در بند زلیخا : ۱۲

نویسنده: Albatross

همه به جز کارن بیرون مغازه ماندند.
کارن فوراً از تلفن مغازه شماره فرزین را گرفت.
چندی بعد تماس برقرار شد.
- الو؟
- یک ماشین بفرست بیاد دنبالمون.
صدای فرزین متعجب شد.
- کارن؟ خودتی؟
کارن بی حوصله گفت:
- نه... پوف سریع باش.
نگاهی به فروشنده که پسری جوان بود، انداخت و مرموزانه گفت:
- می‌دونی که نباید زیاد منتظر بمونیم، حال میترا خوش نیست.
- باشه‌باشه، کجایین الآن؟
کارن آدرس را داد و پس از تشکر از فروشنده از مغازه خارج شد.
پویا خسته از تحمل وزن میترا پرسید.
- گفتی؟
کارن جواب داد.
- نه.
عصبی غر زد.
- آخه این‌چه سوال‌هایی که ازم می‌پرسین؟
کسری با جدیت لب زد.
- کی میاد؟
کارن نیز به دیوار تکیه زد و رو به خیابان مقابلش گفت:
- گفت خودش رو سریع می‌رسونه.
رقیه دست به سینه طعنه زد.
- امیدوارم!
- اگه فرزین گفته خودش رو سریع می‌رسونه یعنی حالاحالاها علافیم... الآن می‌خواین همین‌جا وایسین تا اون بیاد؟ شرمنده که این‌جا ایرانه و الآن گشت ارشاد یقه ما رو می‌گیره.
و به میترای توی بغلش اشاره کرد.
رقیه به تایید حرفش گفت:
- حق با پویاست، مردم بد نگاهمون می‌کنن.
سپس کمی قدم زد تا مکان مناسبی پیدا کند.
نیمکت‌هایی که زیر درخت‌های پیاده‌رو بودند، نظرش را جلب کرد و گفت:
- لااقل بریم اون‌جا بشینیم.
نیمکت‌ها تقریباً سی قدمی با آن‌ها فاصله داشتند.
پویا کلافه از وضعیتی که داشت، سریع‌تر به آن سمت رفت.
با رسیدن به نیمکتی میترا را رویش نشاند و برای حفظ تعادلش خودش نیز کنارش نشست.
دست دور شانه‌اش پیچاند و او را به خود تکیه داد.
حواسش بود فشار زیادی به بخیه‌هایش وارد نشود.
یک_ دو بخیه که نبود.
نفس‌نفس میزد.
نگاهی به بقیه انداخت.
هنوز نرسیده بودند.
به میترا نگاه کرد.
اگر هشیار میشد، اتفاقاتی که در زمان بی‌هوشیش افتاده بود را باور می‌کرد؟
پوزخندی زد و در جواب ذهنش رو به خیابان گفت:
- بدتر از این‌ها رو هم دیده.
نزدیک ساعتی هوای سرد را تحمل کردند تا بالاخره ماشین بزرگ فرزین کنار جاده برایشان بوق زد.
در کشویی کنار رفت و فرزین مثل یک خان از پشت عینک آفتابیش آن‌ها را نگاه می‌کرد.
پویا اجباراً میترا را دوباره برداشت و همان‌طور که با نفرت به فرزین نگاه می‌کرد و پشت سر بقیه سمت ماشین می‌رفت، زیر لب غر زد.
- خدا لعنتت کنه که به خاطرت این همه دردسر کشیدم.
سوار ماشین شد و میترا را روی صندلی سه نفره خواباند.
نفسش را صدادار خارج کرد و بابت کمبود جا روی همان صندلی به سختی جای گرفت.
چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، در همان حال لند کرد.
- خدا لعنتت کنه فرزین که به خاطرت این همه بدبختی نکشم. خدا لعنتت کنه.
فرزین؛ اما بی توجه به او به راننده که از آینه تخت جلو نگاهش می‌کرد، اشاره کرد تا حرکت کند.
خانه فرزین دیگر امن نبود.
هر چند که به گفته کسری میترا ردیاب داشت؛ اما بهتر دیدند نقل مکان کنند.
به خانه دیگر فرزین رفتند.
آپارتمانی که به نامش بود و از آن دو واحد خالی نگه داشته بود برای روز مبادا.
امروز روز مبادا بود دیگر؟
کسی میلی به خوردن ناهار نداشت به جز پویا که دو جعبه پیتزا را تنها‌تنها خورد.
داخل سالن بودند و پویا برای بار دیگر میترا را معاینه کرد.
رقیه شوکه شده با شکاکی گفت:
- واقعاً پیداش کردی؟
پوزخند فرزین جوابش بود.
همتا با اخمی کم رنگ پرسید.
