در بند زلیخا : ۱۶
0
7
0
27
در را باز کرد که کسری سریع به داخل پرید و در را بست.
ظاهراً نمیخواست کسی آن دو را با هم ببیند.
همتا منتظر ماند که کسری به جلو اشاره کرد تا از در فاصله گیرند.
همتا با اکراه پشت سرش سمت تخت رفت و گفت:
- هوم؟
آب دماغش شل شد و آن را بالا کشید.
کسری سمتش چرخید و پرسید.
- سرما خوردی؟
- باید بگم؟... حرفت رو بزن.
کسری بیخیال رنگ پریدهاش شد.
لابد ظاهر خستهاش واقعاً از خستگی بود.
این دختری که او میشناخت، حالاحالاها تن به مریضی نمیداد.
- اومدم تا بگم نگران نباشی.
همتا عکسالعملی نشان نداد و کسری ادامه داد.
- شاهین خیلی وقته که موقع معامله طرف حسابش رو نمیبینه و فقط افرادش جنسها رو رد میکنن.
همتا دست به سینه شد و بی حوصله گفت:
- به من چه؟
کسری با درنگی که با خیرگی نگاهش گذشت، گفت:
- یادم رفت که بهت بگم طرف معامله شاهین ما بودیم. از وقتی که متوجه شدیم شاهین چهطور و با کیها معامله میکنه، با پلیسهای ترکیه هماهنگ کردیم. تونستیم بعضی از انجمنهایی رو که با شاهین تجارت میکردن بی سر و صدا دستگیر کنیم. در مورد شاهین هم مدارک علیهاش زیاده؛ ولی مجبوریم صبر کنیم تا آفتابپرست رو گیر بیاریم... در مورد دخترها هم نگران نباش، بچههامون حواسشون هست. فعلاً اتفاقی نیوفتاده؛ ولی اگه بخواد بیوفته هم اجازه نمیدیم قربانیهای جدیدی به پرونده اضافه بشن.
همتا بی توجه به چندی پیشش که در عذاب وجدان و خشم غوطهور بود، با بیخیالی لب زد.
- کار پلیس به من ربطی نداره... من فقط دنبال شاهینم.
و چرا لبخند محوی روی لبهای کسری نشست؟
و نگاه همتا سمت آن لبها رفت و اخم کم رنگی کرد؟
***
پویا عکسها را روی میز پرت کرد و تکیهاش را به کاناپه داد.
فرزین خطاب به بامداد و آرکا گفت:
- حالا که فهمیدین طرفهای حساب شاهین کیان، بهتره با چند نفر دیگه هم آشنا بشین.
بامداد لب زد.
- همون سگهایی بودن که میشناختیم، عوض نشدن.
فرزین پوزخند محوی زد و گفت:
- درسته؛ اما اینها جدیدن.
و با چشم و ابرو به عکسها اشاره کرد.
اینبار حبیب به حرف آمد.
- با اون زنه شادان توی کاره.
نیم نگاهی به فرزین انداخت و اضافه کرد.
- هنوز زیاد از شادان نمیدونیم؛ ولی این رو فهمیدیم که با شاهین قصد داره با اینها بره تو معامله. احتمالاً تمام جنسها اونهایی نبودن که ما ازشون خبر داشتیم.
بامداد عکسی برداشت و به تصویر مردی حدوداً چهل و خردهای نگاه کرد.
آن را انداخت و سمت پاهایش خم شد.
به دیگر عکسها نگاه کرد.
تمامشان مردهایی بالای چهل سال بودند.
یکیشان که کلاً لب گور بود.
بعضیها حتی اگر عزرائیل گلویشان را بفشارد هم دست از طمع برنمیدارند.
آرکا همانطور تکیه داده به کاناپه دست به سینه نگاهشان میکرد.
مهسا زیرزیرکی به آرکا خیره بود.
ریش بلندش که نیم وجب بود را حالا کوتاهتر کرده بود طوری که تنها چند ساعت از آن موهای خرمایی از چانهاش آویزان بود.
ته ریشش هم مردانهترش میکرد و حال قیافهاش برایش کمی فقط کمی قابل تحملتر شده بود.
تا به حال صدایش را نشنیده بود؛ اما میتوانست حدس بزند که چهقدر زمخت و ترسناکست.
لابد میدانست که صدایی خوبی ندارد، ساکت مانده.
ناگهان آرکا گوشه چشمی حوالهاش کرد که دستپاچه شده نگاه گرفت و تند پلک زد.
لعنتی نگاهش... گویی شوک بهت وصل کرده باشند، لرز به تنت میانداخت.
بامداد دوباره صاف نشست و گفت:
- خب حالا حرف اصلیت رو بزن.
