در بند زلیخا : ۱

نویسنده: Albatross

قطرات عرق صورتش را خیس کرده بود.
نمی‌توانست پایش را تکان دهد.
یاسین با احتیاط داشت تکه پارچه را که قطعه‌ای از لباسش بود، به دور ساق پایش می‌بست تا خونریزی را بند بیاورد.
به خاطر گرگ و میش بودن هوا گاراژ نیمه تاریک بود و سرد.
دمای بدن او هم داشت رفته‌رفته افت می‌کرد.
صدای یاسین باعث شد فشار پلک‌هایش را کم کند.
- با سهراب می‌فرستمت. ما کار رو تموم می‌کنیم.
چندان به مذاقش خوش نیامد.
او که تا این‌جا هلک‌هلک آمده بود، حال به خاطر یک گلوله عقب کشد؟
با اخم چشمانش را باز کرد.
نگرانی را در نگاهش می‌خواند، یک احساس مزخرف.
- باید بریم.
منتظر نماند و با یک دست به زمین و با دست دیگر به کیسه‌های سیمان فشار آورد تا بلند شود.
اعتراض یاسین با فرو ریختن کیسه‌ها خاموش شد.
زیر لب لعنتی گفت و رو به یاسین لب زد.
- کمکم کن.
اما یاسین آرام غرید.
- احمق شدی؟ کجا می‌خوای بری با این پات؟
خشن نگاهش کرد؛ ولی یاسین کوتاه بیا نبود.
- نمی‌ذارم بری. تعدادشون زیاد نیست، ما از پسشون برمیایم.
باز هم اهمیتی نداد.
این دفعه با تکیه به دیوار سیمانی سعی کرد بلند شود.
یاسین به بازوهایش چنگ زد و او را نشاند.
عصبی دستانش را آزاد کرد.
یاسین اعتنایی نکرد و مصر گفت:
- رنگ به روت نمونده دختره‌ی نادون. تا به الآن هم خون زیادی از دست دادی. باید برگردی.
با وجود خشم لبریز شده‌اش سعی کرد تن صدایش را کنترل کند.
- یک زخمه، شلوغش نکن.
بایستی بلند میشد.
مگر یک گلوله چه بود؟
او با داشتن دویست و شش استخوان به خاطر ترک یک استخوان جا میزد؟
عقب می‌کشید؟
احمقانه بود.
توقع بی جایی بود، آن هم از او!
این‌دفعه با خشم مشتش را به دیوار کوبید و به سختی ایستاد.
یاسین نیز بلافاصله بلند شد.
نمی‌دانست چگونه این دختر سرتق را تسلیم کند.
از او شنیده بود، آن هم بارها.
اما هرگز خیال نمی‌کرد این‌گونه باشد.
این‌قدر سر سخت و سگ جان.
سگ جان بود دیگر؟
عصبی به موهای آشفته‌اش چنگی زد و با خشم به همتا نگریست.
دختره‌ی ابله.
ابله بود دیگر؟
شاید هم احمق.
هر چه که بود عاقل نبود.
همتا خواست به قصد خروج طول گاراژ را طی کند که با اولین حرکت پایش، دردش استخوانش را پودر کرد.
چشمانش را محکم بست و ناله‌ای که پره بینیش را گرد و نفسش را حبس کرد، در پشت دندان‌های قفل شده‌اش آزاد کرد.
یاسین عصبی غرشی کرد و دیگر معطل نشد.
می‌ایستاد که چه؟
با آن پای داغانش به دنبالش برود؟ هرگز!
از پشت او را یک‌دفعه روی دستانش بلند کرد که شوک همتا را به خود آورد.
با وجود درد طاقت‌فرسایش گفت:
- داری چی کار می‌کنی؟
یاسین با اخم‌هایی گره خورده جوابش را نداد و به طرف خروجی رفت.
زمین خاکی و سنگ ریزه‌ها زیر گام‌هایش صدا می‌دادند.
همتا دوباره ممانعت کرد. حتی مشت کم جانی را هم که به سینه‌اش زد، باعث نشد نگاهش کند.
دریچه‌های حفاظ‌دار نزدیک سقف و چهارچوب بی در گاراژ سرما را به داخل تاریکی بیشتر پخش می‌کردند.
