در بند زلیخا : ۲۴

نویسنده: Albatross

***
بعد از مشخص کردن زمان جلسه با افراد طرف حسابشان به بهانه شهرگردی از شادان جدا شد.
باید آشنایی را می‌دید.
محال بود اجازه دهد آمدنش به این‌جا بی ثمر بماند.
منوچهر از وقتی که در شهر ساکن شده بود، برای یک بار هم محض دیدن آسمان بیرون نیامده بود.
به هر حال رئیس گله باید هم محتاط عمل می‌کرد.
در این مدت او و شادان بودند که با رفتن به پایتخت زمان جلسه را مشخص می‌کردند.
قرار بود دوشنبه ساعت یک در جنگل جلسه کوتاهی داشته باشند و لابه‌لایش هم دخترها معامله شوند.
کرایه را به راننده داد و پیاده شد.
نگاهی به ساختمان دو طبقه و قدیمی مقابلش انداخت.
هنوز هم مثل قدیم دیوارهایش با اسپری سیاه بود و گویا صاحب خانه قصد نداشت فکری به حال نمای ساختمانش بکند، به هر حال پایین شهر زیاد به ظواهر توجه نمی‌کردند.
پایین شهر، پایین شهر بود و ایران و آمریکا نمی‌شناخت.
به طرف در سفید و کثیف خانه رفت.
بادی که جریان داشت کتش را به عقب هل می‌داد گویی قصد داشت از تنش بیرون کند.
زنگ را فشرد و منتظر ماند.
امیدوار بود حالا که تا این‌جا آمده، الکس را زنده ببیند.
قدیم که مشکل آسم داشت و سرفه‌های خشکش از وضع خراب ریه‌هایش بود.
دوباره زنگ زد؛ اما باز هم کسی جوابگویش نشد.
از صدای باز شدن پنجره‌ای به عقب قدم برداشت و سر بلند کرد که به خاطر آفتاب سریع چشم بست و دوباره با سایه‌بان کردن دستش سرش را بلند کرد.
مردی لاغر اندام و تیره پوست با موهای فرفری همین‌طور با آن ته‌ریش کوچک روی چانه‌اش همه و همه می‌گفت الکس اصلاً عوض نشده فقط شاید لاغرتر شده بود به گونه‌ای که صورتش اسکلتی می‌نمود؛ اما حتی مثل سابق از پنجره اتاقش به بیرون سرک می‌کشید و حتی هنوز هم یک مدل سیگار مصرف می‌کرد!
الکس اصلاً تغییر نکرده بود؛ اما حافظه‌اش... .
انگار او را به جا نیاورده بود.
نمی‌دانست صنم یک مرد با آن هیکل و ظاهر رسمی و شیکش با او چه می‌توانست باشد.
آرکا کلافه رو به اویی که متعجب به ظاهرش نگاه می‌کرد، به زبان خودش گفت:
- می‌خوای تا کی معطلم کنی؟
الکس پلکی زد.
اخم کرد.
دوباره پلک زد.
اخمش غلیظ‌تر شد.
دوباره پلک زد.
اخمش باز شد و چشمانش از حیرت گرد.
ناگهان تعادلش را از دست داد و خواست از لبه پنجره که رویش نشسته بود، به پشت داخل کوچه بیوفتد که محکم به بالای پنجره چنگ زد.
با هیجان گفت:
- اوه پسر خودتی؟ آرکا؟!
آرکا چپ‌چپ نگاهش کرد که الکس با فرزی داخل اتاقش پرید و چندی بعد در خانه باز شد.
آرکا وارد ساختمان شد.
مثل سابق موتور سیکلت الکس زیر پله‌ها قرار داشت.
پله‌های موزائیکی را طی کرد.
در ورودی سالن باز بود، آن را هل داد و به داخل رفت.
با ابرویی بالا رفته به سالن که جا برای پا گذاشتن پیدا نمیشد، نگاه کرد.
قدیم که تمیزتر بود.
- این‌طوری نگاه نکن. اَبیگل خیلی وقته که ترکم کرده.
اَبیگل خدمتکارش بود.
آن وقت‌ها که موهایش سفید و پوستش چروکیده‌ بود.
تصور مرگش دور از ذهن نبود‌.
به طرفش رفت که الکس گفت:
- خیلی وقته ندیدمت. شنیده بودم اعدامی‌ای. تعجب کردم این‌جا دیدمت.
آرکا بی توجه به حرفش گفت:
- ازت یک کاری می‌خوام.
الکس کج‌خندی زد و گفت:
- می‌دونستم.
- رد چند نفر رو باید بزنی.
به الکس که از چهارده سالگی وارد دنیای هک شده بود اعتماد داشت، به سابقه بیست و چند ساله‌اش.
قصد داشت از اطلاعاتی که منوچهر از مخاطبان شاهین به دست آورده بود، استفاده کند.
به هر حال باید هم لیستی که می‌داد به یک دردی می‌خورد.
اول شاهین بعد هم نوبت می‌رسید به خود منوچهر و دستگاهش.