فرزین جواب داد.
- کار سختی نیست، فقط لازمه یک خرده از تجربهتون استفاده کنید.
با کمی مکث ادامه داد.
- میخوام برین تو سازمانشون نفوذ کنین. باید بفهمیم شادان کیه و چرا به شاهین نزدیک شده. گرفتین؟
بامداد نیشخندی زد و به آرکا نگاه کرد.
آرکا؛ ولی دوباره چشمانش را بسته بود.
شاید زیاد تحمل دیدن چهرهها را نداشت و در خلوت خودش راحتتر بود.
فرزین دوباره گفت:
- قبوله؟... من مجبورم برم؛ ولی بچهها کارهاش رو براتون ردیف میکنن. شما فقط اطلاعاتی که میخوایم رو به دست بیارین. شاهین قراره تا هفته بعد اینجا بمونه و چراش رو فهمیدیم. قراره تمام این لاشخورها چهارشنبه واسه انجام معامله دور هم جمع بشن پس بهترین فرصته تا سر از کارهاشون دربیاریم.
تکرار کرد.
- قبوله؟
مهسا خسته از بحث کسل کنندهشان بلند شد و خواست از جمع فاصله گیرد که بامداد گفت:
- یک لیوان آب برام بیار.
مهسا متعجب ایستاد و نگاهش کرد که بامداد نیز با او چشم در چشم شد و گفت:
- اوه یادم رفت بگم... لطفاً!
لبهایش کش رفت.
- خیلی وقته با یک خانوم همصحبت نشدم.
مهسا "به درک"ای در دل گفت و با پشت چشم نازک کردن اجباراً از چهارچوب عبور کرد و سمت آشپزخانه رفت.
در این مدت در ویلای همکار پویا سپری میکردند.
آن پسر بالاخره به یک دردی خورد.
لیوان آب را پر کرد و بدون برداشتن پیشدستی دوباره به پذیرایی برگشت.
از تک پله که هم عرض با کف مرمری پذیرایی بود، بالا رفت.
عوض گذاشتن لیوان رو دو میز کوچکی که وسط کاناپهها بود، با اکراه به طرف بامداد رفت و در سکوت لیوان را سمتش گرفت.
بامداد از شانه راستش به دست کمی تیره و برنزه مهسا نگاه کرد.
از دستهایی بود که نرمی و تپلیشان وسوسهاش میکرد که... هیچی.
لیوان را گرفت و با زدن پوزخندی به مهسا که خواست برود، نگاه کرد.
- میدونی ما اونجا وقتی کسی برامون کاری انجام میداد، چی میگفتیم؟
مهسا با غیظ نگاهش کرد.
طوری میگفت "آنجا" گویی تمام این چند سال را در جزیرههای ناشناخته گذرانده.
بامداد با لذتِ در نگاهش، گفت.
- میگیم وظیفه کوچیکت بود!
نیشش شلتر شد و زیر نگاه حیرت زده مهسا لیوان را سمت لبهایش برد.
هم زمان با نوشیدن آب چشمکی زد و سپس نگاهش را به تابلوی دراز مقابلش که به دیوار شمالی پذیرایی نصب بود، داد.
مهسا با خشم دندان به روی هم فشرد و به سجاد و بقیه نگاه کرد.
اما خب مگر کسی جرئت داشت با آنها بحث کند؟
ناخنهایش از فرط خشم درون کف دستش فرو رفتند و از جمع دوباره فاصله گرفت.
اینبار خودش نیاز به خوردن آب داشت.
نه محض تشنگی.
برای اعصابش لازم بود.
مردک گستاخ بی فرهنگ.
باید هم چند سال دوری از فرهنگ و جامعه او را این چنین بی فرهنگ میکرد.
با غیظ صندلی پشت میز را که وسط آشپزخانه بود، به سمت میز هل داد و از کنار سنگ کابینتهای سفید که پنجرهای تمام شیشهای بالایشان قرار داشت، گذشت.
سمت شیر آب رفت و لیوانی برداشت.
از عجله زیادش آن را تا نصفه پر کرد و یک نفس بالا داد.
دوباره پرش کرد و چرخید که با دیدن بامداد شوکه شد و دست سستش لیوان را رها کرد.
صدای برخورد لیوان با سرامیکها هم زمان شدن با پرت شدن قطعات شیشه.
مهسا با چشمانی گرد نگاهش را از شیشهها گرفت و به بامداد داد.
خدا لعنتش کند که مثل روح میبود.
بامداد حتی یک لحظه هم از او چشم نگرفته بود.
با لحنی آرام گفت:
- انگار باید به یک خانوم میگفتم... ممنون.
