در بند زلیخا : ۱۹

نویسنده: Albatross

پس از پایان کار سجاد عبوس و گرفته مقابل تلوزیون نشست.
حتی برای خداحافظی هم بیرون نرفت.
مهسا هم که می‌دانست اگر بیشتر از این با او صحبت کند آتش خفته‌اش زبانه می‌کشد، کنار کشیده بود.
موقع رفتن حین این‌که فرزین با آن‌ها حرف میزد، نگاهی به آن دو غول انداخت.
حیف که فرزین گفته بود در کار جاسوسی و نفوذ پخته‌اند و الا محال بود آن‌ها را انتخاب کند.
رفتند و قرار بود شبانه تا چند دقیقه‌ای که دوربین‌های مخفی خانه شاهین غیر فعال بودند، آن سه نفر را از دور بازی خارج کنند و خودشان جایشان قرار گیرند و سجاد همه این‌ها را می‌دانست و با این وجود به بدرقه‌ نیامده بود.
قهر کرده بود و حالاحالاها نازش تمامی نداشت. 
***
فرزین اتاقش را به قصد سالن ترک کرد.
بین راه صدای همتا مانعش شد.
سمتش چرخید که همتا حین خشک کردن دستانش با حوله، نزدیکش شد و گفت:
- کم پیدا شدیا. باز کجا می‌خوای بری؟
- توقع داری کجا برم؟ دارم میرم پی کارهامون دیگه.
- یک کم از کارهات رو به ما بگو... بار زیادی روی شونه‌ات نباشه.
لحن همتا بو می‌داد.
شک که نکرده بود؟
شاید در آستانه شک کردن بود.
باید بیشتر محتاط می‌بود.
- به زودی می‌فهمی.
چرخید تا به سمت خروجی برود که همتا پرسید.
- باز هم شرکت نمیای؟
فرزین با پوزخند سرش را سمتش چرخاند و گفت:
- ظاهراً که تو همه کاره شرکت شدی.
همتا ابروهایش را بالا برد و لب زد.
- این‌طور معلومه؟
فرزین نیشخندی زد و سمت در رفت.
با صدای بلندتری گفت:
- ممکنه تا شب برنگردم.
و رفت و همتا را خیره به جای خالیش گذاشت.
- مشکوک نمی‌زنه؟
صدای رقیه از بغل گوش همتا بلند شد.
همتا نفسی گرفت و همان‌طور خیره به در بسته گفت:
- امیدوارم نزنه چون... برای خودش بد میشه.
سمتش چرخید و گفت:
- آماده شو، باید بریم شرکت.
به طرف پله‌ها رفت که رقیه غر زد.
- آخر هم نفهمیدم این صیغه به چه کاری اومد، جز این‌که من رو حرص بده.
همتا در حالی که گام برمی‌داشت، جواب داد.
- فرزین کسی رو نداشت که بخواد نقطه ضعفش بشه.
رقیه پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- چه‌قدر هم که نقطه ضعفش شدم.
با یادآوری دزدیده شدنش فکش منقبض شد.
آن‌قدرها هم پس نقش خمیر را ایفا نمی‌کرد.
***
تفاوتی که بین محافظ‌های شاهین و محبی به چشم می‌آمد، طرح آن خالکوبی بود.
با کلی تحقیق و وسواسی این نقشه را کشیده بود.
می‌دانست مو لای درزش نمی‌رود.
حتی از این هم با خبر بود که شادان معده حساسی دارد و به همین خاطر آشپزهای مخصوص به خود را در آشپزخانه عمارت شاهین داشت و حال او نیز یکی از آن‌ها شده بود.
مضطرب بود و قلبش تند و کوبنده می‌تپید؛ اما ظاهر آرام و بیخیالش چیزی از درونش را ابراز نمی‌کرد.
آشپزخانه مانند آشپزخانه رستوران تقریباً شلوغ بود.
از بین پنج خدمتکار سه نفرشان برای شادان بودند که یکیشان شامل خودش میشد.
از کمر به اپن تکیه داده بود و دستانش روی اپن کشیده شده بودند.
نزدیک صبحانه بود و دو زن دیگر داشتند سینی صبحانه شادان را که روی میزِ وسط آشپزخانه قرار داشت، آماده می‌کردند.
سمانه برخلاف فروغ که لاغر و کشیده بود، تپل‌تر به نظر می‌رسید.
رو به مهسا کرد و غر زد.
- نازیلا خانوم به خودت زحمت ندی‌ها.
مهسا سعی کرد صدایش را تو دماغی کند و گفت:
- خب شما دو تا هستین دیگه.
سمانه چشم غره‌ای نثارش کرد و گفت:
- پررو نشو. برو قهوه‌اش رو درست کن، زود باش.
مهسا نفسش را فوت مانند آزاد کرد که فروغ در حین پاک کردن محتویات اضافه بشقاب با دستمال سفید، گفت:
- این‌قدر بحث نکنین.