- چه‌طوری ردش رو گرفتی؟
فرزین مغرورانه پا روی پا انداخت و پس از نیم نگاه معناداری که حواله کسری کرد، گفت:
- رفقای این کار رو دارم... که حریف نشناسن!
از خیرگی نگاه همتا ادامه داد.
- تا بیمارستانِ (...) ردش رو زدیم؛ اما وقتی رفتیم اون‌جا هیچ اثری ازش نبود.
کارن زمزمه‌وار لب زد.
- یعنی چی؟
فرزین نگاهش را از همتا نگرفت و گفت:
- معلوم نیست یک دفعه کجا غیبش زده، انگار می‌دونسته که گوشیش رو هک کردن.
رقیه سر به مبل تکیه داد و ناله‌وار گفت:
- های دیگه دارم کلافه میشم.
- وقتی عذاب الهی رو دو دستی چنگ زدین باید هم فکر این‌جاش رو می‌کردین.
روی مبل خالی نشست و گفت:
- این‌قدر سگ جونه که این همه اتفاق افتاده، مثل توپ بسکتبال بالا و پایینش کردن حتی به نخ بخیه‌اش هم نبوده.
کسری دست به سینه شد و خطاب به فرزین گفت:
- گفتی گوشیش رو آوردی؟
فرزین با تمسخر خاصی نگاهش کرد که معنایش را گرفت.
اما مگر مهم بود؟
نه.
فقط اگر یک گلوله در سرش خالی می‌کرد شاید بد هم نمیشد.
چه می‌کرد که نتوانست قفل را بشکند؟
که تا به حال با چنین رمزی مواجه نشده بود؟
اصلاً به او چه که کارن گزافه‌گویی کرده بود؟
گناه او چه بود که کارن دهانش چفت و بست نداشت؟
فرزین در جوابش گفت:
- آره.
کسری بدون این‌‌‌که کسی را هدف نگاهش قرار دهد، گفت:
- پس پیدامون کرده.
نگاه‌ها سمت او چرخید.
چشم در چشم همتا شد.
گویا جز او مخاطب دیگری پیدا نمی‌کرد.
- احتمالاً تا حالا فهمیده که چه بلایی سر خواهرش اومده، شاید خواسته با دور زدن ما جامون رو پیدا کنه.
- عجب آدم باهوشی!
از صدای غریبه‌ای که توی سالن پخش شد، به آن سمت چرخیدند.
چون همتا، رقیه و کارن پشت به او بودند، مجبور شدند از کمر به عقب بچرخند.
چشم‌های سبز چمنی وحشیش بود که بیشترین توجه را جلب می‌کرد.
در عین شیطنت وحشی به نظر می‌رسید.
کلاه سفید آفتابی موهای طلایی و کوتاهش را پوشانده بود.
جلیقه تنگی به تن داشت یا بدنش زیادی عضله‌ای بود؟
هیچ شباهتی میان این خواهر و برادر به چشم نمی‌آمد.
گویا ماکان از مادری اروپایی گرفته شده بود و میترا از مردی ایرانی.
همتا از دیدن سر اسلحه‌ای که به سمتشان گرفته شده بود، کلافه چشمانش را بست.
این اواخر چند بار با چنین صحنه تکراری مواجه شده بود؟
ماکان به سمتشان گام برداشت.
لودگی کرد.
- خودتون رو به زحمت نندازین، بشینید.
با نگاهش یک دور همه را رصد کرد.
طعنه زد.
- فکر نمی‌کردم اون بی غرض این‌قدر احمق باشه که بخواد فقط چند نفر برام بذاره.
پویا نگاهی به بقیه انداخت.
سکوتشان بود که دهان کجی می‌کرد.
چاره‌ای نبود، باید خودش شروع می‌کرد.
- ببین داداش... .
نیم خیز شد تا بلند شود که ماکان با ابروهای بالا رفته و نگاه جدیش اسلحه را به پایین تکان داد.
پویا آرام دوباره سرجایش نشست و معذب نطق کرد.
- عه اشتباه نکن، ما دشمنت نیستیم.
فرزین با تمسخر گفت:
- بیا با هم دوست باشیم!
ماکان پوزخندی زد و دوباره ابروهایش بالا رفت.
پویا هاج و واج به نیش باز شده فرزین و پوزخند ماکان نگاه کرد.
در آخر کلافه شد و رو به بقیه گفت:
- د باز کنین اون‌ چاک‌ها رو دیگه.
خطاب به ماکان که هنوز سر اسلحه را سمتش گرفته بود، با همان اخمش گفت:
- داداش اون اسلحه رو بکش کنار، من بی طرفم. نه‌نه وایسا، من جون خواهرت رو نجات دادم، باور کن. اگه من نبودم که مرده بود. می‌دونستی بمب تو بدنش جاساز کرده بودن؟ من بودم که درش آوردم، به جان تو راست میگم... حالا اون اسلحه رو از رو ما بکش این طرف‌تر.
