در بند زلیخا : ۱۸
0
6
0
27
***
عینک آفتابیش را از روی چشمانش سمت سرش سر داد و به خانه مقابلش چشم دوخت.
نفسی از هوای پاک روستا گرفت و طرف خانه رفت.
میان راه صدای آشنای نسیم توجهاش را جلب کرد.
لبخندی از فرط دلتنگی روی لبهایش نشست.
راهش را از جلوی در به سمت چپ منحرف کرد.
زمین کاملاً دیوارکش نشده بود و تقریباً وسعت زیادی از حیاط آزاد بود.
صدا را دنبال کرد.
در حد یک زمزمه بود و گوشهایش برای شنیدن آن نجوا به مانند تشنهای جستجو میکرد.
تا نصف ساقش داخل برف فرو میرفت.
خود را به صدا که از داخل گاراژ بلند میشد، رساند.
زمستانها گوسفندها را به داخل گاراژ میبردند.
خیلی وقت بود که استفاده دیگری از گاراژ نمیشد.
با هر گامش صدا واضحتر به گوشش میرسید.
میدانست نسیمش این وقت صبح مشغول چه کاریست.
لابد باز حوصلهاش سر رفته بود و با گاو و گوسفندها حرف میزد.
در خانه که همصحبتش یا او بود یا رقیه، اگر هیچ کدامشان نبودند دست به دامن گلها میشد.
این دختر روحیه لطیفی داشت.
در درگاه گاراژ ایستاد.
او را دید.
آن هم با لباسهای محلی که میدانست چهقدر از آنها نفرت دارد و ظاهرش نشان میداد دوباره حرف عمه به کرسی نشسته بود.
پشت به او روی پنجههایش نشسته بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته، چانهاش را به دستهایش تکیه داده بود.
مخاطبش بزغاله نوزاد بود.
- پس کی قراره را بیوفتی؟ سه روزه به دنیا اومدی؛ اما هنوز نمیتونی راه بری... هی تنبل خان باید راه بری، میفهمی؟ وگرنه ممکنه بمیریها.
با دستش مشغول نوازش بزغاله بود.
همتا با لبخندی کج و بغضی گیر کرده در گلو به نسیم و حرکاتش خیره بود.
چشمانش میرفتند که خیس شوند.
به سختی لبخندش را حفظ داشت.
نسیم نفسش را صدادار رها کرد و ایستاد.
دستی به دامن بلندش کشید و چرخید که با دیدن همتا یکه خورد.
لبخند همتا از دیدن آن چشمان سیاه و گرد عمیقتر شد.
نفسی گرفت و آرام گفت:
- دلتنگت شدم.
پلک نسیم پرید.
دماغش را بالا کشید.
همیشه اول آب بینیش شل میشد بعد چشمانش شروع به باریدن میکرد.
چند بار بینیش را بالا کشید.
همتا با همان لبخند وارد گاراژ شد و فاصلهشان را به حداقل رساند.
مقابلش ایستاد و با بغض گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.
چشمان پر نسیم بالاخره خالی شدند.
قطره اشکی روی گونه سرخ از سرمایش چکید.
چانه لرزانش صدایش را هم به بازی گرفته بود.
- آبجی!
بغض او بزرگتر بود یا همتا؟
شاید هم از هر دو.
همتا به یکباره در آغوشش گرفت.
تکه جانش را در آغوش گرفت و محکم فشرد.
خواهرش بود و نیمه جانش.
یا نه، تمام جانش بود و والسلام.
نمیدانست چگونه این همه مدت را بدون او سر کرده.
چهطور طاقت آورد؟
عطر تنش را به مشام کشید.
بوی روستا را میداد.
قطرات اشکش روسری گلدار نسیم را خیس کردند؛ اما رهایش نمیکرد.
آن نیمه جان هم او را محکم به خود میفشرد.
نسیم هقهقش را آزاد داشت و همتا؛ ولی تنها قطرهقطره خالی میشد؛ اما بغضش نه... قطرهقطره سکوت میشد.
چندی بعد از هم فاصله گرفتند.
همتا با تکخند بال روسری نسیم را گرفت و به مانند توپی جمعش کرد سپس آرام اشکهای صورتش را پاک کرد و با صدای بغضدار و لرزانش گفت:
- شبیه خاله سوسکه شدی.
شوخیش هم دلخوری نگاه نسیم را نگرفت.
آهی کشید و گفت:
- روز به روز داری بیشتر به مامان میریا... قشنگتر، خانومتر. نمیگی حسودیم میشه؟
نسیم همچنان ساکت بود؛ ولی چشمانش نه... میباریدند که میباریدند.