- ... .
- تو که فکر نمیکنی این هیکل با دو جرعه سیراب بشه؟
لیوان را سمتش گرفت و گفت:
- بریز... لطفاً!
مهسا به لیوان که تقریباً در حلقش بود، نگاه کرد.
باز قصد داشت فریبش دهد؟
که بعد بگوید ما در آنجا فلان میکردیم؟
خودش را جمع کرد.
اگر بقیه جرئت نداشتند با آن دو غول بحث کنند، او که داشت!
- من فقط فکر نمیکنم که این هیکل... چلاق باشه!
از سینک فاصله گرفت و با پشت چشم نازک کردن خواست سمت خروجی برود، یک دفعه بامداد به تخت سینهاش کوبید و یقهاش را گرفت.
مهسا وحشت زده نگاهش کرد.
چرا وحشی شد؟
او که حرف بدی نزده بود... زده بود؟!
تپش قلبش بالا و نفسنفس میزد.
بامداد با چشم به زمین اشاره کرد و گفت:
- شیشه.
و مهسا را رها کرد.
مثلاً این کمک کردنش بود؟
مهسا هنوز هم تپش قلبش محکم بود.
یقهاش را مرتب کرد و در دل فحشی نثار هیکل گندهاش کرد.
مردک احمق.
بامداد با خونسردی سمت تی و خاکانداز بزرگ که در گوشه آشپزخانه بود، رفت.
آنها را برداشت و دوباره به مهسا نزدیک شد.
- اونجا عوض کاری که انجام میشد یک چیزی به اسم جبران هم بود.
به تی و خاکانداز نگاه کرد و در دستانش سبک_سنگینشان کرد.
مهسا حیرت زده از کاری که قصد داشت انجام دهد، هاج و واج نگاهش میکرد.
واقعاً قصد داشت شیشهها را جمع کند؟
خب... زیاد هم مرد بدی نبود.
شاید نباید اینقدر زود قضاوتش میکرد.
طفلک فقط کمی آداب و معاشرت درست را با یک خانم نمیدانست.
که حق داشت، نه؟
چند سال با یک خانم همصحبت نشده بود؟
بامداد نگاهش را از تی و خاکانداز گرفت و سمت مهسا هل داد که دستهشان روی سینه مهسا افتاد.
- ولی من همچین کاری نمیکردم.
سمت سینک برگشت و هم زمان با پر کردن لیوانش از آب شیر که بابت فصلی که در آن بودند، خنک بود، گفت:
- زودتر جمعشون کن.
شیر را بست و قبل از نوشیدن رو به مهسا گفت:
- نمیخوام تو پام فرو برن.
جلوی نیشخندش را نگرفت و از آشپزخانه خارج شد.
دست چپ مهسا دور دسته تی مشت شد.
گفت مرد بدی نیست؟
احمقتر، بی فرهنگتر و بی ادبتر از او تا به حال تاریخ سراغ نداشت، چه برسد به او.
مردکِ... هیچی.
ارزشش را نداشت که خودش را بابتش عصبی کند.
ولی پس چرا با غیظ داشت شیشهها جمع میکرد؟
زیر لب که به او فحش نمیداد؟
نه، البته که نه.
او اصلاً ارزش خراب کردن اعصابش را نداشت.
زیر لب غر زد.
- مزخرف!
رقیه در حالی که از آرنج به حفاظ پل تکیه داده بود، خیره آبهای آبی رنگ بود.
نفس عمیقی کشید.
از استانبول و پلهای دیدنیش شنیده بود.
خیلی میخواست در شب یکیشان را ببیند؛ اما در این مدت وقت نکرده بود در شهر کمی گشت بزند.
ساعت ده بود و پل از سوز هوا نسبتاً خلوت.
شاید تک و توکی از عابران روی پل بودند.
رقیه چرخید و از کمر به حفاظ تکیه داد.
دستانش هنوز روی حفاظ بود.
خیره به آسمان آبی خطاب به کارن که کنارش بود، گفت:
- میدونی؟ تا حالا برام جشن تولد نگرفتن.
پوزخند تلخی زد و گفت:
- شنیدم میگن اگه قبل فوت کردن شمع آرزو کنی، آرزوت برآورده میشه. بهش باور ندارم؛ اما به این باور دارم که... باورها زندگی آدمها رو میسازن.
آهی کشید و گفت:
- اگه من هم یکی از اون شمعهای اقبال داشتم... .
سرش را سمت کارن چرخاند و گفت:
- میدونی چه آرزویی میکردم؟
دوباره نگاه گرفت و به عابران چشم دوخت.