سرش را بالا آورد و با جدیت رو به مهسا گفت:
- حواسم هست که این روزها کند شدیا.
پشت چشم نازک کرد و خواست دوباره نگاهش را به بشقاب صبحانه بدهد که یک لحظه چشمش به مچ دست مهسا افتاد.
رویش میخ شد و مکث کرد.
مهسا بی توجه به نگاهش از اپن فاصله گرفت تا سمت کابینت‌ها برود که فروغ گفت:
- وایسا.
مهسا سمتش چرخید که گفت:
- لازم نکرده. سمانه درست می‌کنه، تو بیا سینی خانوم رو ببر.
سمانه متعجب نگاهش کرد.
بردن سینی صبحانه که وظیفه نازیلا نبود پس... .
نگاه او نیز روی مهسا نشست.
مهسا؛ اما... .
بهتر از این؟
جلوی لبخندش را گرفت و با آرامشی کذایی سمت سینی رفت.
و اگر می‌دانست واژه‌ها را اشتباهی چیده شاید هرگز به آن اتاق نمی‌رفت.
که از این بدتر شده، نه بهتر!
خود را به اتاق شادان رساند و اعلام حضور کرد.
پس از کسب اجازه دستگیره را کشید.
شادان مشغول صحبت کردن بود و با دیدن مهسا سری تکان داد و نگاهش نامحسوس سمت دستش سر خورد.
مهسا سینی را روی عسلی گذاشت.
شادان بی توجه به او به مکالمه‌اش رسید.
- پس حواستون باشه، خارج شهر زیاد تو معرض پلیس نیست؛ اما باز هم احتیاط شرطه... اوهوم. نه، گوش بده فرهاد. چیزی به اون نگو، خودت دخترها رو ببر. خوشم نمیاد اون تو کارم دخالت کنه.
مهسا آرام و بدون هیچ عجله‌ای داشت ظرف‌ها را روی میز می‌چید تا بیشتر شاهد باشد.
حیف که نمی‌توانست شنود داخل اتاق جاساز کند.
ممکن بود خدمه مخصوصش موقع نظافت متوجه شوند.
- فقط دقیق باشی‌ها، مرتضوی زیاد از انتظار خوشش نمیاد، ساعت دو حتماً اون‌جا باشی، فهمیدی؟... می‌دونم نگران نباش، یکی از افرادم رو برات می‌فرستم تا آدرس رو نشونت بده.
مهسا سینی را برداشت و با اکراه از میز فاصله گرفت.
اگر بیشتر می‌ماند شک می‌کرد.
به محض خروجش سریع به سمت آشپزخانه رفت و بدون این‌که واردش شود، سینی را روی اپن گذاشت.
برای عجله‌اش بهانه آورد.
- بچه‌ها من میرم دستشویی.
و تندی از آن‌جا فاصله گرفت.
هیجان زده شده بود.
قرار بود دخترها را منتقل کنند.
باید به فرزین و بچه‌ها خبر می‌داد.
دستشویی امن‌ترین جای ممکن بود.
تنها جایی که غیر از اتاق‌های شاهین و شهاب و همین‌طور شادان دوربین نداشت.
نمی‌توانست با گوشیش به بقیه‌شان خبر دهد چرا که امن نبود پس تنها راه ارتباطیش را روشن کرد.
فندکش را از داخل جیب شلوار فرمی که به تن داشت، بیرون آورد و طبق رمز دو بار پشت سرهم کلید را فشرد و با اختلاف سه ثانیه دوباره کلید را فشرد.
قرار بود هر وقت این پیام را فرستاد بچه‌ها خانه شاهین را تحت نظر بگیرند.
فندک را سرجایش برگرداند و از دستشویی خارج شد.
فعلاً نمی‌توانست به بامداد و آرکا خبر جدید را برساند پس اجباراً خودش را تا نیمه‌های شب که زمان قرارشان بود، به نحوی سرگرم کرد.
ساعت حول و حوش سه بود.
تا میشد سعی داشت جلوی دوربین‌ها نباشد.
خود را به حیاط پشتی رساند.
خوشبختانه درخت‌ها و بوته‌ها تا حد زیادی او را از دید پنهان می‌کردند.
میان تاریکی دو غول را دید که با آرامش به درخت تکیه داده بودند.
با احتیاط به پشت سرش نگاهی انداخت و از خلوت اطراف نفسش را آسوده رها کرد.
قلبش داشت از فشار زیاد منفجر میشد.
از پشت درخت‌ها بیرون شد و با قدم‌های تندش خود را به آن دو رساند.
بامداد و آرکا از صدای قدم‌هایش سمتش سر چرخاندند که نفس‌زنان در حالی که با هر نفسش بخار از دهانش خارج میشد، گفت:
- لقمه پر چربی گیر آوردم.
عکس‌العملی از آن‌ها ندید و نزدیک‌تر شد.
ترس و هیجانش به قدری زیاد بود که نزدیکی به آن‌ها نترساندش.