چند وقت بود که همدیگر را ندیده بودند؟ نیمهی جانها از هم دور بودند؟
نسیم دماغش را بالا کشید.
این نیمه جان چرا نگاه میگرفت؟
میدانست خواهرش در این مدت چه کشیده؟
که از فردایش مطمئن نیست که آمده بود روستا؟
که شاید این آخرین دیدارشان میشد؟
نمیدانست که اگر میدانست اینگونه دلخور رفتار نمیکرد.
نسیم با پشت دستهایش سریع اشکهایش را پاک کرد و نیم نگاهی حواله همتا کرد.
- هنوز سر صبحه، حتماً صبحانه نخوردی.
دلخور بود و باز هم نگران.
خواهر بود دیگر.
همتا در جوابش سرش را به چپ و راست تکان داد که نسیم گوشهای از دامنش را گرفت و سمت خروجی رفت.
همتا با مکث به دنبالش قدم برداشت.
نسیم تندتر قدم برمیداشت تا آمدن همتا را به عمه خبر دهد.
که از ذوق او میدانست؟
مادرش آمده بود.
پدرش آمده بود.
اصلاً تمامش آمده بود.
حق داشت که نبودش دلخورش کند؟
صدای ماشین که شنیده شد، باعث شد همتا صبر کند؛ ولی نسیم بی توجه داشت به سمت خانه میرفت.
اصلاً مگر حواسی برایش مانده بود؟
خواهرش آمده بود!
همتا وحشت زده صدا را دنبال کرد.
نمیدانست چرا احساسش خوب نیست.
بالاخره ماشین از پشت خانه بیرون شد و هم زمان با اینکه داشت جاده خاکی و برفی را طی میکرد، ناگهان مردی با صورتی پوشیده از شیشه سمت شاگرد بیرون شد و با اسلحه بزرگ دستش نسیم را نشانه گرفت.
نسیم هنوز متوجه آن ماشین نشده بود و سمت در میرفت.
همتا با چشمانی گرد و نفسی حبس شده دستش را سمت نسیم که بیش از ده قدم با او فاصله گرفته بود، دراز کرد.
گویا قدرت تکلمش را از دست داده بود که فقط نگاهش روی نسیم و آن مرد در گردش بود.
تمام این صحنه تنها به هفت ثانیه کشید و صدای بلند شلیک صحنه آرام این سکانس را تمام کرد.
ماشین سرعت گرفت و همتا ماند.
ماشین رفت و همتا ماند.
کوچه خالی شد و همتا ماند.
نسیم با دهانی باز کمی سرش را سمت سینهاش خم کرد و با دیدن خون روی سینهاش تازه درد را در جایجای بدنش حس کرد.
اینکه دیگر نمیتوانست نفس بکشد.
چند گلوله به سمتش شلیک شد؟
یکی؟ یا نه، دو تا؟
سه تا!
روی زانوهایش که سقوط کرد، همتا به خودش آمد.
جیغ بلندی کشید و به سمتش دوید که کولهاش از روی شانهاش سر خورد و پایین افتاد.
کسی در آن وقت صبح و آن سرمای استخوانسوز به چشم نمیخورد.
کسی نبود که به حال اسفبار همتا رسیدگی کند.
و همتا بود و دستهایی آغشته به خون نیمه جانش.
همتا با گریه و بهت سعی داشت نسیم را هشیار نگه دارد؛ اما نسیم با نفسی که میرفت و نمیآمد، خون بالا میآورد و صدایش خفه میشد.
همتا دستش را روی سینه خونیش گذاشت.
اصلاً نمیدانست کدام زخم را ببندد.
لعنت به اشکهایی که داشتند کورش میکردند.
نمیتوانست خواهرش را درست ببیند.
- نسیم؟ نسیم، آبجی دووم بیار. تو رو خدا دووم بیار.
به اطراف نگاه کرد.
هیچ کس نبود، هیچ کس!
یعنی حتی صدای شلیک را هم نشنیدند؟
نسیم تکان محکمی خورد.
جان که نمیداد؟
اگر میرفت بدون نیمه جانش چه میکرد؟
تنها بهانه زندگیش میرفت چه میکرد؟
بلند فریاد زد.
فریادی گوشخراش.
فریادی دردناک.
- عمه؟ عمه؟... تو رو خدا یکی به اورژانس زنگ بزنه.
درمانده بود و نمیدانست تا آمدن اورژانس این عزیز کرده دوام نمیآورد.
نسیم مچ دستش را محکم فشرد که سرش را به چپ و راست تکان داد و ملتمس گفت:
- دووم بیار، همه چی حل میشه. نسیمم؟ نسیم جان؟ به خاطر آبجی. تو دیگه نرو، نسیم؟ نسیم؟!
