در بند زلیخا : ۲۳
1
8
0
27
آرکا دستش را کشید و وقتی درست ایستاد، احساس کرد زانوهایش توان تحمل وزنش را ندارند.
همچنان به آرکا خیره بود.
وقتی آرکا فاصله گرفت و رهایش کرد تازه متوجه شد هوا چهقدر... گرم است!
سریع پشت به او کرد و خود را به ورودی سالن رساند.
گرما داشت از زیر گوشهایش به سمت لپهایش پیشروی میکرد.
همین که وارد سالن شد، کنار دیوار سر خورد و دستش را روی قلبش گذاشت.
یکی از خدمه چشمش به او افتاد و وحشت زده به طرفش رفت.
- خانوم حالتون خوبه؟!
هستی نفسزنان نگاهش کرد و با فوت کردن نفسش سرش را به تایید تکان داد.
مگر از این خوبتر هم میشد؟
آرکا نگاهش را از جای خالی هستی گرفت.
دوباره به آسمان زل زد.
کت و شلواری که به تن داشت در آن سرما کافی نبود؛ اما چیزی احساس نمیکرد.
***
سرش را از روی تاج صندلی بلند کرد و میان پلکهایش را باز کرد.
چشم در چشم منوچهر لب زد.
- چرا نریم سر یک موضوع جالبتر؟!
شادان با نیشخند تکرار کرد.
- جالبتر؟!
آرکا نگاهش هنوز روی منوچهر بود.
سکوتش را که دید، لب زد.
- پیرسگها واسه زندگی بیشتر لهله میزنن، بیشتر غنیمت میشمرن، بیشتر دنبال خودشونن.
با مکث ادامه داد.
- و راحتتر دم تکون میدن!
پای روی پایش انداخت و با آرامش گفت:
- طرف حسابی که شما انتخاب کردین یک پیرسگه که خیلی راحت میتونه بره و برای یک نفر دیگه دم تکون بده. معامله با چنین اشخاصی شما رو به جایی نمیرسونه.
شادان که بر خلاف تصورش بحث را جالب میدید، به منوچهر نظری انداخت.
منوچهر بالاخره لب باز کرد.
- حرفت رو بگو.
- گفتم. دیگه انتخابش با شماست... که کی رو انتخاب کنید!
منوچهر لب زد.
- داری پیشنهاد همکاری میدی؟
آرکا عوض جوابش گفت:
- من شاهین رو خوب میشناسم، فرزین رو هم همینطور. جفتشون از یک نژادن. آدم فروش هیچ وقت دست از کاسبیش برنمیداره.
- ... .
- من اشخاصی رو میشناسم که درسته پیرسگن؛ ولی... شرف دارن به شاهینی که پشتش قایم شدین.
با نگاه سردش ادامه داد.
- دیر و زود اگه به کارش نیاین یا حس کنه به خطر انداختینش، مثل یک موش کور میره تو سوراخش.
شادان طعنه زد.
- میخوای بگی شاهین رو ول کنیم و بچسبیم به حرفهای ولگردی مثل تو که معلوم نیست صاحبش کیه؟
آرکا نیشخندی زد و گفت:
- داری میگی ولگرد، ولگردها صاحب ندارن!
دوباره با همان لحن خونسرد و بی تفاوتش به منوچهر گفت:
- من فقط یک پیشنهاد دادم. از کسی که خیلی خوب با شاهین و دستگاهش آشناست، کسی که میدونه چهطوری دم و دستگاهش رو... بکشه بالا!
لحن منوچهر هم بی تفاوت بود.
- چرا میخوای صاحب دستگاهش بشی؟
آرکا طعنه زد.
- میدونم که امثالی مثل تو بوی پول رو دنبال میکنن.
پایش را از روی زانو روی زمین گذاشت و سپس به طرف پاهایش خم شد.
- من بنده پول نیستم فقط یک خرده حسابهایی با شاهین دارم که میخوام تسویهاش کنم. دستگاهش برای شما... نفسش مال من. چهطوره؟
شادان سکوت و نگاه خیره منوچهر را که روی آرکا دید، گفت:
- با آدمهات میخوای چی کار کنی؟ هنوز یادم نرفته که موش دووندی واسهام.
آرکا با بیخیالی گفت:
- نقشه فرزین بود.
شادان حیرت زده با اخم گفت:
- فرزین؟!
جوابش پوزخند آرکا شد.
آرکا رو به منوچهر گفت:
- با یک نمایش پروندهام رو ببند... ببین چه نمایشی واسهات به پا کنم!
بین دو در سنگی ایستاده بود.
دوربین او را زیر نظر داشت و او منوچهر را.
یک خطای دید کافی بود تا اشخاصی که قرار بود فیلمش را نگاه کنند، مرگش و همینطور آن خونهای مصنوعی را باور کنند.