ماکان تغییری به حالتش نداد و اسلحه را هنوز سمت او گرفته بود.
با آرامش گفت:
- اگه اون می‌مرد که تو هم این‌جا نبودی.
پویا لحظه‌ای از لحن جدی و قاطعش خشکش زد.
عصبی روی برگرداند و غر زد.
- به جهنم! بزن و خلاصمون کن. ترسم دیگه ریخته.
و قلب او که نبود بندری میزد؟
- تا کی می‌خوای مثل یک مترسک اون‌جا وایسی؟
ماکان به دختری که داخل کت بزرگش گم شده بود، نگاه کرد.
همتا سرش را که به تاج مبل تکیه داده بود، سمت او چرخاند و خونسردتر گفت:
- گردنم درد می‌گیره اگه این‌جوری نگاهت کنم.
ماکان پوزخندی زد و فکش را تکان داد.
با تمسخر گفت:
- هر چی شما بگی.
سر اسلحه را به بازوی پویا فشرد که پویا اجباراً بلند شد و ماکان روی مبل جای گرفت.
و پویا ماند و نگاه جا خورده‌اش.
ماکان سمت پاهایش خم شد و این‌بار اسلحه را سمت همتا گرفت.
- خب؟ می‌فرمودین.
همتا در جوابش لب زد.
- تو داشتی حرف می‌زدی.
ماکان تک‌خندی زد.
رفته‌رفته خنده‌اش ماسید و نگاهش این‌بار وحشی شد.
با جدیت گفت:
- کجاست؟
کسی حرفی نزد.
پویا حرصی گفت:
- داداش این‌ها لال شدن به حول قوه الهی. دنبال من بیا، خواهرت توی اتاقه. ماشاءالله بدن قوی هم داره‌ها. این همه اتفاق افتاده... .
نگاه ماکان که رویش نشست، زمزمه‌وار گفت:
- فکر کنم حرفی که نباید می‌زدم رو زدم، نه؟
ماکان در همان وضعی که از آرنج به ران‌هایش تکیه داده بود، گفت:
- تو عملش کردی؟
پویا آب دهانش را قورت داد.
دوباره زمزمه کرد.
- آره، حرفی که نباید می‌زدم و زدم.
بلندتر گفت:
- داداش یک جوری نگاهم می‌کنی بگم بله، میشه بد، نگم بله، میشه بد از بدتر.
- راستش رو بگو، شاید کاری کردم راحت‌تر بمیری.
پویا از لحن خونسردش دوباره آب دهانش را قورت داد.
برای بار چندم بود که خود را برای عمل آن عذاب الهی لعنت می‌کرد؟
پلک‌زنان با حرکت سر جوابش را داد.
- دکتر زن نبود؟
انگار به رگ غیرتش برخورده بود.
خنده همتا توجه‌اش را جلب کرد.
همتا با تمسخر به او که سمت راستش بود، نگاه کرد و گفت:
- هیچ وقت حرف‌های بقیه رو جدی نگرفتم. خواهرت خیلی از هوشت تعریف می‌کرد.
ماکان هم با پوزخند نگاهش کرد و منتظر ماند؛ اما همتا سکوت کرده بود.
رقیه زبان روی لب‌هایش کشید و به خودش جرئت داد حرف بزند.
- گوش کن آقا، خواهرت گفت تو وضعیتی نیست که بشه راحت هر جایی بره، حتی گفت به پلیس هم نمی‌تونه اعتماد کنه. ما هم نمی‌تونستیم ببریمش بیمارستان. تنها دکتری که سراغ داشتیم تا توی خونه عملش کنه و اون بمب رو دربیاره پویا بود.
پویا لب زد.
- داداش نیازی به تشکر نیست، وظیفه‌ام رو انجام دادم.
ماکان بدون توجه به حرفش نگاهش را گرفت و رو به افق لب زد.
- پس تو خونه هم عملش کردین!
پویا از حرفش جا خورد.
نمی‌توانست یک مشت نثارش کند؟
شاید هم یک گلوله؟
عجب مرد زبان نفهمی بود.
کاش دل و جرئتش را داشت که سرش داد بزند "مردک پس توقع داشتی بیمارستان رو واسه اون عذاب الهی خالی می‌کردم؟"
با تمام این‌ها فقط گفت:
- لازم نیست نگران بشی، قبلش اتاق رو کاملاً بهداشتی کردیم.
رقیه: فقط این رو بدون که ما فقط عملش کردیم؛ اما هنوز به‌هوش نیومده. این رو نگفتم نگران بشی چون پویا مدام چکش می‌کرد.
چشم غره پویا را نادیده گرفت.