نسیم دوباره داشت خون بالا میآورد.
چرا همتا احساس میکرد زندگیش است که قی میشود؟
نسیم خون بالا میآورد و زندگی همتا بود که قی میشد.
دوباره جیغ زد.
- ای خدا! کسی نیست؟ یکی زنگ بزنه، آبجیم داره میمیره. تو رو خدا زنگ بزنین... عمه؟!
و به در خانه چشم دوخت که هنوز بسته بود.
دری که قرار بود توسط نسیمش باز شود، هنوز بسته بود.
پس بقیه کجا بودند؟
خواهرکش داشت جلویش پرپر میشد، بقیه کجا بودند؟
تکان خوردنهای نسیم کمتر شد.
فشار مشتش به دور مچش کمتر شد.
پلکهایش سنگین شد.
او که ترکش نمیکرد؟
نه، محال بود.
نسیم تنها خواهرش نبود که.
بچهاش بود، زندگیش بود.
بهت زده و ناباور به لپ نسیم که از بالا آوردنش خونی شده بود، سیلی زد.
چرا چشمانش را باز نمیکرد؟
بازی بود؟
داشت شوخی میکرد دیگر؟
دوباره سیلی زد.
دلش نمیآمد محکم سیلی بزند.
آخر دردش میگرفت.
خواهرکش لطیف بود.
- نسیم؟
صدایش اینبار فریاد نداشت، تنها صدا بود و بس.
- آبجی؟
- ... .
- نسیمم؟ آبجی؟ چرا چشمهات رو بستی؟... نسیم؟ ببین آبجیت اومده، منِ بی معرفت.
قطرههای اشکش برای چه میچکیدند؟
اتفاقی نیوفتاده بود که.
خواهرش خوابش میآمد.
دلش چرا داشت شلوغش میکرد؟
گلویش چرا تنگ شده بود؟
از بغضش که نبود؟
نیشخندی زد و گفت:
- چرا بوی پشگل گرفتی؟ هان؟
جوابی نشنید.
نسیم غرغر نکرد.
برایش چشم غره نرفت.
نسیمش خاموش شده بود.
با درد به اطراف نگاه کرد.
هنوز هم نبودند.
خواهرش را در آغوش گرفت.
سردش بود.
حال سرما را احساس میکرد.
این زمستانش چه سرد شده بود.
دیگر نمیخواست.
آمدن کسی را نمیخواست.
- نسیمم تو هم رفتی؟ آره؟ رفتی؟
ماتم زده به مقابلش خیره بود و خواهرش محکم در آغوشش اسیر.
صدایش حال صدا هم نبود؛ درد بود، درد.
♡ درد من بغض میخواهد و بوسهای که آن را کنفیکون کند. پناه میخواهد. آیا کسی هست؟ ♡
- خانوم حالتون خوبه؟ خانوم؟
گیج و منگ سرش را سمت خانم جوان مقابلش چرخاند.
تازه داشت صدای ماشین و موتورها را می شنید.
صدای بوق و همهمه مردم را.
ماتم زده به ترمینال نگاه کرد.
کولهاش هنوز روی شانهاش بود!
- خانوم؟
از صدای دوبارهاش چند بار پلک زد و با احساس خیسی روی لپهایش دستهایش را روی صورتش کشید.
خیس شدند!
- حالتون خوبه؟
یعنی تمام آن اتفاقات را ذهن معیوبش درو کرده بود؟
سست شد و دستهایش را به سرش گرفت.
همه چیز پوچ بود؟
تکتک آن صحنهها؟
به یکباره زانوهایش از فرمان افتاد و سقوط کرد که زن وحشت زده کنارش روی پنجههایش نشست و از بازو او را گرفت.
با وجود دیدن حال ناخوشش دوباره پرسید.
- حالتون خوبه؟
همتا؛ اما نه چیزی میشنید، نه میخواست که بشنود.
همه چیز پوچ بود؟
زن رو به دختر هفت سالهاش تندی گفت:
- سریع برو یک آبمیوه بگیر، بدو.
دوباره رو به همتا شد و گفت:
- میخواین ببرمتون بیمارستان؟
چه در رویایش همه جا خلوت بود و اینجا؛ ولی جا برای نفس کشیدن پیدا نمیشد.
با تمام اینها باز هم چیزی نمیشنید.
خدا را شکر که همه چیز پوچ بود!
فرزین حیرت زده چشم از لپتاپ گرفت.
باور نمیکرد.
شاهین و آن کار؟!
گویا کفتار پیر هنوز دلش مانند جوانیش پر هوس بود و سیری نداشت.
- نه بابا؟
نفسی گرفت و دوباره به حرف آمد.