- تنها آرزوم این بود که همتا واسه یک بار هم که شده عادی زندگی کنه، مثل همه. اون دختر سختیهای زیادی کشیده.
پوزخند تلخ دیگری طعم لبهایش را به بازی گرفت و رو به کارن گفت:
- من که کنارشم شاهدم.
کارن در سکوت همچنان خیرهاش بود که گفت:
- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
کارن با جدیت پرسید.
- خودت چی؟ تا به حال زندگی عادیای داشتی؟
رقیه تکخندی زد و گفت:
- من رو بیخیال بابا، زخمهای همتا بیشتره. اون بیشتر به یک زندگی محتاجه... تو هیچی ازش نمیدونی.
و این یعنی تا به حال زندگی نکردهاند؟
خب... خیلیها اینگونه بودند.
به راستی زندگی چه بود؟
- اما این رو میدونم که... آدمها همیشه آخرین اولویت خودشونن.
داشت طعنه میزد؟
رقیه پشت چشم نازک کرد و زیر لب غر زد.
- اصلاً چرا اینها رو به تو گفتم؟
سردش بود و در خودش جمع شد.
- دیگه بهتره بریم. به اندازه کافی با استانبول آشنا شدم.
و برای خلاصی از نگاه سنگین کارن قدم برداشت.
پایین پل سوار ماشین شدند و کارن ماشین را روشن کرد.
رقیه هنوز به پل خیره بود.
یعنی میشد همتا بالاخره طعم یک زندگی معمولی را بچشد؟
که تنها دغدغهاش درست کردن وعدههای ناهار و شام باشد؟ یا هم شستن لباس؟
آهی کشید.
حرف کارن بد به مخش فشار میآورد.
"آدمها همیشه آخرین اولویت خودشونن!"
از گوشه چشم نگاهش کرد.
با اخمی محو مشغول رانندگیش بود.
اصلاً او چه از زندگیشان میدانست؟
اگر کسی مثل همتا را میداشت... قطعاً اولویت را به او میداد.
همتا ندیده بود که درک کند.
شیشه خنک بود پس اجباراً سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست.
این اواخر مدام شاهین و آن همکار زیر پوستیش، شادان را زیر نظر داشتند.
آرامشش را گرفته بودند.
خدا آرامششان را بگیرد.
ماشین توقف کرد که متعجب شد.
چه زود رسیدند!
میان پلکهایش را گشود که متوجه شد کنار چند فروشگاه متوقف شدهاند.
کارن از ماشین خارج شده بود پس دوباره چشمانش را بست.
خب خوابش میآمد.
چند دقیقهای گذشت و داشت زیر گرمای بخاری خوابش میگرفت که در طرفش باز شد.
عصبی از هجوم سرما به داخل، عبوس به کارن نگاه کرد.
کارن با حرکت سرش به بیرون اشاره کرد و گفت:
- بیا بیرون.
- چرا؟
- بیا بیرون میفهمی.
- ببین خوابم میاد، خب بگو چی کارم داری دیگه؟
سرش را چرخاند و به فروشگاههای اطراف نگاه کرد.
- اگه منظورت خریده که بهت بگم نمیخوام خرید کنم، ممنون.
کارن کلافه یقه پالتویش را گرفت و کشید.
- بابا یک دقیقه بیا بیرون، تو چهقدر حرف میزنی.
رقیه اجباراً پیاده شد و عصبی گفت:
- هوی یقه رو ول کن.
- باشه بابا، آبرومون رو بردی... بیا اینجا.
و به پشت ماشین اشاره کرد.
رقیه نچی کرد و به دنبالش سمت صندوق عقب رفت.
کارن که جلوتر از او بود، با دیدن جای خالی کیکی که همین الآن خریده بود، لبخندی که میآمد را خشک کرد.
جا خورده به اطراف نگاه کرد.
نه، اثری نبود.
دزدهای استانبول هم فرز بودند!
رقیه متعجب و بی حوصله گفت:
- چی شده؟
کارن سمتش چرخید و گفت:
- عه... یک دقیقه همین جا بمون.
و دوباره سمت شیرینی فروشی آن حوالی رفت.
رقیه بی طاقت و کلافه گفت:
- کجا؟
پایش را به زمین کوبید و نالید.
- بابا من خوابم میاد... عجب غلطی کردم باهاش اومدما.
وقتی دید کارن وارد شیرینی فروشی شده، ابروهایش بالا پرید.
چرا آنجا رفته بود؟
متعجب و اخم کرده منتظر ماند که کارن چندی بعد با کیک کوچکی که رویش دو دانه شمع گذاشته شده بود، خارج شد.
چشمان رقیه به حتم که گردتر نمیشد.
