نفرین خودکار آبی
نمیپرسم، چون مطمئنم کلمه نفرین رو شنیدین نفرین یا دامن یه آدم رو میگره یا خونه این از اوناس که دامن آدم میگیره منتهی با خودکار آبی با داستان بهتون خوشبگذره و مواظب نفرین خودکار آبی باشید
نمیپرسم، چون مطمئنم کلمه نفرین رو شنیدین نفرین یا دامن یه آدم رو میگره یا خونه این از اوناس که دامن آدم میگیره منتهی با خودکار آبی با داستان بهتون خوشبگذره و مواظب نفرین خودکار آبی باشید
اُفِلیا پیشگوی ممنوعه با جادوی سیاه خود کتابی خلق کرد که هراتفاق، دعا، نفرین، داستان و افسانه ای که در آن می نوشت به حقیقت می پیوست. از آنجایی که جادوی سیاه او غیرقانونی و ممنوعه بود به سیاهچال افتاد ولی تصمیم گرفت برای کتاب قدرتمندی که خلق کرده است وارثان شایسته ای را برگزیند. دویست سال بعد قلعه ای برای محافظت از کتاب ساخته شد و به بهانه صلح بین خون آشام ها و آدم ها، تبدیل به یک مدرسه جادویی به نام زایناگو شد. حالا کتاب درخطر است و با به دنیا آمدن وارثین آن زایناگو وقایع تازه ای به خود می بیند...
تا حالا شده بخوای جاودان عمر کنی یا به عبارتی یه عمر "بی پایان" داشته باشی؟ این کتابو بخون تا نظرت عوض شه! در مورد یه نویسنده است که هیچ وقت نمی تونه داستاناش رو تموم کنه، یا به عبارتی داستاناش "بی پایان"نند! این دختر انقدر سرش تو داستاناشه که توجه چندانی به زندگی ش نمی کنه. افرادی از خانواده اش به آسمون میرن و افراد جدیدی به زمین می آن. متوجه هیچ کدوم نمی شه و اگر ام میشه توجهی نمی کنه...تا اینکه یه روز به خودش می آد و می بینه تنهاست، داره تولد 125 سالگی ش رو جشن می گیره و مثل یک دختر جوون 23 ساله،سالم و سر پاست! کلا بی خیال خانوده اش می شه و کلیییییییی خوشحال می شه! اولش می گه:«آخ جون! من می تونم تا آخر این دنیا زندگی کنم! می تونم هر کاری بکنم! و اِل و بِل و بِل! ولی کم کم از این زندگی "بی پایان" خسته می شه و حالا دنبال راهی تا به زندگی ش پایان بده...!
مردی بعد از چندسال از کما بلند میشه اما یادش نمیاد کی هست و به دنبال این پاسخ میرود اما او واقعا کیست؟
مهشید مسیر پرپیچ و خمی را در زندگی خود تجربه میکند
مهشید مسیر های پرپیچ خمی را در زندگی خود تجربه میکند
جرقه ی عشق در بهشت دختری که با دوستان خود به دانشگاه می رود و با استاد دانشگاه خود وارد جنگ و جدال می شود و بلا هایی بر سر هم می اوردند و در اخر سر یک اتفاق ......
باید امشب از اینجا فرار کنم ؛ اما با این پا ؟ با این دست ؟ غیر ممکنه بتونم . ولی باز باید شانس خودمو امتحان کنم . امشب از اینجا می زنم بیرون ...
(: لطفا نظر دهید :) فصل بعدی کلی شخصیت جدید بهش اضافه می شه . پس از دستش ندین . اگه می خوای آرزویی که نمی دونی چیه رو برآورده کنی همین امشب جملات پایین رو با دو تا از دوستات بخون ... «دیدجَ یِوداج میریگبِدای نومدِیدجَ یِاتسود اب نومدِوخ هنوخ هنوخ میربِ میربِ دیاب تشوِنِرسَ شیپ میربِ میربِ میربِ دیاب هناشاک ات هناخ زاَ» بعد چشماتونو ببندین و سه بار بشت سر هم بگین : «میربِ مهَ اب»
تهیونگ و جانکوگ عاشق همن و تهیونگ میمیره و تنها نامجون دلیلش رو میدونه
جانکوگ و تهیونگ عاشق همن ولی تهیونگ خودکشی میکنه و کوک افسرده میشه و فقط سرگروه دلیلش رو میدونه و اعضا هرجور شده میفهمن
نام رمان: تمام من نام نویسنده: غزل ابراهیمی(نفس.غزل.84) ژانر: عاشقانه، طنز. خلاصه رمان: دختری شیطون به نام رها که برای دانشگاهش از گیلان به تهران انقالی میگیره و در خونهای که پدرش خریده زندگی میکنه... زمان زیادی از اومدنش به دانشگاه نمیگذره که استادی جذاب میاد و دل دختر داستانمون و میبره؛ ولی بروز نمیده و میره تو جلد مغرور خودش میره. مقدمه: تو نهایتِ عشقی نهایتِ دوست داشتن و در لابلای این بی نهایت ها چقدر خوشبختم که تو سهم قلب منی...
او دقیقا کنارم نشسته بود..با یک لیوان قهوه در دستانش.. و من برای دومین بار بود که او را میدیدم اما احساس عجیبی داشتم هیچوقت با او حرف نزده بودم... او فقط یک غریبه بود ولی من وقتی نگاهش میکردم،میتوانستم قسم بخورم او جایگاهی در خاطراتم دارد نمیدانستم او کیست..نمیدانستم او را کجا دیده ام..نمیدانستم او هم همان حس را دارد یا نه.. فقط میتوانستم بگویم که این یک دژاوو است...