در بند زلیخا : ۱۱

نویسنده: Albatross

با اشاره فرزین دو گروه شدند و از دو طرف به ساختمان نزدیک شدند.
فرزین به اطراف نگاهی انداخت تا از موقعیتشان مطمئن شود.
زیر لب زمزمه کرد.
- خداروشکر سگی این اطراف پرسه نمی‌زنه.
صدای خش‌خشی از پشت سرش باعث شد بچرخد.
گرگ عظیم‌الجثه‌ای از پشت بوته‌ها بیرون شد.
با کمی دقت میشد فهمید سگ گرگ‌نژاد است.
آرام‌آرام داشت نزدیکش میشد و نیش‌های سفیدش را که روی پوست سیاهش می‌درخشید، به نمایش می‌گذاشت.
فرزین پوزخندی زد و گفت:
- د نشد دیگه. شرمنده، نزن تو حالمون.
بلافاصله اسلحه را بالا آورد و ماشه را کشید.
گلوله سوزن مانند سیاه و ریزی روی پیشانی سگ فرو رفت و طولی نکشید که سگ روی زمین افتاد.
فرزین دوباره لب باز کرد.
- داداش‌هات هم به زودی می‌خوابن، دیر وقته دیگه.
محافظ‌ها بیشتر نزدیک ساختمان ایستاده بودند.
فرزین به ایرپادش دستی کشید و خطاب به همه گفت:
- باید سریع باشین، گرفتین؟
خمیده و به کمک درخت‌ها جلوتر رفتند.
ساختمان در بیست قدمیشان بود.
نگاهش را برای چندی روی بقیه چرخاند.
سرش را برای حبیب تکان داد که حبیب نیز این‌ چنین کرد.
به سجاد نگاه کرد؛ ولی سجاد از آن‌جا که به ساختمان نزدیک‌تر بود و دید بهتری داشت، حواسش به آن‌جا بود.
سر چرخاند و رو به فرزین بی صدا لب زد؛ ولی فرزین متوجه نشد.
خب لب‌خوانی کردن در آن تاریکی کار ساده‌ای نبود.
در آخر فرزین کلافه شد و با دست کشیدن به ایرپادش گفت:
- چرا عین کر و لال‌ها اشاره می‌کنی؟ بنال دیگه.
صدای سجاد در گوش‌هایشان پخش شد.
- یک ماشین از ویلا خارج شده.
بلافاصله حبیب گفت:
- اگه پویا این‌ها همراهشون باشن چی؟
صدای مهسا پخش شد.
- نه، ردیاب پویا جابه‌جا نشده. شما برین، من حواسم هست.
فرزین گفت:
- سریع دخلشون رو بیارین.
بیشتر از این منتظر نماندند.
از آن‌جا که در دو طرف ساختمان ایستاده بودند و حضور ناگهانیشان محافظ‌ها را غافلگیر کرده بود، راحت‌تر توانستند آن‌ها را بی‌هوش کنند.
با پاکسازی حیاط سریع خود را به داخل ساختمان انداختند.
یکی از سیاهپوش‌ها با لگدش در را آرام باز کرد و فرزین وارد شد.
ورودش به سالنی بزرگ بود که در چند قدمیش پله‌هایی مارپیچی‌ به چشم می‌خورد.
همان دم چشمش به محافظی افتاد که روی پله‌ها ایستاده بود.
قبل از این‌که سرش به سمتش بچرخد، ماشه را کشید.
بقیه نیز وارد سالن شدند.
فرزین بدون این‌که چشم از محافظ که پایین پله‌ها افتاده بود، بگیرد، لب زد.
- احتمالاً طبقه بالا خبریه.
صدای مهسا شنیده شد.
- امیدوارم اون‌جا باشن.
از پله‌ها بالا رفتند.
فرزین و حبیب جلوتر از بقیه بودند و بیشتر آن دو بودند که ماشه می‌کشیدند.
به راهرویی رسیدند.
بی درنگ هر کس به سمت دری رفت.
با ضرب دستگیره را می‌کشیدند و با لگد بازش می‌کردند؛ اما سر کلتشان اتاق خالی را نشانه می‌گرفت.
اتاق‌ها خالی بودند و خاک گرفته.
مشخص بود زمان زیادیست که مورد استفاده قرار نگرفته‌اند.
صدای سجاد باعث شد فرزین خود را به اتاقی که داخلش بود، برساند.
سجاد گوشه اتاق روی پنجه‌هایش نشسته بود.
فرزین نزدیکش شد و عصبی گفت:
- چی شده؟
سجاد زیر لب لعنتی‌ای گفت و ایستاد.
با چرخیدنش فندک پویا را نشانش داد.