به طور احمقانه‌ای کنارشان احساس امنیت می‌کرد.
- یک ساعت پیش دخترها رو به خارج شهر منتقل کردن.
نیشش شل شد.
- و بچه‌ها هم دنبالشونن!
آرکا یک ابرویش بالا پرید و بامداد اخم محوی کرد.
مهسا متعجب گفت:
- چیه؟ چرا دارین این‌جوری نگاهم می‌کنین؟
بامداد به آرکا نگاه کرد و گفت:
- همکار بودن دیگه؟
تک‌خندی زد و سرش را پایین انداخت.
مهسا لب زد.
- چی داری میگی؟
بامداد نگاهش کرد و جواب داد.
- شاهین چیزی از این قرار نمی‌دونست.
- یعنی چی؟!
با خطور فکری حیرت زده گفت:
- می‌خوای بگی شادان زیرآبی میره؟
لب‌های بامداد به دو طرف کشیده شد و آرکا بود که جوابش را داد.
- شاهین پوششش میده پس... .
چشم در چشم مهسا شد و حرفش را کامل کرد.
- نمی‌تونه زیر آبی بره.
مهسا با گیجی لب زد.
- پس چی؟
بامداد طعنه زد.
- می‌تونم بپرسم چه‌طور این لقمه پر چرب رو گیر آوردی؟
مهسا پشت چشم نازک کرد و گفت:
- چه‌طوری قرار بود بفهمم مگه؟ خب رفتم تو اتاقش دیگه. اون هم داشت با تلفنش حرف میزد، فهمیدم.
بامداد با همان لبخند دندان‌نمایی که بزرگ‌تر میشد؛ اما محو نه، رو به آرکا که با جدیت خیره مهسا بود، گفت:
- چه به آدم‌هاش اعتماد داره... احسنت!
مهسا عصبی گفت:
- میشه یک جوری حرف بزنی من هم بگیرم؟
بامداد؛ اما بی توجه به حرفش پرسید.
- به فرزین خبر دادی؟
- مگه نباید خبر می‌دادم؟ پوف ببین دیگه داری عصبیم می‌کنی‌ها. همین‌طوریش هم وقتمون کمه پس میشه مثل آدم حرفت رو بزنی؟
- میگم ساده‌ای... .
نگاهش را از شاخه‌های درختی که به آن تکیه داده بود، گرفت و به مهسا داد.
اضافه کرد.
- جوگیر میشی.
اخم مهسا از حرفش درهم رفت که دوباره گفت:
- کی رو دیدی که جلوی یک خدمتکار ساده از برنامه‌اش بگه؟
مهسا شوکه شده نگاهش را بینشان چرخاند.
ناباورانه لب زد.
- می‌خوای بگی که... بهم شک کردن؟!
واکنشی از آن‌ها ندید و عصبی گفت:
- اما این ممکن نیست. چه‌طوری آخه؟... م... من چیزی رو از قلم ننداختم. واسه چی باید بهم شک کنن؟
بامداد به آسمان زل زد و گفت:
- می‌دونین؟ ساعت‌هاشون نظرم رو گرفته.
سرش را کمی سمت شانه‌اش خم کرد و رو به مهسا گفت:
- لامصب‌ها همه‌شون یکی عین هم داشتن!
مهسا اخم درهم کشید.
با یادآوری چیزی چشمانش گرد شد.
حال منظور نگاه فروغ را روی دستش فهمید.
وحشت زده گفت:
- یعنی... لو رفتیم؟!
باورش نمیشد.
اویی که از خوابش زد تا این نقشه را سرهم کند، در اولین روز تمام زحماتش حرام شد؟
بامداد با لبخند گفت:
- به فرزین خبر دادی؟
سوالش تنها سوال نبود، تلنگر بود.
مهسا دست به سرش گرفت و نالید.
- وای نه!
سریع فندکش را بیرون آورد و دو بار کلید را فشرد
که به معنای انصراف بود، مکث بود.
این‌که هر جایی هستند بایستند، بیش از این پیش رفتن خطرناکست.
می‌دانست هنوز به خارج شهر نرسیده‌اند پس چندان هم دیر نشده بود؛ اما خودشان چه؟
بامداد زمزمه کرد.
- چرا نباید یکی مثل اون مارمولک کنارم باشه؟
تیز در چشمان مهسا ادامه داد.
- چرا باید یک همستر خنگ کنارم باشه؟
دوباره لب زد.
- آخه چرا شادان نه؟ مهسا؟... واسه چی من این‌قدر خوش شانسم؟
مهسا با بغض گفت:
- گندم زدم نه؟... وای گند زدم!
بامداد با خونسردی گفت:
- تقصیر تو نیست... نمیشه توقع چیزهای بزرگ رو از مغزهای کوچیک داشت.
مهسا با همان نگاه غم زده‌اش پرسید.
- حالا چی کار کنیم؟
گویا چیزی کشف کرده باشد تندی گفت:
- فرار کنیم؟!
