در بند زلیخا : ۱۳

نویسنده: Albatross

- همین الآنش هم زندگیم تضمین شده هست.
شاهین با تاسف گفت:
- نمی‌فهمی چی میگم. مثل پدرت کله شق و لجبازی.
فرزین با لبخندی ملیح گفت:
- از کی تا حالا شاهین بزرگ به فکر زندگیِ مان؟
پس از چندی دوباره گفت:
- می‌دونم که بی‌خودی دل نمی‌سوزونی... تجارت دو سر داره. سر دیگه‌اش چی به شما می‌رسه اون‌وقت؟
نیش شاهین باز شد.
نفسی گرفت و گفت:
- چرا پنهون‌کاری؟ تو که غریبه نیستی. به هر حال یک مدتی با ما هم کاسه بودی!
همین هم کاسگیش بود که گرگش کرد.
شاهین جرعه دیگری از آب نوشید.
- راستش یکی پیدا شده تو کار ما خلال بندازه... اعتبار شرکت کمی پایین اومده. مشتری‌هامون مثل همیشه رو شرکت حساب باز نمی‌کنن. می‌دونی که چی میگم؟
می‌‌دانست، خوبِ خوب!
مشتری‌هایی که بهانه می‌شدند تا مواد به دست افرادی برسد که از جنس همین مرد مقابلش بودند، همه از دم نجس و لاشخور.
سمت میز خم شد و فنجان نوشیدنیش را برداشت.
خیره به آن شد.
- اگه درست فهمیده باشم... .
نگاهش را به چشمان شاهین داد و حرفش را کامل کرد.
- می‌خوای از شرکتم استفاده کنی؟
نگاه خیره و براق شاهین جوابش را داد.
لبخند دیگری زد و بدون این‌که لب به محتویات فنجان بزند، فنجان را روی میز برگرداند.
- می‌دونی که شِریک دارم. شرکت دست من تنها نیست.
شاهین با سیاست لب زد.
- اون هم درکش می‌رسه وقتی شرایط دختر خاله‌اش رو بفهمه!
ابروی فرزین بالا پرید که شاهین با خنده گفت:
- شوخی کردم پسر.
فرزین با جدیت لب زد.
- از این مدلش خوشم نمیاد.
شاهین لب‌های کش رفته‌اش را جمع کرد که صورت کشیده‌اش دوباره چروک شد.
- راضیش کن. قرار نیست که همه چیز رو بدونه، یک تجارت معمولیه، مثل همه تجارت‌ها.
- راضی کردنش سخته.
در جواب نگاه خیره‌اش اضافه کرد.
- اما غیر ممکن نیست.
شاهین پوزخندی زد و فرزین از روی صندلیش بلند شد.
- شام رو می‌موندی حالا.
- می‌خوام ببرمش.
شاهین کمی مکث کرد که گفت:
- گفتم می‌خوام ببرمش!
- جاش بد نیست.
صدای زنی به گوشش خورد.
سرش را چرخاند و با دیدن خانمی حدوداً سی سال یک ابرویش بالا پرید.
زن با گام‌هایی که طنازی بدنش را بیشتر به رخ می‌کشید، سمت صندلی‌ای رفت و رویش نشست.
دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت و پا روی پا انداخت.
فرزین چشم از ناخن‌های کوتاه لاک خورده و سیاهش که پوست سفید دستش را روشن‌تر می‌نمود، گرفت و به چشمان قهوه‌ایش دوخت.
یک ابرویش بالا پرید.
حدسش را میزد که باشد.
همان روباه خانمی که سجاد و حبیب ردش را زده بودند.
چند روز بود که مهمان شاهین بود؟
با این حال پرسید.
- جناب‌عالی؟
- حالا با هم آشنا می‌شیم.
با ابرو به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بشین.
فرزین از لحن آمرانه‌اش خوشش نیامد و پوزخندی زد.
زن دوباره گفت:
- خشایار حرف‌هاش رو زده؛ اما من نه... بشین.
لحنش محکم بود و قاطع.
فرزین فکش را تکان داد و با بالا انداختن ابروهایش نشست.
نگاهش به زن نبود؛ اما گوش‌هایش چرا.