- دورمون زدن.
فرزین چشمانش را محکم بست.
مهسا با ناباوری گفت:
- یعنی چی؟!
سجاد لب زد.
- یعنی داخل اون ماشین... .
ادامه نداد و نفسش را کلافه خارج کرد.
فرزین با خشم و گام‌هایی بزرگ از اتاق خارج شد.
سریع پله‌ها را پایین رفت و حیاط را هم پشت سر گذاشت.
مدتی بعد همه سوار ون بودند.
مهسا ریمیلش بابت اشک‌هایش ریخته بود و سر دماغ عملیش سرخ شده بود.
رو به فرزین که مقابلش نشسته بود، گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
فرزین سمت پاهایش خم شده بود و با نگاهی که افق را نشانه می‌گرفت، پاشنه کفشش را به کف ماشین می‌کوبید.
- فرزین با توئم!
از صدای بلندش فرزین تنها چشم بست و خطاب به سجاد آرام غرید.
- یا خواهرت رو ساکت کن یا به روش خودم ساکتش می‌کنم.
مهسا چشم گرد کرد و با کفشش ضربه‌ای به کفش فرزین زد و گفت:
- ساکتم کنی؟ عوضی پویا تو خونه تو گم شد، اون وقت تو حتی حالیت هم نشد.
حبیب که طرف دیگر مهسا کنار پنجره نشسته بود، با لحن آرامش گفت:
- کجا رفته بودی؟
فرزین کلافه صاف نشست و از پنجره به بیرون چشم دوخت.
- شاهین خواست من رو ببینه.
سجاد اخم ریزی کرد و پرسید.
- چی کارت داشت؟
فرزین پوزخند حرصی زد و نگاهش کرد.
- به نظرت اون لاشخور چی کارم می‌تونه داشته باشه؟
حبیب: قبول کردی؟
- نه، حالا‌حالاها کار دارم باهاش.
مهسا اشک‌هایش را عصبی پاک کرد و در حالی که به کف ماشین زل زده بود، خطاب به آن سه گفت:
- الآن بحث ما اون لاشخور پیره؟
و نگاه حرصیش را نثارشان کرد.
پس از چندی فرزین رو به راننده گفت:
- برو سمت خونه.
مهسا: چرا اون‌جا؟
- باید دوباره دوربین‌ها رو چک کنم.
فرزین به همراه حبیب، سجاد و مهسا پیاده شد.
سمت خانه رفت و در را عصبی باز کرد.
مستقیم خود را به اتاقش رساند و سجاد و مهسا هم دنبالش کردند.
حبیب؛ اما به آشپزخانه رفت.
تشنه‌اش بود.
فرزین با روشن کردن لپ‌تاپ خواست فیلم‌ها را پخش کند؛ اما آن‌ها را نیافت.
پوزخندی زد و از پشت میز بلند شد.
هم زمان با خروجش از اتاق خطاب به مهسا گفت:
- برشون گردون.
مهسا سری تکان داد و روی صندلی نشست.
سجاد نیز اتاق را ترک کرد.
فرزین خودش را روی کاناپه انداخت و چشمانش را بست.
مقصدشان در دو قدمیشان بود؛ اما حال به بی‌راهه رفته بودند.
و که باید می‌دانست طوفان عظیم‌تری در راه است؟
صدای هیجان زده مهسا بلند شد.
- فرزین؟
فرزین از روی کاناپه بلند شد و سمت اتاق رفت.
پسرها اطراف مهسا سمت میز خم شده بودند.
دوباره آن صحنه‌ها پخش شد؛ اما چیز دیگری اضافه نشده بود که نشان دهد چه کسی فیلم‌ها را حذف کرده.
حبیب لب زد.
- انگار دوربین‌ها رو هک کردن.
فرزین خیره به صفحه نمایشگر گفت:
- دوباره پخشش کن.
مهسا بی حرف فیلم را پخش کرد.
حبیب با دیدن موردی سریع پخش فیلم را متوقف کرد.
مهسا به او که سمت راستش بود و بیشتر سمت میز خم شده بود، نگاه کرد.
حبیب با اخم سریع گوشیش را از جیبش برداشت.
داخل گالری رفت و با دیدن عکس مورد نظرش دوباره روی گردن مرد ماسک زده که اسلحه را سمت پویا و بقیه گرفته بود، زوم شد.
برای بار دیگر به عکس گوشیش نگاه کرد و سپس انگشت اشاره‌اش را به صفحه نمایشگر زد و گردن مرد را نشان داد.
- این علامت رو انگار همه‌شون دارن.
عکس گوشیش را نشان داد و گفت:
- یک چند نفرشون رو که دیدم این‌ خالکوبی رو دارن. گفتم یک عکس بگیرم بد نباشه.