ماکان از حرف رقیه دوباره به پویا نگاه کرد و پویا لبخند دستپاچه‌‌ای نثارش کرد.
رقیه دوباره به حرف آمد.
- هوی آقا با توئم. اون‌جوری هم نگاه بنده خدا نکن. کاری که برادرش باید می‌کرد و اون انجام داد. تو اصلاً می‌دونی اگه من نبودم ممکن بود خواهرت رو ببرن؟ نمی‌دونم طرف حسابتون کیه؛ ولی این رو بدون حماقت کردی پسر جون که خواستی خواهرت رو تک و تنها ول کنی.
- گفتی نمی‌دونی طرف حسابمون کیه؟
لحنش همیشه آرام بود؟
دوباره گفت:
- پس ساکت شو!
رقیه از حرفش تکان نا محسوسی خورد.
پشت چشمی نازک کرد و روی گرفت.
اصلاً به درک!
ماکان سر اسلحه را به رانش کوبید و خیره به آن گفت:
- پس دارین می‌گین از آدم‌های بی غرض نیستین.
فرزین با نیشخند گفت:
- ما چیزی نگفتیم.
ماکان اعتنایی نکرد و گفت:
- باشه، این‌طور حساب می‌کنیم که شما یک لطف در حقم انجام دادین. خیلی می‌خواستم یک کارت بهتون بدم که اگه بهم نیاز پیدا کردین یک تماس بگیرین؛ اما... .
نیشش باز شد.
- می‌بینین که؟ شرایطش رو ندارم؛ ولی اگه جون سالم از این ماجرا به در بردین و دوباره هم رو دیدیم... .
سرش را بالا آورد و رو به همتا گفت:
- شاید خواستم بیشتر با هم آشنا بشیم... ازت خوشم اومده.
چه رک!
نگاه کسری روی او و همتا چرخید.
الآن غیر مستقیم پیشنهاد داده بود؟
همتا واکنشی نشان نداد.
حتی حالت خنثی چهره‌اش هم تغییری نکرد.
ماکان با لبخند نگاه از او گرفت و وقتی به پویا نگاه کرد، دیگر اثری از آن لبخند نبود.
- نشونم بده.
و اسلحه را زیر جلیقه‌اش پنهان کرد.
پویا او را تا اتاق راهنمایی کرد.
جرئت نداشت خودش به داخل برود.
می‌رفت که بی سر برمی‌گشت؟
دوباره به سالن رفت.
آرام گفت:
- این رو باش، ما به ده نفر نیاز داریم تو رو ازمون دور کنن. به تو نیاز پیدا کنیم؟
خطاب به بقیه گفت:
- شرط می‌بندم از تیمارستان فرار کرده، نرمال نمی‌زنه بابا.
ماکان پس از چندی میترا به بغل وارد سالن شد.
داشت به سمت در خروجی می‌رفت.
نمی‌توانست مثل ورودش از پنجره استفاده کند.
قبل از این‌که از دیدرسشان خارج شود لحظه‌ای ایستاد.
- آهان داشت یک چیزی یادم می‌رفت.
به سمتشان چرخید و رو به همتا با نگاهی شیطنت‌بار گفت:
- از حالا به بعد طرف حساب ما طرف حساب شما هم هست... حواستون به خودتون باشه.
لبخندش ترسناک نبود؟
در خروجی از سالن دید نداشت.
صدایش که بلند شد، پویا وا رفته روی مبل نشست و گفت:
- موقع رفتنش هم دست برنداشت. آخه این چه مکافاتیه که سرمون نازل شد؟ کاش پام قلم میشد نمی‌اومدم خونه‌ات.
- راستی!
پویا تکان محکمی خورد و وحشت زده به ماکان نگاه کرد.
ماکان با نیشخند گفت:
- ممنون دکتر!
چشمکی زد و وارد راهرو شد.
صدای بسته شدن در بلند شد؛ اما پویا از رفتنش مطمئن نبود.
بلند شد و پاورچین‌پاورچین سمت راهرو رفت.
با جای خالیش که مواجه شد، عصبی با صدای بلند گفت:
- به خدا دیوونه‌ست!
***
نزدیک دو هفته‌ای از آن ماجرا گذشته بود و برخلاف حرف ماکان اتفاقی نیوفتاده بود.
دوباره جو به حالت عادیش برگشته بود و همتا آن‌قدر که سر پرونده‌ها بود، همان‌جا گاهی خوابش می‌گرفت.
فرزین دورادور حواسش به شاهین بود.
شاهین دیگر حتی با او تماس هم نگرفته بود.
این کناره‌گیری برایش معمولی نبود، بو می‌داد.
مهسا با هک کردن دوربین‌های مخفی شرکت شاهین حواسش به کارکرد شرکت بود.
