همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : سرریز... 

نویسنده: NegarMojiri

چون امروز، یعنی ۱۸ فوریه؛ روز جهانی اطلاع‌رسانی درباره آسپرگر هست؛ تصمیم گرفتم یکی از بدترین خاطراتم که نسبتا کوتاه هم هست رو اینجا منتشر کنم تا درباره یکی از جدی‌ترین مشکلات ما که صدالبته باعث بیشترین سوتفاهم درباره ما می‌شه اطلاع‌رسانی کرده باشم...



***



شب جمعه بود. مثل هر شب جمعه دیگه‌ای، داخل ماشین نشسته بودم و داشتیم به سمت خونه مادربزرگم می‌رفتیم. سر راه خواهرم رو دم باشگاه ورزشی سوار کردیم.

اون موقع، به‌دلیلی که خودم هم نمی‌دونم دقیقا چی بود؛ بیش‌حسی‌هام خیلی خیلی بیشتر از حالت عادی شده بودن. اصلا همین که داخل ماشین نشسته بودم، نورهای لامپ‌های بیرون داشتن دیوانه‌م می‌کردن. همین طور که داشتم تلاش می‌کردم به آسفالت کف خیابون خیره بشم و نورهای دیگه رو نادیده بگیرم؛ یک دفعه، یکی از حضار داخل ماشین شروع به حرف زدن کرد.

اما حرف زدن با صدای معمولی نه... حرف زدن با صدایی که به‌نظرم فقط یک درجه کمتر از داد زدن بود. شاید هم من اون طور می‌شنیدم و صداش واقعا اونقدر هم بلند نبود... هرچی که بود واقعا شوک بدی بهم وارد کرد. با هر کلمه، احساس می‌کردم یه چیزی درونم ذوب می‌شه. چند دقیقه‌ای تحمل کردم اما واقعا داشت صبرم لبریز می‌شد.

... اون همچنان با همون صدا به حرف زدن ادامه داد...

سرم رو بالا آوردم. طوری شده بود که دیگه حتی نورهای زننده رو نمی‌دیدم. حس می‌کردم گوش‌ها و مغزم از صدا و کلمات پر شدن و دیگه ظرفیت ندارن. احساس می‌کردم مثل یه ظرفی‌ام که تا خرخره پر شده و اگه یه قطره دیگه واردش بشه سرریز می‌شه. دلم پیچ می‌خورد و تموم وجودم می‌لرزید.

... صداش مدام بلندتر و بلندتر به‌نظر می‌رسید اما همچنان متوقف نشد...

یه دفعه چیزی از درونم بهم گفت که فرار کنم و یا یه جوری اون شرایط رو تموم کنم. قبل از این که سرریز کنم یا بیشتر از این ذوب بشم. نفس‌نفس می‌زدم. نمی‌دونستم باید چی کار کنم و حس می‌کردم دیگه نمی‌تونم دنیای بیرون و فضای اطرافم رو درک کنم.

... و اون فرد همچنان با همون صدا حرف می‌زد و حرف می‌زد...

دست راستم ناخودآگاه رفت سمت دستگیره در. گرفتمش و کشیدمش! انگار که بخوام بپرم بیرون و فرار کنم! در باز شد.«چی کار می‌کنی؟!» راننده محکم روی ترمز کوبید و ماشین تکونی خورد و متوقف شد. راننده برگشت و مثل بقیه حضار داخل ماشین بهم خیره شد. حس می‌کردم دارم زیر نگاه‌هاشون خفه می‌شم. سعی کردم به خودم یادآوری کنم که قبلا چطور با چنین شرایطی کنار می‌اومدم و می‌ریختم توی خودم تا توی مکان و موقعیت مناسبی خودم رو خالی کنم. سعی کردم... سعی کردم و سعی کردم... بیشترین تلاشم رو کردم...

اما راننده داشت داد می‌زد...

اون صدا بلند هم داشت حرف می‌زد...

و من چیزی نمی‌فهمیدم...

گفتم فقط یه قطره دیگه کافی بود تا سرریزم کنه؟! این خیلی خیلی بیشتر از یک قطره بود! این یه دریا بود! خب... باعث شد اتفاقی که نباید بیافته... من-سرریز-کردم. من-توی-خودم-ذوب-شدم!

یادمه که جیغ زدم.

پشت سر هم داد زدم:«داد نــــــــــــــــزن! دااااااد نــــــــــزززززن!! داااااااددددد نــــــــززززززنننن!...»

بلند بلند گریه کردم.

خودم رو کتک زدم.

گوش‌هام رو گرفتم و محکم کشیدم و روشون ضربه زدم.

و همه این‌ها تا جایی که دوباره به این دنیا کشیده بشم و کنترل خودم رو به‌دست بگیرم، جلوی اون چشم‌های مبهوت و خیره ادامه داشت. دست‌هام هنوز روی گوش‌هام بود. وقتی یکم به‌خاطر سکوت برقرار شده بهتر شدم و تونستم ساکت و اروم بشم، وقتی آدم‌ها و چشم‌های خیره و چهره‌های متعجب و تاحدی ترسیده‌شون رو دیدم؛ به مشکل و سوال جدیدی برخورد کردم:



«حالا چی کار کنم؟!»