فرزین با اخم گوشی را گرفت و به اثر خالکوبی خاکستری_سیاه عجیب نگاه کرد.
عکس یک چشم بود و از درونش مشتی بیرون زده و چاقو به دست گرفته بود.
معنیش چه می‌توانست باشد؟
برای چه همه آن محافظ‌ها این خالکوبی را روی گردنشان داشتند؟
حبیب از کمر به میز تکیه کرد و گفت:
- حدس می‌زنم واسه یک سازمان کار می‌کنن.
مهسا کلافه صندلی را عقب کشید که سجاد از پشت سرش کنار رفت.
بلند شد و گفت:
- حالا برنامه چیه؟ چی کار کنیم؟
فرزین گوشی را به حبیب داد و برای چند لحظه از اتاق خارج شد.
همراه تلفن بی سیمی وارد اتاق شد و گفت:
- این‌هایی که اومدن آدم‌های کسین که با خونواده اون دختره مشکل دارن. پس... .
تلفن را تکان داد و گفت:
- باید ماکان رو پیدا کنیم.
تلفن را سمت مهسا پرت کرد و مهسا هم آن را گرفت.
- ردش رو بزن.
- باشه.
و دوباره روی صندلی نشست.
سجاد نفسش را با فوت خارج کرد که لپ‌هایش باد شد.
زمزمه‌وار گفت:
- ببین الکی‌الکی وارد چه بازی‌ای شدیما!
ناله مهسا بلند شد.
آن قفل چیزی نبود که راحت بتواند بشکندش.
مشخص بود طرف حسابشان هر کسی نیست.
کف دست‌هایش را با خشم به میز کوبید و بلند شد.
وارد سالن شد و گفت:
- نمیشه.
پسرها که روی کاناپه نشسته بودند، به سمتش سر چرخاندند.
مهسا دوباره گفت:
- هر کاری می‌کنم نمی‌تونم به گوشیش دسترسی پیدا کنم. طرف از اون شاخ‌هاست.
فرزین با اخم نگاهش را گرفت.
سنگینی نگاه بقیه را که روی خودش حس کرد، سرش را بالا آورد.
سجاد با احتیاط لب زد.
- شکستن شاخش کار خودته رفیق.
فرزین پوزخند ناباوری زد و سجاد تندی گفت:
- فرزین راه دیگه‌ای نداریم. اگه اون‌ها خطرناک‌تر از چیزی باشن که فکرش رو بکنیم چی؟ جون پویا در خطره. به خاطر اون!
فرزین از خشم فکش منقبض شد و چشمانش را بست.
سکوتش به مهسا جرئت داد تا نزدیکش شود و بگوید:
- این یک بار رو بزن زیر قسمت... باید پویا رو پیدا کنیم فرزین.
و که از راز پشت این قسم می‌دانست؟
که از خون‌هایی که ریخته شده بود، می‌دانست؟
فرزین با کلافگی به موهایش چنگ زد.
هکر شد، جان عزیزش را گرفتند.
و اینک هکر نباشد جان عزیزش را می‌گیرند.
چه باید می‌کرد؟
مهسا لب زد.
- فرزین وقت نداریم. شاید تا الآن هم دیر کرده باشیم.
سجاد با چشم غره به مهسا اشاره کرد ساکت شود؛ اما مهسا لب زنان با او مخالفت کرد.
پچ‌پچ‌هایشان فرزین را عصبی می‌کرد.
یک دفعه بلند شد که مهسا قدمی به عقب برداشت.
سینه‌‌اش می‌سوخت و نفس‌نفس میزد.
چشمانش بسته بود و پلک‌هایش از فرط فشاری که رویش بود، می‌لرزید.
به خرمن موهایش چنگ زد و دستش لای موهایش ثابت ماند.
دست دیگرش به کمرش تکیه زده بود و با خشم پهلویش را می‌فشرد.
اجباراً لب زد.
- بیارش.
این یک‌بار اشکالی داشت؟
دیگر دست به هک نمیزد.
فقط همین یک‌بار.
مهسا سریع تا پشیمان نشده به طرف اتاقش خیز برداشت.
چند سال میشد که فرزین دست به هک نزده بود؟
اما به کار درستیش اعتماد داشت.
فرزین بود دیگر.
فرزین به لپ‌تاپ روی پایش زل زده بود.
دستانش عرق کرده و تپش قلبش تند شده بود.
نگاه خیره بقیه به شدت کلافه بودنش اضافه می‌کرد.
کلافه بود و عصبی.
اصلاً لعنت به رقیه که او را وادار به این کار کرد.