قبل از بسته شدن درهای سنگی درهای مخفیای که کاملاً به درهای سنگی شبیه بودند، بههم برخورد کردند که از برخوردشان پمپهای خون مصنوعی که جاساز شده بودند، پاره و خونها از لای درهای چفت شده به بیرون پاشیدند.
منوچهر زودتر از آن دو ساختمان را ترک کرد.
هنوز کامل به آرکا اعتماد نداشتند به همین خاطر بایستی مدتی را آن تو میماند.
ساختمانی که اگر کسی واردش میشد یا جنازهاش خارج میشد یا جسم رو به مرگش و او در آنجا تنها یک مشت خورد آن هم از شادان که به موقعش... جبران میکرد!
شادان پیش از خروجش رو به او گفت:
- امیدوارم نقشهای تو کلهات نباشه که اگه بخوای دورمون بزنی... سر خودته که گیج میره!
آرکا پوزخندی حوالهاش کرد.
نمیدانستند که دور زدن کار آرکا نیست؟
که برایش میدان نیستند که دورشان بزند، بلکه جادهشان میکند و از رویشان رد میشود؟!
تنها چند ساعت کافی بود تا لیست طرفهای حساب شاهین را برایشان رو کند.
اشخاصی که همه رنگ و بوی نفس کثیف شاهین را میدادند.
پس از اینکه درستی ادعایش برای منوچهر ثابت شد، از ساختمان خارج شد.
بدون اینکه جنازه باشد یا رو به مرگ!
به همین راحتی یکی از قوانین منوچهر را زیر پا گذاشت.
همیشه همینگونه بود.
خواه و ناخواه قانون میشکست و قرار هم نبود بیخیال این هنرش شود.
قانونهای زیادی از منوچهر را قرار بود بشکند.
زیاد زمان نمیبرد.
همانطور که توانست یک روزِ همه چیز را تمام کند، یک روزِ وارد دستگاه منوچهر شود، به بقیهشان هم میرسید.
همینقدر ساده و راحت.
اصلاً هم که نقشهاش نبود به این طریق وارد شود.
که اشتباهی فشار پایش را از روی پدال گاز کم کند.
که اشتباهیاشتباهی دستگیر شود.
اویی که گندهترهایش هم نتوانسته بودند بگیرندش!
هستی هنوز هم گاهی از حیاط به ساختمان پشتی سرک میکشید.
از اینکه با گذشت یک روز خبری از آن مرد ترسناک نشده بود، حدسش را میزد چه بلایی سرش آوردهاند.
گاهی از حرفه و کار پدرش به شدت رنجیده خاطر میشد.
چه میشد آنها نیز یک زندگی راحت و به دور از استرس میداشتند؟
در حیاط با پاپی، سگ پاکوتاهش قدم میزد.
حیاطشان به اندازهای وسعت داشت که دور زدن نصف آن، نیم ساعتی زمان ببرد.
زنجیر طلایی که به قلاده پاپی وصل شده بود را به دست داشت و همانطور که عقبتر از آن سگ عجول قدم برمیداشت، با او درد دل میکرد.
گاهی که دلش میگرفت مونسش میشد همین سگ و یک پیادهروی.
خب کسی را غیر از آن برای حرفهای تلنبار شده در سینهاش نمیدید.
مادرش را که اصلاً به خاطر نداشت.
فقط یک عکس از او دیده بود و تمام.
در سه سالگیش بود که یتیم شده بود.
که دیگر مهر مادری برایش خرج نشد، عوضش پدری را داشت که برایش پدر بود؛ اما نمیدانست برای بقیه چه بود و همین ندانستن باعث میشد گاهی این عزیز کرده منوچهر که حتی اسم واقعی پدرش را هم نمیدانست، از او بترسد.
در حال برگشت بود که با دیدن چهار محافظ همراه آن مرد از حرکت ایستاد.
شوکه شده به آرکایی نگاه کرد که داشت از بین دو ساختمان عبور میکرد و سمت ساختمان اصلی میرفت، بدون اینکه کوچکترین خراشی به او وارد شده باشد!
از افراد پدرش که نمیتوانست باشد و الا او را دست بسته نمیآوردند، پس که بود؟
کنجکاویش امان نداد و به طرف ورودی پا تند کرد که اینبار پاپی عقب افتاد.
سگش را به یکی از خدمه داد و با حدس اینکه پدرش طبق معمول داخل اتاق کارش باشد، به طرف پلهها رفت.
سمت اتاق رفت که محافظ جلویش ایستاد.
بی توجه به او به در بسته نگاه کرد.
صدایی از آن پشت نمیشنید، ناچاراً خطاب به مرد مقابلش گفت:
- آوردنش اینجا؟
محافظ که مردی جوان با صورتی اصلاح شده بود، بی هیچ حرفی نگاهش میکرد.