زن خیره به او گفت:
- شنیدم قبلاً تو این کار بودی، جنس‌ها رو این‌ور و اون‌ور می‌بردی. چی شد زدی کنار؟
فرزین با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
- چه این روزها زندگیم برای همه مهم شده!
زن پس از مکثی گفت:
- جنس‌هامون باید دوازده روز دیگه بره اون‌ور آب... از پسش برمیای؟
فرزین با نیشخند گفت:
- مثلا اگه بگم نه، چی میشه؟
زن با حالتی خنثی جواب داد.
- خشایار گفت نامزد داری.
زهرخندی زد و نگاهش را از زمین گرفت.
رو به فرزین گفت:
- اما من میگم رفیق‌هات نقش پررنگ‌تری تو زندگیت دارن، درسته؟
فرزین نفهمید که زن جماعت تیز است؟
که حتی پرش پلک را هم معنی می‌کند؟
با تک‌خندی عصبی گفت:
- اگه درست فهمیده باشم... الآن تهدیدم کردی؟!
زن خیره نگاهش کرد و گفت:
- اسم‌هاشون چی بود؟ آهان!
با سیاست شمرده‌شمرده گفت:
- مهسا، سجاد، حبیب... به پویا گفتی سر جاده حواسش باشه؟... تصادف‌ها این روزها زیاد شدن!
نگاه تیره‌اش چه ترسناک شده بود.
فرزین با ناباوری تک‌خندی زد.
تک‌خندش طولانی شد و قهقهه زد.
سرش را به بالا و پایین تکان داد و گفت:
- نه، خوشم اومد.
سرش را سمتش چرخاند و با نگاهی بران و حالتی خنثی گفت:
- انگار این کاره‌ای.
زن؛ اما بی تفاوت نگاهش می‌کرد.
لبخند رفته‌رفته از چهره فرزین پاک شد.
ضربه آرامی به دسته‌های صندلی زد و بلند شد.
خطاب به زن گفت:
- می‌خوام ببینمش.
لودگی کرد.
- اجازه هست؟
زن پوزخند کم رنگی زد و زمزمه کرد.
- البته.
فرزین کمی که با آن چهره خنثایش با انزجار نگاهش کرد، پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
شاهین با صدا زدن خدمتکاری هدایت فرزین را به او سپرد.
فرزین قبل از این‌که از پذیرایی خارج شود، به عقب چرخید و رو به زن گفت:
- فکر نمی‌کنی درست نباشه سر و ته زندگیم رو بدونی و اون وقت من یک اسم ازت ندونم؟
زن با درنگ لب زد.
- شادان.
یک ابرویش بالا پرید و گفت:
- حل شد؟
فرزین با نیشخند زمزمه کرد.
- حل میشه.
نفسش را رها کرد و بلندتر رو به جفتشان گفت:
- عزت زیاد!
در خروجی پذیرایی دوباره ایستاد.
- آخ داشت یادم می‌رفت.
چرخید و خیره به شادان گفت:
- گفتی دوازده روز دیگه؟... تا اون موقع نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
چشمکی زد و همین که به آن‌ها پشت کرد، اخمش درهم رفت.
بازی شروع شده بود.
و با بردش تمام میشد.
قسم می‌خورد.
با راهنمایی خدمتکار مقابل اتاقی که آن تحفه و مهسا داخلش بودند، ایستاد.
پس از این‌که خدمتکار قفل را باز کرد، فرزین با اخم به او اشاره کرد برود.
بعد از رفتنش دستگیره را کشید که یک دفعه در با شتاب باز شد و مشتی کوچک سمتش شوت شد.
سریع آن را با پنجه‌اش بلعید.
رقیه حیرت زده نگاهش کرد.
فاصله‌شان کم بود و چه از این نزدیک تماشای چشم‌ها دیدنی شده بود.
هر دو چشم عسلی.
هر دو خیره به‌هم.
پوزخند تمسخربار فرزین رقیه را هشیار کرد.
مشتش را عقب کشید و طلبکارانه با اخم گفت:
- چرا این‌قدر دیر کردی!
فرزین با لذت نگاهش کرد و با دستانی فرو رفته در جیب‌های شلوارش از بازو به چهارچوب تکیه داد.