منوچهر اشتباه کرده بود که به او اعتماد کرد.
مگر نگفته بود سگ ولگرد صاحب نمی‌شناسد؟ چرا به اشتباه خیال کرد صاحبش شده؟
برایش مهم نبود ممکن است خودش هم دوباره گیر بیوفتد، اگر قرار بود این‌بار هم پشت میله‌ها زمانش را به سال برساند، باید آن کفتارها هم با او هم سفره می‌شدند.
به هر حال چیزی که عوض داشت، گله نداشت.
بهای یازده سال عمر بر باد رفته‌اش را از تک‌تکشان پس می‌گرفت.
از تحقیقات منوچهر پی برده بود بعضی از سازمان‌ها توسط پلیس منحل شده‌اند؛ اما تمامشان که نبودند.
***
اتاق منوچهر به اندازه‌ای وسعت داشت که کاناپه‌های نیم دایره فضای زیادی اشغال نکنند.
روی کاناپه‌ها نشسته بودند.
داخل اتاق برای زدن حرف‌های خصوصی امن‌تر بود.
منوچهر در حالی که به افق زل زده بود، خطاب به شادان گفت:
- پس کی می‌خوای مدارک رو ازش بگیری؟
شادان با آرامش گفت:
- فعلاً زوده.
منوچهر نگاهش کرد و گفت:
- من بهش اعتماد ندارم.
- اون هم همین‌طور. باید اول اعتمادش رو جلب کنیم. هنوز معلوم نیست که اون دختر مدارک رو توی اون آپارتمان مخفی کرده باشه. شاید هم واقعاً کتایون چیزی از اون مدرک نمی‌دونه که تا الآن ساکت مونده. نمی‌تونیم همین‌طوری پیش بریم. فعلاً بذار کاملاً توی این منجلاب فرو بره، اون وقت خودش دنبال اون مدرک میره.
با باز شدن ناگهانی در اتاق هر دو متعجب سمت در که پشت پله‌ها قرار داشت و از زاویه‌ آن‌ها دیدی نداشت، سر چرخاندند.
پله‌ها که بیش از ده تا بودند به کتابخانه می‌رسیدند.
مرد خود را به آن دو رساند و رو به منوچهر تندی گفت:
- قربان کتایون و محافظش دارن حرف‌هایی می‌زنن.
شادان با اخم تکیه‌اش را از تکیه‌گاه کاناپه گرفت و نگاهش کرد.
***
داشت برف می‌بارید.
مشخص نبود این زمستان کی تمام میشد.
کسری نگاهش را به همتا داد.
عقبکی گام دیگری برداشت و همتا با آن اسلحه‌ای که به سمتش گرفته بود، نزدیکش میشد.
یک ساعت دیگر تا زمان جلسه باقی‌مانده بود و در آن تاریکی شب هنوز کسی داخل جنگل نبود.
کسری قدم دیگری به عقب برداشت که با فرو ریختن سنگ‌ریزه‌ها از زیر پایش وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد.
به لبه پرتگاه رسیده بود.
دوباره به همتا نگاه کرد.
به چشمانی که سرد و یخی شده بودند.
حتی سردتر از هوایی که در آغوشش قرار داشتند.
همتا بالاخره لب باز کرد.
با لحنی خشک و آرام.
- یادته بهت گفتم از پلیس‌ها نفرت دارم؟
کسری چیزی نگفت و با آرامشی که سخت داشت کنترلش می‌کرد، به چشمانش زل زده بود.
- می‌دونی؟ عاشق بابام بودم.
پلکش پرید و قدم دیگری برداشت.
- عاشق خونواده‌ای که یک روزی وجود داشت. بابام اسطوره‌ام بود. می‌دونی وقتی فرزین اومد بهم گفت اسطوره‌ام، اسطوره نبوده و هیولا بوده، چه احساسی بهم دست داد؟
پوزخندی زد و گفت:
- هیچی. هیچ احساسی بهم دست نداد. فقط ایستادم و به بتی که از بابام تو عالم بچگی‌هام ساخته بودم، نگاه کردم. که چه‌طور به یک‌باره شکست... می‌دونی واسه چی به شاهین نزدیک شدم؟ تا انتقامم رو بگیرم. انتقام خون مادرم رو.
نیشخند بی روحی زد و گفت:
- فقط نفهمیدم چرا چشم که باز کردم دیدم خودم هم شدم یکی عین امثال شاهین... قرار بود شاهین رو بکشم تو باتلاق، فراموش کردم برای کشیدن چیزی باید خودت اون ته منتظر باشی.
قطره درشت اشکش مستقیم رو گونه‌اش چکید، حتی زیر چشمش هم خیس نشد.
- رفتم تو باتلاق تا شاهین رو بکشم پایین. ته باتلاق منتظر موندم تا شاهین رو بکشم پایین.
نیشخند دیگری زد و نزدیک‌تر شد.
کسری همچنان ساکت و خیره نگاهش می‌کرد.
- می‌دونی؟ من هنوز کارم تموم نشده. متاسفم که بد موقعی لو رفتی... من نجس شدم تا شاهین رو از صفحه روزگار پاک کنم. تو بد کسی رو واسه نزدیکی بهش انتخاب کردی... جناب سرگرد!