- پس داییمون تو این کاره؟
نیشخندی زد و نگاهش را به لپتاپ داد.
فیلمی از جلسهای که صورت گرفته بود، نشان میداد.
فیلمی که دوربین لنز چشمهای بامداد و آرکا گرفته بود.
پس شادان چنین شخصی بود؟
اجناسی که در موردشان حرف میزد، انسان بودند؟ دختر؟!
بامداد با آرامش گفت:
- شاهین اصلاً عوض نشده.
فرزین با تلخی گفت:
- آره... یک لاشخور هیچ وقت عوض نمیشه، همیشه پی لاشههاست.
- اما این یکی لاشخور زودتر طعمه رو پیدا میکنه.
فرزین خیره به زمین لب زد.
- درسته.
مهسا با اینکه در ترکیه شاهد آن فیلم بود، فهمیده بود بین آن هشت نفر که سه نفرشان شامل شاهین، پسرش شهاب و شادان بود، چه گذشته و چه حرفهایی رد و بدل شده، با این حال باز هم با پخش شدن فیلم عصبی شد.
خب بحث سادهای نبود.
آن به اصطلاح آدمها دور هم جمع شده بودند و طوری در مورد قاچاق دخترها صحبت میکردند گویی داشتند برای یک عروسک دست دوم قیمتگذاری میکردند.
تف به غیرت زنانه شادان که رحم به همجنسهایش نداشت.
تف به چنین حیوان صفتهایی.
کاش میتوانست او را بگیرد و زندهزنده بسوزاندش.
الحق که آتش جهنم سزاوارش بود.
روی دسته کاناپهای که سجاد رویش جای داشت، نشسته بود.
با خشم خطاب به فرزین گفت:
- حالا برنامه چیه؟
فرزین با چهرهای متفکر تکرار کرد.
- برنامه؟
با پوزخند سرش را بالا آورد و رو بهشان گفت:
- برنامه چیه بچهها؟
مهسا عصبی غرید.
- الآن وقت مسخرهبازی نیست فرزین.
فرزین در سکوت نگاهش کرد که طاقت نیاورد و بلند شد.
خطاب به همهشان صدایش را بالا برد.
- واسه چی گرفتین نشِستین؟ مگه قرار نبود بفهمیم شادان کیه؟ خب معلوم شده. معلوم شده چه شیاد و کافریه که... .
بغض صدایش را برید و با چشمانی به اشک نشسته سریع از جمع فاصله گرفت.
بامداد خیره به جای خالی مهسا لب زد.
- برای سنش خوب نبود.
حبیب با جدیت پرسید.
- نقشهات چیه فرزین؟
- نقشهام؟
پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
نفسش را رها کرد و سرش را بالا آورد.
لب زد.
- چرا یک بار هم که شده به خودتون زحمت نمیدین فکر کنین.
عصبی صدایش را بالا برد.
- آخه توقع دارین الآن من چی بگم؟
سوال آرکا آتشش زد.
- جا زدی؟
فرزین تکخند بلندی زد و به یکباره جدی شد.
- اشتباه کردی... فرزین هیچوقت جا نمیزنه!
آرکا در سکوت خیرهاش ماند که نفسش را پر فشار خارج کرد و تکیهاش را به کاناپه داد.
به موهایش چنگ زد و آنها را به عقب راند.
پنجهاش همچنان لای موهایش بود.
رو به افق لب زد.
- اولویت اولم شاهینه... بابام مرد، حقش بود؛ اما مادرم... .
چشمانش را عصبی بست.
با خشمی که باعث شد نیشخند بزند، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه، مرگ حق اون نبود.
بین پلکهایش را باز کرد و گفت:
- شاهین ازم استفاده کرد تا مادرم رو قربانی کنه.
نگاهش تیره شده بود.
مجهول زندگیش گره میخورد به همان مادر.
نگاهش را بالا آورد و رو به آرکا گفت:
- اولویتم شاهینه پس... میریم واسه سکانس بعدی! میخوام جوری زمینش بزنم که دیگه بلند نشه.
دوباره نیشخند زد و سمت پلههایی که او را به پشت بام میرساند، رفت.
مهسا با چشمانی سرخ و آب دماغی که شل شده بود، نگاهش را از پنجره بزرگ مقابلش گرفت و به اطرافش داد.
جعبه دستمال کاغذیای آن حوالی نمیدید.
با بغض غر زد.
- لعنتی.
خواست با سر آستینهایش اشکهایش را پاک کند که جعبه دستمال کاغذی پرواز کنان از کنارش نزدیک شد.
حیرت زده نگاهش را چرخاند.
یک دست آن را گرفته بود.