رقیه با نفرت نگاهی به سر تا پایش انداخت و خواست از اتاق خارج شود که فرزین آرام گفت:
- شرمنده، شما فعلاً این‌جا موندگاری.
رقیه عصبی گفت:
- چی میگی؟
فرزین تکیه‌اش را گرفت و کمی سمتش خم شد.
با انگشت اشاره دو ضربه به سرش زد و گفت:
- وقتی این تو هیچی نباشه، باید تاوانش رو پس بدی.
اشاره‌اش به حماقتش بود.
اما بس نبود؟
خودش از همان لحظه‌ای که چشم باز کرد، دست روی سرزنش کردن گذاشت که برنداشت.
حال نوبت او بود؟
ضعف اعصابش؛ ولی مجال نمی‌داد.
فرزین او را از سر راهش هل داد و سمت مهسا رفت.
مهسا با خونسردی به دیوار تکیه داده و پاهایش روی فرش دراز بود.
فرزین با اخم محو و حرکت نامحسوس سرش به چپ و راست، به او اشاره کرد که مهسا آرام لب زد.
- چک کردم بابا، اجازه هم ندادم بهمون دست بزنن.
و این یعنی راحت می‌توانستند بحث کنند، بی این‌که شنودی در اتاق یا لای لباس‌هایشان جاسوسیشان را بکند.
رقیه به آن دو نزدیک شد و فرزین چشم در چشم مهسا گفت:
- فعلاً موندگارین. اون زنیکه معلوم نیست دقیقاً چی کاره‌ست و چه‌طوری با شاهین آشنا شده. تا موقعی که بفهمیم فکر کنم این‌جا باشین.
مهسا آهی کشید و گفت:
- مشکلی نی، فقط... بهشون بگو غذای خوبی بهم بدن، اصلاً نمی‌خوام گشنگی بکشم!
فرزین با تاسف به هیکلش نگاه کرد که مهسا تکیه‌اش را از دیوار گرفت و با چشم غره پرخاش کرد.
- هوی!
فرزین پشت چشم نازک کرد و نگاه تمسخرباری حواله رقیه کرد.
پوزخندی زد و سمت در رفت که رقیه بازویش را گرفت.
- هی صبر کن، کجا؟
نگاه فرزین که روی بازویش نشست، دستش را عقب کشید.
چانه بالا برد و طلبکارانه گفت:
- باید بهم توضیح بدی.
فرزین دست درون جیب‌هایش کرد و سینه سپر کرده پرسید.
- چه توضیحی؟ آهان! باید بگم چه‌طور مثل یک ابله خام یک دسته گل شدم و رفتم بیرون؟
سرش را سمتش خم کرد.
- یا این‌که چه‌طور مثل یک بی عرضه دزدیده شدم؟
رقیه دست بود که مشت می‌کرد.
دندان بود که می‌سابید.
کاش زیر دندان‌هایش گلوی فرزین بود، کاش!
ناباورانه عصبی گفت:
- تو دیدی من رو؟
فرزین لبخندی زد و صاف ایستاد.
رقیه تکرار کرد.
- دیدی و گذاشتی من رو بیارن این‌جا؟
لحن رقیه غمگین بود یا گوش‌های فرزین چپکی می‌شنید؟
رقیه سعی داشت قطره اشکش نچکد؛ اما با چشمان پرش چه می‌کرد؟
نفس عمیقی کشید و با فشردن لب‌هایش به‌هم از فرزین فاصله گرفت.
روی زمین چمباتمه زد و اخم کرده سکوت کرد.
چشمانش را بسته بود و سعی داشت با نفس‌های عمیقش خودش را آرام کند.
اصلاً آن چه سوالی بود که پرسید؟
فرزین حاضر بود سر به تنش نباشد، آخر آن چه سوالی بود؟
افکارش باعث شدند بیشتر اخم کند و سر به زیر دهد.
سنگینی نگاه فرزین و مهسا به شدت خشمش اضافه می‌کرد.
فرزین با بی تفاوتی نگاه از او گرفت و به مهسا داد که مهسا دستش را به معنای "خاک تو سرت!" برایش تکان داد.