صدای پارس سگ‌ها توجه‌شان را جلب کرد.
بامداد با نیشخند جواب مهسا را داد.
- اگه تونستی.
مهسا ترسیده زمزمه کرد.
- چی شد؟
نگاهی بین آرکا و بامداد رد و بدل شد.
مهسا برای بار چندم لعنت فرستاد به خودش که چرا آن‌ها را انتخاب کرده.
آدم هم این‌قدر گیج کننده؟
بامداد رو به او با ابروهایی بالا پریده لب زد.
- تا می‌تونی... بدو!
این را گفت و سریع همراه آرکا خیز برداشت.
مهسا هاج و واج دویدنشان را نگاه می‌کرد.
بامداد سر چرخاند و با دیدنش که مثل مجسمه ایستاده بود، "نچ"ای گفت و سمتش رفت.
به مچش چنگ زد و هم زمان گفت:
- خشکت نزنه همستر.
مهسا نفس‌زنان در حین دویدنش گفت:
- چه‌طوری فهمیدن آخه؟
بامداد سرش را سمتش چرخاند و جواب داد.
- خیال کردی همه مثل خودتن؟
در یک آن دست مهسا را کشید و از جلوی درخت کنار رفتند.
مهسا به سختی همپای بامداد بود.
این دو غول برخلاف هیکل درشتشان زیادی فرز بودند.
مهسا ناله‌وار فریاد زد.
- دیگه نمی‌تونم!
- پس بمیر.
خواست دستش را رها کند که مهسا دوباره جیغ زد.
- نه، ولم نکن!
بامداد با پوزخند دوباره مچش را محکم گرفت.
آرکا جلوتر از آن‌ها بود.
صدای پارس سگ‌ها داشت نزدیک‌تر میشد.
با مکث آرکا آن دو نیز ایستادند.
مهسا کمی خم شد و دست آزادش را روی پهلویش گذاشت.
پهلویش از نفس‌نفس زدن‌هایش به درد آمده بود.
- چرا وایسادیم؟
کسی جوابش را نداد.
آرکا آب دهانش را قورت داد و نفس‌زنان خطاب به بامداد گفت:
- پیدامون می‌کنن. باید راهمون جدا شه... من از این سمت میرم، شما هم از اون سمت.
بامداد غر زد.
- نامردیه... این رو انداختی به من.
اشاره‌اش به مهسایی بود که هاج و واج نگاهشان می‌کرد.
آرکا چپ‌چپی به او رفت و در یک حرکت سریع راهش را گرفت.
مهسا خیره به او لب زد.
- کجا رفت؟
بامداد به مهسا نگاه کرد و با دهان نیمه بازش سرش را به چپ و راست تکان داد که مهسا نیز بهت زده سرش را به معنی "چیه؟" تکان داد؛ ولی جوابش کشیده شدن دستش و دوباره دویدن شد.
با صدای بلند گفت:
- پس آرکا چی؟
بامداد هم صدایش را بالا برد.
- اون رو ولش، خودمون رو بچسب.
- چی؟
بامداد بدون این‌‌که نگاهش کند، داد زد.
- ببینم می‌تونی بری بالا؟
مهسا دوباره گفت:
- چی؟
- از دیوار؟
مهسا از حرفش چشم گرد کرد و به عقب نگاه کرد.
کسی هنوز پشت سرشان نبود؛ اما می‌دانست آن سگ‌ها به زودی جایشان را به صاحب‌هایشان نشان می‌دهند.
دوباره برگشت.
همهمه به قدری بود که اگر فریاد زند محافظ‌ها صدایشان را نشنوند.
- من تا حالا از دیوار بالا نرفتم.
- چه بد.
نگاهش کرد و اضافه کرد.
- چون باید الآن بری بالا.
مهسا شوکه شده جیغ زد.
- چی؟!
بامداد کلافه گفت:
- چه‌قدر چی‌چی می‌کنی تو.
با رسیدن به دیوار بلند ایستادند.
مهسا با دهان باز به دیوار نگاه می‌کرد.
- الآن باید از این برم بالا؟!
بامداد نالید.
- آخه چرا این؟
مهسا به پشت سرش برگشت و بامداد را بالای درخت دید.
شوکه شده گفت:
- تو اون‌جا چی کار می‌کنی؟
بامداد خیره‌اش شد و تکرار کرد.
- نه، واقعاً چرا این؟
نیشخندی زد و گفت:
- می‌خوای همون‌جا وایسی؟ ولی من قصد ندارم بمیرم.
با جدیت ادامه داد.
- لااقل نه کنار یک همستر!
مهسا اخم درهم کشید و سمت درخت که نزدیک دیوار بود، رفت.
تا به حال از چیزی بالا نرفته بود.
- چه طوری بیام بالا؟
- پرواز کن.
نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:
- حتی عرضه این کار رو هم نداری؟
مهسا با حرص گفت:
- ببخشید؛ ولی من رو با گربه اشتباه گرفتی.