آن کیک چه میگفت؟!
به فکری که در سرش میچرخید، شک داشت.
نه، کارن از آن کارها نمیکرد؛ ولی... .
کارن از پیادهرو پایین آمد و کیک را روی صندوق عقب گذاشت.
نگاه حیرت زده رقیه معذبش میکرد.
اصلاً ندانست چرا جوگیر شد؟
ولی خب کاری بود که شده بود دیگر، پس ادامه میداد.
فندک نداشت، به خود شیرینی فروش گفت که شمعها را روشن کند.
دستی به موهایش کشید و خیره به کیک گفت:
- آم... میدونی؟ من هم به یک چیزی باور دارم.
بالاخره به خودش اجازه داد چشم در چشمش شود و ادامه داد.
- اینکه در واقع هر روز، روز تولد آدمهاست. هر روزی که اجازه نفس کشیدن دارن، زندگی میکنن... خب... .
به نفسنفس افتاده بود.
تا حالا برای یک زن این کار را نکرده بود.
اصلاً برای هیچ کس چنین کاری نکرده بود.
تپش قلب داشت لعنتی.
دوباره نگاه گرفت و به شمعهای زرد رنگ چشم دوخت.
این زردی بهتر بود تا آن عسلیهایی که طوری درشت شده بودند گویا قصد داشتند قورتش دهند.
- باور غلط مردم اینه که یک روز رو به خودشون اختصاص میدن، اینکه آرزو کنن.
به رقیه نگاه کرد و گفت:
- و حتی همون روز هم ممکنه به خودشون اختصاص ندن و برای بقیه کنار بذارنش.
اینبار که طعنه نزد؟
لحنش طور دیگری بود.
لبخند تلخی زد و گفت:
- خیلیها روزی رو جشن میگیرن که در واقع شناسنامهشون متولد شده... اونها برای شناسنامهشون جشن میگیرن، نه برای خودشون.
ظرف زیر کیک را کمی سمت رقیه کشاند که رقیه بالاخره نگاهش را از رویش برداشت و به کیک داد.
کارن آب دهانش را قورت داد و دوباره به موهایش دست کشید.
- اوم... خواستم بگم... تو... عه... واسه خودت... جشن بگیر.
نفسش را رها کرد و نگاهش را به اطراف داد.
هوف قلبش توی حلقش میزد و به شدت احساس گرم بودن میکرد.
چه زود هوا گرم شده بود!
رقیه چشم از کیک گرفت و رو به کارن متعجب گفت:
- این همه فلسفه چیدی که بگی... .
لبهایش کش رفت و نگاهش مشتاق شد.
- میخوای برام تولد بگیری؟!
کارن بهت زده گفت:
- تِه، چی؟! نه... یعنی ببین، اشتباه برداشت نکن، من... .
رقیه با لبخندی که نمیتوانست کنترلش کند، بی توجه به لحن دستپاچه کارن تماماً سمت کیک چرخید و گفت:
- پس اول آرزو میکنم.
چشم بست و نفس عمیقی کشید.
کارن خیرهخیره نگاهش میکرد.
رقیه همین که خواست نفسش را فوت کند، کارن دستش را روی شمعها گذاشت و گفت:
- یکیش رو برای خودت بذار.
اشارهاش به دو شمع بود.
میدانست که آرزویش برای همتا را روی شمع خالی میکند، پس... .
رقیه با دهانی نیمه باز به او زل زده بود.
کارن تند پلک زد و دستش را کنار کشید.
پشتش را به ماشین تکیه داد و بی تفاوت گفت:
- فقط یک پیشنهاد بود.
لبهای رقیه دوباره کش رفت و برای باری دیگر چشم بست.
و کارن بود که زیر چشمی نگاهش میکرد.
رقیه بین پلکهایش را باز کرد و نفس گرفت تا شمعها را فوت کند که یک لحظه باد شمعها را خاموش کرد.
رقیه با همان دهان باز ماندهاش به شمعها نگاه میکرد.
پلکش پرید و نفسش از دماغش خارج شد.
ماتم زده روی شمعهای خاموش آرام فوت کرد.
کارن نگاهش را به اطراف داد و رقیه پنچر شده لب زد.
- خب... با دست بخوریمش؟
زیر لب غر زد.
- انگار آرزو کردن به ما نیومده.
- تو که میگفتی به این خرافات باور نداری.
رقیه با حرص به کارن که سخت داشت جلوی خندهاش را میگرفت، نگاه کرد و گفت:
- فقط یک کلام دیگه بگو!... حالا چیز میزی هست برشش بدیم؟
- صبر کن برم ببینم فروشنده نداره.