آن دختر همیشه دردسر ساز بود.
یادش باشد بعد این ماجراها تلافیش را سرش دربیاورد.
اصلاً به او چه که یک دختر را داشتند می‌دزدیدند؟
حال که خودشان هم به دردسر افتاده بودند، خوب بود؟
لعنت به او، لعنت!
حسابش را می‌رسید.
سجاد محتاطانه زمزمه کرد.
- داداش!
همین حرف کافی بود تا تلنگری شود.
اخمش غلیظ‌تر شد و انگشتانش روی کیبورد لغزید.
کارن گفته بود کسری حریف نمی‌شناسد؟
پس چرا فرزین توانست کمتر از نیم ساعت قفل را بشکند و رد گوشی را در همین شهر بزند؟!
خرهوشی که می‌گفتند او بود دیگر؟
مهسا حیرت زده به نمایشگر خیره شد.
نیشش شل شد و مشتی به بازوی فرزین کوبید.
- کارت حرف نداره پسر!
و لپ‌تاپ را روی پایش گذاشت.
فرزین؛ ولی با سستی از روی کاناپه بلند شد.
گام‌هایش محکم نبودند.
گویی در این چند دقیقه جانش را می‌مکیدند که این‌قدر سست شده بود.
باید با خودش خلوت می‌کرد.
فقط چند دقیقه.
دوباره میشد همان فرزین.
فقط چند دقیقه باید خودش میشد.
روی بالکن فرو می‌ریخت و سر به دیوار تکیه میزد.
خودش میشد و قطره‌ اشکی آزاد می‌کرد.
خودش میشد و خاطرات رگ پیشانیش را برآمده می‌کردند.
فقط به چند لحظه به خودش بودن احتیاج داشت.
بقیه گویا می‌دانستند که رهایش کردند.
که مهسا خودش جای ماکان را گفت.
نه داخل هتل بود، نه مسافرخانه.
بیمارستان بود!
بیمارستانی که برو و بیای زیادی داشت.
اما برای چه آن‌جا؟
***
با گردن دردی میان چشم‌هایش را باز کرد.
تخت‌خوابش زیادی سفت شده بود و بدنش تماماً درد می‌کرد.
خواست با تکیه به دستانش بشیند؛ اما متوجه بند بودنشان شد.
خماری چشمانش کمتر شد و ابرو درهم کشید.
با قیافه‌ای از درد مچاله شده به بازویش که زیرش بود، تکیه داد و بلند شد.
سختی زمین بازویش را سوزاند.
حرکتی به گردنش داد.
گرفته بود و با دیدن زمین سیمانی تازه متوجه شد چرا بدنش این‌قدر سخت شده.
نگاهی به اطراف انداخت.
رقیه و میترا هنوز بی‌هوش بودند.
خبری از پسرها نبود.
داخل اتاقی نیمه روشن و خالی بود که بیشتر به انباری شباهت داشت تا اتاق‌.
سرما بدنش را لمس می‌کرد و هنوز اثر آن بی‌هوشی روی پلک‌هایش سنگینی می‌کرد.
نمی‌دانست چند بار به‌هوش آمده و او را از هوش برده‌اند، فقط این را می‌دانست بد به دردسر افتاده‌اند.
دوباره دست‌هایش را به دو طرف کشید.
از مچ طناب‌پیچ شده بودند.
پوزخند بی جانی زد.
در یک حرکت دست‌هایش را از روی سر رد کرد.
کمی شانه‌اش گرفت و آن را دورانی چرخاند.
با فشردن لب‌هایش به‌هم دندان‌هایش نیز محکم روی هم قفل شدند.
به خاطر اثرات بی‌هوشی کمی طول کشید تا توانست طناب را دو نصف کند.
توجه‌ای به طناب‌های باقی‌مانده که مانند دستبندی مچش را گاز می‌گرفتند، نکرد و سمت رقیه که به او نزدیک‌تر بود، خزید.
تکانش داد.
- رقیه... بیدار شو.
از آن‌جا که خودش به‌هوش آمده بود، می‌دانست آن دو نیز به زودی هشیار می‌شوند.
از بازو رقیه را نشاند که رقیه گیج و منگ بین پلک‌هایش را باز کرد.
گویا گردنش شکسته باشد، ناله‌ای کرد.
- آه!
گردنش را به چپ و راست کج کرد.
دوباره نالید.
- اوف لعنتی.
همتا گره طنابش را باز کرد و رقیه تازه متوجه وضعیتش شد.
با حیرت سمت همتا سر چرخاند که گردنش گرفت و با درد دستش را رویش گذاشت.
با همان وضع پرسید.
- کجاییم؟
همتا بلند شد و سمت میترا رفت.