دست درشتی بود.
آن را دنبال کرد و با دیدن ریش کوتاه آرکا تکانی خورد که صندلیش کمی روی سرامیک سر خورد.
آرکا همچنان جعبه را به سمتش گرفته بود.
آب دهانش را قورت داد و با نگاهی که مدام از روی جعبه به سمت چشمان بی حالت و ترسناک آرکا میلغزید، دستمال کاغذیای بیرون کشید.
"ممنونم"ای که گفت حتی خودش هم نشنید.
نگاه گرفت و اشکهایش را پاک کرد سپس فینی گرفت؛ اما باز هم دماغش را بالا میکشید.
آرکا جعبه را روی میز ناهار خوری انداخت و از کمر به میز تکیه داد.
فاصلهاش با مهسا کمتر از یک قدم بود و این مهسا را معذب میکرد، طوری که مجبور میشد سر به زیر و زیرزیرکی او را نگاه کند.
- خیلی سادهای.
مهسا متعجب سرش را بالا آورد که آرکا حرفش را کاملتر کرد.
- ساده و بزدل.
اخم مهسا محو درهم رفت.
آرکا ادامه داد.
- وقتی جنبهاش رو نداری پس دور بمون.
این را گفت و از میز فاصله گرفت.
مهسا عصبی بلند شد و گفت:
- دختر نیستی بفهمی وقتی باهات مثل یک حیوون دستآموز رفتار میکنن چه حسی بهت دست میده. دختر نیستی بفهمی وقتی غرورت رو، عزتت رو به جسم و جنست میفروشن چه حسی بهت دست میده.
بغض چانهاش را لرزاند و قطره اشک دوباره سعی کرد صورتش را خیس کند.
آرکا حتی سمتش هم برنگشت و قدم برداشت.
مهسا پوزخند تلخی زد و نگاه گرفت.
خواست روی صندلی بشیند که صدای آرکا باعث شد سر بچرخاند.
- اونهایی که داری در موردشون حرف میزنی دختر و پسر نمیشناسن.
چرخید و چشم در چشم مهسا گفت:
- فکر میکنی به پسرها دست درازی نمیشه؟ غرور و عزتشون له نمیشه؟... دسترسی به دخترها راحتتره میدونی چرا؟
با همان نگاه خیرهاش گفت:
- چون ساده و بزدلن!
دوباره چرخید و از کنار دو بوفه دکوری که کنار هم قرار داشتند، عبور کرد و وارد سالن شد.
طعنهاش به او بود دیگر؟
ساده و بزدل!
او ساده بود؟
دندانهایش به روی هم چفت شدند.
نگاهش را با خشم به جای خالی آرکا داد.
زمزمهوار لب زد.
- نشونت میدم کی ساده و بزدله!
پویا از پهلو تکیهاش را به سنگ کابینتها داد و گازی به هویچش زد.
رو به سجاد که مشغول درست کردن ناهار بود، گفت:
- این مهسا چشه؟ چند روزه چپیده تو اتاقش چرا؟
سجاد همانطور که داشت سبزیها را به پیازهای تفت شده اضافه میکرد، گفت:
- چه میدونم بابا.
- مثلاً دوقلویین خیر سرتون.
سجاد گوشه چشمی حوالهاش کرد و با بیخیالی به غذا درست کردنش مشغول شد.
پویا روی چهره سجاد کمی دقیق شد.
شباهت زیادی به مهسا داشت؛ اما کاملاً شبیه نبودند.
خرخرکنان هویچ داخل دهانش را جوید و چرخید تا آرنجهایش را روی سنگ بگذارد.
- حالا چی داری درست میکنی؟
- من درآوردی.
پویا سرفهای کرد و وحشت زده گفت:
- هَن؟!
تکیهاش را گرفت و با حرص همانطور که داشت سمت خروجی میرفت، گفت:
- من یکی عمراً اگه لب بزنم.
- کجاکجا؟ الآن درست میشه باید امتحانش کنی.
پویا عصبی چرخید و با غیظ گفت:
- جانّ؟! هنوز یادم نرفته سری پیش دو روز به خاطر اختراع جدیدتون بستری بودم.
سجاد پشت چشم نازک کرد و سمت اجاقگاز چرخید.
خب چه میکرد که جدای از گریم کردن به آشپزی علاقه داشت و عشق تجربههای جدید در آشپزی بود؟!
حالا چه میشد یکی دو بار اشتباه کند؟
همه آشپزها که از اول کهنه کار نبودند.
- معده تو زیاد نازنازی بود دکی، وگرنه بقیه هیچیشون نشد.