رقیه رفتنش را تماشا کرد.
همین که از دیدرسش خارج شد، سریع پالتویش را کنار زد و از داخل جیب شلوارش فندکش را درآورد.
دو شمع را روشن کرد و سریع آرزو کرد.
اینبار خودش را هم فراموش نکرد.
قبل از اینکه دیر شود و باز اتفاقی مانع فوت کردنش شود، سریع شمعها را فوت کرد.
نیشش شل شد و نفس عمیقی کشید.
چه تولد گرفتن خوب بود.
چه این بهانههای کوچک که به زندگی معنی میدادند، خوب بودند.
یادش باشد بیشتر دنبال این بهانهها بگردد.
خرافات همیشه هم بد نبودند.
به شیرینی فروشی نگاه کرد.
کارن هنوز نیامده بود.
یادش باشد لطفش را جبران کند.
مهسا تا جایی که میتوانست صدایش را پایین آورده بود تا از اتاق خارج نشود.
رو به فرزین که داشت آماده رفتن به هتل میشد تا وسایلش را جمع کند، غرید.
- من هم باهات میام فرزین، نمیتونی جلوم رو بگیری.
عصبی به سمتش رفت و آرامتر گفت:
- من نمیخوام یک لحظه هم پیش اون دو تا غول بمونم... باهات میام!
فرزین پس از پوشیدن کاپشنش لپ مهسا را کشید و گفت:
- قلقلی به هیکلشون نگاه نکن.
مهسا با غیظ دستش را کنار زد و طعنه زد.
- هان لابد دلشون عین گنجیشکه؟
فرزین پوزخندی زد و گفت:
- نه بابا، واس خاطر خودت گفتم.
با جدیت اضافه کرد.
- بخوای بهشون فکر کنی... دووم نمیاری. سر به سرشون نذاری کاری بهت ندارن؛ اما... .
با لحنی تهدیدآمیز گفت:
- اگه اشتباهی پا روی دم یکیشون بذاری... .
نیشش شل شد.
- متاسفانه اونها تبعیضی بین زن و مرد قائل نمیشن... ممکنه سالم برنگردی.
مهسا وا رفته نالید.
- عوضی من هم باهات میام. بابا موندن من اینجا چه فایدهای داری؟
فرزین با خونسردی سمت در اتاق رفت و پیش از خروجش گفت:
- سجاد به تنهایی از پس گریم همه برنمیاد.
چشمکی زد و خارج شد که مهسا عصبی؛ ولی آرام صدایش زد؛ اما بی فایده بود، فرزین داشت میرفت و او را کنار دو غول تنها میگذاشت.
مشتش را روی چهارچوب گذاشت و با اخمی درهم پیشانیش را به مشتش تکیه داد.
چگونه این چند روز را سر کند؟
از در فاصله گرفت و هم زمان آهی کشید.
شاید کمی بیرون رفتن حالش را جا میآورد.
به اتاقش رفت و پالتویش را پوشید.
در خروجی داخل همان راهرویی بود که اتاقش در آن قرار داشت، به طرفش رفت که از گوشه چشم بامداد را تکیه داده به کنج دیوار دید.
وحشت زده دستش را روی سینهاش گذاشت و نیمچه قدمی به عقب تلو خورد.
چشم غرهای به او که خیرهاش بود، رفت و جلوی زبانش را گرفت تا چیزی بارش نکند.
قدمی برداشت تا از او فاصله گیرد که بامداد گفت:
- نبردت؟
مهسا برگشت و با نفرت نگاهش کرد که بامداد از دیوار فاصله گرفت و در یک قدمیش ایستاد.
مهسا با اخم به فاصله کمشان نگاه کرد و قدمی عقب رفت.
بامداد بی توجه به واکنشش گفت:
- اونجا وقتی نمیتونستی حرفت رو به جایی برسونی، مجبور میشدی... تحمل کنی!
مهسا نفسش را با خشم از سوراخهای بینیش رها کرد.
بامداد با بی تفاوتی گفت:
- تو قراره گریمم رو به عهده بگیری؟ عا بذار اول یک چیزی بهت بگم. من روی موهام خیلی حساسم پس... .
به چشمانش تیز نگاه کرد و گفت:
- حواست رو خوب جمع کن.
مهسا پوزخندی از حرص زد و یک دستش را به کمر زد.
پرروتر از این مرد هم مگر بود؟
- اون وقت کی گفته من قراره... .
دست دیگرش را به بالا و پایین تکان داد و به او اشاره کرد، هم زمان ادامه داد.
- جنابعالی رو گریم کنم؟
- من.
این را کاملاً جدی و قاطع گفت.