خوشبختانه بخیه‌اش باز نشده بود؛ ولی این‌که هنوز به‌هوش نیامده بود، جای نگرانی داشت.
مطمئناً بی‌هوشش نکرده بودند چون جایی از گردنش برخلاف آن دو کبود نشده بود و این نشان می‌داد بعد از آن خواب ظهری دیگر بیدار نشده!
خطاب به رقیه گفت:
- بیا کمکم کن بلندش کنیم.
رقیه با چهره‌ای درهم بلند شد و سلانه‌سلانه سمتشان رفت.
میترا را بلند کردند و جایی نزدیک دیوار با احتیاط خواباندش.
اتاق سرد بود؛ ولی چاره‌ای نداشتند.
همتا نگاهی به لباس‌هایش انداخت.
یک سوییشرت سیاه روی بلوز آستین بلند سیاهش پوشیده بود.
سوییشرتش را بیرون کرد و با احتیاط روی تن میترا پوشاند.
نگاه دیگری به خودش انداخت.
چه می‌کرد که لباسش کمی جذب بود؟
باید میترا را گرم نگه‌ می‌داشت.
اولویت او بود چرا که حالش طبیعی نبود.
بلند شد و دست به کمر زد.
رقیه نیز کنارش ایستاد.
- حالا چی کار کنیم؟ پسرها رو هم که معلوم نیست کجا بردن.
همتا با کمی چشم‌چشم کردن به سمت دیواری رفت.
انگشت اشاره‌اش را رویش کشید که نم کم گچ‌ها را احساس کرد.
به انگشتش نگاه کرد.
کمی سفید شده بود.
رو به رقیه گفت:
- نوسازه.
و انگشت اشاره‌اش را به شستش مالید تا گردها پاک شوند.
چند قدمی برداشت و نگاهی به اطراف انداخت.
نه پنجره‌ای بود، نه وسیله‌ای.
خالی بود و خالی.
نوری هم که اتاق را روشن نگه می‌داشت، از شیشه بالای در بود.
یک اتاق با مدل ساده که مشخص بود هزینه زیادی بابتش ندادند.
دست به سینه شد و گفت:
- احتمالاً فقط سریع یک جا اجاره کردن و این نشون میده جای زیادی برای رفتن ندارن، پس پسرها هم تو همین ساختمونن!
- خب چه‌طوری بریم بیرون؟
همتا شانه بالا انداخت و گفت:
- چیزی که نداریم، خالیمون کردن. پس منتظر می‌مونیم تا در باز بشه.
- مسلحنا!
همتا چیزی نگفت و نشست.
به دیواری تکیه زد و خیره میترا شد که مقابلش قرار داشت.
پاهایش را دراز کرد و دست‌هایش را در هم قلاب کرده، بالای سرش گذاشت.
چشمانش را بست و رقیه نیز اجباراً نگاه از او گرفت و جایی بین میترا و او نشست.
رقیه داشت خوابش می‌گرفت که بلند شدن همتا هشیارش کرد.
همتا آرام به در نزدیک شد و گوشش را سمتش گرفت.
به رقیه اشاره کرد که رقیه سریع متوجه شد و او نیز طرف دیگر در ایستاد.
قفل در و پس از آن دستگیره چرخید؛ اما قبل از این‌که باز شود، همتا با شتاب در را باز کرد و لگد جانانه‌ای به شخص مقابلش زد؛ ولی با دیدن کسری جا خورد.
رقیه بلافاصله در چهارچوب در ظاهر شد؛ اما او نیز با دیدن پسرها حیرت کرد.
لب زد.
- شماها!
کسری با اخمی که بابت لگد محکم همتا بود، کمر صاف کرد و از حالت دولا خارج شد.
دستش می‌رفت تا روی شکمش بشیند؛ اما مقاومت کرد.
یک لگد بود دیگر.
فقط لحظه‌ای نفسش از درد گرفت.
چیز خاصی نبود که.
پویا با آن دماغی که یک سوراخش خونی بود و نشان می‌داد تا چندی پیش دست به یقه شده، عصبی مزه پراند.
- مثل این‌که خوش می‌گذره، نه؟ د بیاین دیگه.
همتا دست به سینه شد و به در تکیه داد.
رقیه بود که حال میترا را یادآوری کرد.
- میترا هنوز به‌هوش نیومده.
پویا نفسش را پرفشار خارج کرد و غر زد.
- همه‌اش زیر سر اونه.
وارد اتاق شد و هم زمان لند کرد.
- عذاب الهی کجاست؟
او را خوابیده روی زمین دید.
اخمش غلیظ‌تر شد و به طرفش رفت.
دست زیر بدنش رساند و بلندش کرد.