لب بامداد به طرفی رفت.
- راست میگی، داشت یادم می‌رفت که... یک همستری!
خم شد و دستش را به طرفش دراز کرد.
- بیا بالا.
مهسا پایش را روی چاک تنه درخت گذاشت و با یک دستش شاخه را گرفت و با دست دیگرش دست بامداد را.
با بالا رفتنش از درخت محکم به شاخه چسبید.
چه می‌کرد که از ارتفاع ترس داشت؟
- ح... حالا چی کار کنیم؟
بامداد روی شاخه ایستاده بود و به دیوار نگاه می‌کرد.
- باید پرواز کنیم.
مهسا خشمگین به شاخه کنارش کوبید و گفت:
- میشه این‌قدر مسخره بازی نکنی؟
بامداد به ظاهر متعجب لب زد.
- مسخره‌ بازی کردم؟
نیشش شل شد.
- واقعاً باید پرواز کنیم.
مهسا وا رفته پرسید.
- ها؟!
با ترس سعی داشت به عقب برود؛ اما حضور بامداد در پشت‌ سرش مانعش میشد.
دست‌های بامداد را به پایین فشار داد بلکه رهایش کند؛ ولی بامداد محکم زیر بغلش را گرفته بود.
- نه‌نه‌نه‌نه‌نه من این کار رو نمی‌کنم، این احمقانه‌ست. تو رو خدا بامداد.
بامداد توجه‌ای به شدت ترسش نکرد و همین‌طور به جلو هدایتش می‌کرد.
داشتند به سر شاخه نزدیک می‌شدند و شاخه به نسبت نحیف‌ و شکننده‌تر میشد.
- بامداد، بامداد نه. یک راه دیگه پیدا کن.
چشمانش را بست و جیغ زد.
- بامداد من می‌ترسم، خدا لعنتت کنه من می‌ترسم.
بامداد سمت شانه‌اش خم شد و پشت گوشش پچ زد.
- سفت بگیرش.
قبل از این‌که نفس از سینه مهسا خارج شود و متوجه حرفش شود، او را به سمت دیوار پرت کرد.
مهسا با جیغ "نه" کشداری گفت که با برخورد به دیوار صدایش قطع شد.
نفسش از درد سینه‌اش گرفت؛ اما لبه دیوار را رها نمی‌کرد و محکم چشم بسته بود.
بامداد به او که از دیوار آویزان بود، نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت:
- واقعاً یک همستری.
و نفسش را حسرت‌بار و صدادار خارج کرد.
- هی!
بیشتر از این منتظر نماند و روی دیوار پرید.
مهسا از صدای کوبشش سرش را بالا آورد و او را که بالای سرش دید، گفت:
- من رو بکش بالا دیگه.
بامداد پوزخندی زد و او را بالا کشید.
برخورد گلوله‌ای به دیوار، درست در زیر پایشان باعث شد به عقب بچرخند.
صدای ماشینی توجه بامداد را جلب کرد؛ اما مهسا وحشت زده به محافظ‌ها که اسلحه‌هایشان را به سمتشان گرفته بودند، خیره بود.
زمان زود گذشته بود یا آن‌ها دیر جنبیدند؟
به یک‌باره کسی او را هل داد که جیغ بلندی از وحشت کشید.
عوض این‌که با زمین برخورد کند، کمرش به چیزی فلز مانند خورد.
نفسش از درد حبس شد و لپ‌هایش پره هوا.
بامداد با فرزی از روی سقف ماشین سر خورد و هم زمان با پریدنش مهسا را هم سمت خودش کشید.
زیر سی ثانیه داخل ماشینی بودند که آرکا راننده‌اش بود و به سرعت داشتند از عمارت دور می‌شدند.
بامداد از بین دو صندلی خود را جلو کشید و کنار آرکا جای گرفت.
مهسا با درد و چهره‌ای درهم نشست که صدای برخورد گلوله به بدنه فلزی ماشین باعث شد جیغ بزند و دوباره به حالت خوابیده دراز بکشد.
بامداد از آینه بغل نگاهی به پشت سرشان انداخت.
سوتی کشید و گفت:
- چه هیجان‌انگیز!
سمت مهسا سر چرخاند و رنگ پریده‌اش را که دید، کج‌خندی زد.
دوباره از آینه بغل ماشین‌هایی را که تعقیبشان می‌کردند، نگاه کرد.
رو به آرکا با خونسردی گفت:
- تعدادشون زیاده‌ها!
آرکا رو به مسیر و خطاب به بامداد لب زد.
- چهل ثانیه دیگه می‌پرین.
بامداد متعجب گفت:
- چی؟
چندی بعد آرکا لب زد.
- شد سی ثانیه.
بامداد عصبی دوباره از بین آن دو صندلی رد شد که چشمش به ماشین‌های تعقیبگر افتاد.
سریع نشست که بلافاصله دو گلوله به سمتشان شلیک شد.