مهسا بیخیال تهدید فرزین شد.
بیخیال ترسش که مدام گلویش را خشک میکرد، شد و گفت:
- متاسفم که این رو میگم؛ ولی بایدی تو کار من نیست... هیچ وقت این رو فراموش نکن.
به او پشت کرد و چند قدم برداشت که چیزی یادش آمد.
دوباره چرخید و گفت:
- راستی... دیگه اونجا نیستی، پس به قانون اینجا عادت کن!
لبهای بامداد که به دو طرف کشیده شد، مانع رفتنش شد.
چرا لبخند میزد؟
آن هم اینقدر ترسناک؟
بامداد دوباره به طرفش رفت و در فاصلهای کمتر از قبل گفت:
- من هیچ وقت قانونی رو حفظ نکردم.
کمی سمت مهسا خم شد و چشم در چشمان گرد شدهاش گفت:
- قانونه که باید حفظم کنه... هیچ وقت این رو فراموش نکن!
به طره موی قهوهای مهسا که روی چشمش افتاده بود، نگاه کرد و با فوتش آن را کنار زد.
از مهسا که گویا خشکش زده بود، فاصله گرفت و وارد سالن شد.
مهسا پلکزنان لب زد.
- خدا بگم چی کارت کنه فرزین... هوف.
و چند بار به قلبش زد.
بامداد دیگر چه بود؟
حرفش را پس میگرفت.
جفتشان ترسناک بودند.
اصلاً یکی از یکی بدتر.
خود را به در رساند؛ ولی قبل از کشیدن دستگیره صدای قدمهایی توجهاش را جلب کرد.
چرخید و با دیدن بامداد جا خورد.
به او که کاپشنش را پوشیده بود نگاه کرد.
کاپشن مشکیش کاملاً مناسب هیکلش بود و او را جذاب مینمود
مخصوصاً که چشمانش هم سیاه بود.
بامداد سرش را سوالی تکان داد که مهسا اخمی از گیجی کرد و انگشت اشارهاش را بدون اینکه بچرخد، از کنار سینهاش به در اشاره کرد و گفت:
- میخوای بری؟
- مشکلی داری؟
مهسا پشت چشم نازک کرد و از در فاصله گرفت تا اول او خارج شود.
نمیخواست با او هم قدم شود.
بامداد به او نگاه کرد و گفت:
- فکر میکردم میخوای بری.
مهسا بی حوصله جواب داد.
- آره.
- خب؟
مهسا چشم غره رفت و گفت:
- نمیخوام با جنابعالی همراه بشم. شد؟
- عه؟ چه بد.
لبش یک طرف کش رفت و گفت:
- آخه من خیلی وقته که به استانبول نیومدم.
- خب به من چه؟... نکنه توقع داری من باهات بیام؟
بامداد همانطور آرام و بیخیال گفت:
- همیشه اینقدر باهوشی؟
مهسا نفسی گرفت و قدمی به طرفش نزدیک شد.
- ببین حق نداری بهم توهین کنی.
بامداد با ابروهایی بالا رفته و لحنی متعجب پرسید.
- توهین کردم؟!
مهسا با نفرت به سر تا پایش نگاه کرد که صدایی از پشت سرش خشکش کرد.
- کجا میخوای بری؟
آن صدای بم و... جذاب که برای آرکا نبود؟!
بامداد به آرکا که پشت سر مهسا بود، نگاه کرد و جواب داد.
- خیلی وقته دور دور نرفتم. تو هم میای؟
و مهسا بود که میان دو غول حتی نفس کشیدن را هم از خاطر برده بود.
آرکا به بامداد نزدیک شد و مهسا وحشت زده قدمی کنار رفت.
از گوشه چشم به او نگاه کرد که داشت سمت بامداد میرفت.
آرکا به کاپشن نگاه کرد و آرام گفت:
- چرا کاپشن من رو برداشتی؟
بامداد به کاپشن نگاه کرد و با نیش باز گفت:
- عه؟ چرا خیال کردم مال منه؟
آرکا لب زد.
- تو اصلاً کاپشن داشتی؟
ابروهای بامداد بالا پرید و با همان نیش بازش گفت:
- عه؟ چرا خیال کردم دارم؟
- تو اصلاً خرید نرفتی بامداد.
- راست میگیها، نرفتم خرید. پس چرا خیال کردم رفتم؟
آرکا کوتاه لب زد.
- درش بیار.
بامداد گلویش را صاف کرد و با جدیت گفت:
- بیرون سرده.
- میتونی نری.
- حوصلهام سر رفته.
- پس برو... کاپشن رو هم دربیار.
بامداد نفسش را رها کرد و گفت:
- لازم شد یک بار برم خرید.
