حُس
حس اون روز یاد گرفت....
یلدا دختر ۹ ساله یی است که علاقه خاصی به اسب ها دارد و روزی با بد اخلاق ترین اسب دنیا رو به رو میشود و........
زندگی منم مثل هر نوجوون دیگه حوصله سر بره نه میدونم چی میخوام..نه میدونم کی هستم..نه میدونم قراره چی بشم.. قراره جوری که خانوادم میخوان بشم؟ یا جوری که خودم میخوام؟ شاید من فقط باید دوباره بچگی کنم..شاید زود بزرگ شدم.. فقط زمان میخوام تا بتونم زندگیمو هضم کنم
هر چقدر دیوار میان ما قرار گرفته باشد؛ روز خواهد رسید که مقصد من تو هستی و تنها یه دیوار ما را احاطه کرده و من یقین دارم که آن روز خواهد رسید...
در کتاب زندگی مان، کلمات و نت های موسیقی با همدیگر داستانمان را میسازد. پس او را زیبا بساز!
رایلا دختر کوچولو خانواده بود اسم مادرش سارا واسم پدرش جاک بود یک روز که مادر و پدر رایلا برای خرید بیرون میرن و رایلا پیش پرستار خونه تنها میمونه پرستار برای یک لحظه کودک رو تنها میزاره وقتی برمیگرده دیگه خبری از رایلا نیست........
و گاهی چه بی صدا و دردناک مرز هایمان دیگر خط نداشت. خط بین آن همه عشق با یک دنیا نفرت گاهی پاک میشود و تو در کدام طرف ایستاده که هنوز میتوانی نفس بکشی...
پری ها زندگی تو کجا هستند؟ آیا تا به حال به دنبالشان رفته؟ اگر نمیدانی کجا پیدایشان کنی من راه را به تو نشان خواهم داد. تنها باید...