با مکث لب زد.
- شرمنده که این رو میگم... ولی هیچ کس حق نداره من رو از هدفم دور کنه.
کسری آب دهانش را قورت داد و گفت:
- گوش کن... .
همتا میان حرفش پرید.
- هیس! تو گوش کن. اون مدارکی که برداشتی رو خیلی دوستانه پس بده.
کسری سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- پلیس خیلی زود می‌رسه. تو هنوز وقت داری، هنوز پرونده‌ای برات درست نشده. من می‌تونم کمکت کنم فقط به شرط این‌که باهام همکاری کنی.
همتا با چشمانی پر خندید که این‌بار قطرات اشکش زیر چشمانش را هم خیس کردند.
- دیر اومدی سرگرد، خیلی دیر.
صدایش بغض داشت، از آن بغض‌های مرگ.
- من دیگه نجس شدم!
نگاه غم زده کسری را جفتشان درک کردند.
آب دهانش را قورت داد و برای لحظه‌ای چشمانش را بست تا آرامشش را به دست آورد.
- مدارک رو بده.
کسری حرفی نزد که همتا با لحنی خونسرد گفت:
- می‌دونی؟ یادم رفت بهت بگم که... اون مدارک دیگه به درد نمی‌خورن چون قرار نیست دست کسی بهش برسه. پس چرا همین الآن همه چیز رو تمومش نکنیم؟
- اشتباه نک... .
همتا دوباره به میان حرفش پرید و گفت:
- هیس... خیلی دلم می‌خواد که بگم برات خواب خوبی رو آرزو می‌کنم سرگرد؛ اما می‌دونی چیه؟ من خیلی وقته که دیگه آرزویی نمی‌کنم.
نگاهش یخ زد و زمزمه‌وار گفت:
- bye!
"خداحافظ!"
و ماشه را کشید.
و صدای گوش خراش شلیک سکوت جنگل را وحشیانه شکست.
کسری با دهانی نیمه باز و نفسی حبس شده به سینه‌اش نگاه کرد.
خون روی کتش از او بود؟
پس چرا دردی احساس نمی‌کرد؟
فقط دیگر نمی‌توانست نفس بکشد.
قدمی به عقب تلو خورد که زیر پایش خالی شد و... .
و همتا ماند و جای خالی کسری.
و همتا ماند و اسلحه‌ای که به دست بود.
و همتا ماند و تاریکی جنگل.
و همتا ماند و قطره اشکی که داشت روی گونه‌اش خشک میشد.
بی اجازه خود را سریع داخل اتاق پرت کرد و با دیدن شادان و منوچهر نفس‌زنان لب زد.
- لو رفتیم!
شادان نگاهی به منوچهر انداخت و سپس بلند شد.
حیرت زده رو به همتا گفت:
- چی؟!
- پلیس فهمیده و مامورها این‌جان. باید بریم.
شادان قدمی به طرفش برداشت و خواست چیزی بگوید که تندی گفت:
- فعلاً وقت توضیح دادن ندارم!
نگاهی به منوچهر انداخت و پس از نیم‌ نگاه دیگری که حواله شادان کرد، فوراً به طرف اتاقش خیز برداشت.
باید وسایلش را جمع می‌کرد.
شادان خیره به جای خالیش لب زد.
- گفتم که صبر کن.
رخ در رخ منوچهر شد و با نیشخند اضافه کرد.
- انگار اون تشنه‌تر از ماست!
سر چرخاند و رو به جای خالی همتا لب زد.
- هر لحظه دارم بیشتر به انتخابم مطمئن میشم.
تمام وجودش دیدن آرکا را فریاد میزد.
قرار بود سفرشان یک ماهه باشد؛ اما از این‌‌که زودتر از زمان موعود برگشته بودند، نمی‌دانست خوشحال باشد یا دلشوره بگیرد.
اجباراً سمت اتاق پدرش رفت.
باید می‌فهمید چه اتفاقی افتاده که این‌قدر سریع و بی خبر آمده بودند.
کاش حداقل گوشه‌ کوچکی از حرفه پدرش را می‌دانست.
از پله‌ها بالا رفت و با دیدن جای خالی محافظ متعجب شد.
حتی وقتی که پدرش هم نبود، محافظ از جلوی در کنار نمی‌رفت، حال که پدرش آمده بود پس چرا نمی‌دیدش؟!
آرام به سمت اتاق نزدیک شد.
می‌توانست حدسش را بزند که محافظ داخل اتاق است.
پشت در فال گوش ایستاد.
خب تقصیر او چه بود که پدرش زیادی مخفی‌کار بود؟
به هر حال باید می فهمید دختر چه شخصی است یا نه؟
پلکش پرید.
وحشت زده و مبهوت به در نگریست.
آن حرف‌ها... .
دوباره گوش ایستاد.
صدای مرد بلند شد که پرسید.
- ولی قربان برای چی؟ مگه شما نگفتین... .