سجاد و حبیب هم دورادور حواسشان به رفت و آمد شاهین بود و خانه‌اش را زیر نظر داشتند.
پویا؛ اما فارغ از تمام این‌ها پس از آن اتفاقات هنوز قصد ترک اصفهان را نداشت.
نیاز به یک نفس تازه داشت.
به قول خودش روحیه‌اش مثل پوست دخترها حساس بود، باید به آن رسیدگی می‌کرد.
یک سفر یک ماهه شاید آن خاطرات فشرده و سیاه را برایش کم رنگ می‌کرد.
رقیه پاهایش روی میز بود و با آرامش چاییش را می‌خورد.
صدای ارسال پیامکش بلند شد.
بدون این‌که پاهایش را از روی میز بردارد، به سختی سمت میز خم شد و گوشیش را برداشت.
خدا دوستان علاف را نگیرند.
اگر آن‌ها را نمی‌داشت، نمی‌دانست وقتش را چگونه صرف می‌کرد.
جواب را ارسال کرد و جرعه دیگری نوشید.
خیره به صفحه گوشی منتظر ماند که در باز شد و سریع پاهایش را روی زمین گذاشت؛ اما دیر شده بود و آبدارچی او را با همان وضع لنگ در هوا دیده بود.
آبدارچی با تی‌ای که به دست داشت، به طرفش رفت و سبد گل را روی میز گذاشت.
رقیه حیرت زده نگاهش کرد و گفت:
- این چیه؟
آبدارچی لب زد.
- یک آقایی این رو گفت به شما بدم.
رقیه با ابروهایی بالا رفته انگشت اشاره‌اش را سمت سینه‌اش گرفت و گفت:
- من؟!
- بله.
رقیه متعجب به سبد گل نگریست.
گل‌های ابری آبی به راستی که خیره کننده بودند.
سلیقه چه کسی این‌گونه خوب بود؟
سر بلند کرد و دوباره پرسید.
- نگفت کیه؟
- نه... می‌تونم برم؟
رقیه نفسش را با گیجی رها کرد و لب زد.
- آره، ممنون.
به رفتن مرد توجه‌ای نکرد و گل‌ها را بررسی کرد.
با حساسیت لمسشان می‌کرد و هر لحظه بیشتر متعجب میشد.
سبد گل از طرف چه شخصی بود؟
لابه‌لای شاخه‌ها کارت کوچکی توجه‌اش را جلب کرد.
با دو انگشت اشاره و وسطش آن را بیرون کشید.
کارت را باز کرد و با خواندن متن داخلش این‌بار ابروهایش خم شدند.
"بیا پایین، لازمه ببینمت... کسی که خیلی وقته دنبالشی!"
پشت کارت را هم نگاه کرد.
هیچ اسم و آدرسی ننوشته بود.
دوباره به جمله نگریست.
کسی که خیلی وقتست دنبالش است؟
او به دنبال چه کسی بود؟
ناگهان با به خاطر آوردن جای خالی زندگیش چشمانش گرد شد.
ممکن بود از طرف خانواده‌اش باشد؟!
آن‌قدر شوکه شده بود که فکر نکرد چگونه ردش را زده‌اند، تنها از پشت میز بیرون پرید و به سرعت از راهرو خارج شد.
خود را به محوطه باز شرکت رساند.
بادی که جریان داشت شالش را کج و معوج می‌کرد.
دستش را روی بال شالش گذاشت تا پیچش از دور گردنش باز نشود و با چشمانی ریز شده اطراف را از نظر گذراند.
محوطه به نسبت خلوت بود؛ اما صدای گذر ماشین‌ها داخل خیابان اطراف را ساکت نگه نمی‌داشت.
کارن را روی جدول دید که بی توجه به او مشغول گاز زدن به کیکش بود و سرش مشغول گوشیش.
- خانوم ناصر؟
سریع به سمت صدا چرخید.
مردی تکیده که بابت موهای جو گندمیش میشد تا حدودی سنش را حدس زد، سرفه‌ای خشک زیر ماسکش کرد و دوباره گفت:
- خانوم ناصر؟
رقیه گیج و منگ سرش را به تایید تکان داد.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و وقتی حواس پرت بقیه را دید، رو به او گفت:
- لطفاً... .
سرفه دیگری کرد و گفت:
- همراهم بیاین، آقا منتظرتونن.
رقیه شوکه شده لب زد.
- آقا؟
- لطفاً همراهم بیاین.
رقیه آب دهانش را قورت داد و برای باری دیگر سمت کارن سر چرخاند.
هنوز هم متوجه‌اش نشده بود و سرش پایین، نگاهش به صفحه گوشیش بود.