با نفرت چشم گرفت و دوباره نظری به در انداخت.
خیلی کنجکاو بود که آن مرد را بشناسد و صنمش را با پدرش بفهمد.
نفسش را پرفشار خارج کرد و پس از چپچپی که به محافظ رفت، به سالن برگشت.
سمت سرویس مبلی که مقابل پلهها قرار داشت، رفت و روی یکی از آنها جای گرفت.
دستهایش روی دستههای مبل بود و نگاهش به پلهها.
چند دقیقه گذشت.
حوصلهاش داشت سر میرفت و کاسه صبرش لبریز.
کلافه دست به سینه شد و پاهایش را دراز کرد.
مچ پای راستش را روی مچ پای دیگرش گذاشت و آنها را تکان داد.
چند دقیقه دیگر هم گذشت.
گویا قرار نبود به این زودی برگردند.
عصبی شده بود.
اصلاً به او چه که آن مرد ترسناک که بود؟
پشت چشمی به افکارش نازک کرد و بلند شد.
چرخید تا به سمتی برود، صدای قدمهایی که از پلهها پایین میآمدند، مانعش شد.
مشتاق و کنجکاو به پلهها زل زد.
زیاد منتظر نماند که دوباره آن نگاه لرز به تنش بیندازد.
آرکا بی توجه به او همراه محافظهای همراهش سمت اتاقی که برایش آماده کرده بودند، رفت.
حتی از نزدیک هستی رد شد؛ ولی او را ندید.
چشم که با فکر درگیر درست کار نمیکرد.
فکر آرکا هم درگیر بود.
هستی شام به شام مگر با پدرش میتوانست حرف بزند.
گاهی همان هم نصیبش نمیشد.
همیشه او را مشغول میدید.
پدرش آن سر میز بود و او این سر میز.
چهقدر بینشان فاصله افتاده بود؟
چهار صندلی در دو طرف میز خالی بود و آیا لازم بود این همه فاصله؟
به این زندگی عادت کرده بود دیگر.
عادتها هم خوب چیزی بودند.
شیرینیها که برایت عادت میشدند، ارزششان افت میکرد.
تلخیها که عادت میشدند، راحتتر از کنارشان میگذشتی.
و حال بحث افرادی مثل او که زندگی کردن برایشان عادت شده بود، چه بود؟
نه عشقی، نه بهانهای، فقط... عادت بود به راحت گذشتن، به روز را شب کردن، به گذراندن.
مردد بود و تردید داشت؛ اما بالاخره به خودش جرئت داد تا بپرسد.
- عام بابا؟
نگاه منوچهر که رویش نشست، آرام گفت:
- دیروز یکی رو دیدم که... آوردینش اینجا.
منوچهر ساکت خیرهاش ماند که آرامتر لب زد.
- میتونم بپرسم کیه؟
منوچهر دماغش را بالا کشید و قبل از اینکه قاشق نسبتاً پر را داخل دهانش بفرستد، گفت:
- یکی از بچههاست.
هستی حیرت زده پرسید.
- برای تو کار میکنه؟!
منوچهر جوابی نداد که گفت:
- اما پس چرا دست بسته آورده بودینش؟
نگاه جدی و خشک منوچهر که رویش نشست، خودش را جمع کرد و مشغول شامش شد.
منوچهر با جدیت لب زد.
- دور و برش نباش.
نگاه متعجب و مشتاق هستی رویش نشست.
لحن پدرانهاش عوض اینکه اشتیاقش را کم کند، باعث شد بیشتر کنجکاو شود.
باورش نمیشد که نزدیک یک هفته گذشته بود و دیگر آن مرد را در خانه ندیده بود.
برایش سوال بود این چند روز داخل اتاقش درگیر انجام چه کاری بوده که حتی برای خوردن وعدههای غذاییش هم بیرون نمیآمد.
نگاهی به اطراف انداخت.
سالن که هیچ وقت از حضور خدمه خالی نمیشد؛ اما پرتی حواسشان بود که مهم بود.
آرام از سالن خارج شد و به طرف اتاق آرکا رفت.
خب کنجکاو بود.
باید به جوابش میرسید.
زیاد به حرف پدرش مطمئن نبود چرا که هیچ یک از محافظها اتاقشان داخل این ساختمان نبود؛ ولی آرکا را به اینجا آورده بودند!
لااقل اسمش را که میفهمید.
از پدرش و دیگر محافظها که خیری به او نمیرسید، شاید بهتر بود از خودش بپرسد.
اما واقعاً جرئتش را داشت؟
میتوانست با آن نگاه، آن چشمها، صحبت کند؟ حتی به کوتاهی یک سلام؟
سمت اتاق آرکا خلوت و ساکت بود.