اما هیچ یک از آن‌ها اهمیتی نداشت.
چگونه مهم می‌دانستشان وقتی که رقیه در چند قدمیش بود؟
- یاسین من... .
نفس‌نفس داشت، خوابش می‌آمد و پلک‌هایش سنگین شده بود.
- رقیه... .
زمزمه‌ای از میان لب‌های خشکش بیرون دوید و با از دست دادن تعادلش سرش از دست یاسین آویزان شد و چشمانش خمارتر.
در میان امواج تاریکی صدای شلیک‌های گاه و بی گاه و نعره این و آن شنیده میشد.
به مرور سر و صداها کم رنگ شد. کم‌ رنگ‌تر و در آخر خاموشی مطلق قصد کرد هشیاریش را ببلعد.
با بیرون رفتنشان سرما وحشیانه‌تر بدن بی دفاعش را زیر سلطه گرفت؛ ولی همچنان سعی داشت خودش را هشیار نگه‌ دارد.
در پشت تاری چشمش با دیدن بچه‌ها که هنوز درگیر بودند، اخم کرد.
از این‌که کسی متوجه غیبتشان نشده بود، در عجب نبود.
می‌دانست غافلگیرشان کرده.
اگر آن درشت هیکل بی مصرف به او شلیک نمی‌کرد، قطعاً بازی را زودتر به پایان می‌رساند.
با این‌که تعدادشان کمتر از ده نفر بود؛ اما همین‌که سلاح اصلیشان یک غافلگیری بود، امتیاز خوبی برای بردشان محسوب میشد.
اطراف را با همان حالت واژگون سرش از نظر گذراند.
چراغ دو ماشینی که به همراه آورده بودند و بی این‌که خاموششان کنند، رهایشان کرده بودند، فضا را روشن نگه می‌‌داشتند.
پیدا کردن چنین جایی چندان برایش مشکل نبود.
مکانی دور افتاده و خارج از شهر با ساختمان‌هایی نیمه کاره.
حدود پنج سوله در نزدیکی هم قرار داشتند که همگیشان برای پست فطرتی چون داوودی بودند.
وقتی یاسین خبردارش کرد رقیه را از شهر خارج کرده‌اند، دیگر تعلل را جایز ندانست.
افرادش را جمع کرد.
افرادی که دایی خان برایش فرستاده بود.
همگی درشت هیکل و فرز.
به زودی افراد داوودی عقب نشینی می‌کردند.
داوودی!
وای به حالش میشد.
اگر او را می‌دید!
اگر پیش از دستگیری او را می‌دید، حسابش را بی حساب می‌کرد.
نه او ربطی به به ماجرا داشت، نه رقیه.
اما چون داوودی برای زمین زدن دایی خان دست روی آن‌ها گذاشته بود، اجازه شرکت به بازی را داشت.
به ماشین که نزدیک شد، چشمانش را بست.
یاسین او را روی صندلی چند نفره خواباند و گفت:
- بقیه رو بسپر به ما. رقیه رو پیدا می‌کنم.
همتا فقط می‌شنید، صدایی زمزمه‌وار را.
پایش داشت سر میشد.
خیس و بی حس.
در پیَش سرگیجه‌اش سعی داشت بی‌هوشش کند.
زیاد نتوانست مقاومت کند.
یاسین رفت و نگفت نخواب.
و او خوابید.
دیگر صدایی نشنید.
سکوتی مطلق و خاموشی محض تمامش را بلعید.
یاسین از حواس پرتی سگ‌های بی مصرف داوودی استفاده کرد و به طرف ساختمان دیگر رفت.
هوا کم‌کم داشت تاریک‌تر میشد.
چنین مکان‌های بی در و پیکری محل خوبی برای فراری‌ها و بی خانمان‌ها بود.
تصور این‌که رقیه دو شب را در چنین مکانی سپری کرده، دیوانه‌اش می‌کرد.
وارد ساختمان شد.
تاریک و سرد.
زمینش پوشیده از خاک و دیوارهایش سیمانی.
نمی‌دانست داوودی چنین بناهایی را برای چه می‌خواست.
هر چند زدن حدس‌هایی بعید نبود.
داوودی به حتم برای جاساز کردن محموله‌های غیر قانونیش به مکانی امن و دور از دیدرس نیاز داشت.