پویا نیشخندی زد و گفت:
- آره، فقط مهسا از ترسش نرفت بیمارستان و فرزین و حبیب هم مدام بالا میآوردن. اوهوم مشکل از معده من بود وگرنه سجاد خان و خطا؟
- اوه چه غرغری میکنی بابا.
چهره درهمش باز شد و با لبخندی کم رنگ بشقابی برداشت.
کمی از محتوای قابلمه را داخلش ریخت و سمت پویا چرخید.
- ببین این دفعه واقعاً خودم هم امتحانش کردم.
پویا گازی به هویچش زد و قاطع گفت:
- عمراً!
سجاد سرش را سمت شانه چپش خم کرد که پویا چشمانش را بست و سرش را به نفی تکان داد.
سجاد سرش را سمت شانه دیگرش خم کرد که پویا لب زد.
- راه نداره.
نان را محکم روی بشقاب کشید و با دهان پر گفت:
- ظاهرش غلط انداز بود؛ اما قابل خوردن بود.
و لقمه دیگرش را به زور داخل دهانش چپاند.
سجاد که خیره به او از آرنج به سنگ کابینتها تکیه داده بود و چانهاش روی کف دستش بود، صاف ایستاد و گفت:
- خب بابا حالا خودت رو خفه نکن.
پویا با همان لپهای پرش در حالی که دهانش میجنبید و انگشتانش کمی چرب بود، سمت اجاقگاز رفت و گفت:
- چهقدر درست کردی حالا؟
سجاد به تخت سینهاش زد و گفت:
- برو حالم رو بههم زدی. اول دهنت رو خالی کن.
پویا چپچپی نثارش کرد و با پشت چشم نازک کردن سمت سینک رفت تا دستهایش را بشوید.
همه دور میز ناهارخوری جمع بودند الا مهسا.
اخیراً مهسا بیشتر داخل اتاقش میگذراند، حتی شام و ناهارش را هم تنهایی میخورد.
بقیه هم کاری به کارش نداشتند.
میتوانستند حدس بزنند برای چه گوشهگیر شده.
دختر بود و روحیهاش حساس.
آن چیزی را که نباید میدید را دیده بود.
تازه پنج دقیقه شده بود در حال خوردن بودند که صدای هیجان زده مهسا توجهشان را جلب کرد.
خنده روی لبش آن چیزی نبود که توقعش را داشتند.
مهسا با برگه آچهار دستش سمت میز رفت و کاغذ را روی آن کوبید.
سمت میز خم ماند و با شوق گفت:
- پیداش کردم!
سجاد لب زد.
- چی رو؟
لبخند مهسا عمق گرفت و نگاهش را به آرکا داد.
کسی که جرقه زد و او را روشن کرد.
خیره به او گفت:
- راهی که ما رو به هدفمون برسونه.
پویا: بله؟!
مهسا برگه را برداشت و کمرش را صاف کرد.
خطاب به همهشان گفت:
- به فرزین بگین بیاد... خبرهای خوبخوب دارم!
و با همان لبخند بزرگش از دیدرسشان خارج شد.
همه به سجاد چشم دوختند که لب زد.
- به خدا من نمیدونم.
حبیب از پشت میز بلند شد تا با فرزین تماس گیرد.
برق نگاه مهسا را نباید دست کم میگرفت.
فرزین رو به مهسا که طبق عادتش روی دسته مبل نشسته بود، گفت:
- بسمالله.
مهسا برگه را روی میز انداخت و گفت:
- برش دار.
فرزین خم شد و برگه را برداشت.
قطعاً چهره دو مرد و یک زن چیزی نبود که مهسا را اینگونه مشتاق کرده بود.
- خب؟
مهسا دست به سینه شد و جواب داد.
- دوربینهای خونه شاهین رو هک کردم.
سجاد متعجب پرسید.
- چی کار کردی؟
پویا پشت سرش گفت:
- واسه چی؟ ممکنه شک کنن باهوش.
مهسا عصبی گفت:
- اوه جوری میگین انگار بار اولمه. حواسم بود کی هک کنم.
پشت چشم نازک کرد و سپس با کجخندی گفت:
- نمیتونیم همینطوری تو کارهاشون نفوذ کنیم که، پس یکی لازمه تا از نزدیک روی کارهاش نظارت کنه! کلی گشتم تا تونستم این سه نفر رو پیدا کنم.
چهرههاشون تا حدودی شبیه بامداد و آرکاست.
نگاه همه که روی برگه نشست، با پوزخند اضافه کرد.
- البته بعد گریم.
دوباره به مهسا چشم دوختند.
- اون یکی دیگه مال منه.
حبیب متعجب و اخم کرده پرسید.
- میخوای بگی... .
- آره.