***



خب! بذارین توضیح بدم!

اول از همه باید بگم که چنین چیزی ممکنه برای هرکسی حتی نوروتیپیکال‌ها(انسان‌های عادی و معمولی و بدون هیچ اختلالی) پیش بیاد اما توی افراد اوتیستیک خب به‌دلایل مختلفی احتمال وقوعش بیشتره. بهش می‌گن melt down یا sensory overwhelm که به‌دلیل sensory overload به‌وجود میاد. یه جورایی شبیه شوک پنیک هست اما متفاوتن و دلایل متفاوتی هم دارن.

+چی می‌گی بابا فارسی حرف بزن!!

باشه باشه:))) ببینین! توی خاطره بالا، چی باعث شد من به اون درجه برسم که کنترل خودم رو از دست بدم؟ بله! صدای زیاد از حد... یا می‌شه گفت صدایی که من بیش از حد احساسش می‌کردم. وقتی که مغز توی یه شرایطی قرار بگیره که اطلاعات بیش از حد واردش بشن و مجبور به پردازش حجم خیلی زیادی از اطلاعات در آن واحد بشه؛ ممکنه دچار شرایطی به نام sensory overload بشه. یعنی بیش از حد اطلاعات روش load بشن و اون دیگه نتونه و نخواد پردازششون کنه. بالاخره مغز یک ظرفیت مشخصی برای پردازش اطلاعات مختلف در یک لحظه داره. این ظرفیت می‌شه گفت برای افراد اوتیستیک غالبا کمتره. مثل این که لیوان ما کوچیک‌تر از شما باشه. از طرف دیگه؛ مقدار اطلاعاتی که ما از بیرون دریافت می‌کنیم خیلی بیشتره و به‌دلایلی مثل masking(توضیح داره حقیقتا حال ندارم الان تایپ کنم! اگه خواستین تو کامنتا بگین تا توضیح بدم کامل) فشاری که روی مغز ما هست نسبتا بیشتر از شماست. مثلا وقتی یه نفر از شما بپرسه «چه خبر؟!» یه دفعه تموم خبرهای گذشته به ذهنتون سرازیر نمی‌شه و گیج نمی‌شین که باید دقیقا کدوم رو بگین و بعدش بخواین از بین جواب‌های آماده یعنی:(هیچی/چیز خاصی نیست/ سلامتی) یکی رو طبق شرایط انتخاب کنین و بگین. درضمن مراقب باشین که یه موقع فعل و فاعل رو جابجا و اشتباه نگین! یا مثلا اگه از کسی پرسیدین:«حالت چطوره؟ خوب نیستی؟» و اون گفت:«خوبم کاملا عزیزم. دارم بهتر می‌شم ممنون!» احتمال زیاد شما به این اهمیت نمی‌دین که اولا چطور ممکنه کسی همزمان (کاملا خوب) باشه و درحال (بهتر شدن) هم باشه دوما شما که عزیز اون شخص نیستین پس چرا این طوری خطاب شدین! خلاصه... ذهن ما یکم درحالت عادی هم شلوغ‌پلوغه. پس باید حق بدین که وقتی توی این لیوان کوچیک که نصفش هم پره یه پارچ آب بریزین سرریز کنه!

گفتم سرریز کنه... اگه این شرایط overloading ادامه پیدا کنه، ممکنه دچار sensory overwhelm یا همون سرریز کردن بشیم! در بدترین حالت overwhelming، فرد دچار melt down یا به معنای لغوی ذوب شدن می‌شه که خب، ممکنه رفتارهای عجیب و یا حتی خشنی ازش سر بزنه. چون فقط دلش می‌خواد از اون منبع اطلاعات دور بشه تا دیگه اطلاعات اضافی دریافت نکنه و این واقعا توی اون شرایط دست خودش نیست. دقیقا مثل شوک پنیک، که فرد به‌دلیل اضطراب بالا، ممکنه رفتارهای عجیبی ازش سر بزنه.

در پایان بگم که، لطفا هیچکس رو هیچ‌وقت در هیچ موردی قضاوت نکنین. چه به‌خاطر حرف‌هایی که می‌زنه، چه به‌خاطر رفتارهایی که می‌کنه و چه به‌خاطر هرچیز ریز و درشت دیگه‌ای. شاید مثل همین مساله، دلیلی وجود داشته باشه که شما ندونین. شاید تا قبل از خوندن این متن اگه با یک چنین چیزی روبرو می‌شدین؛ فکر می‌کردین طرف حتما یا دیوونه‌س یا روانیه و باید توی تیمارستان بستری بشه! اما الان متوجه شدین که ممکنه اون فرد با شرایط خیلی سخت و بدی دست و پنجه نرم کنه و شاید حتی اگه خود شما هم جای اون شخص بودین رفتاری حتی بدتر از این ازتون سر می‌زد...

خب... همین دیگه!

Be nice!

روز جهانی آسپرگر هم گرامی بااااد:)))
پ.ن:روز جهانی اوتیسم روز 2 آپریل یا همون سیزده فروردین هست.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.