یکی از آن‌ها با شیشه برخورد کرد و باعث شد خرده شیشه‌ها روی پای مهسا بریزند.
بامداد نگاهش را از سینه مهسا که تند بالا و پایین می‌رفت، گرفت و به چشمان ترسیده‌اش داد.
- گوش کن همستر باید تا چند ثانیه دیگه... .
- ده.
بامداد رو به آرکا داد زد.
- مرگ!
منتظر نماند و هم زمان با چرخیدن ماشین در را باز کرد و با کشیدن مهسا دو نفری از ماشین
پایین پریدند.
جایی که پریده بودند شیب داشت به همین خاطر تا پایین غلت خوردند و کسی متوجه آن‌ها نشد.
مهسا ناله بلندی کرد.
کم مانده بود گریه‌اش بگیرد.
بامداد نشست و نفس‌زنان رو به مهسا گفت:
- خوبی؟
مهسا هم زمان با نشستنش نالید.
- بهتر از این نمیشم.
- می‌دونستم.
مهسا به محض نشستنش با پا به زانوی بامداد کوبید و گفت:
- عوضی فکر کنم دنده‌ام شکسته، آخه این چه نقشه احمقانه‌ای بود که کشیدی؟
بامداد دست روی زانویش کشید و گفت:
- عصبی‌ هستیا.
مهسا با خشم نگاهش کرد که پوزخندی زد.
مهسا با درد نفسش را رها کرد.
سینه‌اش بد درد می‌کرد.
امیدوار بود دنده‌هایش نشکسته باشند.
به جاده بالای سرشان نگاه کرد و گفت:
- حالا اون کجا رفت؟
بامداد بلند شد و خاک شلوارش را تکاند.
- می‌دونی؟ قبلاًها وقتی تو همچین شرایطی گیر می‌افتادیم اون یکی که بار اضافه نداشت، مسئول پیدا کردن ماشین میشد.
احیاناً مهسا که بار اضافه نبود؟!
از شیب بالا رفت و در همان حین گفت:
- نگرانش نباش، اون خودش رو می‌رسونه.
مهسا با غیظ گفت:
- من هیچ وقت نگران شماها نمیشم.
بامداد به طرفش چرخید و لب زد.
- واقعاً؟... چه دل‌سنگ!
مهسا پشت چشم نازک کرد و خواست بلند شود که درد سینه‌اش مانعش شد.
با ناله و گریه‌ای بی اشک گفت:
- خدا لعنتتون کنه.
بامداد همان چند قدمی که بالا رفته بود را با پرشی پایین آمد.
کنار مهسا روی پنجه‌هایش نشست و لاخ مویش را کنار زد.
- ببخشید که نقشه‌کش جناب‌عالی بودا.
مهسا با چشمان پرش داد زد.
- من چه می‌دونستم قراره لو بریم؟
بامداد سمتش خم شد و زمزمه کرد.
- از این به بعد بدون.
طی یک حرکت دست زیر زانویش برد و بلندش کرد.
مهسا به قدری درد داشت که نخواهد اعتراضی کند و شرمش را پشت اخمش پنهان کرد.
پویا با بهت و نگرانی به آن دو خیره بود.
وضعیت ناخوش مهسا وادارش کرد تا آرام بپرسد.
- خوبی دختر؟
مهسا سری به تایید تکان داد و با دستی که روی سینه‌اش بود، از کنار بامداد عبور کرد و از در فاصله گرفت.
بامداد خطاب به پویا لب زد.
- من هم خوبم.
این را گفت و پشت سر مهسا به طرف سالن رفت.
پویا همان‌طور که در را می‌بست، زمزمه کرد.
- خب به من چه؟
حبیب با دیدن مهسا و بامداد حیرت زده از روی کاناپه بلند شد.
از چهره تک‌تکشان نگرانی هویدا بود.
فرزین تنها پرسید.
- پس آرکا؟
بامداد خودش را روی کاناپه انداخت و گفت:
- میاد.
سجاد خیره مهسا بود و مهسا خیره او.
آرام از روی کاناپه بلند شد.
از همه بیشتر او بود که با اعلام خطر مهسا دلش را از دست داد.
تمامش را برای نگرانی قل کوچکش کنار گذاشته بود و حال که او را سالم و زنده کنارش می‌دید... .
ناگهان با خشم به سمت مهسا خیز برداشت که مهسا هم بیخیال دردش شد و فوراً دوید.
سجاد عصبی داد زد.
- فرار کن مهسا، فرار کن!
دل نگران بود و می‌دانست اگر مهسا به دستش بیوفتد شاید چندان خوب این نگرانیش را ابراز نکند.
پویا نگاه گرفت از آن دو نفر و جایی کنار حبیب نشست.
خطاب به بامداد که هنوز به جای خالی آن خواهر و برادر چشم دوخته بود، گفت:
- شاید باورت نشه؛ اما گریه کرد.
اشاره‌اش به سجاد بود و بامداد با بیخیالی به او نگاه کرد.