فرزین تکخندی زد و با زدن پس کلهای به سجاد که کنارش بود، گفت:
- یاد بگیر.
سجاد با اخمی درهم رو به مهسا؛ اما خطاب به فرزین گفت:
- یک لحظه صبر کن.
حال مخاطبش مهسا بود.
- تو هم میخوای بری؟!
- چیه مگه؟
سجاد نیشخندی از گیجی زد و گفت:
- یعنی چی؟
مهسا حرفی نزد که با خشم گفت:
- محاله بذارم بری!
مهسا جبهه گرفت.
- واسه چی؟
نیم نگاهی به آرکا انداخت و با لحن آرامتری رو به سجاد گفت:
- چرا نرم؟ مگه من چمه؟
سجاد خشمگین بلند شد و تکرار کرد.
- تو چته؟ هاه همین هم مونده بذارم بری تو دهن شیر.
- اشتباه نکن سجاد، اونها شیر نیستن، یک مشت کفتارن که... راحت میشه گولشون زد!
او نیز بلند شد و خطاب به همهشان گفت:
- من تصمیمم رو گرفتم و فکر نکنم راه دیگهای باشه.
به چشمان عصبی سجاد که مقابلش بود، نگاه کرد و گفت:
- در ضمن من افرادی رو انتخاب کردم که تنها حکم یک توله سگ رو دارن. اونقدر عقلم میرسه که بفهمم کی رو کِی انتخاب کنم پس خطری تهدیدمون نمیکنه.
سجاد لحظهای چشم بست تا آرامشش را به دست آورد.
- اون دو نفر هستن دیگه، تو چرا بری؟
- اونها میتونن به شادان نزدیک بشن؟ به یک زن هم نیازه!
و به خودش اشاره کرد.
سجاد لب باز کرد اعتراض کند که لحن خونسرد؛ اما جدی آرکا بلند شد.
- چرا نه؟ اون بود که این پیشنهاد رو داد.
سجاد با خشم سمتش چرخید و گفت:
- ببین داداش این بحث، بحثِ خواهر و برادریه، خودمون حلش میکنیم.
آرکا پوزخندی زد و خیره نگاهش کرد.
سجاد رو به مهسا گفت:
- تو جایی نمیری.
مهسا محکم گفت:
- میرم!
- نمیری مهسا.
- گفتم میرم.
سجاد پشت دندانهای قفل شدهاش غرید.
- لج نکن.
سپس رو به فرزین، حبیب و پویا کرد و گفت:
- شما سه تا نمیخواین یک چی به این احمق بگین؟
فرزین به آرکا که دوباره چشم بسته بود، نگاه میکرد.
پس از کمی مکث به سجاد نگاه کرد و گفت:
- خوبه داری میگی احمق. بذار بره.
- زده به سرت؟
مهسا با نیش باز گفت:
- اینقدر حرص نخور داداش. میبینی که، همه موافقن. پس رای، رای اکثریته.
- من به بقیه کاری ندارم، تو جایی نمیری.
- زمانش رو هم مشخص کردی؟
این را آرکا بود که با همان چشمان بستهاش بی توجه به سجاد خطاب به مهسا گفته بود.
مهسا با غرور گفت:
- آره. تا کارها رو راست و ریست کنیم فکر کنم یک روز کامل رو بگیره. احتمالاً پس فردا.
آرکا بین پلکهایش را باز کرد و با جدیت لب زد.
- هیچ وقت توی کارت احتمال رو در نظر نگیر. یا آره یا نه!
سجاد مات و مبهوت خندهای از حرص کرد و گفت:
- اصلاً عاشقتونم.
بامداد پلک زد و با لبخندی محو زمزمه کرد.
- ما بیشتر.
قیافه سجاد به مانند مسکوتها شده بود.
مهسا با احتیاط از خشم قل بزرگش گفت:
- راستی حبیب اون طرح خالکوبی رو هم بده... لازمش دارم.
چشمش یک لحظه هم از روی سجاد کنار نرفت.
نگاه تند سجاد که رویش نشست، قدمی به عقب برداشت و گفت:
- پس من میرم... وسایل رو آماده کنم.
چشمکی زد و سالن را به قصد اتاقش ترک کرد.
صدای خونسرد فرزین باعث شد سجاد به سمتش بچرخد.
- چرا بهش اعتماد نمیکنی؟
- اعتماد دارم... ولی اون تنها کسیه که دارمش.
فرزین پوزخندی تلخ زد و گفت:
- حواست باشه نقطعه ضعفت نشه.
***
لپتاپ روی پایش و خودش روی کاناپه ولو شده بود.
گازی به حلوا شکریش زد و با لبهایی که داشت یک وری میشد، به صفحه نمایشگر خیره بود.