خب آن تنها اتاقی بود که در راهرو قرار داشت.
به سختی توانست قدم بردارد که پاشنه صندلهایش با برخورد به زمین صدا ندهند.
به در سفید که رسید، به دیوار کنارش تکیه داد و دستش را روی میز کشودار دکوری گذاشت.
انگشت کوچکش که سرمای بدنه گلدان چینی را حس کرد، سر چرخاند و به گلهای مصنوعی نظر کوتاهی انداخت.
دوباره به در نگاه کرد.
خب حالا که فکرش را میکرد میدید عجب توقع احمقانهای داشته که خواسته با خود آن مرد صحبت کند.
مثلاً چه میگفت؟
"سلام، حالت چهطوره؟ من هستی هستم، دختر همون مردی که تو رو به زور آورد اینجا. بابام میگه تو از افرادشی، خواستم بدونم درسته؟"
آه عجب فکری!
به دستگیره طلاییش نگاه کرد.
اگر فالگوش میایستاد چیزی نصیبش میشد؟
لب بالاییش را به دندان گرفت و آرام به در نزدیک شد که از صدای پاشنه کفشش چشمانش را محکم بست.
عصبی خم شد و صندلهایش را بغل زد.
حالا راحتتر بود.
اول محتاطانه نگاهی به اطراف انداخت.
چشمش به دوربین مخفی مقابلش که گوشه دیوار نصب بود، افتاد.
خب... حالا بعداً فکری برای آن هم میکرد.
یک جوابی برای پدرش پیدا میکرد چون مطمئناً خبرش به پدرش میرسید.
آن محافظها که نقش درخت را ایفا نمیکردند.
روبهروی در خم شد و بی صدا از چشمی دستگیره به داخل اتاق نگاه کرد.
جز یک پارچه سیاه چیز دیگری نمیدید.
روی پنجههایش نشست و گوشش را به سمت در نزدیک کرد.
هیچ صدایی نمیآمد.
بیشتر به در نزدیک شد که... .
دستگیره کشیده و در باز شد!
جرئت نداشت حتی سرش را بچرخاند.
همچنان سرش به حالت فالگوش کمی سمت شانه چپش خم بود.
از گوشه چشم هیکل درشت و تیپ سیاه آرکا را میدید.
تپش قلب گرفته بود.
با ترس نگاهش را بالا داد و با دیدن چشمان آرکا صندلهایش را محکمتر گرفت.
آرکا همینطور در چهارچوب ایستاده و بی حالت تماشایش میکرد، به اویی که نشسته با آن چشمان درشت سیاهش مظلوم و ترسیده نگاهش میکرد.
هستی بالاخره بلند شد و قدمی به عقب برداشت.
نگاه آرکا لحظهای سمت صندلهایش رفت و دوباره به چشمهایش نگاه کرد.
هستی عقبکی گام برمیداشت.
زبانش بند آمده بود.
حتی نتوانست با حرکت سر به او سلام کند.
همین که فاصلهشان زیاد شد، طی یک حرکت سریع دوید.
و آرکا ماند و یک راهروی خالی.
***
مبل راحتی و تک نفره سرخ رنگش وسط اتاق کنار میز استوانهای قرار داشت.
رویش چهارزانو نشسته بود و با اضطراب به جلو و عقب تاب میخورد و در عین حال به موهای بازش چنگ زده بود تا روی صورتش نریزند.
با آمدن رضا سریع از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت که رضا متعجب لب زد.
- اتفاقی افتاده؟
هستی با هیجان گفت:
- میخوام بفهمی که اون مرد کیه.
رضا آرام گفت:
- کدوم مرد؟
- همون جدیده که با بابامه.
- آرکا رو میگید؟
ابروهای هستی پرید و زمزمه کرد.
- اسمش... آرکاست؟!
رضا در سکوت نگاهش کرد که دوباره پرسید.
- دیگه چی ازش میدونی؟ واسه چی اومده اینجا؟ کیه؟!
لحظه به لحظه داشت بی طاقتتر میشد و سوالهایش را عجولانه میپرسید.
رضا در جوابش با خونسردی گفت:
- خانوم، آقا اگه بفهمن... .
هستی پا به روی زمین کوبید و نالید.
- پوف رضا!
رضا تنها محافظی بود که با او احساس راحتی میکرد.
برایش از دوست کمتر نبود.
بارها اصرار کرده بود که اینقدر رسمی با او رفتار نکند؛ اما به هر حال رضا محافظ بود و روی رباتی داشت دیگر؛ با تمام اینها هوایش را ولی داشت.
ملتمس نگاهش کرد که رضا کوتاه گفت:
- باشه.
هستی لبخندی زد و با کشیدن دستش او را به سمت تخت هدایت کرد.