قد بلند بود؛ ولی تپل و سنگین نه.
با خروجش بقیه هم دنبالش راه افتادند.
همان‌طور که همتا گفته بود، خانه نوساز بود.
ساختمانی دو طبقه و کوچک.
سالن طبقه پایین تنها دو قالی رویش پهن شده بود.
حتی دیوارها هنوز سست به نظر می‌رسیدند.
کاملاً مشخص بود عجولانه این‌جا را پیدا کرده‌اند.
همتا چشم از محافظ‌های بی‌هوش گرفت و معذب بال شالش را روی لباسش مرتب کرد تا کمتر جذب بودنش به چشم آید.
به طرف خروجی رفتند.
کارن گفته بود فقط چهار نفرشان داخل بودند و احتمالاً بقیه‌شان بیرون نگهبانی می‌دادند.
اول کارن بیرون رفت تا از اطراف مطمئن شود.
پشت سرش پویا خارج شد.
رقیه هم رفت.
همتا خواست از در عبور کند که چیزی روی شانه‌هایش سنگینی کرد.
حیرت زده به کت روی شانه‌‌هایش نگاه کرد.
قبل از این‌که بتواند با کسری چشم در چشم شود، کسری رفته بود.
با نگاهش او را دنبال کرد.
در سکوت کت را به تن کرد و بی توجه به گشاد بودنش از سالن خارج شد.
حیاط بیشتر حالت بیابان را داشت.
پر از بوته‌های خاردار.
درخت‌ها خشک شده و زمین خاکی بود.
خورشیدی که تا وسط آسمان خزیده بود زمان ظهر را نشان می‌داد، با این حال هوا هنوز سوز سردش را داشت.
کارن در حالی که مانند عقاب اطراف را زیر نظر گرفته بود، گفت:
- معلوم نیست کجان، حواستون به همه جا باشه.
همتا جلو رفت و رقیه نیم نگاهی به او که پهلویش بود، انداخت؛ ولی با دیدن آن کت که روی تنش زار میزد، حیرت زده دوباره به سمتش سر چرخاند.
این کت را در تن کسری دیده بود.
ابرویش بالا پرید و به کسری چشم دوخت؛ اما هم او و هم همتا حواسشان پرت اطراف بود.
بیخیال افکار سرش شد و حواسش را جمع کرد.
دیوارهای بالا آمده نشانی از در خروجی نمی‌دادند.
پویا به نفس‌نفس افتاده بود.
چرا حالا احساس می‌کرد میترا سنگین شده؟
اما چیزی به رویش نمی‌آورد.
کسری آرام گفت:
- احتمالاً جلوی خروجی نگهبانی بدن.
به طرف پشت ساختمان رفت و بدون این‌که به عقب بچرخد، به بقیه اشاره کرد سمت دیوار بروند.
محتاطانه قدم برداشتند.
کسری سرکی به آن طرف دیوار انداخت.
حق با او بود.
در قرمز و رنگ نخورده حیاط، از آن‌ها که اگر لمسش کنی گرد فلزش روی دستت می‌نشیند، با فاصله زیادی به چشم می‌خورد.
نزدیک ده محافظ در حیاط پخش شده بودند.
کارن خم شد و از کنار بازوی کسری سرک کشید.
با دیدن محافظ‌ها که همه‌شان مسلح بودند، ابروهایش بالا پرید.
زمزمه کرد.
- چرا گاومون علاقه زیادی به خر زاییدن داره؟
و از همان پایین به کسری نگاه کرد.
- اون هم پنج قلو!
نگاه چپ‌چپ کسری باعث شد اخم ریزی کند و صاف بایستد.
تکیه‌اش را به دیوار داد و در جواب پویا که پرسید.
- چند نفرن؟
بدون این‌که نگاهش را از بوته خار مقابلش بگیرد، با خستگی گفت:
- خیلی.
پویا میترا را روی دستانش بالا کشید.
بازوهایش به غلط کردن افتاده بود.
سختیش این بود که نمی‌توانست کولش کند.
ممکن بود بخیه‌هایش باز شوند.
که حوصله دردسرش را داشت؟
عصبی گفت:
- احیاناً تا کی قراره این‌جا بمونیم؟
کسری ضامن اسلحه‌ محافظی که با او درگیر شده بود، کشید و همان‌طور که دو دستی کلت را به پایین گرفته بود، به کارن نظری انداخت و با نگاه عمیقش سر تکان داد.
کارن نیز این چنین کرد.
در یک حرکت دو نفری بیرون پریدند و بی درنگ شلیک کردند.
رقیه با اضطراب چشمانش را محکم بست.
پویا دوباره میترا را روی دست‌هایش بالا برد.