پشت سر مرد به قسمت پشتی ساختمان رفت و چه کسی فرزین را کنار پنجره‌ اتاقش در حالی که دستش را به بالای پنجره تکیه داده بود و با نگاهش رفتن رقیه را دنبال می‌کرد، پوزخند به لب دید؟
از آن پوزخندهای مرموز و شیطانی!
رقیه با دیدن شاسی بلند سفید سر جایش مکث کرد.
درون آن چه کسی به انتظارش نشسته بود؟
ندانستن این جواب ضربانش را بالا برده بود.
مرد از توقفش به سمتش برگشت و نگاهش کرد که به خودش آمد.
قدم دیگری برداشت و ناگهان کسی به مغزش ضربه‌ای زده باشد، نکته‌ای برایش روشن شد.
اگر خانواده‌اش به دنبالش می‌بودند، پس چرا مرد نام اصلیش را به زبان نیاورد؟
رقیه تابان؟
برای چه نام جعلیش را گفته بود؟
مریم ناصر؟!
این هویت که تازه ساخته شده بود، پس... آن مرد به راستی که بود؟!
- تو کی هستی؟
مرد آرام جواب داد.
- من فقط موظفم شما رو پیش آقا ببرم.
رقیه عصبی شده بود.
این‌که تمام راه ابلهانه یک غریبه را فقط به خاطر یک نوشته بی اساس دنبال کرده بود، عصبیش می‌کرد، شاید هم کمی وحشت زده.
- آقات کیه؟
و قدم کوچکی که به عقب برداشت، برای چه بود؟
احساس خطر می‌کرد؟
مرد نگاه از قدم پس رفته‌اش گرفت و خیره به چشمانش نگاه کرد.
رقیه دوباره با اخم گفت:
- گفتم آقات کیه؟
مرد به ماشین که با چندین قدم فاصله سمت دیگر خیابان پارک شده بود، نگاه کرد.
حتی می‌توانست نگاه منتظر اربابش را پشت آن شیشه‌های دودی ببیند.
کلافه به موهای کم پشتش چنگ زد و نگاهش را به زمین داد.
شک رقیه بیشتر شد.
- نشنیدی چی گفتم؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ آقات کی... .
ضربه محکم و ناگهانی که به گردنش خورد، حرفش را قطع کرد.
مرد از ضعف رقیه که داشت پلک‌هایش را بازی می‌داد، استفاده کرد و قبل از این‌که کاملاً از هوش برود، او را روی کولش انداخت.
و چه زود سرفه‌هایش بند آمده بود!
***
خیره به آتش شومینه لب زد.
- فعلاً دست نگه‌دار.
صدای خشک زن بلند شد.
- اون دختر جای مدارک رو بهشون گفته... نمی‌تونم ریسک کنم.
شاهین سرش را سمت زن مقابلش چرخاند و گفت:
- فرزین می‌‌تونه برگ برنده ما باشه.
- چه تضمینی هست؟
لب شاهین به دنبال لبخندی پلید کج شد.
- هر کسی یک نقطه ضعفی داره... نقطه ضعفش رو می‌گیریم!
- منظورت نامزدشه؟
- شهاب رو می‌فرستم پیِش... فعلاً باید صبر کنیم.
***
همتا حیرت زده پرخاش کرد.
- تو دیدی و اون وقت هیچ کاری نکردی؟!
فرزین با خونسردی دست‌هایش را روی تاج مبل گذاشته بود و سرش به عقب، چشمانش را بسته بود.
برخلاف صدای بلند و عصبی همتا آرام گفت:
- بچه‌ها دنبالشن.
همتا دستش را محکم به میز کوبید و غرید.
- اصلاً واسه چی باید بذاری بگیرنش؟ تو می‌دونی تو چه دردسری انداختیمون؟
فرزین چشمانش را باز کرد و سرش را بالا آورد.
- مگه نمی‌خواستی به شاهین نزدیک بشی؟
همتا خواست تندی کند که فرزین ادامه داد.
- پس چرا اجازه نمیدی خودش دعوتت کنه؟!
کارن با اخمی درهم رو به فرزین گفت:
- چه فکری تو سرته؟
فرزین دست‌هایش را از روی تاج مبل برداشت و آرام آن‌ها را به‌هم کوبید.
- این شد یک حرف حساب!
همتا عصبی تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و چشمانش را بست.
به پیشانیش دست کشید.
رقیه یک‌ دفعه در شرکت غیبش زده بود و بعد کلی گشتن فرزین با آرامش آمده بود و گفته بود می‌داند او کجاست.
باورش نمیشد که دستی‌دستی رقیه را باخته‌اند.
میل زیادی داشت که سر فرزین را به میز میانشان بکوبد بلکه کمی عقل به سرش آید؛ ولی نه، ممکن بود در اثر ضربه همان نیم مثقالی هم که داشت هوا برود.