منوچهر حرفش را قطع کرد و لب زد.
- دیگه به کارم نمیاد.
زمزمه مرد بلند شد.
- بله.
صدای قدم‌هایش آمد که داشت به در نزدیک میشد؛ ولی هستی پشت در خشکش زده بود.
- بعد انجام کارتون... .
صدای محافظ بلند شد.
- بله قربان؟
منوچهر حرفش را کامل کرد.
- آماده شید، باید از این‌جا بریم.
آهی کشید و لب زد.
- این‌جا دیگه امن نیست.
باید هم امن نمی‌بود، به هر حال نقشه‌شان در آمریکا لو رفته بود.
بعید نبود این‌جا هم ردش را زده باشند.
نباید وقت را تلف می‌کرد.
هستی آب دهانش را قورت داد.
دوباره به در بسته نگاه کرد.
پدرش... .
بدون کسب اجازه‌ای دستگیره اتاق آرکا را سریع کشید و خودش را به داخل انداخت؛ اما با دیدن جای خالیش جا خورد.
الآن که باید او را می‌دید کجا بود؟!
وارد حیاط شد.
نمی‌دیدش!
تاریکی شب اجازه دید درست را به او نمی‌داد.
قدم‌هایی به سمتش برداشته شدند که با ترس چرخید.
رضا را که دید گویی پناه دیده باشد، بغضش بزرگ‌تر شد و بدون این‌‌که اجازه صحبت کردن به او را بدهد، سریع به سمتش رفت و با هول و ولا آرام لب زد.
نباید حرفش را محافظ‌های دیگر می‌شنیدند.
- باید آرکا رو فراری بدیم!
رضا متعجب نگاهش کرد که به ساعدش چنگ زد و گفت:
- بابام می‌خواد بکشتش!
اخم رضا درهم رفت و گفت:
- برای چی؟
قطره اشک هستی چکید.
سرش را به چپ و راست تکان داد و لب زد.
- نمی‌دونم.
هنوز هم باورش نمیشد پدرش با آن لحن خونسرد و بی تفاوتش دستور مرگ آرکا را داده بود.
با این‌که می‌دانست شغلش امن و عادی نیست؛ ولی خب حدس زدن کی بود مانند شنیدن؟!
گوش‌هایش هنوز به آن صدا شک داشت.
نمی‌خواست باور کند که پدرش چنین دل‌سنگ در مورد مرگ کسی صحبت می‌کرد.
نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده که پدرش بیخیال همکاری با آرکا شده.
مگر آرکا یکی از افرادش نبود؟
چه چیزی بینشان پیش آمده بود که قصد داشت او را بکشد؟
خب بی خبری از اتفاقات در آمریکا باید هم او را این‌گونه پریشان می‌کرد.
او که نمی‌دانست پدرش از طریق غذای آرکا ردیاب‌های ریز را وارد بدنش کرده.
او که نمی‌دانست از طریق همان ردیاب به شخصی الکس نام رسیده.
او که نمی‌دانست افراد پدرش تا لب مرگ الکس را کشاندند تا از او اعتراف بگیرند.
او که نمی‌دانست یک هکر وقتی راضی به شکستن حریم می‌شود، راضی به شکستن اسرار هم می شود و برنامه آرکا را برایشان لو داده.
او که نمی‌دانست.
از هیچ چیز.
این‌که الکس با همان حالت خوابیده و نفس‌نفس زدن‌هایش، میان همان خنده‌های خون‌مالش، وسط اتاقی که محافظ‌ها به‌همش ریخته بودند، با سرفه‌هایی که هر از گاهی باعث می‌شدند خون بالا بیاورد، با همان صدای تحلیل رفته‌اش با آرکا تماس گرفته.
او که نمی‌دانست هکر اگر هکر هم باشد، به هر حال گوشه مرامی دارد.
او که نمی‌دانست آرکا اینک از همه چیز با خبرست و در پی فرارست، آن هم در گوشه‌ای از همین خانه دراندشت!
رضا نگاه به ظاهر عادی‌ای به محافظ‌هایی که نزدیک‌ترینشان شش_هفت قدمی با آن‌ها فاصله داشت، انداخت.
سپس دست هستی را گرفت و همان‌طور که در حیاط گام برمی‌داشتند و چشمان پر هستی در پی آرکا روی تاریکی می‌چرخید، گفت:
- چی کار کنم؟
این یعنی فقط دستور بده.
بیخیال حرف رئیس بزرگ، تو فقط بگو!
هستی قدردان نگاهش کرد و با بغض زمزمه کرد.
- پیداش کن. کمکش کن از این‌جا بره.
- خانوم؟ آقا گفتن برین داخل اتاقتون.
از صدای خدمتکار که پشت سرش ایستاده بود، وحشت زده به رضا نگاه کرد.
وقتی پدرش می‌گفت برگرد داخل اتاقت، یعنی بیرون امن نبود.
بیرون برای آرکا امن نبود!
- خانوم؟
رضا دست روی بازوی هستی گذاشت و او را به سمت زن هدایت کرد.