تخت در انتهای اتاق مقابل در ورودی قرار داشت.
همچنین پوستری از گلهای وحشی روی دیوار پشتیش قرار داشت که به زیبایی اتاق میافزود.
روی تخت نشستند و هستی مشتاق گفت:
- خب زود باش بگو ببینم اون مرد کیه؟
رضا برخلاف هستی کاملاً آرام بود.
- برای چی اون مرد براتون جالبه؟
هستی قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:
- برای چی باید جالب باشه؟ فقط یک خرده کنجکاوم.
رضا کمی خیره نگاهش کرد و در آخر گفت:
- منوچهر خان تازه استخدامش کردن.
- پس واقعاً یکی از افراد باباست؛ اما چرا... .
رضا به میان حرفش پرید.
- من هم نمیدونم.
گویا از طرز نگاهش سوالش را فهمیده بود.
چند سال بود که او را میشناخت؟
هستی چپچپ نگاهش کرد و زمزمه کرد.
- پس برای چی اومدی؟
پس از مکثی دوباره گفت:
- میتونی بفهمی، مگه نه؟
- برای چی باید برم دنبال چیزی که بهم مربوط نیست؟
هستی کلافه غر زد.
- اوف رضا یک بار ازت یک چیزی خواستما!
خیرگی نگاه رضا باعث شد خاطراتی برایش مرور شود.
***
همانطور که داشت وارد دانشگاه میشد، شماره رضا را گرفت و گوشی را کنار گوشش گذاشت.
محافظها چند قدمی از او فاصله داشتند پس آرام خطاب به رضا گفت:
- رضا یک ربع دیگه کلاسم شروع میشه، سریع بیا دکشون کن. نمیخوام قرارم رو از دست بدم.
اشارهاش به محافظهایی بود که توجه همه را روی او جلب میکردند.
نگاههای مشتاق بقیه برایش مهم نبود، قرارش با دوست پسرش حامد مهم بود که به بهانه کلاسش میخواست او را ببیند.
پدرش که از برنامههایش چیزی نمیدانست و الا از او بعید نبود که داخل خانه برایش استاد بیاورد!
***
به محض ورود رضا به داخل اتاق وحشیانه به یقهاش چسبید که رضا با چشمانی گرد نگاهش کرد.
تندی گفت:
- رضا بدبخت شدم، اویس شک کرده که بیمارستان نیستم... باید بستری بشم!
چند روزی میشد که اویس نسبت به او سرد شده بود به همین خاطر گفته بود حالش خوب نیست و بیمارستان است.
الآن هم که اویس به او شک کرده بود.
دوباره گفت:
- یک کاری کن بستریم کنن!
***
یک دستش را به کمر زده بود و با لبخندی که کنج لبش بود، به تیشرت تن رضا نگاه میکرد.
کمکم لبخندش ماسید و صاف ایستاد.
- نه، این یکی هم نظرم رو نگرفت.
رضا نفسش را آه مانند رها کرد و در سکوت دوباره به اتاق پرو برگشت.
تولد اشکان بود.
اشکان ورزشکار بود و تا حدودی هم هیکل رضا، برای همین قصد داشت در انتخاب لباس از رضا استفاده کند.
***
اینها تنها بخشی از ماجراهای بینشان بود.
باورش نمیشد که به خاطر دوست پسرهایش این همه زیر منت رضا رفته.
نگاهش را از او گرفت و زمزمه کرد.
- حالا این یک بار رو هم گوش کن، چی میشه مگه؟
***
پاشنه کفشهایش با برخورد به کف مرمری سالن سکوت را میشکست.
محکم و با غرور قدم برمیداشت.
موهایش باز و رها روی شانههایش ریخته شده بود و خط نازک چشمانش او را بی تفاوتتر هم نشان میداد.
شادان، منوچهر و مرد ناآشنایی را روی مبلها دید.
مبلهایی که نزدیک دو پنجره قرار داشتند.
یکی از پنجرهها در قسمت شمالی سالن قرار داشت و دیگری در سمت چپ و به خاطر کنار بودن پردهها آفتابِ نزدیک ظهر سالن را روشن داشت.
به آنها که رسید، ایستاد و به منوچهر نگاه کرد.
شادان با دیدنش لبخندی ملیح زد و سر به تایید تکان داد.
همتا روی مبل مقابل شادان نشست و دوباره به منوچهر چشم دوخت.
نگاه کوتاهی هم به مرد درشت هیکل کنارش انداخت.
شادان: فکر نکنم نیازی به معرفی باشه.
منوچهر خطاب به همتا لب زد.
- پس تو دخترها رو از مرز رد کردی؟
- من فقط راه رو نشون دادم.
منوچهر بحث را به نقطه دیگری کشاند.