شاید این ساختمان‌ها برایش چنین حکمی داشتند.
- نیست.
صدای زمزمه‌وارش فقط در گوش‌هایش منعکس شد.
در سکوت آن‌جا را ترک کرد.
یکی از سوله‌ها در پشت دو ساختمان دیگر بود.
به آن سمت رفت.
هیچ کس برای حفاظت از آن‌جا قرار نداشت.
تمام افراد جلو آمده و سد دفاعی خود را شکسته بودند تا این غافلگیری را مهار کنند.
باید رقیه را پیدا می‌کرد.
دو ساعت را بی وقفه طی نکرده بود که حال پا پس کشد.
وارد سوله شد.
این یکی در داشت.
چه خوب!
در فلزی را به جلو هل داد.
نور سیاهی که از تاریکی چشمش را زد، مردمکش را گشاد شد
غر زد
- خیلی تاریکه.
فضا زیادی تاریک و خاموش بود چرا که هیچ پنجره و دریچه‌ای نور را به داخل ساطع نمی‌کرد.
چند قدمی را جلو رفت.
صدای کفش‌هایش که به سنگ‌ریزه‌ها و خاک‌ها کشیده میشد، تنها صدایی بود که سکوت را می‌شکست.
تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و چراغش را روشن کرد.
سالنی بزرگ و پوشیده از خاک.
کسی به چشمش نخورد.
کسی که او را از نگرانی خارج کند.
با این‌که چشم‌هایش به تاریکی عادت کرده بود؛ اما سیاهی و خاموشی همچنان او را به سلطه گرفته بود.
جلوتر رفت.
نور را به این سمت و آن سمت پخش می‌کرد بلکه اثری از آن دختر پیدا شود.
باز هم قدم برداشت.
- رقیه؟
صدایش در فضا پیچید؛ ولی کسی پاسخگو نشد.
لب‌هایش را خیس کرد.
گلویش خشک شده بود.
ممکن بود اشتباه برداشت کرده باشد؟
که رقیه را به این‌جا نیاورده‌اند؟
سریع این افکار را با بستن چشم‌هایش ذوب کرد.
در کارش اشتباه نمی‌کرد، نه، هرگز.
رقیه همین‌جا بود.
عطرش را استشمام می‌کرد.
مطمئن بود که همین‌جاست.
تقریباً به انتهای سالن رسیده بود.
تازه متوجه جسمی جمع شده روی زمین شد.
خشکش زد.
رقیه بود؟
نور گوشیش را روی جسم انداخت.
رقیه بود!
- هی!
صدایش حیرت زده بود.
بلافاصله به سمت دیوار خیز برداشت.
دست‌های نحیفش را از پشت بسته بودند.
در خود جمع شده، بیهوش و رنگ پریده به نظر می‌رسید.
با غرولند در حال باز کردن گره طناب بود.
می‌دانست اگر همتا چنین صحنه‌ای را می‌دید، عذاب نازل شده داوودی میشد.
هر چند الآن هم کم برایش نداشت.
از حساسیت آن دختر با خبر بود.
ناله‌ای از رقیه بلند شد.
هیجان زده در آغوشش گرفت.
تکان خفیفی به او داد و گفت:
- دختر چشم‌هات رو باز کن.
رقیه دوباره نالید.
- همتا!
- من این‌جام.
رقیه سرش را روی ساعد یاسین چرخاند و با چشمانی بسته زمزمه کرد.
- لعنتی‌ها چرا این‌قدر دیر رسیدین؟
غم زده نگاهش کرد.
با فشار به زانوهایش بلند شد و در حالی که جسم ضعیف رقیه را حمل می‌کرد، به طرف خروجی رفت.
از پشت سوله خود را به ماشین رساند.
وارد شد که چشمش به همتا خورد.
خواب بود یا بی‌هوش؟
عجب سوال مسخره‌ای.
بایستی سریع بازی را تمام می‌کرد، وقت نداشتند.
سریع رقیه را که از حال رفته بود، در صندلی ردیف آخر خواباند.
پیاده شد و نگاه آخرش را حواله آن دو کرد.
از ماشین با قدم‌های محکم و بزرگش فاصله گرفت.
کنار زدن یک مشت حیوان صفت که مشکلی نداشت.
***
صدای زمزمه‌هایی را می‌شنید.