با نگاهش به او فهماند که خیالش راحت باشد، هوای آرکا را دارد.
هستی پس از درنگی با اکراه همراه خدمتکار وارد سالن و سپس داخل اتاقش شد.
آرام و قرار نداشت.
تمام وجودش آرکا را فریاد میزد و هنوز نمی‌دانست چرا آن مرد این‌قدر برایش پررنگ شده.
شاید هم می‌دانست و جرئت اعتراف نداشت.
به طرف پنجره رفت و چشمش که به صحنه مقابلش افتاد، دستش را به دهانش کوبید و هق‌هقش را خفه کرد.
محافظ‌های مسلح مانند مورچه‌های سیاه داخل حیاط می‌دویدند.
سگ‌ها را هم به میان آورده بودند تا بوی آرکا را دنبال کنند.
آرکا در خطر بود و او برای امنیتش داخل اتاق.
قلب او محکم می‌کوبید و آرکا در خطر بود.
پدرش یک مرد عادی نبود و آرکا در خطر بود.
اشک‌هایش بی امان صورتش را خیس می‌کردند و... آرکا در خطر بود!
سریع پشت درخت قایم شد.
طاقت نیاورده بود خب.
نمی‌توانست داخل اتاقش بماند و نظاره‌گر کشته شدن آرکا باشد.
باید پیدایش می‌کرد.
صدای پارس سگ‌ها به او می‌گفت هنوز پیدایش نکرده‌اند چرا که فقط صدای سگ‌ها در حیاط پخش بود و کسی شلیک نمی‌کرد.
به حالت خمیده و تند پشت درخت‌ها سنگر می‌گرفت و به سمتی می‌رفت.
نمی‌دانست کجا باید آرکا را پیدا کند، فقط می‌رفت.
از شدت هیجانی که تحمل می‌کرد، باعث شده بود قلبش درد بگیرد.
پاهایش می‌لرزید و نفس‌نفس داشت.
باید آرکا را پیدا می‌کرد، باید!
حتی اگر زانوهایش رمق همراهی کردن نداشتند.
حتی اگر از شدت ترس لمس شده بود.
جلوتر رفت.
از صدای بلند نفس‌هایش داشت عصبی میشد.
می‌ترسید از طریق همان صدا پیدایش کنند.
از دست سرخ از سرمایش به درخت تکیه داده بود. سر چرخاند تا بلکه نشانی از آرکا ببیند، یک لحظه چشمش به خانه درختیش افتاد.
***
بلند جیغ زد.
- کمک!
دست‌هایش دیگر داشتند شل می‌شدند و هر آن ممکن بود با زمین یکسان شود.
صدای نفس‌های ناله مانندش بلند بود.
نگاهی به پایین پایش انداخت.
لعنتی آخر چه وقت پاره شدن نرده‌بان طنابیش بود؟
وقتی داشت از آن پایین می‌آمد، یک دفعه بندش از شاخه پاره شد و الآن هم که معلق مانده بود.
شانس آورده بود هنوز نزدیک کلبه درختیش بود و الا حتی نمی‌توانست از درگاهش آویزان شود.
دوباره به پایین نگاه کرد.
فاصله‌اش با زمین زیاد بود.
گریه بی اشکی کرد و دوباره جیغ زد.
- رضا؟ رضا؟ بابا کسی نیست؟
و اما آرکا پشت سرش با دستانی فرو رفته در جیب شلوارش خونسرد به او نگاه می‌کرد.
هستی سعی کرد به خودش تاب دهد تا پایش به تنه درخت برسد؛ ولی با جفتک پراندن‌هایش هم به جایی نرسید.
زمزمه کرد.
- دارم خسته میشم.
دست‌هایش عرق کرده بود و می‌دانست نمی تواند زیاد در آن حالت بماند.
- یکی نیست؟ رضا کدوم گوری رفتی؟
عصبی نالید.
- اَش!
شانه‌هایش به درد آمده بودند، ناگهان دست چپش لغزید که با چشم‌هایی گرد خواست دوباره پایین درگاه را بگیرد؛ ولی تعادلش را از دست داد و دست دیگرش هم از بند جدا شد.
وحشت زده تنها توانست نفس حبس کند و چشمانش را محکم ببندد که با افتادن در آغوش شخصی شوکه شد.
با درنگ یک چشمش را باز کرد.
کت سیاهش نشان می‌داد یکی از محافظ‌هاست.
چشم دیگرش را هم باز کرد و سر چرخاند که با دیدن آرکا همان نفس حبس شده‌اش آرام از سینه‌اش خارج شد.
به مانند توله گربه‌ای در آغوش آرکا جمع شده بود و چرا این مرد این‌قدر نگاهش ترسناک بود؟
آرکا او را آرام روی زمین گذاشت که نفس هستی این‌بار با لرز از سینه‌اش خارج شد.
قدمی به عقب تلو خورد که بابت سست بودنش پایش پیچ خورد و از پشت روی زمین افتاد.
حتی یک لحظه هم نگاهش را از آرکا نمی‌گرفت.