- برای چی قبول کردی وارد انجمن بشی؟
همتا بدون اینکه لحظهای خونسردیش را از دست بدهد، گفت:
- باید جواب بدم؟
منوچهر گوشه چشمی به شادان انداخت که شادان رو به همتا گفت:
- آره. منوچهر سرپرست اصلیه این تجارته.
همتا نگاهش را از شادان گرفت و به آن چشمان دو رنگه نگاه کرد.
پس کفتار اصلی او بود؟
کسی که سایههای شب را میچرخاند؟
اجباراً گفت:
- دلیلش رو به شادان گفتم.
منوچهر هنوز منتظر نگاهش میکرد.
- نفرت. چیزیه که باعث شده تا اینجا بیام. یک موضوعی بین من و شاهینه که باید حلش کنم.
- چرا این انجمن؟
- چون من رو به هدفم نزدیک میکنه.
منوچهر با لحنی آرام گفت:
- چشمهات برخلاف ظاهرت نشون میدن داری میسوزی... خشم رو خودتی که میسازی؛ اما اگه بذاری رشد کنه دیگه نمیتونی کنترلش کنی.
همتا در جوابش گفت:
- و اگه خشم من باشم چی؟
منوچهر لب زد.
- خوشم نمیاد چیزی از کنترلم خارج بشه.
پس از چندی دوباره منوچهر بود که بحث را باز کرد.
- با احساست نمیتونی پیش بری. این کار بچه بازی نیست. نمیدونم چرا شادان تو رو انتخاب کرده، حتی اگه نبوغ این کار رو داشته باشی، وقتی نتونی احساساتت رو کنترل کنی... بازندهای.
- اما همیشه اینطور نیست.
مکثی کرد و گفت:
- این نفرت بود که من رو به اینجا رسوند. نفرت بود که راه رو نشونم داد. من زیاد به حرفتون باور ندارم، احساسات همیشه هم بد عمل نمیکنن.
منوچهر بدون اینکه آرامش لحنش را از دست بدهد، گفت:
- اگه مشکلت شاهین بود، میتونستی از طریق شرکت هم اون رو بکشی کنار. برای چی انجمن رو انتخاب کردی؟
ظاهراً سخت اعتماد میکرد.
همتا نگاه گرفت و رو به افق گفت:
- برای خشک کردن گل دست به برگ و ساقهاش نمیزنم... .
چشم در چشم منوچهر حرفش را کامل کرد.
- مستقیماً ریشهاش رو میچینم!
منوچهر بیخیال نشد و هشدار آخر را داد.
- واسه اومدن توی این کار باید پای مرگت رو امضا کرده باشی.
همتا پوزخند تلخی زد و زیر نگاه خیره آرکا و شادان رو به منوچهر گفت:
- رابطه من با مرگ خیلی وقته که یک طرفه شده. خیلی وقته که دنبالشم و پیداش نیست.
دوباره به حرف آمد.
- بهتر نیست عوض دخالت توی کار هم به پروژه مشترکمون برسیم؟
آرکا در سکوت نگاهش میکرد.
میشناختش.
کتایون ارجمند بود.
یا هم بهتر بگوید، همتا آزاد.
کسی که قرار بود طعمه فرزین باشد؛ ولی شباهتی به طعمه نداشت.
میتوانست شاهین را با او تقسیم کند؟
گمان نمیکرد، آن پست فطرت به اندازه یازده سال به او بدهکار بود.
آن لاشخور فقط از خودش بود و بس.
با همتا تقسیمش نمیکرد.
رقیه هاج و واج با دهان نیمه بازش به خواهر و برادر خیره بود.
ماکان منتظر نگاهش کرد که آب دهانش را قورت داد و به فرزین نظر کوتاهی انداخت؛ ولی وقتی چشمهای تنگ شده و اخمش را دید، دوباره آب دهانش را قورت داد.
فرزین از سنگینی نگاهش به او چشم دوخت.
رفتهرفته اخمش باز و به جایش لبخندی پلید لبهایش را یک طرفی کرد.
رقیه مسکوت و ماتم زده نیم نگاهی به میترا و ماکان که مقابلش روی مبل دو نفره نشسته بودند، انداخت و دوباره به فرزین که روی مبل دیگری جای داشت، نگاه کرد.
با حرکتی نامحسوس سرش را آرام به چپ و راست تکان داد؛ ولی جوابش نگاه شرارتبار و ابروهای بالا رفتهاش شد.
دوباره سرش را تکان داد که فرزین سرش را به بالا و پایین تکان داد.
- راستش من از بچگی از پانتومیم خوشم نمیاومد. من که میگم عوض اینکه واسه هم اشاره برین، امانتی ما رو بدین، ما بریم. بعدش تا دلتون خواست پانتومیم بازی کنین. هان؟ چهطوره؟
حرف ماکان بیش از پیش رقیه را دستپاچه کرد؛ اما سعی کرد چیزی به رو نیاورد.