- خب به من چه؟
پویا جا خورد.
از طرز بیانش مشخص بود که زمزمه‌اش را شنیده.
پشت چشم نازک کرد و روی گرفت.
شال از روی شانه‌های مهسا لیز خورده بود.
سجاد عصبی به موهایش چنگ زد که مهسا با درد جیغ کشید.
سریع چرخید و او هم به جان موهای سجاد افتاد.
سجاد می‌کشید، مهسا می‌کشید.
داد سجاد بلند میشد، جیغ مهسا بلند میشد.
سجاد فریاد زد.
- دختره‌ی احمق فقط ادعاته؟ داشتی خودت رو به کشتن می‌دادی الاغ.
- آی... بتوچه.
محکم‌تر موی سجاد را کشید که سجاد هم متقابلاً چنین کرد.
همان‌طور که با دست آزادش داشت کله سجاد را از خودش دور می‌کرد، گفت:
- ولم کن.
- خیلی خری.
- آخ سجاد خر میگم ولم کن.
با حرص به صورت سجاد چنگ زد که داد سجاد بلند شد و با کف دست ضربه نسبتاً محکمی به سر مهسا کوبید.
چند دقیقه بعد به سالن برگشتند.
به جمع که رسیدند، بامداد پوزخندی زد و خطاب به مهسا گفت:
- اون‌ها نکشتنت؛ اما انگار داداشت این قصد رو داشت.
مهسا با آن رنگ سرخ و موهای افشان و پریشانش سر چرخاند و به سجاد و موهای پریشانش نگاه کرد.
جای چنگش پوستش را قرمز کرده بود.
پشت چشم نازک کرد و از سجاد فاصله گرفت.
سجاد نیز با پشت چشم نازک کردن روی کاناپه نشست.
مهسا خودش را به اتاقش رساند و با درد و ناله روی تختش دراز کشید.
نفسش به سختی بالا می‌آمد.
چشمانش را بست و نفس‌نفس زد.
کم‌کم خنده کوتاه و تلخی روی لب‌هایش نشست.
آن‌قدر مرگش را نزدیک می‌دید که دلتنگ دعوای خواهر_ برادریشان شده بود.
قطره اشک از گوشه چشمش به سمت شقیقه‌اش پیش رفت.
زندگی چه خوب بود!
***
کاپشن چرم کوتاه سینه‌ایش روی مانتوی کوتاه و جذبش به خوبی اندام باریکش را به رخ می‌کشید.
با پوتین‌های پاشنه‌ بلندش در حالی که تند قدم برمی‌داشت، سمت خروجی حیاط می‌رفت.
اخم‌هایش از مکالمه کوتاه و تندی که با دوست پسر یک ماهه‌اش، آرمین داشت، درهم رفته بود.
با این‌که پشت تلفن حرف‌هایشان را به‌هم زده بودند؛ اما باز هم قرار بود داخل کافه همدیگر را ببینند.
دلیل کناره‌گیری آرمین را می‌دانست.
مشکل همیشگی که با دوست پسرهایش داشت سر همین موضوع بود.
برخلاف تصوری که از او داشتند، دختر پر توقعی نبود، شاید حتی گرفتن یک خرس کوچک آویزی هم او را خوشحال می‌کرد؛ اما به خاطر ظاهر زندگیش پسرهایی که جذبش می‌شدند، درست زمانی که باید خودی نشان می‌دادند عقب می‌کشیدند.
شاید ترس از این‌که نتوانند توقعاتش را برآورده کنند باعث این کناره‌گیری میشد.
نمی‌خواست این یکی را هم از دست بدهد.
اصلاً تولد چه بود که کادویش مهم باشد؟
روز تولد هم یک روز بود از سیصد و شصت و پنج روز سال.
مردم بی خودی آن را بزرگ می‌کردند.
از چهار پله‌ عریض موزائیکی پایین رفت.
هنوز کاملاً به خروجی نرسیده بود که چهار محافظ در حالی که یک مرد هیکلی را به همراه داشتند، وارد حیاط شدند.
حیرت زده به آن مرد نگاه کرد که روی سرش پارچه کشیده بودند.
محافظ‌ها بی توجه به او به مانند ربات از کنارش گذشتند.
برگشت و به قامت بلند مرد نگاه کرد.
یعنی که بود؟
حدسش را میزد روی دم پدرش پا گذاشته که او را این‌گونه طناب پیچ آورده‌اند؛ ولی به راستی که بود؟
- صبر کنین.
با مکث محافظ‌ها اخم درهم کشید و با قدم‌هایی محکم دوباره مقابلشان ایستاد.
- کیه؟
یکی از آن‌ها مودبانه گفت:
- خانوم لطفاً برین کنار.
دست به کمر زد و گفت:
- نشنیدی چی گفتم؟
محافظ باز هم بی توجه‌ای کرد.
- آقا منتظرن خانوم.
