه جور اطلاعاتی بهت بدم. فقط میتونم بهت بگم وضعیت خطرناک تر و ترسناک تر از چیزیه که چند دقیقه قبل تجربه کردی. نمیدونم چرا؛ ولی جونت در خطره. فکر هم نمیکنم که بخوای همون بلایی سرت بیاد که چند روز پیش سر همکلاسیت اومد.» صدرا آب دهانش را قورت داد. حامد ادامه داد
:« همونطور که گفتم، نمیتونم بهت خیلی اطلاعات بدم. چون اطلاعات زیاد کنجکاوت می کنه و باعث میشه بیشتر به خطر بیفتی. فقط در همین حد بدون که تو یه چیز خاص داری که یه گروه محدود از انسان های روی زمین هم دارنش. این چیز خاص باعث شده که یه سری افراد برای به دست آوردنش به هر کاری دست بزنن. حتی قتل. پس ازت خواهش می کنم سریع برگرد به خونه. تو راه ماسک پزشکیو بزن به صورتت و حتی گاهی سرفه کن که ضایع نشه. وقتی رسیدی همونجا باش و حدالامکان هیچ وقت بیرون نرو. مطمئنم چند روزی دبیرستانتون تعطیل شده. پس بهونه ای نداری برای بیرون رفتن. وقتی هم مدرسه باز شد، با اتوبوس برو، همونجا باش و با اتوبوس برگرد. نه برای تفریح برو بیرون و نه برای خرید. ازت خواهش می کنم یه جای امن بمون.» صدرا به حامد نگاه کرد و گفت
:« میشه یه سوال بپرسم؟ چی باعث شده که.. هیچی. مهم نیست. ولش کنین.» حامد سرش را برگرداند و به صدرا نگاه کرد و لبخند بسیار ملایمی زد.
:« حس انسان دوستی برای اینه دیگه. نمیخوام بذارم آدما همینطوری کشته بشن و یا زندگی شون به خطر بیفته. چون تواناییشو دارم، پس وظیفه خودم می دونم که از کسایی که به کمک نیاز دارن محافظت کنم.»
باران ریزی شروع به باریدن کرده بود. صدرا کنار خیابان آرام قدم می زد. خیالش کاملا راحت بود چون حامد پشت سرش او را اسکورت می کرد و مراقب همه چیز بود. صدرا هم به او اعتماد کرده بود و فقط میخواست مستقیم به خانه برگردد. مطمئن بود هم عماد و هم پدر و مادرش حسابی نگرانش شده اند.
فردای آن روز، صدرا گوشه اتاقش لم داده بود و فکر می کرد. اتفاقات شب قبل یادش آمده بود. او به عماد و خانواده گفته بود که یک اشتباه کوچک پیش آمده بود و ادعا کرد که یکی دیگر از همکلاسی هایش صرفا قصد شوخی با او را داشته و با در آوردن صدای عماد، او را سرکار گذاشته. اما خودش همچنان به یاد آن لحظاتی که می توانستند ثانیه های آخر زنگی اش باشند فکر می کرد. هنوز چهره غیر قابل دیدن آن مرد چاق که در کوچه پس کوچه گیرش انداخته بود، کابوس شبانه اش بود. هنوز بوی چرم مصنوعی کت آن مرد قد بلند توی بینی اش می پیچید و هنوز چهره جدی و صدای محکم حامد که به او هشدار داد هرگز برای تفریح یا کار غیر ضروری از خانه خارج نشود، یادش مانده بود.