صدایش وادارش کرد با اکراه میان پلک‌هایش را باز کند.
- این مدت حواسم به شاهین بود. بچه‌ها خونه و شرکتش رو زیر نظر داشتن. جدیداً رفت و آمدهاش مشکوک میزد.
شیطنت‌بار گفت:
- با یک خانوم قرار می‌ذاشت! البته بچه‌ها نتونستن قیافه‌اش رو ببینن.
خونسرد گفت:
- حالا هم نیازی نیست نگران اون رقیه باشین. بچه‌ها گفتن عمارت شاهینه.
همتا اخم درهم کشید.
به راستی نقشه فرزین چه بود؟
فرزین مغرورانه اضافه کرد.
- هر وقت بخوایم می‌تونیم برش گردونیم؛ اما... .
لبش کج شد.
- اما سوژه رو از دست می‌دیم!
همتا عصبی گفت:
- مثل آدم حرفت رو بزن.
فرزین خیره در چشمانش لب زد.
- باید ببینیم ازمون چی می‌خوان... هر چند می‌تونی حدسش رو بزنی، نه؟
و همتا در چشمانش چه دید که به یک‌باره تمام خشمش فروکش کرد؟
داشتند به قسمت اصلی ماجرا می‌رسیدند؟
کارن زمزمه کرد.
- یعنی الآن باید صبر کنیم ببینیم اون چی می‌خواد؟
فرزین جواب داد.
- نه، من یکی از بچه‌ها رو فرستادم پیِش تا اوضاع رو از نزدیک چک کنه... خیلی نزدیک!
تلفن همراهش زنگ خورد که با نیشخند گفت:
- فکر کنم نزدیک شده.
تماس را وصل کرد و گفت:
- چی شد سجاد؟... گرفتنش؟... حله. حواستون یک لحظه هم ازش دور نشه. از پویا خبری نشد؟
اخمش درهم رفت.
- غلط کرده. بسه‌شه. خودم بهش زنگ می‌زنم. تو حواست به مهسا باشه... ما هم هست، تا بعد.
از روی مبل بلند شد و از جمع فاصله گرفت.
با ترک سالن سمت اتاقش رفت.
در همان حین شماره پویا را گرفت.
وارد اتاقش شد و به محض بسته شدن در صدای پویا به گوشش خورد.
- ای بابا این‌جا هم ول کنمون نیستین؟ ببین داداش، من به سجاد هم گفتم. روی من یکی حساب باز نکنید. نه که از ترسم باشه‌ها، جون تو دخترهای این‌جا این‌قدر قشنگن که فکر می‌کنم وارد یک ایران جدید شدم. تو هم یک سری به اصفهان بزن، ضرر نمی‌کنی. بلکه یکی هم اون ریخت نحست رو دید، دلش سوخت اومد ور دلت... نچ کار نداره روی من حساب نکنید. کاری نداری؟
منتظر نماند و گفت:
- خب خداحافظ.
فرزین که در تمام مدت از بازو به دیوار تکیه زده بود و منتظر بود وراجیش تمام شود، آرام لب زد.
- جرئت داری قطع کن.
صدای پوف حرصی پویا بلند شد.
- لعنت به ذاتت پسر!
- پویا سه روز فرصت داری برگردی.
پشت خطی داشت.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
شاهین زنگ زده بود.
همان‌طور که به سمت تختش می‌رفت، انگشتش روی صفحه گوشی لغزید.
حرفی نزد و تنها گوشی را کنار گوشش نگه داشت.
خس‌خس نفس‌های کفتار پیر آزارش می‌داد.
یعنی میشد خودش همان نفس‌ها را قطع کند؟
باید میشد!
الکی که تا این‌جا را سگ‌دو نزده بود.
- دلگیر نباش پسر.
دو سرفه ریز کرد.
فرزین در سکوت از کنار کیسه بوکس سیاهش گذشت و با برداشتن چند قدم دیگر روی تخت دراز کشید.
شاهین دوباره به حرف آمد.
- بهتر نیست عوض این‌که موش دنبالش بفرستی خودت یک توک پا بیای این‌جا؟... من مهمون‌نواز بدی نیستم فرزین.
یک دستش زیر سرش بود.
با لحنی سرد گفت:
- چی کارش کردی؟
- حالش خوبه، بهت قول میدم؛ البته... تا وقتی که نخوای زرنگ بازی دربیاری!
قول؟
آخ که نمیشد بگوید کفتارها شرفشان کجا بود که قولشان پای گورشان بلرزد؟
- حساب من و تو جداست. فکر نمی‌کردم بخوای همچین بازی بچگونه‌ای راه بندازی.
- بازی؟
خنده سرفه مانندی که اوضاع فجیح ریه‌هایش را به رخ می‌کشید، کرد و پشت سرش سرفه‌ای نفسش را صاف کرد.