سردش بود و لب‌هایش برای درخواست پتویی قصد باز شدن کرد؛ اما صدایش بالا نیامد.
با اکراه و گیجی بین پلک‌هایش را باز کرد.
درد بدی را روی ساق پایش احساس می‌کرد.
پلکی زد و دقیق‌تر شد.
داخل اتاقی بود.
این را از خوابیدن روی تخت نرم متوجه شد. همچنین غرغرهای فروزان به او فهماند که کجاست.
- عه بالاخره به هوش اومد!
صدا، صدای رقیه بود.
همتا سرش را به سمتش چرخاند و نگاهش کرد.
ظاهراً بهتر می‌نمود.
فروزان با روپوش سفید دکمه بازش نزدیک همتا شد. هر چند فاصله زیادی نداشت، شاید چهار قدم.
پیش از این‌که رقیه حرفی بزند، فروزان یک نفس و عصبی گفت:
- دختره بی عقل آخه من چی به تو بگم؟ هان؟ صد بار گفتم، هزار بار گفتم، این‌بار هزار و یکم... چرا وارد این بازی‌ها میشی؟ هان؟ قصد داری دقم بدی؟ اگه قصدش رو داری بگو، تعارف نکن.
رقیه محتاطانه نزدیکش شد و بازویش را به نرمی گرفت.
زمزمه کرد.
- فروزان!
فروزان با خشم دستش را آزاد کرد.
نگاهش هنوز میخ همتا بود.
اویی که حتی جار و جنجال فروزان هم منگیش را از بین نبرد.
حتی متوجه حرف‌هایش هم نشد.
تنها صدای بلندش را که روی اعصابش بود، می‌شنید.
با تیرکی که ناگاه پایش کشید، صورتش مچاله شد و ناله ریزش هوا رفت.
فروزان دندان به روی هم فشرد و غرید.
- حالا مونده تا دردت بیاد... می‌دونی چه خونی ازت رفته؟ با این پای چلاق شده‌ات هنوز راه هم می‌رفتی؟ بابا تو دیگه کی هستی؟
همتا با چشمانی بسته فکش را منقبض کرد و گفت:
- کم غر بزن. درد دارم، یک کوفتی بده.
- فعلاً همین دردت رو بخور.
همتا نفسش را پرفشار خارج کرد.
رقیه که متوجه اوضاع شد، عصبی گفت:
- عه بس کن دیگه! نمی‌بینی حالش رو؟ حالا وقت گیر آوردی مدام سرزنشش می‌کنی؟
همتا با همان پلک‌های افتاده نالید.
- کاش حرف‌هاش لااقل حق باشه، فقط حرف می‌زنه.
فروزان با صورتی از خشم سرخ شده نفسش را به مانند غده‌ای رها کرد.
این دو دختر عذاب جانش بودند.
با این‌که اختلاف سنی زیادی با هم نداشتند؛ اما بی‌احتیاط بازی‌هایشان هیچ آن‌ها را عاقل و بالغ نشان نمی‌داد.
به سختی نفس عمیقی کشید و قبل از این‌که دوباره روی سرشان آوار شود، سرش را با تاسف تکان داد و با گام‌هایی بزرگ از اتاق خارج شد.
همتا بازدمی همراه درد کرد و لب زد.
- مسکن... یک مسکن بیار.
رقیه دستپاچه سرش را تندی تکان داد و فوراً اتاق را ترک کرد.
هر چند که خودش هم کم و بیش وضعیتش بهتر از همتا نبود.
شکمش بابت لگدهایی که نوش جان کرده بود، گویا گره‌ای خورده باشد، با هر تکانش به شدت درد می‌گرفت.
سر و گونه‌هایش از صدقه سری سیلی و مشت‌ها کوفته شده و ورم کرده بود.
قیافه مضحکی به خود گرفته بود.
عمارت دایی‌خان به قدری وسعت داشت که بشود به راحتی خلوت کرد.
در سکوت و تنهایی وارد آشپزخانه شد و همراه مسکن و لیوان آبی دوباره روانه اتاق مهمان شد.
در را کامل نبسته بود پس با هل کوچکی که داد، داخل شد.
همتا را دید که اخم‌‌هایش از درد درهم رفته بود.
اگر خواهری نداشت، این دختر بود.