همانطور که روی زمین لم داده بود، چرخی زد و دستش را کشاند تا به موبایلش برساند. حوصله اش سر رفته بود و میخواست کمی با موبایل بازی کند. لپ تاپش در اختیار مادرش بود که آن روز، کارهای زیادی روی سرش ریخته شده بود. صدرا یکی از بازی های روی موبایلش را باز کرد ولی سریع دوباره آن را بست و موبایلش را به گوشه ای سر داد. بار ها شده بود که سراغ کاری می رفت اما خیلی زود بیخیال آن می شد و بازی کردن با موبایل هم جزو این کار ها بود. به جای بازی، به موکت قهوه ای تیره کف اتاقش خیره شد. ناگهان چیزی مثل نیزه از ناکجا آباد رسید و داخل روحش فرو رفت. یک حس. همان حسی که از زمان دیدن آن توهم ها به سراغش می آمد. همان حسی که مجبورش کرد آن شب از دست مرد قد بلند فرار کند. اما این بار فرق داشت. این بار این حس شبیه به یک صدا بود. صدایی محو، اما واضح:
"فرار کن"
صدرا اول فکر کرد که باز هم توهم زده. اما صدا خیلی واقعی به گوش می رسید. درست مثل همان رنگ های اشتباهی که گاهی اوقات میدید. از همه ترسناک تر اینکه صدای محو، بسیار آشنا بود
:« این رهام بود. مطمئنم این صدای خودشه. دقیقا صداش همین شکلی بود..» و یکدفعه یک چیزی به ذهنش رسید که اندکی نگرانش کرد. نکند رهام نمرده باشد؟ نکند همه ماجرا یک نمایش ساده بوده باشد؟ صدرا مرتب سعی کرد این فرضیه غیر واقعی و بی منطق را کنار بگذارد. ولی به قدری محکم در ذهنش حک شده بود که ناخودآگاه داشت باورش می کرد. حس می کرد سالهاست که این حقیقت را میداند. با اینکه باورش نداشت، اما مغزش مجبورش کرد که باور کند. آنقدر با خودش کلنجار رفت که دیگر هر چیزی به خودش می گفت و هر مدرکی که پیدا می کرد، نتیجه اش یک چیز می شد: رهام هنوز زنده ولی در خطر است و به کمک نیاز دارد. ولی اگر اینطور بود پس چرا باید به صدرا می گفت که فرار کند؟ اصلا مگر زنده نیست؟ پس چرا بدون اینکه حضور فیزیکی داشته باشد توانست با صدرا ارتباط برقرار کند؟ صدرا سرانجام از جایش بلند شد. چیزی به ذهنش رسید.
عماد مشغول نوشتن تمرینات آقای رستمی بود که موبایلش زنگ خورد. وقتی شماره صدرا را دید تعجب کرد. صدرا اصولا اهل زنگ زدن به کسی نبود. پس سریع گوشی را برداشت چون حس کرد شاید اتفاقی افتاده.
:«الو؟ صدرا تویی؟»
:«الو سلام عماد. گوش کن ببین چی میگم. اصلا ازم نپرس چرا و چطوری. ولی من میدونم رهام زندس.»
:«چی؟ ببخشید ولی نمیتونم نپرسم. چرا و چطوری؟ من خودم جسدشو اون روز دیدم که غرق خون شده بود. بعد تو میای میگی زندس؟ اصلا برای چی زنگ زدی و اینو میگی؟»
:«من بهت نشون میدم. تا حالا تو عمرم انقد در مورد یه چیزی مطمئن نبودم. مگه خودت تاحالا به حس قوی سراغت نیومده که از آینده بهت خبر میده و یا از یه چیزی مطلعت می کنه؟»
:«چرا حرف بیخود میزنی؟ ننه باباش رفتن امضا کردن که این پسر ماس! بعد تو میای میگی نه؟ حرفات اصن با عقل جور در نمیاد.»
:«من دارم پا میشم برم به سردخونه ای که نگهش داشتن. میرم و خودم از جلو میبینم واقعا خودشه یا نه. اگه میای بیا ولی اگه مهم نیس برات ولش کن. خودتم که میدونی سردخونه کجاست..»
:«سردخونه؟ مگه دیوونه شدی؟ اونجا که... »
صدرا تماس را قطع کرد و سریع آماده شد. عماد اما گیج و منگ از حرف های دوستش، نمیدانست چه کار کند. از روی صندلی پشت میز تحریرش بلند شد و در حالی که زیر لب گفت
:« این پسره دیوونس؟ چه مرگش شد یهو؟» لباس می پوشید که بلکه بتواند جلویش را بگیرد. از چند سال قبل، یک سردخانه بسیار بزرگ در بیرون شهر ساخته شد که مقتول های جنایی را در خود جای میداد. بنایی که ساختمانش جزو جالب ترین و بلند پروازانه ترین پروژه های معماری آن سال لقب گرفت. عماد می دانست که جسد رهام هم به همان سردخانه رفته بود و حالا صدرا داشت می رفت تا وارد آن سردخانه شود و جسد را چک کند. عماد یادش بود که خبر دزدیده شدن یک جسد از سردخانه، دو ماه بعد از افتتاحش، باعث شد که ورود هر شخص غیر مربوط به داخل ساختمان سردخانه ممنوع شود. همه هم می دانستند که پلیس و مسئولین سردخانه می توانند چه دردسری برای فرد خاطی درست کنند.