فقط سعی داشت!
رنگ پریده بود و گلویش مدام خشک میشد.
میترا با تن صدایی آرام رو به رقیه گفت:
- رقیه جان چیزی شده؟
رقیه نیم نگاهی به فرزین و نیش شلش انداخت که ماکان نگاهش را دنبال کرد و رو به فرزین گفت:
- تو میدونی، نه؟
رقیه وا رفته نامحسوس و تند سرش را به نفی برای فرزین تکان داد؛ اما فرزین با درنگ نگاه از او گرفت و با همان نگاه شیطانیش جواب داد.
- اگه منظورت اون گلدون روی جاکفشیه که... .
با نیشخند به قیافه مسکوت رقیه نگاه کرد و خطاب به او گفت:
- چرا خودت نمیگی بهشون؟!
توجه ماکان و میترا که جلب رقیه شد، با نفرت از فرزین نگاه گرفت و لبهایش را بههم فشرد.
نفس عمیقی کشید.
اصلاً او گناهی نداشت.
آنها اشتباه کرده بودند که مدرک به آن مهمی را داخل یک انگشتر جاساز کرده بودند و بعد هم آن را توی یک گلدان چپانده بودند.
اشتباه از او نبود، نه هرگز.
خب از کجا باید میدانست انگشتر از فرزین نیست؟
که زهرش عوض فرزین نوش جان بقیه میشد؟ شاید حتی خودش!
- خب... .
به سقف نگاه کرد.
جای لامپ به نظرش خوب نبود، باید در زاویه دیگری قرار میگرفت، اینگونه نورش مستقیم چشم بقیه را نمیزد.
- خب؟
ماکان بود که حواسش را جمع کرد.
- عا... اون گلدون... عه خب اون گلدونِ... .
با دستهایش شکل فرضی گلدان را قاب گرفت و گفت:
- گلدون!
ماکان که گویی بوهایی برده بود، عصبی سر تکان داد و گفت:
- خب؟
رقیه زبان روی لبهایش کشید و به یکباره گفت:
- شکست.
اخم ماکان درهم رفت و میترا کمی به جلو مایل شد.
ماکان با لحنی که تهدید و تردیدش قاطی بود، کشدار گفت:
- خب؟!
رقیه دوباره به منمن افتاد.
- عه... عام... چیزه اون گلدون... عه... .
ماکان داد زد.
- مگه تست صدا میخوای بدی که عام اوم میکنی؟ زر بزن دیگه.
رقیه وحشت زده و عصبی گفت:
- عه! توقع داری چی بگم؟ خب وسایل شکسته رو کجا میندازن؟
میترا ماتم زده لب زد.
- یعنی انگشتر رو هم... .
و سرش را کج کرد که به معنای "اون رو هم دور ریختی؟" بود که رقیه با قیافهای آویزان سرش را به تایید تکان داد.
ماکان بهت زده گفت:
- تو مدرکها رو... ریختی دور؟!
رقیه زمزمهوار نالید.
- صبحش آشغالی هم اومد.
ابروهای ماکان بالا پرید و لب زد.
- و بردش؟!
رقیه با سر جوابش را داد که ماکان گفت:
- مگه... اون انگشتر رو ندیدی؟
- چرا.
با نفرت به فرزین نگاه کرد و سپس رو به ماکان گفت:
- خیال کردم از فرزینه.
با جا افتادن حرفش نیش فرزین بسته شد و متعجب نگاهش کرد.
ماکان دوباره زمزمه کرد.
- تو هم... دور ریختیش؟
رقیه مظلومانه سر تکان داد و تو گلو گفت:
- اوهوم.
ماکان پلکزنان نگاهش کرد.
یک دفعه تکخندی زد و رفتهرفته تکخندش بزرگتر و کشدارتر شد، طوری که از قهقهه تقریباً داشت از مبل پایین میافتاد.
بین خندههایش منقطع گفت:
- زحمت چند سالهمون رو... ریخت دور... مدرک رو... داد آشغالی.
میترا با نگرانی نگاهش را از ماکان گرفت و رو به رقیه بی صدا لب زد.
- فرار کن!
رقیه منظورش را نگرفت.
نگاهش از روی ماکان که داشت از خنده سرخ میشد، چرخید و روی نیشخند فرزین خشک شد.
بعداً حسابش را میرسید.
اصلاً او یک عذاب بود و بس، فقط این بین نمیدانست تاوان کدام یک از گناهانش را دارد با او پس میدهد.
با خیز ناگهانیای که ماکان به طرفش برداشت، شوکه شده از روی مبل پایین پرید؛ اما ماکان تا او را نمیگرفت، آرام هم نمیگرفت!