اگر برادری نداشت، این دختر بود.
اگر مادری نداشت، این دختر بود.
و این دختر همیشه بود.
این دختر همیشه بود و از این‌که به احدی اجازه ورود به خلوت و تنهاییش را نمی‌داد، افسوس می‌خورد.
حسرت خوردن برای چشمانی که معصومیت دختر بچه ده ساله را فریاد میزد.
آهی کشید.
لیوان و قرص را روی پاتختی گذاشت و به کمک همتا رفت تا بشیند.
پشتش را به بالش‌های ایستاده تکیه داد و سپس حبه قرص و لیوان آب را به طرفش گرفت.
همتا قرص را با جرعه‌ای پایین فرستاد و لیوان را به رقیه داد.
نفس عمیقی کشید که درد پایش نیز عمیق شد.
برای لحظه‌ای چشمانش را محکم بست.
اندکی بعد به رقیه نگریست و لب زد.
- خیلی بد گذشت، نه؟
رقیه پوزخندی زد و روی صندلی چوبی جای گرفت.
انگشتان سفید و کشیده‌اش را روی گونه‌اش کشید.
دردش باعث شد اخم‌ کند.
- بد؟ پذیراییشون مشخص نیست؟
همتا با تاسف به صورت داغانش نگاه کرد.
داوودی را می‌کشت.
با صدایی گرفته پرسید.
- دایی‌خان خونه‌ست؟
رقیه تکیه‌اش را به تکیه‌گاه داد و بی تفاوت گفت:
- نمی‌دونم. چی کارش داری؟
- باید باهاش صحبت کنم.
جابه‌جا شد که پای مصدومش تکان خفیفی خورد.
- آه!
رقیه سریع صاف نشست و اعتراض کرد.
- کوفت. چرا وول می‌خوری؟
همتا چهره‌اش را آویزان کرد.
سرش را به تاج تخت تکیه داد و با چشمانی بسته نالید.
- با نسیم چی کار کنم؟
- نسیم؟
گویی رقیه نیز تازه نسیم را به خاطر آورد.
- خب... راستش نمی‌دونم.
- باید بریم.
رقیه چشم گرد و متحیر گفت:
- لابد با این وضع؟
همتا سرش را کمی چرخاند و از گوشه چشم نگاهش کرد.
صورتی ورم کرده و کبود.
خب بدیهی بود که نسیم با دیدن این وضع شک کند.
- تو این‌جا بمون.
رقیه با لحنی طلبکار گفت:
- اون وقت خانوم برن؟
همتا نگاهش را از او گرفت و گفت:
- نمی‌تونم تنهاش بذارم. تا همین الآن هم کلی نگرانش کردیم.
- با هم می‌ریم.
- ببینتت شک می‌کنه.
- یک دروغی سرهم می‌کنیم حالا.
خواب با قدرت به همتا فشار وارد می‌کرد.
خمار زمزمه کرد.
- ساعت چنده؟
- نمی‌دونم.
همتا با حرص گفت:
- خب نگاه کن.
- ساعتم زیر سم‌هاشون جان به جان تسلیم کرد... فکر کنم ساعت‌های ده باشه. یک کم پیش که پرسیدم فروزان گفت ساعت نهه.
- پوف نسیم می‌کشتم.
- من رو سالاد می‌کنه.
چندی بعد رقیه همتا را که دوباره روی تخت دراز کشیده و خوابیده بود، تنها گذاشت.
خودش نیز به اتاق دیگری رفت.
بایست استراحت می‌کرد.
بیشتر از این سرپا بودن بی حالش می‌کرد.
ساعت حول و حوش دو بعد از ظهر بود.
همتا به اصرار یاسین و در نهایت تهدیدهای فروزان مجبور شد تخت نشین بماند.
فعلاً مدیونش بود.
همین که خطر عمل در خانه را به گردن گرفته بود، برایش زیادی بود.
قدردانش بود که به بیمارستان منتقلش نکرد تا بابت گلوله درون پایش جواب پس دهد.
قطعاً اگر چنین میشد پلیس هم به میان می‌آمد و او هیچ حوصله سوال و جواب را نداشت.
همه چیز ساکت و خاموش گذشت.
ولی هنوز یک کار برایش نیمه تمام مانده بود.
داوودی!