این مرد جادو می‌کرد؟
آرکا در سکوت چرخید و با دور شدنش بود که هستی کم‌کم توانست خودش را حس کند و نفسش را پرفشار خارج کرد.
***
همراه با اخم کردنش چشم‌هایش هم تنگ شد.
نگاهش به نردبانی که بعد از همان روز درست کرده بودندش، افتاد.
بادی که جریان نداشت پس چرا آن نردبان آرام تاب می‌خورد؟
انگار کسی از آن بالا رفته بود!
با این فکر حیرت زده به کلبه نگاه کرد.
لابه‌لای درز کلبه یک جفت چشم نگاهش می‌کرد.
حاضر بود قسم بخورد که در آن تاریکی برق آن چشم‌ها را می‌دید.
سریع به اطراف نظری انداخت، وقتی از خلوتش مطمئن شد با دو به سمت کلبه دوید.
از نردبان بالا رفت و وارد کلبه شد.
می‌دانست قلبش اشتباه نمی‌کند.
می‌دانست که پیدایش می‌کند.
همین که در را باز کرد، دستی بازویش را کشید و سریع در را به‌هم کوبید.
آرکا محکم از پشت او را گرفته بود.
دیگر از او نمی‌ترسید.
قسم می‌خورد که حال قلبش آرام بود.
زیر دستی که روی گلویش بود تا صدایش بالا نرود، آرام بود.
قطرات اشکش چکیدند.
آرکا را پیدا کرده بود.
حال جای هر دویشان امن بود.
یا اگر خطری تهدید می‌کرد، جفتشان را تهدید می‌کرد.
دستش را روی ساعد گنده آرکا گذاشت.
آرکا یک دستش را به دور گردنش چرخانده بود و دست دیگرش دور کمر نحیفش بود.
این دختر در برابرش زیادی لطیف بود پس چرا خیال می‌کرد ممکن است برایش خطری داشته باشد؟
هستی صدایش را از لابه‌لای بغضش بیرون داد.
- ب... به کسی چیزی نمیگم... م... می‌خوام کمکت کنم.
سینه‌اش زیر ساعدی که روی گردنش بود، بالا و پایین می‌رفت.
و آرکا چرا واکنشی نشان نمی‌داد؟
- باور کن فقط می‌خوام کمکت کنم.
گرمای نفس آرکا که به پشت گوشش خورد، مورمورش شد.
- چرا؟ مگه نمی‌دونی بابات دنبالمه؟
سرش را نزدیک‌تر کرد و گفت:
- یعنی نفهمیدی خطرناکم؟
هستی با بغض گفت:
- بذار کمکت کنم.
- برای چی می‌خوای کمکم کنی؟
قطره اشک دیگری گونه هستی را خیس کرد.
از سکوتش آرکا دوباره پرسید.
- چه‌طوری؟... چه‌طوری می‌خوای کمکم کنی؟ چی کار می‌تونی بکنی؟
صدایش فقط صدا بود.
هیچ حسی نداشت.
آرام بود و بی تفاوت.
- بیرون پره از محافظ. پیدات می‌کنن. اگه من رو گروگان بگیری، نمی‌تونن بهت آسیبی برسونن.
- می‌خوای جونت رو واسه من به خطر بندازی؟
لحنش بوی تمسخر که نمی‌داد؟
هستی لب پایینش را به دندان گرفت تا هق‌هقش بلند نشود.
آرکا بالاخره رهایش کرد که سریع از او فاصله گرفت و به طرفش چرخید.
سعی کرد به نگاه سردش توجه‌ای نکند و سریع اشک‌هایش را پاک کرد.
- اگه من رو گروگان بگیری، می‌تونی از این‌جا بری. این‌طوری... بابام هم نمی‌تونه بلایی سرت بیاره.
و آن بغض چه دلیلی داشت؟
برای چه هی کوچک و بزرگ میشد؟
مسخره گیر آورده بود؟
یا آدم علاف؟
چشمانش را بسته بود و خودش را تماماً به اویی سپرده بود که از پشت دست به دور گردنش حلقه کرده بود و سر اسلحه را روی سرش گذاشته بود.
خودش را به گروگان‌گیرش سپرده بود و آرام بود.
محافظ‌ها آرکا را نشانه گرفته بودند؛ اما او آرام بود.
سپر بلا شده بود و آرام بود.
منوچهر با آن عصایش لنگ زنان از بین محافظ‌ها به سمت خروجی حیاط رفت.
با دیدن آرکا که ناز کرده‌اش را گروگان گرفته بود، خشمگین به کلت محافظ کناریش چنگ زد و آرکا را نشانه گرفت.
خطاب به او غرید.
- انگشتت اشتباهی تکون بخوره مغزت رو می‌پاشم.
هستی از صدای پدرش چشم‌هایش را باز کرد.
باز هم آن بغض مسخره.
پدرش فقط برای او پدر بود، برای بقیه جلاد بود.
اشک‌هایش که تمامی نداشتند.
دوباره هوای بهاری به سرشان زده بود و می‌باریدند.
پدرش فقط برای او پدر بود، برای بقیه قاتل بود.