رقیه حین دویدنش در سالن جیغ زد.
- این هار شده یکی بگیرتش.
ماکان با خشم داد زد.
- وایسا تا جوری هاری رو نشونت بدم که صدای سگ بدی. وایسا.
- چشم!
و تندتر دوید.
میترا با کلافگی سرش را به تاج مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
باور نمیکرد آن همه اطلاعاتی که از بی غرض داشتند، دود هوا شده.
فرزین با لذت جرعهای از شربتش نوشید و از بالای لیوان به رقیه و ماکان که مثل درندهها دنبالش میکرد، نگاه کرد.
***
پشت میز مطالعهاش نشسته بود و در حالی که زیر نور چراغ مطالعه با اخمی متفکر به طرح خالکوبی روی کاغذ خیره بود، با شستش زیر لبش را میخارید.
قصد داشت معنی پشت این طرح را بداند.
بارها و بارها فکر کرده بود؛ اما به نتیجهای نرسیده بود.
یک چشم که از داخلش خنجری بیرون است!
چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟
گوشیش زنگ خورد که نگاهش را به صفحهاش داد.
با دیدن اسم مخاطبش دفترچه را روی میز گذاشت و گوشی را برداشت.
- Happy birthday my ice!
"تولدت مبارک یخ من!"
ابروهای همتا بالا پرید.
امروز تولدش بود؟!
اما هنوز که اردبیهشت... تازه یادش آمد او کتایون است!
با صداقت لب زد.
- غافلگیر شدم. خودم به یاد نداشتمش.
شهاب با خنده گفت:
- دیگه ما اینیم. میدونستم هوای خودت رو نداری، خواستم هوات رو داشته باشم!
اجازه نداد همتا حرفی بزند و لند کرد.
- دختر هنوز یک هفته هم نشده که رفتی، دلم بد تنگت شده. حالا لازم بود زمانی بری آمریکا که سر من شلوغه؟ وایمیستادی تعطیلات نوروز رو با هم میرفتیم دیگه.
- کار که زمان نمیشناسه.
شهاب با پوزخند طعنه زد.
- ببین عاشق لحنتم اصلاً... کاملاً مشخصه که چهقدر دلتنگم شدی.
حالت چهره همتا تغییری نکرد و همچنان با نگاه سردش به پایه چراغ مطالعه خیره بود.
- ببین من بالاخره اون یخت رو آب میکنم.
بحث را عوض کرد و گفت:
- داری چی کار میکنی؟
همتا خیلی مایل بود تا جواب دهد:
- جات خالی دارم درد میخورم.
اما به گفتن:
- مشغول پروژهامم.
بسنده کرد.
- هان.
پس از مکثی دوباره شهاب بود که سکوتشان را شکست.
- اونجا حتماً بهاره، نه؟
همتا اخم محوی کرد که شهاب با لودگی گفت:
- هر جا تو بری بهاره. اینجا که زمستون بدی افتاده ول کن هم نیست.
- ... .
- الو؟ پشت خطی؟
همتا آرام لب زد.
- آره.
- هوم چه خوب... افتخار نمیدین دو کلوم باهامون گپ بزنین؟
آرامتر غر زد.
- نمیدونم چرا هر وقت به تو میرسم پر حرف میشم.
- چیزی گفتی؟
- هان؟ نه.
- الو؟ الو؟
- الو صدام رو نداری؟
همتا بی حوصله با پوزخند گفت:
- اینجا هم آنتن میپره مگه؟... ای بابا.
دوباره لب زد.
- الو؟
شهاب آن طرف خط داشت خودش را میکشت.
- الو صدام رو نداری؟ ببین من صدات رو دارمها.
زمزمهوار گفت:
- خوب بود که. یک دفعه چی شد؟
صدای خونسرد همتا همچنان آرام بود.
- ای بابا الو؟ نچ حیف شد.
و قطع تماس.
رو به گوشی خاموش لب زد.
- واسه من چرب زبونی نکن، من چربیم بالاست. دیدی کار دستت دادم!
گوشی را روی میز پرت کرد و تکیهاش را به صندلی چوبی داد.
باز هم یک شب دیگر و سر درد همیشگیش.
خوب بود لااقل تنها نبود.
یک همراه از ایران با خود آورده بود!
♡ رفاقتهای امروزی همه پوشالی شدهاند.
معرفت را باید از درد یاد گرفت.
نه تنها در تلخیها رهایت نمیکند، حتی در شادیهایت هم یک دفعه پیدایش میشود!
رفیق یعنی درد... دردهای من! ♡
قرار نبود شاهینها بدانند او با شادان آشنا شده.
برای شهاب کارش را بهانه کرده بود و شادان؛ اما بیاینکه به شاهین بگوید مدتی کجا میرود، ایران را ترک کرده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