رنگش سرخ شده بود.
حال یا از سرما یا از فشار وزن میترا.
همتا با تکیه به دیوار جلو رفت.
صدای شلیک همچنان به گوش می‌رسید.
کارن و کسری خود را به دستشویی که هنوز نیمه‌ساز بود، رساندند و پشت یکی از دیوارهایش سنگر گرفتند.
ازغافلگیریشان تنها سه نفر هنوز سرپا بودند.
همتا به آن‌ها که داشتند به سمت دستشویی می‌رفتند، نگاه کرد.
احتمال زخمی شدن کسری و کارن بود.
همتا سمت پویا چرخید و گفت:
- اسلحه داری؟
پویا با خستگی نشست و گفت:
- آره بابا، تو جیب شلوارمه.
دستش را از زیر سر میترا بیرون کشید و اسلحه‌ را برداشت.
آن را سمت همتا گرفت و همتا به اسلحه چنگ زد.
رقیه بازوی او را که داشت سمت انتهای دیوار می‌رفت، گرفت و لب زد.
- مواظب باش.
همتا نگاه گرفت و با کشیدن ضامن یکی از آن‌ مردها را نشانه گرفت.
می‌دانست اگر شلیک کند دو نفر دیگر متوجه‌شان می‌شوند و ممکن بود جان خودش و بقیه‌شان به خطر بیوفتد؛ اما چاره‌ای نداشت.
یا میزد.
یا می‌خورد.
ماشه را کشید و صدای بلند شلیک توجه‌ها را جلب کرد.
دو مرد سریع به سمتش نشانه گرفتند؛ ولی قبل از این‌که گلوله‌شان از خشاپ خارج شود، روی زمین افتادند.
کسری و کارن از دستشویی فاصله گرفتند و از دو جسم خونی چشم برداشتند.
رقیه تندی از مخفی‌گاهشان بیرون پرید و با دیدن افراد از هوش رفته و شاید مرده ماتم زده لب زد.
- تموم شد؟
- فکر نکنم.
صدای کلافه پویا بود.
سمتش چرخیدند که اسلحه‌ای را روی سرش دیدند.
پویا عصبی و بی حوصله می‌نمود و میترا هنوز در آغوشش بود.
مرد غرید.
- اسلحه‌هاتون رو بندازین.
مشخص نبود ناگهان پنج نفر از کجا سبز شده بودند.
خب حیاط زیادی بزرگ بود و جا واسه قایم شدن زیاد داشت.
مرد داد زد.
- کرین؟ اسلحه‌هاتون رو بندازین زمین، وگرنه مخ این شازده می‌پاچه.
پویا با بی حوصلگی خندید و گفت:
- داداش اشتباه نکن، بستگی داره این تو مخ باشه یا نه.
خنده‌اش به گریه‌ای بی اشک تبدیل شد و چشم بسته نالید.
- آخه چرا باید این عذاب الهی رو عمل می‌کردم؟ اصلاً به من چه؟ ولش می‌کردم فوقش می‌مرد دیگه، بهتر از این بود که این‌جا گرفتار بشم و با شما پیرسگ‌ها دهن به دهن بشم.
مرد با سر اسلحه به سرش ضربه‌ای زد و غرید.
- خفه شو.
رو به بقیه گفت:
- یاالله اسلحه‌هاتون رو بندازین.
چاره‌ای داشتند؟
هر پنج نفرشان مسلح بودند.
جدای از این آن‌ها گروگان داشتند.
کارن با حرص اسلحه را سمتشان پرت کرد و گفت:
- بیا بابا، سگ خورد.
همتا با غیظ اسلحه‌اش را انداخت و کسری نیز تسلیم شد.
یکی از مردها میترا را وحشیانه روی کولش انداخت که پویا سریع بلند شد و گفت:
- هوی یابو زحمتم رو حروم نکن.
دسته کلت که به پیشانی کوبیده شد، با درد نالید.
- دستت بشکنه.
دوباره وارد سالن و سپس طبقه بالا شدند.
نزدیک اتاق مردی به بازوی همتا چنگ زد تا او را به داخل اتاق پرت کند که همتا وحشیانه دستش را آزاد کرد و با دست دیگرش مشتی به دماغ مرد کوبید.
با آرامش گفت:
- هیچ وقت بهم دست نزن.
- هی!
صدای شاکی رقیه بود که حواسش را جمع کرد.
مردی که رقیه را گرفته بود و اسلحه‌اش را روی سرش می‌فشرد، خطاب به همتا گفت:
- بهتره فکر دیگه‌ای به سرت نزنه، برو تو.
همتا نفسش را رها کرد و نگاه گذرایی به همه انداخت.