باید پیدایش می‌کرد.
تلافی این مدت را سرش درمی‌آورد.
از کرده‌اش پشیمانش می‌کرد.
آن وقت شاید بیخیالش میشد و به پلیس اجازه شرکت می‌داد.
به راستی که خواب‌ها برایش دیده بود.
کابوسش میشد.
کاری می‌کرد که پلیس برایش حکم فرشته نجات را داشته باشد.
فقط کافی بود پیدایش کند.
تقه‌ای که به در خورد او را از فکر انتقام خارج کرد.
حرفی نزد و منتظر به در چشم دوخت.
دستگیره کشیده شد و دایی‌خان به آرامی وارد شد.
- سلام.
از دیروز تا به حال همدیگر را ندیده بودند.
حال کلی حرف برای زدن داشت.
قبل از این‌که دایی خان جواب سلامش را بدهد، دوباره گفت:
- خوب شد اومدین. باید باهاتون حرف می‌زدم.
دایی خان نگاه گذرایی به او که آرام روی تخت نشسته و پایش دراز و تکیه به تاج تخت داده بود، انداخت.
به طرفش رفت و روی صندلی نشست.
صندلی که در برابر هیکل بزرگش زیادی کوچک بود.
- می‌بینم بهتری.
- چه خوب.
دایی خان پا روی پایش گذاشت و دست راستش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
کت و شلوار به تن داشت.
ظاهراً تازه از بیرون آمده بود.
- چه حرفی داشتی؟
- داوودی رو می‌خوام.
- چرا؟
- یعنی نمی‌دونین؟
دایی خان خونسرد گفت:
- بهتره دخالت نکنی.
- اون خودش بازی رو شروع کرد.
دایی خان بی این‌که تغییری به حالت خنثی چهره‌اش بدهد، کوتاه لب زد.
- ولی قرار نیست تو ادامه‌اش بدی.
- قرار نیست بیخیال رد بشم! اون رقیه رو دزدید. معلوم نیست چه بلایی سرش آورده که این‌طور کبوده و از پا افتاده.
رویش را گرفت و تخس ادامه داد.
- نمی‌تونم بی تفاوت باشم.
دایی خان در کمال آرامش گفت:
- مشکل داوودی با منه.
- اما با ما بازی شد.
- گوش کن دختر. داوودی همین که دست گذاشت روی چنین انتخابی، مرگ خودش رو امضا کرد. به اندازه کافی مدرک هست تا حداقل حبس ابد رو بیوفته... تو می‌کشی کنار چون... .
"چون"ش را بلندتر گفت چون همتا قصد اعتراض کرد.
دایی‌خان ادامه داد.
- به فکر خواهرت باش.
- نمی‌تونین با وسط کشیدن نسیم منصرفم کنین.
- تو بیخیال میشی همتا.
- اما... .
دایی خان بی توجه به حرفش ایستاد که رها ساکت شد.
- اومدم ببینم چه‌طوری.
با ابروهایی بالا رفته حرفش را کامل کرد.
- ظاهراً خوبی.
همان‌طور که به سمت در می‌رفت، موکد؛ اما آرام لب زد.
- استراحت کن.
سپس از اتاق خارج شد.
همتا با فکی منقبض و دستی مشت شده خشمش را کنترل کرد.
لااقل تصور داوودی در پشت میله‌های زندان کمی آرامش می‌کرد، البته فقط کمی.
در این دفعه بدون کسب اجازه‌ای باز شد.
همتا پشت چشمی برای یاسین نازک کرد.
یاسین با این حرکتش تک‌خندی زد و با پیش آمدنش در را بست.
- ردت کرد نه؟
همتا تهدیدوار گفت:
- به اندازه کافی اعصابم ضعیف شده یاسین.
- واو!
همتا چشم غره‌ای برایش رفت که یاسین با خنده گفت:
- خب بابا نمی‌خوام منفجرت کنم.
- خوب می‌کنی.
یاسین صندلی چوبی را چرخاند و نشست؛ به گونه‌ای که تکیه‌گاه مقابل سینه‌اش بود.
دستانش را روی تکیه‌گاه گذاشت و چانه‌اش را روی دستانش.
چشمکی زد و گفت:
- به خودش بسپار. همین فردا- پس‌فردا کلکش رو می‌کنه. می‌دونی که بابا صبر نداره.