نمی‌توانست این مرد مقابلش را باور کند.
هرگز از آن چشمان دو رنگه نترسیده بود؛ ولی الآن... به شدت خوف داشت.
از طرز نگاه همان تک چشم می‌ترسید.
خیلی جلوی خودش را گرفته بود تا چیزی به او نگوید.
تا فریاد نزند.
نباید نمایش را خراب می‌کرد.
باید آرکا می‌رفت.
بعداً وقت برای رفتن او هم پیدا میشد.
برای کناره‌گیری از آن مرد.
برای داد زدن، فریاد کشیدن.
فعلا باید صبر می‌کرد.
آرکا در سکوت فقط عقب می‌رفت و محافظ‌ها نیز محتاطانه نزدیکش می‌شدند.
صدای خشک و خشنش؛ اما برای هستی گوش‌نواز بود.
- سگ‌هات یک قدم دیگه بیان جلو، ببین مغز کیه که می‌پاشه!
و قدم دیگری عقب برداشت و چرا هستی از حرفش نرنجید؟
کم مانده بود لبخند بزند، حتی اگر تلخ باشد.
محافظ‌ها می‌خواستند به جلو بروند که منوچهر با خشم دستش را بالا برد.
مگر تهدید آرکا را نشنیده بودند؟
نگاه درنده‌اش را ندیده بودند؟
آرکا دوباره عقب رفت.
چند قدمی هنوز با در فاصله داشت.
نگاهی به داخل کوچه انداخت.
با این‌که خالی بود؛ ولی از خلوتش مطمئن نبود.
- کسی بیرون نباشه که ممکنه انگشتم بلغزه.
منوچهر با خشم آرام غرید.
- هستی رو ول کن... کسی کاری بهت نداره.
آرکا پوزخندی زد.
اعتماد به یک بی شرف؟!
دوباره به کوچه نیم نگاهی انداخت.
جیپی توی کوچه نزدیک در پارک بود.
- سویچ رو بنداز.
- اول هستی رو ول کن.
آرکا یک ابرویش را بالا انداخت که منوچهر لحظه‌ای با خشم لب‌هایش را به‌هم فشرد و سپس خطاب به محافظ‌هایش داد زد.
- مگه کرین؟
هستی با غم به پدرش خیره بود.
برای جان عزیزش چه جلز و ولزی داشت، آن وقت بحث جان بقیه که میشد... .
یکی از مردها سویچ را به طرف آرکا پرت کرد که آرکا با دست دیگرش سویچ را از هوا چنگ زد؛ ولی دوباره هستی را گرفت.
به سمت در پیش می‌رفت و قلب هستی دوباره داشت ناآرام میشد.
چرا؟
منوچهر اجباراً ایستاده بود و آرکا داشت از آن‌ها فاصله می‌گرفت.
به در ورودی رسید.
تقریباً بیست قدمی بینشان فاصله افتاده بود.
یکی از آن‌ها خواست نزدیکش شود که منوچهر مانع شد.
نمی‌توانست روی جان دخترش خطر کند.
نگاه خیره‌اش؛ ولی به مانند گرگی زخمی روی آرکا بود.
آرکا هستی را رها کرد؛ اما سر کلتش هنوز سمتش بود.
با احتیاط داشت به طرف در می‌رفت.
هستی چرخید و وا رفته به آرکا نگاه کرد.
بغضش چشمانش را سوزاند.
دیگر او را نمی‌دید؟
دلش چرا شور میزد؟
احیاناً دلتنگ آن مرد که نمیشد؟
دلتنگ آن چشم‌ها؟
میانشان ایستاده بود و کسی از محافظ‌ها نزدیک نمی‌آمد.
نگاهش را خواست از افراد پدرش بگیرد و دوباره به آرکا نگاه کند، با دیدن یکی از افراد پدرش که بالای درخت از پشت شاخه‌ها آرکا را نشانه گرفته بود، نفسش گرفت.
به آرکا نگاه کرد.
آرکا ظاهراً متوجه آن شخص نشده بود که هنوز سمت منوچهر تمرکز کرده بود.
هستی دوباره به آن مرد نگاه کرد.
چرا دیدش این‌قدر زیاد شده بود؟
نگاهش تیز شده بود؟
چه‌طور توانست حرکت انگشت اشاره مرد را برای کشیده شدن ماشه ببیند؟
دهانش باز شد.
پلکش پرید.
نگاهش را به آرکا داد، دوباره به آن مرد چشم دوخت.
سریع و به یک‌باره همان‌طور که نگاهش روی مرد پشت شاخه‌ها بود، به طرف آرکا خیز برداشت و... صدای شلیک!
آرکا بهت زده به جسم نحیفی چشم دوخت که مقابلش روی زمین افتاد.
هستی با نفس‌هایی که می‌رفت و نمی‌آمد، دهانش باز و نیم باز میشد و خون‌های بالا آمده از حلقش روی چانه‌اش می‌ریخت.
گلوله‌ای که بین گردن و شانه‌اش اصابت کرد، به سرعت لباسش را خیس و لزج کرد.