محافظ‌ها با فاصله کمی او را نشانه گرفته بودند.
پسرها به نسبت آزادتر بودند.
پوزخند بی جانی زد و دست به کمر زمزمه کرد.
- دارین حوصله‌ام رو سر می‌برین.
سرش را به سمت مردی که رقیه را گرفته بود، بالا آورد و سپس سمت شانه چپش خم کرد.
خونسرد گفت:
- چرا خیال کردی خط قرمزم نقطه ضعفمه؟
سرش را سمت شانه راستش خم کرد و با ابروهایی بالا رفته ادامه داد.
- خط قرمزم نقطه هار شدنمه و شما الآن رو پررنگ‌ترین خطم پا گذاشتین!
رقیه لبخندی از این حمایتش زد؛ ولی با حرف بعدیش لبخندش ماسید.
- خط قرمزم خودمم!
سمت مردی که مشتش نثارش شده بود، سر چرخاند و لب زد.
- نباید بهم دست می‌زدی!
در یک حرکت همان دستی را که او را لمس کرده بود، گرفت و از آرنج برعکس خمش کرد.
- ه.
صدایش زیر عربده مرد گم شد.
با عبور از کنارش دستش را از پشت به سمت شانه‌اش بالا برد و هیچ هم صدای فریاد دردآلود مرد برایش اهمیتی نداشت.
- میم.
دستش را این‌بار چرخاند و صدای شکستن استخوان چرا برایش لذت بخش بود؟ یا فریاد گوش خراش مرد؟
- ت.
ضربه آخر را زد و با فشار به مچش صدای شکستن استخوان بلند شد.
- الف!
با لگد مرد را که از درد به خود می‌پیچید و چشمانش از اشک پر شده بود، روی زمین پرت کرد.
طره‌ای از موهایش به خاطر حرکات تند و سریعش که تنها پانزده ثانیه طول کشید، روی چشمانش ریخت.
با حرکت سر موهایش را کنار زد و نفس‌زنان رو به آن مرد با ابروهایی بالا رفته گفت:
- هیچ وقت همتا رو فراموش نکن.
باز هم درنگ نکرد و با خیز ناگهانی‌ که سمت رقیه برداشت، دستش را گرفت و سمت خودش کشید.
با تکیه به شانه‌ رقیه پاهایش را بالا برد و ضرباتی نثار صورت محافظ کرد.
کسری بود که به خودش آمد و با آرنج ضربه‌ای به زیر سینه مرد زد و سپس با دست دیگرش مشتی نثار صورتش کرد.
صدای شلیک بلند شد.
کسری و همتا به مردی که شلیک کرده بود، نگاه کردند.
تیرش به هدف نخورده بود.
پویا از پشت سرش نزدیک شد و با قلاب کردن دستانش ضربه محکمی به سرش زد و کارن با نگاه کردن به محافظ کنارش نیشخندی زد.
- i love you!
بلافاصله بعد از این حرفش با سرش ضربه‌ای به سر محافظ زد.
دردش گرفت؛ اما چه می‌کرد که علاقه زیادی به این‌طور ضربه‌ها داشت.
پویا حیرت زده رو به همتا گفت:
- داشتی و رو نکردی؟ واسه چی زودتر جلوشون رو نگرفتی؟
همتا آستین‌های بزرگ کت را عقب زد و با خونسردی گفت:
- ندیدم بهم دست بزنن.
سپس دستانش را درون جیب‌های گرم کت فرو کرد و به طرف پله‌ها رفت.
پویا شوکه شده با دهانی نیمه باز رفتنش را نگاه کرد.
رقیه پوزخندی به قیافه‌اش زد و پشت سر همتا از پله‌ها پایین رفت.
نفر بعدی کسری بود و کارن پیش از حرکت دست زیر چانه‌ پویا برد و دهانش را بست سپس آرام به شانه‌‌اش زد و با لبخند گفت:
- کم‌کم می‌فهمی که... .
لبخندش ماسید و با جدیت گفت:
- چه اشتباه بزرگی کردی که باهاشون آشنا شدی!
دو بار دیگر به نشانه تسلی به شانه‌اش زد و سمت پله‌ها رفت.
پویا ماتم زده لب زد.
- فرزین کی رو شکار کرده.
نیشش باز شد.
- طرف خودش یک پا شکارچیه!
به طرف اتاق چرخید، همانی که میترا را درونش انداختند.
در چهارچوب ایستاد و دست به کمر خیره به میترا گفت:
- باز هم من موندم و خودت. هی حالا‌حالاها وبال گردنمونی.
و ناچاراً به سمتش که وسط اتاق پرتش کرده بودند، رفت.           
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.