پس همتا آزاد یک پلیس زاده بود؟
اما او را چه به فرزین؟
برای چه داشت با فرزند قاتل پدر و مادرش همکاری میکرد؟
پیدا کردن این اطلاعات وقت زیادی را از او گرفته بود؛ اما ارزشش را داشت.
ارزشش را داشت که بداند همتا کیست.
دسترسی به اطلاعات مخفی پلیس سخت بود؛ اما ارزشش را داشت.
ارزشش را داشت که بفهمد فرزین کیست.
سخت بود؛ اما توانست.
به هر حال کم کسی نبود.
نا سلامتی به او میگفتند... اصلاً کسی او را خوب نشناخته بود که لقبی برایش بگذارد؛ ولی خودش که میگفت... ماکان!
کجخندی زد و گاز بزرگتری از حلوا شکریش گرفت.
قورتش داد که چربیش روی گلویش نشست و احساس خفگی کرد.
لپتاپ را روی کاناپه گذاشت و خودش به سمت آشپزخانه رفت تا آب بخورد.
***
سجاد با دلخوری و اخم داشت طرح آن خالکوبی لعنتی را روی گردن مهسا میکشید.
تمام حواسش بود تا طبیعی به نظر برسد.
آهی کشید که مهسا در حالی که موهایش را سمت دیگر سرش گرفت بود تا روی گردنش نریزند، به سجاد و اخم برادرانهاش نگاه کرد.
لبخندی زد و گفت:
- حالا اخم نکن دیگه بابا، من که قرار نیست برم و برنگردم.
سجاد واکنشی نشان نداد.
آنقدر عصبی بود که اجازه ندهد مهسا گریم بامداد و آرکا را انجام دهد و پس از حل کردن آنها سراغ قل کوچک و احمقش آمده بود.
- سجادی؟... سنجاب؟... جذاب؟... "ج"یِ من؟... جوجو؟
فایدهای نداشت.
سجاد قهر کرده بود.
چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- باشه حرف نزن، چه بهتر. چیش!
از گوشه چشم نیم نگاهی حوالهاش کرد و گفت:
- یک وقت دیدی نقشه لو رفت و مرد... .
حرفش با تو سری محکم سجاد ناتمام ماند.
با خشم غرید.
- بشکنه دستت.
سجاد همچنان ساکت بود.
مهسا بابت نشستن طولانی مدتش روی صندلی چوبی نشیمنگاهش درد گرفته بود.
کمرش هم که بدتر.
اتاقش هم بابت شلختگی و تنگ بودنش گرم بود.
غر زد.
- کی تمامه؟ گردنک شدم.
- ... .
- به درک، جواب نده. اَه عین دخترها ناز میکنه. چندش.
- ... .
- خوبه گفتم فقط نقش مستخدم رو دارما، قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
دوباره گوشه چشمی به او انداخت.
چشم غرهای به او رفت و با حرص گفت:
- چه لال باشی جذابی.
نفسش را پر فشار خارج کرد.
همراهی با دو غول را باید تحمل میکرد تا به هدفشان برسند، آن وقت این برادر... .
دلش طاقت نمیآورد.
او که قصد نداشت کار آن چنانی بکند که سجاد شلوغش کرده بود.
حوصلهاش داشت سر میرفت.
با همان گردن کج و نگاهی که به آینه بود و موهای افشان و آشفتهاش را یک وری گرفته بود، گفت:
- حالا یاروم بیا، دلداروم بیا... حالا یاروم بیا، دلداروم بیا.
طاقت نیاورد و بلند و کشدار گفت:
- اَه بس کن دیگه سجاد!
- خفه شو.
همین، یک زمزمه کوتاه.
مهسا با چشم غره گفت:
- چه عجب بهمون افتخار دادین صداتون رو بشنویم.
سجاد از او فاصله گرفت که گفت:
- تموم شد؟
گردنش را صاف کرد و لند کرد.
- وای یک ساعته گردنم کجه... الآن میفهمم چرا اونهایی که میان زیر دستم اونقدر آه و ناله میکنن؛ ولی باور کن من دستم از تو تندتره.
سجاد در سکوت قلم دیگری از روی میز برداشت و عبوس دوباره سرش را کج کرد که چهره مهسا از درد درهم رفت.
چند دقیقه دیگر هم گذشت.
سجاد از کی با او حرف نمیزد؟
از دیروز بود؟
درست بعد از همان جلسهشان.
- خواستی زن کنی یادم باشه به زنت بگم که چه شوهر خانومی گیرش اومده. تا تقی به توقی میخوره قهر میکنه.
چپچپی نثارش کرد و ادامه داد.
- خُنُک!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