- حرصم از اینه که من رو کمتر از داوودی می‌بینه.
یاسین از شنیدن حرفش جا خورد و صاف نشست.
- جان؟! بابا تو رو کوچیک ببینه؟ دِکی، من که پسرشم مثل تو بهم بها نمیده.
همتا پوزخند کم رنگی زد و گفت:
- پس ببین چه‌قدر بدبختی.
یاسین سفیهانه نگاهش کرد.
این دختر زبانش عقرب داشت.
بحث را عوض کرد.
از اول هم بحث خوبی را شروع نکرده بود.
می‌دانست همتا چه‌قدر روی اطرافیانش حساس است.
در موردش شنیده بود.
که هشت سال زیر نظر پدرش بود.
کسب هشت سال تجربه در کنار دایی خانی که جدا از حیطه کاریش در کارخانه، دشمنان زیادی داشت، کم نبود.
دشمنانی که خواهان خونش بودند، مرگش.
می‌دانست برای این‌که با این دختر برابر شود بایست هشت سال تجربه کسب کند.
هشت سال تهدید بشنود.
تازه دو سال میشد که مادرش و ایتالیا را ترک کرده و نزد پدرش آمده بود.
با ورودش به ایران با این دختر مواجه شد.
بماند که اوایل چندی خشک و جدی بود.
مثل سخت پوستان رویه‌ای سخت و نفوذناپذیر داشت.
بماند که چه‌قدر از او متنفر شده بود؛ ولی حال همه چیز متفاوت بود.
مقابلش همان دختر قرار داشت.
بدون در نظر گرفتن جنسیتش انسانی رفتار می‌کرد.
که عوض آهنگ دادن به صدایش، مرام را بانگ می‌کرد.
به جای بازی با بدنش، گام‌هایی محکم برمی‌داشت.
به پدرش حق می‌داد اگر توجه مضافی به او می‌کرد.
چند باری شنیده بود که پدرش اعتراف کرده بود اگر با همسرش بیشتر دوام می‌آورد و صاحب دختری میشد، قطعاً مایل بود دختری همچو همتا داشته باشد.
- پات چه‌طوره؟
همتا آهی کشید و کلافه گفت:
- تا حالا بیشتر از ده بار این جمله رو شنیدم... خوب.
- مطمئن؟
همتا خیره به دیوار روبه‌روییش لب زد.
- فقط نگران نسیمم. دیشب رو چه‌طوری گذرونده؟
- دختر تو خیلی حساسی. نا سلامتی اون شاغله‌‌ها. بالغه و یک زن کامل، بچه که نیست این‌طوری رفتار می‌کنی.
- آه اون برای من همیشه بچه‌ست.
یاسین پوزخندی زد و با نیش و کنایه گفت:
- چه مادر جوونی!
همتا تنها پوزخندی تلخ زد.
قرار که نبود همه از زندگیش بدانند.
که در ده سالگی مادر شد.
عزادار کودکیش شد؛ اما برای خواهرش بزرگ شد.
هیچ کس حق نداشت گذشته‌اش را بخواند.
- فروزان رفته بیمارستان؟
- اوهوم.
- رقیه کجاست؟
یاسین عوض جوابش دوباره طعنه زد.
- یعنی شما زن‌ها رو اگه یک جا بند کنن‌ها از فضولی به آخرت می‌پیوندین.
همتا بلافاصله جواب داد.
- و شما مردها رو اگه دهنتون رو ببندن، دماغتون شروع به غرغر می‌کنه.
یاسین خنده کوتاهی کرد.
همتا چهره‌اش را از نظر گذراند.
چهره‌ای که زیادی به پدرش شباهت داشت.
گویی دایی خان را ترجمه کرده باشند، همان چشم‌های سبز رنگ را داشت.
چهره سفیدش را ولی از مادر به ارث برده بود چرا که دایی خان گندم‌گون بود.
هیکل عضلانی و استخوان بندی محکمش را نیز مدیون پدرش بود.
شانه‌هایی پهن و قدی بلند.
البته که دایی خان هیکلی‌تر می‌نمود.
به هر حال او از نسل مردان قدیم بود.
با رفتن یاسین دگر بار تنها شد.
باز هم خوابش می‌آمد.