لب‌هایش را از حرص به‌هم فشرد و طی یک حرکت سریع پارچه را از روی سر مرد بیرون کشید که با دیدن چشمان ترسناکش بی اختیار قدمی به عقب تلو خورد و پارچه از دستش افتاد.
مرد خنثی و بی حالت نگاهش می‌کرد.
محافظ‌ها با کشیدن بازویش او را با خود همراه کردند.
هستی تازه توانست نفس بگیرد.
آن چشمان قهوه‌ای مگر چه داشتند؟
چرخید و دوباره به آن مرد نگاه کرد.
طوری با غرور گام برمی‌داشت گویی او نبود که دستانش را بسته‌اند و به قتلگاهش آورده‌اند.
با وجود بیست و دو سال عمرش هنوز از کار و حرفه پدرش چیزی نمی‌دانست؛ اما همین قدر آگاه بود که بداند کارش خطرناکست و الا چه نیازی به این همه محافظ بود؟
لب‌های رژ زده‌اش را با زبان خیس کرد.
برای بیرون رفتن دودل بود.
میل زیادی داشت تا بداند پدرش با او چه کار دارد.
اصلاً او کیست؟
با رفتن محافظ‌ها سریع خودش را به پشت ساختمان رساند.
آرمین و امثالش همیشه بودند، الآن بایستی به جوابش می‌رسید.
باید می‌فهمید در ساختمان پشتی چه می‌گذرد که اجازه ورود به آن را نداشت.
محافظ‌های بین دو ساختمان مانعش شدند.
یکی از آن‌ها جلو آمد و با جدیت لب زد.
- مشکلی پیش اومده خانوم؟
لپ کلامش "برو پی رد خودت" بود.
می‌دانست مقاومت کردن در برابر آن زبان نفهم‌ها که تنها گوش به حرف پدرش بودند، بی فایده است.
ایشی گفت و با اکراه راه آمده را برگشت.
راه دیگری هم بود که خودش را به ساختمان پشتی برساند.
تا به حال اجازه ورود به آن‌ را نداشت چرا که هرگاه قربانی جدیدی وارد ویلا میشد، مستقیماً به آن‌جا منتقل میشد؛ حال یا اصلاً او را نمی‌دید یا هم اگر چشمش به او می‌افتاد، زخمی و رو به مرگ بود که با کمک محافظ‌ها از ویلا خارج میشد.
باید می‌فهمید پدرش آن‌جا چه می‌کند.
محتاطانه به سمت اتاق کار پدرش رفت.
آن‌جا تنها جایی بود که به حیاط پشتی راه داشت.
محافظ درشت هیکل کنار در او را وادار می‌کرد تا بهانه‌ای برای داخل رفتن پیدا کند.
از پشت نرده طلایی به او چشم دوخته بود.
با خطور فکری سریع گوشیش را از داخل جیب کاپشنش بیرون کرد و کنار گوشش گذاشت.
همان‌طور که داشت از دو پله آخر بالا می‌رفت، گفت:
- داخل کشوی میزت؟ باشه‌باشه. آره، الآن رسیدم. باشه میارمش.
گوشی را نمایشی قطع کرد و با جدیت و نگاهی سرد به محافظ گفت:
- برو کنار.
محافظ که شاهد مکالمه بود، بی هیچ حرفی کنار رفت.
هستی جلوی لبخندش را گرفت و با چرخاندن دستگیره وارد اتاق کار پدرش شد.
به طرف در تمام شیشه‌ای که پشت پرده بود، رفت.
قبل از این‌که از اتاق خارج شود، برگشت و نگاهی به در بسته اتاق انداخت.
با مطمئن شدنش در شیشه‌ای را کنار کشید و از پله‌ها که او را به حیاط می‌رساندند، پایین رفت.
محافظ‌ها یا بین دو ساختمان بودند که از جایی که قرار داشت دیدی به او نداشتند، یا هم گوشه_کناره‌های دیوار نگهبانی می‌دادند که باز هم دیدی به او نداشتند.
با این حال محتاطانه سمت ساختمان دوید.
بار اولش بود و هیجان داشت.
با تپش قلبی بالا در را باز کرد و وارد شد.
سکوت و خلوت اطراف او را سردرگم می‌کرد.
نمی‌دانست کجا باید به دنبال پدرش بگردد.
ناچاراً سمتی را گرفت و بی صدا به طرف درهای بسته‌ای که در دیدرسش قرار داشتند، رفت.
ساختمان زیادی خالی و بی روح بود و این به میزان هیجانش اضافه می‌کرد.
نفسش را به یک‌باره خارج کرد و آرام دستگیره را کشید.
منتظر ماند تا سر و صدایی بشنود؛ ولی اتفاقی نیوفتاد.
اول یک چشمش را باز کرد و سپس چشم دیگرش را.
آب دهانش را قورت داد و در را باز کرد.
اتاقی خالی به چشمش خورد.
حتی پنجره‌اش پرده نداشت.
خالیِ خالی بود.
به طرف در دیگر که چند قدمی فاصله داشت، رفت. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.