افتاب داشت کم جان می شد و هوا کم کم سرد می شد. شهر قرار بود طبق پیش بینی ها، سرد ترین بعد ظهر سال را تجربه کند. صدرا با اینکه توصیه و هشدار حامد مدام در ذهنش تکرار می شد، اما با اطمینان خاطر از تاکسی پیاده شد و وارد پیادهروی کنار خیابان شد. خیابان "اعتماد" ، نزدیک ترین و مستقیم ترین راه ممکن به سردخانه بزرگ شهر بود. صدرا کافی بود پانصد متر دیگر پیاده روی کند و سپس میتوانست از دور، ساختمان بزرگ سردخانه را ببیند. ته دلش از کاری که داشت می کرد ترسیده بود. می دانست که اگر گیر بیفتد، کارش تمام است. تا حالا هیچ وقت قانون شکنی خاصی نکرده بود. همیشه همه او را پسری آرام و مطیع می شناختند که هیچوقت کار های غیر عادی و یا غیر قانونی نکرده بود. هیچوقت حتی به اینکه دست به چنین کاری بزند فکر هم نکرده بود. در مسیر رفتنش به سمت سردخانه، چند بار داشت مسیرش را کج می کرد و بیخیال ماجرا می شد. ولی همان حس کذایی که قرار نبود دست از سرش بردارد، داشت به سمت سرخانه هلش می داد. صدرا تا به خودش آمد، دید که عملا فاصله چندانی با ورودی ساختمان سردخانه ندارد. بنای عظیمی که ظاهری جالب و عجیب داشت. نمای ساختمان به رنگ و شکلی بود که انگار از فلز براق ساخته شده. چندین ستون بلند در دور تا دور ساخته شده بود و یک سقف شیروانی طور که به قدری براق بود که از دور سفید دیده می شد.
صدرا با شنیدن صدای خرچ خرچ زنجیر چرخ به خودش آمد. عماد در حالی که با شال گردن آبی نفتی، صورتش را بسته بود و کاپشن پشم شیشه دار زرد رنگی به تن داشت، رکاب زنان به او نزدیک می شد. صدای حرف زدنش به خوبی شنیده نمی شد چون هم دور بود و هم شال گردن جلوی دهانش را گرفته بود.
:«مرتیکه انتحاری! عقلتو از دست دادی؟ اینا چی بود پشت تلفن به من گفتی؟؟؟» صدرا خودش را کنار کشید تا عماد یک وقت به این فکر نیفتد که با دوچرخه به او بزند.
:«اووو.. چه خبرته؟ فک نمیکردم برسونی خودتو. ممنون که اومدی کمک.» عماد از روی دوچرخه بلند شد و در حالی که با بی اعتنایی آن را به کنار انداخته بود، پرید و یقه صدرا را گفت و به دیوار کاهگلی و نیمه خراب کنار پیاده رو کوبید.
:«کمک؟! مرد حسابی میدونی داری چیکار می کنی؟ خل شدی یا میخوای کار دست خودت بدی؟ چک کردن اینکه اون پسره واقعا مرده یا نه انقد برات مهمه که داری دستی دستی خودتو به کشتن میدی؟» صدرا در حالی که از حرکت خشن و ناگهانی عماد شوکه بود، دستان دوستش را گرفت و به زور از یقه اش جدا کرد.
:«چته بابا؟ ول کن یقه رو. » عماد یقه صدرا را رها کرد ولی هنوز عصبی و پریشان بود. صدرا کمی از او فاصله گرفت
:«یه لحظه فک کردم اومدی دنبالم. منو باش فک کردم رفیقم پشتمه. ولی انگار اومده جلومو بگیره.» عماد چشم هایش را چرخاند و در حالی که سرش را به چپ و راست می چرخاند، گفت
:«میدونی نباید بری اونجا؟ میدونی هر کیو تو سردخونه ببینن دستگیرش می کنن و حداقل چند سال زندان داره؟» کمی آرام تر شد و تن صدایش پایین تر آمد.