این اواخر زیاد بی خوابی کشیده بود.
با این همه فکر و خیال باز هم رهایش نمی‌کرد.
نسیم را چه می‌کرد؟
درست بود که نوزده سال سن داشت؛ ولی به اندازه یک مادر می‌دانست که این دختر زیادی حساس و شکننده است.
باید هر چه سریع‌تر به ساختمان خودش برمی‌گشت.
چهل و هشت ساعت دیگر نیز گذشت.
در شب اول که بالاجبار ماندگار شد، با نسیم تماسی گرفت.
تا بگوید در پی خانواده رقیه‌اند.
چنین پیشنهادی را خود رقیه داد و الا علاقه‌ای به زیر و رو کردن زندگی رقیه نداشت.
زیر نگاه تیز و شکاکش سعی کردند بی تفاوت عمل کنند.
رقیه آرام و بی حرف به طرف پله‌ها رفت.
صورتش هنوز هم ردی از کبودی‌ها را داشت.
همتا نیز با لنگ زدن‌هایش پشت سر رقیه گام برداشت.
نسیم بالاخره به نگاه ریز شده‌اش پایان داد.
دست به سینه شده و آرام لب زد.
- این چه ریختیه که واسه خودتون درست کردین؟
نگاهی بین رقیه و همتا رد و بدل شد.
رقیه خونسرد خطاب به همتا زمزمه کرد.
- من خسته‌ام.
سپس با بالا رفتن از پله‌هایی که به طبقه بالا ختم میشد، پیچاندن نسیم را به همتا سپرد.
نسیم به سمت همتا رفت.
نگاهی به سرتاپایش انداخت.
سوالی که در ذهنش جولان می‌داد را به زبان آورد.
- چرا لنگ می‌زنی؟
همتا آهی کشید و بی حوصله گفت:
- چیزی نیست. پام پیچ خورده.
- دوباره با ولگردها درگیر شدین؟
- بیخیال.
نسیم خواست اعتراضی کند که همتا تندی گفت:
- میشه برام تشک و پتو بیاری؟ با این پا نمی‌تونم برم بالا.
- همتا فکر نکن نمی‌فهمم یک چیزی رو داری از من مخفی می‌کنی.
- گفتم که چیزی نیست.
- پس رقیه چه‌اش بود؟
همتا اندکی درنگ کرد.
لعنت به داوودی.
نفسش را رها و دروغی سرهم کرد.
- خواستن کیفش رو بزنن.
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد.
- شما دو نفر آدم نمی‌شین.
همتا گوشه‌های چشمش را فشرد و لب زد.
- میاری؟
نسیم نفسش را صدادار خارج کرد و به سمت پله‌ها رفت.
همتا با نگاهش دنبالش کرد.
چه خوب بود که زیاد پیله نمیشد.
تمایلی به دروغ گفتن نداشت، آن هم برای خواهرش؛ ولی گاهی بیان حقیقت جان می‌ستاند.
با این‌که از نظر خودش خوب استراحت کرده بود؛ اما مجبور شد چند روز دیگر نیز خانه نشین شود.
از روی مبلی که نزدیک شومینه قرار داشت و در این چند روز حکم تختش را داشت، بلند شد.
کمرش کرخت شده بود.
چرخ کوتاهی به کمرش داد و چند حرکت کششی رفت.
احساس بهتری داشت.
پایش دیگر به مانند قبل تیر نمی‌کشید.
از صدقه سری تغذیه‌های آب‌دار و خوبش سرگیجه‌اش نیز بهتر شده بود.
حال زمان ملاقات بود.
بایستی فرزین را می‌دید.
حرف‌های ناگفته‌شان هنوز ادامه داشت.
ساعت هفت نشده ساختمان را ترک کرد.
قصد نداشت در زمان بیداری آن دو جیرجیرک خارج شود و غرغرهایشان را به جان کشد.
در اصلی را باز کرد که نور سفیدی چشمانش را زد.
آسمان تماماً با ابرهای سفید پوشیده شده بود و هوا را به تدریج سردتر می‌کرد.
برف باریده شده از دیشب جاده و پیاده‌روها را سفید کرده بود.
درخت‌های کنار پیاده‌رو نیز پوشیده از برف بودند.
دما پایین و هوا به شدت سرد بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.