نگاهش به آرکا بود.
حالا که فکرش را می‌کرد، می‌دید اعتراف به عشق چندان هم سخت نبود.
شنیده بود که لحظه مرگ تمام زندگی به مانند فیلم برایش مرور می‌شود؛ اما پس چرا فقط خاطراتی که با آرکا داشت از جلوی چشم‌هایش رد میشد؟
تکان می‌خورد و نگاه خشک آرکا رویش بود.
خون بالا می‌آورد و نگاه او به آرکا بود.
منوچهر حیران و ماتم زده به جسم رو به مرگ دخترش خیره بود و از شدت شوک حتی پلک هم نمیزد.
نگاه آخر هستی به روی آرکا بود.
حتی نمی‌خواست آخرین لحظات را هم بدون دیدنش سر کند.
چه خوب که خدا صدایش را شنید و کاری کرد که بعد از این دلتنگش نشود.
چه خوب که او زودتر می‌رفت!
لبش به لبخندی کش نرفت و عوضش چشم‌هایش باز ماند.
عوضش بدنش از حرکت ایستاد.
عوضش آخرین تصویری که دید، آرکا بود.
صدای بوق ماشین بود که سکوت وهم انگیز را شکست.
آرکا تکان نخورد.
ماشین دوباره بوق زد، کشدار که نشان از ضعف اعصاب راننده می‌داد.
پلک آرکا پرید که کم‌کم متوجه اطراف شد.
محافظ‌ها مقابلش بودند.
مات و مبهوت.
پس چه کسی شلیک کرده بود؟
نگاهش را به سمتی که صدا از آن بلند شد، چرخاند.
مردی را پشت شاخه‌ها دید.
مات و مبهوت.
به چشم‌های باز هستی نگاه کرد.
آن چشم‌های سیاهی که روزی با ترس نگاهش می‌کردند، حال هیچ روحی نداشتند.
کسی به او گفته بود نگاهش چرا بی روح است.
به گمانش همین دختر بود که پرسید.
آن هم مردد و با ترس.
حال نگاه هستی بود که بی روح بود.
یعنی نگاهش تا به این اندازه ترسناک بود؟
چرا از چشم‌های هستی ترسید؟
چرا از بی حرکتی سینه‌اش ترسید؟
آن دختر که نمرده بود؟
ماشین دوباره بوق زد که به خودش آمد و سر چرخاند.
رضا با آن چشم‌های سرخش پشت فرمان نشسته بود.
رضایی که چشمان سرخش ندا از بغض می‌دادند.
حیف که یاد گرفته بود اشک نریزد.
آرکا خیره به هستی قدمی به عقب تلو خورد.
نگاهش را به آن مرد پشت شاخه‌ها داد.
نگاهی که هرگز حالت نمی‌گرفت، مگر این‌که ترسناک میشد یا... ترسناک‌تر!
و اینک نگاهش ترسناک‌تر شده بود.
خودش هم حس می‌کرد.
از خشمی که گرمش کرده بود، فهمید.
از خشمی که داشت چشمانش را سرخ می‌کرد.
رگ گردنش را متورم می‌کرد.
دستانش را مشت می‌کرد.
عقلش را از کار می‌انداخت.
که شلیک کند.
که حمله کند.
اجباراً سریع چرخید و وارد کوچه شد.
به محض سوار شدنش رضا پایش را روی پدال گاز فشرد.
آرکا با اخمی غلیظ چشمانش را محکم بست و سرش را به صندلی تکیه داد.
حیف که نتوانست آن چشم‌های معصوم را ببندد.
حیف که نتوانست یک گلوله حرام آن نامرد کند، هر چند که خیلی زود به جهنم می‌رفت.
منوچهر از مرگ دخترش نمی‌گذشت‌.
حتی اگر به دستور خودش شلیک شده بود.
حتی اگر هستی جلوی گلوله پریده بود.
آن چشم‌های بی حس و ترسناک به مانند طرح روی سنگ در ذهنش حک شده بودند.
به خاطر او هم که شده... این بازی را به پایان می‌رساند!
و که از فردا با خبر بود؟
یا مثلاً از شخصی به اسم رضا؟
کسی که پهلوی آرکا بود و ذهنش؛ اما... .
هیچ کس آینده را نمی‌دید که اگر این توانایی را داشت... به حتم فردا را نمی‌دید.
این زندگی ترسناک بود.
این ندانستن‌ها هم نعمت بودند.
♡ به دنیا گفتم بنویس قهقه.
فراموش کردم آینه‌ است.
می‌نویسد هق‌هق.
به دنیا گفتم عشق.
فراموش کردم حسود است.
می‌‌دهد اشک.
قلبم را به دنیا دادم.
فراموش کردم امانت‌دار خوبی نیست.
شیشه‌های شکسته را می‌دهد پس.
خسته شدم.
عمرم را دادم به دنیا.
می‌دانستم غنیمت‌شمار است.
عمرم را گرفت.
منتظر ماندم.
می‌دانستم بی تلافی نمی‌ماند.
اندازه یک عمر داد حسرت! ♡
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.