:«تو اصلا از کجا میدونی که رهام نمرده؟ اصلا چه اهمیتی برات داره؟ داداشته یا رفیق صمیمیت؟» صدرا در حالی که اندکی مردد بود گوشه لباسش را می کشید و کف کفشش را به زمین.
:«من صداشو شنیدم. مطمئنم صدای خودش بود. نمیدونم چرا حس می کنم کمک میخواد. خودت جای من بودی و می فهمیدی یکی کمک میخواد چیکار می کردی؟ فراموشش می کردی یا دیگه از ذهنت پاک نمی شد؟» عماد خنده ای کرد
:«صداشو شنیدی؟ تو یا خل شدی یا توهم زدی. بعدشم فرض کن روحش بیاد زمین و در گوشت درخواست کمک کنه. تو باید پاشی بری جسدشو چک کنی؟ اصلا تو هیچ دلیل منطقی داری که باعث شه فک کنی رهام زندس؟ فقط یه صدا شنیدی و دیگه هیچی!» سپس سرش را پایین انداخت و مکث کوتاهی کرد. متوجه شد که زیادی خشن و بی احساس با دوستش رفتار کرده.
:«بیا عین بچه آدم بشین ترک دوچرخه. میرسونمت خونه. اینجا ماشین گیرت نمیاد که بخوای برگردیا.» صدرا اول پوزخندی زد ولی چهره اش کمی گرفته شد.
:«وضع اصلا خوب نیس. اگه رهام زنده باشه و در خطر، من نمیتونم ولش کنم. انصافا بیا بریم. کسی نمیگیرتمون. خطری تهدیدمون نمی کنه. اگه رفتیم و رهام واقعا خودش بود و من اشتباه کردم دوباره بر میگردیم دیگه. یه شام مهمون من اصلا.» عماد نفس عمیقی کشید و نوک کفشش را چند بار به دیوار کوبید.
:«خیلی خب. میریم ولی زود برمیگردیم. ببین کاراتو خداوکیلی. آخه سر و کارمونو به چه جاهایی که نمی کشی. بذا من دوچرخمو قفل کنم به درخت و میام.»
داخل سردخانه، همه چراغ ها خاموش بودند و فضای تاریک عجیبی حکمفرما بود. سکوت مطلق و از همه عجیبتر اینکه هیچ نگهبانی در جلوی در ورودی و در راهرو دیده نمی شد. صدرا نگاهی به دوربین مدار بسته ای که بالای سرش در فضای ورودی ساختمان وجود داشت انداخت و متوجه شد که چراغ چشمک زن قرمزش خاموش شده.
:«برقا رفته؟ چرا نگهبانی اینجا نیس؟ اینجا نباید حداقل چند نفر از پلیس توش باشن؟» عماد جوابی نداد و فقط با کلید چراق ورودی ور رفت. صدرا چند قدم برداشت و به انتهای راهرو بلند سردخانه نگاهی انداخت.
:«انگاری برقا رفته. شانس باهامون یار بوده. وگرنه تا وارد می شدیم، دوربینا فیلم میگرفتن ازمون.» عماد کلید لامپ را رها کرد.
:«آره. برقا رفته و هیچ نگهبانیم اینجا نیس. اصلا چرا عین گاو سرمونو انداختیم پایین و اومدیم تو؟ واقعا خدا رحم کرد بهمون. بیا برگردیم انصافا.» ولی صدرا اهمیتی به حرف عماد نداد و مستقیم وارد راهرو شد. سردخانه یک راهروی بلند و باریک بود که چپ و راست اتاق های مختلف داشت. بالای در هر اتاق، یک تابلو با یک حرف الفبا دیده می شد که از الف شروع شده بود.
:«بیا این اتاقا به ترتیب اول اسم چیده شدن. باید دنبال ک بگردیم.» و با سرعت بیشتری به حرکتش ادامه داد. عماد هم به ناچار دنبال دوستش به راه افتاد و سر و صدای برخورد کفش با کف فلزی ساختمان دوبرابر شد.