- ما فقط خانومت رو دعوت کردیم. حتی اون دختره هم حالش خوبه... ما به خودی نمی‌زنیم.
به خودی نزده بود که پدرش به چوبه دار رسید؟
از به خودی نزدنش بود که مادرش را از دست داد؟
آخ آخ!
شاهین دوباره گفت:
- شب منتظرتم، زیاد معطلمون نکن.
با تمام شدن مکالمه فرزین چشم بست و گوشی را روی شکم عضله‌ایش گذاشت.
نم نمک زهرخندی روی لب‌هایش نشست.
افعی را بیدار کرده بودند!
روی صندلی پا روی پا انداخته بود.
انگار نه انگار که مثلاً نامزدش اسیر چنگال نجسشان است.
اصلاً رقیه برایش وجود خارجی داشت؟
با آن دماغ بند انگشتیش؟
اگر همتا نبود حتی بهشان سفارش می‌کرد خوب به او رسیدگی کنند.
صبحانه‌اش دو مشت باشد، ناهارش لگد، شامش هم گرسنگی.
پذیرایی از این بهتر؟
حیف که همتا دست و بالش را بسته بود، حیف!
صدای کوبیدن عصا روی کف سرامیکی باعث شد گوشه چشمی به سمت چپش بیندازد.
شاهین تازه وارد پذیرایی شده بود.
حتی به خود زحمت بلند شدن هم نداد.
شاهین روی صندلی مقابلش نشست و گفت:
- می‌دونستم میای.
- چه خوب که می‌دونستی... می‌شنوم.
شاهین زهرخندی زد و گفت:
- تلخ نشو پسر، باور کن اتفاقی برای نامزدت نیوفتاده.
واژه‌ها تا پشت لب‌های بسته‌ شده‌اش خزیدند که بگوید او اصلاً برایش ذره‌ای اهمیت ندارد؛ اما علی رغم میلش با جدیت و چهره‌ای خنثی گفت:
- نباید هم بیوفته!
لب شاهین کوتاه کج شد.
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
اشاره می‌کرد به آخرین ملاقاتشان.
- مثلاً بگم آره، چی میشه؟
- پسر باهوشی بودی.
فرزین بی حرف نگاهش کرد.
به آن چشمان آبی که عوض آرامش تو را به جنون می‌رساندند.
چشمانش هیچ شباهتی به دریا نداشت.
خاطره مرداب‌ها را بیشتر زنده می‌کرد.
شاهین نفسی گرفت و با آمدن خدمتکار گوشه چشمی حواله‌اش کرد.
خدمتکار که خانمی جوان بود، با لباس فرم مخصوص سینی نوشیدنی را روی میز چوبی بینشان گذاشت.
شاهین خطاب به او آمرانه و آرام گفت:
- یک لیوان آب بیار.
- چشم.
زن این را زمزمه کرد و از پذیرایی خارج شد.
دقایق تا آمدن خدمتکار با سکوت سپری شدند.
پاشنه‌های بلند کفش خدمتکار روی سرامیک‌ها کوبیده شد و نگاه فرزین را به دنبال خود کشاند.
لیوان به همراه پیش‌دستی زیرش که روی میز قرار گرفت، شاهین سمت میز خم شد و لیوان آب را برداشت.
گلوی خشک و داغش را تازه کرد سپس با حرکت سر به زن اشاره کرد تا آن‌ها را تنها بگذارد.
چندی بعد شاهین بود که به حرف آمد.
- از آخرین ماموریت پدرت خبر داری؟
نگاهش را مستقیم به چشمان فرزین داد و اضافه کرد.
- می‌دونی که قرار بود واسه چی به استانبول بره؛ ولی حیف که پلیس‌ها مانعش شدن.
فرزین دندان‌هایش را به‌هم فشرد تا نگوید پلیس مانع شد یا ذات کثیف تو؟
شاهین ادامه داد.
- می‌دونی اون همه محموله رو کجا آب کرد؟
سکوت فرزین باعث شد لبش کمی کج شود و مرموز گفت:
- می‌دونی!
فرزین هیچ واکنشی به حرف‌هایش نشان نمی‌داد.
مثل یک بت تنها می‌شنید.
شاهین با تکیه به عصایش کمی به جلو خم شد و آرام‌تر به مانند یک لاشخور خیره به لاشه لب زد.
- مرده‌ها زنده نمیشن پسر جون، این زنده‌هان که باید زندگی کنن. این دنیا این‌قدر زرنگه که چشم ببندی کلاهت رو برداشتن... چرا نمی‌خوای برگردی سر جای واقعیت؟ اون محموله‌ها به قدری زیاد هستن که بتونن زندگیت رو واسه یک عمر تضمین کنن.       
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.