- اوهوم... درش بیار.
- حالا درمیارم، برم خرید.
و به مهسا که بهت زده به بحثشان نگاه میکرد، اشاره کرد که بیرون برود.
- درش بیار.
بامداد بدون اینکه نگاهش کند، لب زد.
- درمیارم.
خواست دست مهسا را که هاج و واج ایستاده بود، بگیرد که آرکا ساعدش را گرفت و حرفش را تکرار کرد.
بامداد کلافه دستش را کنار کشید و آرام طوری که مهسا نشنود، با چشم غره گفت:
- خب بابا، چرا اینقدر خسیس بازی درمیاری؟ اینجا که زندان نیست. هر چهقدر که میخوای میتونی خرید کنی.
ولی مهسا شنیده بود.
خب فاصله زیادی با هم نداشتند.
آرکا اعتنایی به چشم غرهاش نکرد و گفت:
- تو خرید کن... درش بیار.
بامداد چپچپی نثارش کرد و "ایش"ای گفت که چشمان مهسا دوباره گرد شد.
بامداد با اکراه کاپشن را از روی شانههای پهنش عقب کشید؛ ولی قبل از اینکه کامل از تنش بیرون کند، ملتمس به آرکا نگاه کرد؛ اما حالت خنثی چهره آرکا تغییری نکرد، حتی یک میلی.
پشت چشم نازک کرد و کاپشن را به آرکا داد.
آرکا با خونسردی کاپشن را گرفت و چرخید.
نگاه گذرایی به مهسا انداخت و وارد سالن شد.
مهسا حیرت زده چند بار پلک زد.
گیج شده بود.
بامداد دستانش را درون جیبهای شلوارش فرو کرد و گفت:
- اشکالی نداره. دفعه بعد با هم میریم بیرون، غصه نخور.
مهسا به خودش آمد؛ اما هنوز اثر گیجی روی چهرهاش بود.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا خیال کردی غصه میخورم؟
پوزخند دیگری زد و هم زمان با رفتن به سمت در طعنه زد.
- اعتماد به نفس رو!
در را باز کرد؛ اما قدمش جلو نرفت چون حرف بامداد مانعش شد.
- ببینم چهجور کاپشنی میخری.
سر چرخاند و نگاهش کرد.
اخم کرده گفت:
- ببخشید؟
بامداد به او پشت کرد و حین رفتنش سمت سالن گفت:
- چرم رو ترجیح میدم.
مهسا مات و مبهوت به جای خالیش خیره بود.
- خیلی پررویی!
این را زمزمه کرد و عصبی بیرون رفت.
عمراً اگر میخرید.
بامداد قبل از نشستن کنار آرکا پس کلهای به او زد و روی کاناپه نشست.
عبوس به تلوزیون خیره شد و گفت:
- میمردی پیش دختره ضایعم نمیکردی؟
آرکا پوزخندی زد و گوشه چشمی حوالهاش کرد.
- باز دختر دیدی؟
بامداد چپچپ نگاهش کرد و دوباره به تلوزیون نگاه کرد که ضربه محکمی به گردنش خورد.
محکم چشمانش را بست و لبهایش را بههم فشرد.
چرا قانونشان را از یاد برد؟
میزدی، میخوردی. یک_ یک!
حبیب با روبهراه دانستن اوضاع اجازه داد گریم را شروع کنند.
چند ساعت بعد آرکا و بامداد باید خود را به مخفیگاه میرسانند.
از طریق شنودی که توسط یکی از افرادشان که در نقش مستخدم وارد اتاقهای شاهین و شهاب شده بود، توانستند رد مخفیگاهشان را بزنند.
آرکا و بامداد نیز بایستی در آن همهمهی ورود مهمانها نقش محافظ را ایفا میکردند.
کسی از آن هشت نفری که پشت میز معامله مینشست، متوجه نمیشد آن دو در واقع محافظ کدامشان هستند.
نقشه فرزین بود که در این زمان به جمعشان نفوذ کنند.
درست زمانی که تنور داغِ داغ بود.
و حال حبیب آماده باش داده بود.
مهسا اجباراً بالای سر بامداد ایستاده بود و سجاد طفلک روی آرکا کار میکرد.
- تو کار پیرایش هم هستی دیگه؟
از آینه به بامداد نگاه کرد که بامداد لب زد.
- خیلی وقته موهام رو کوتاه نکردم... حوصله آرایشگاه رفتن هم ندارم.
مهسا با خشم چشمانش را بست.
شانه را برداشت و مشغول شانه زدن موهایش شد که بامداد گفت:
- مثل اینکه خیلی عصبی هستیا.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