در اتاق "ک" مثل بقیه اتاق ها قفل بود. صدرا در حالی که خودش هم مثل عماد، باور نمی کرد که دارد چه کار می کند، با یک لگد در را شکست و وارد شد. یک اتاق نسبتا بزرگ که محفظه های کشویی سردخانه همه با در های بسته در آن دیده میشد. صدرا نگاهی به اطراف انداخت و سریع به دنبال محل نگهداری بدن رهام گشت. چند محفظه را که گشت، چشمش به ردیف چهارم از ستون نوزدهم خورد. اسم رهام کمالی به خوبی روی پلاک فلزی پیچ شده به در محفظه دیده می شد. صدرا دستگیره های محفظه را گرفت و آن را بیرون کشید. بدن یک انسان زیر پارچه سفید، حس بدی به عماد داد.
:«چیزه.. من میرم بیرون مواظب اطراف باشم.» صدرا خنده آرامی ته دلش کرد. سپس نفس عمیقی کشید و پارچه را کنار زد. چهره بی جان و سرد رهام کمی حالش را گرفت و غمگینش کرد. اما تا به قفسه سینه رهام نگاهی انداخت، ناگهان توهم رنگی اش پدیدار شد و همان حس چموش همیشگی، نگاه و توجهش را به قفسه سینه رهام کشاند. صدرا آن بخش را به رنگ قرمز می دید ولی بقیه بدن رهام عادی دیده می شد. این اولین باری بود که صدرا یک رنگ را درست می دید. به آرامی بدن رهام را چرخاند و جای گلوله تیر اندازی شده را پشت کمر رهام دید. با خودش گفت
:«جای تیر که درسته. پس چرا حس بدی نسبت بهش دارم؟ نکنه حق با عماده و من زیادی دارم جوگیر میشم؟» سپس بدن رهام را به حالت قبلی برگرداند. اما ناگهان متوجه چیزی شد که مو های بدنش را از ترس سیخ کرد. چشمهای جسد باز بودند و به او خیره شده بودند. صدرا خشکش زده بود و به قدری ترسیده بود که نمی توانست تکان بخورد. چشم هایی به رنگ آبی که رگ های خونی، سفیدی اش را پر کرده بودند، بدون هیچ حرکتی به صدرا خیره شده بودند و چنان حس بد و ترسناکی به او القا می کردند که تا کنون تجربه نکرده بود.
یکدفعه صدای وحشت زده عماد، با یک فریاد مردانه از دور آمیخته شد و صدرا به خودش آمد.
:«صدرا! فرار کن! زود باش!» صدرا حتی پارچه سفید را دوباره روی رهام نکشید. فقط بدنش را چرخاند و با تمام توان از اتاق خارج شد. عماد چند قدمی جلوتر دویده بود و داشت به پشت سرش نگاه می کرد. صدرا سریع به او ملحق شد و سپس متوجه چند نفری شد که از در ورودی وارد شده بودند و سر و صدا می کردند. صدرا درست نمی دید. ولی متوجه بود که آنها هم در حال دویدن هستند و احتمالا می توانستند به او و عماد برسند. برق ساختمان یکدفعه برگشت و چراغ های بزرگ سقفی راهرو، همه با هم روشن شدند. عماد که از وحشت، دیوانه وار می دوید و حتی یک لنگه کفشش هم از پایش در آمده بود، قبل از اینکه وارد شوند، گفته بود که ساختمان یک در خروجی در انتها دارد. ولی به نظر می رسید که راهرو بسیار طولانی تر از چیزی بود که به نظر می رسید. صدرا یک لحظه حس کرد که انگار دوباره از جلوی در "الف" گذشته. بدتر از همه اینکه آن حس تحریک کننده هم در بدنش وجود نداشت که به جلو هلش بدهد و کمکش کند. ایده ای به ذهنش رسید که وارد یکی از اتاق ها شوند و در را قفل کنند و راهی برای فرار گیر بیاوردند. اما رشته افکارش با صدای بلند شلیک تفنگ پاره شد. گلوله، سفیر کشان از بغل گوش صدرا گذشت و در حالی که به خوبی داغیش را حس کرد، به پای عماد خورد و او را همزمان با صدای آخ بلندش به زمین انداخت. صدرا خواست بایستد و به سراغ دوستش بود. اما بدنش از مغزش تبعیت نکرد و پاهایش فقط اندکی کند شدند. صدرا در مقابل چشمان وحشت زده و تسلیم عماد دور و دورتر شد. اما لحظه ای که ناگهان چیز محکمی به بازویش خورد و صدای فریاد عماد در کل ساختمان پیچید، سیاهی کل دنیا را فرا گرفت و صدرا دیگر چیزی را احساس نکرد.