لبش کج شد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
مدتی بود که می‌گذشت.
مهسا به رقیه‌ای چشم دوخته بود که یک لحظه هم سرش را بالا نگرفته بود، حتی اخمش باز نشده بود.
- از منی که چند ساله می‌شناسمش به تو نصیحت... هیچ‌وقت ازش توقع یک کار عاقلانه نداشته باش... خودت اذیت میشی.
رقیه بالاخره میان پلک‌هایش را باز کرد و طعنه زد.
- عاقلانه؟ بهتره ازش هیچ توقعی نداشته باشی.
- اوهوم، فرزین غیرقابل پیشبینیه.
نیشش کمی شل شد.
اضافه کرد.
- یک پسر عجیب و کله خر.
***
پویا هاج و واج نگاهشان کرد.
با شک و تردید انگشت اشاره‌اش را سمت سینه‌اش گرفت که جوابش سر تکان دادن‌هایشان شد.
ابروهایش آرام بالا پرید.
از شدت شوک دهانش باز مانده بود.
حبیب خیره به او زمزمه کرد.
- یک... سه!
ناگهان پویا عصبی از روی مبل پرید و فریاد زد.
- مغز خر خوردین شما؟!
فرزین با خونسردی زمزمه کرد.
- نه... مغز تو رو خوردیم.
پویا خشمگین لب‌هایش را به‌هم فشرد و چشم غره رفت که فرزین پشت چشم نازک کرد.
پویا جفت دستی به موهای فشنش چنگ زد.
- اون هم هیچ کی نه، من!
رو به فرزین پرخاش کرد.
- ببینم این رو تنها‌تنها فکر کردی یا یکی هم کمکت کرده؟
- تنها فکر کردم.
- لا اله الله.
نفسش را با خشم رها کرد و برای لحظه‌ای چشم بست؛ اما نه، آرام نمیشد.
سریع سمت پایش خم شد و دمپاییش را بیرون کرد.
محکم آن را سمت فرزین که مقابلش روی مبل نشسته بود، پرت کرد؛ ولی فرزین در کمال خونسردی کمی کج شد که لنگ کفش از روی شانه‌اش رد شد.
پویا دوباره دو دستی به جان موهایش افتاد.
نفس‌های تند و عمیقش هم بی فایده بود، آرام نمیشد.
- باید فردا بری‌ها، خودت سوژه رو پیدا کن.
پویا حرصی به فرزین نگاه کرد.
نیشخندی زد و گفت:
- نه، واقعاً انگار رفتین کله پزی (بلندتر) تا کله خر کوفت کنین!
سجاد که سمت میز خم شده بود تا ظرف تخمه را بردارد، روی مبل دو نفره لم داد و حین شکستن تخمه ژاپنی با خنده گفت:
- آره، اتفاقاً خیلی شبیه‌ات بود.
نگاهش را به پویا که رنگ سرخ شده‌اش حال داشت کبود میشد، داد و گفت:
- کله رو میگم.
پویا برای بار چندم نفس عمیق کشید.
چشمانش را بست.
خنده‌ای ناله مانند کرد؛ ولی زیاد زمان نبرد که قیافه‌اش آویزان شود.
روی صندلی افتاد و با استیصال گفت:
- آخه من کی رفتم زندون که بار دومم باشه؟ حتی وقتی خودت هم زندان بودی نمی‌اومدم ملاقاتت.
فرزین با پوزخند لب زد.
- قانون که من رو نبرد... خودم خواستم برم!
- خب چرا این‌بار هم نمیری؟ بابا همیشه که تو می‌رفتی، چرا الآن نظرت عوض شده؟
- ببین حبیب و سجاد که درگیر شاهینن، منم که می‌دونی همتا دستم رو بسته. اگه این‌بار بیوفتم محاله درم بیاره واسه همین... .
سمت پاهایش خم شد و با انگشت اشاره‌اش او را نشان داد.
- تو میری اون تو و پیغاممون رو می‌رسونی، به همین راحتی.
پویا لب پایینش را به دندان گرفت و سرش را به بالا و پایین تکان داد.
تکرار کرد.
- به همین راحتی؟... نچ بهونه‌ست. اصلاً به همتا بگو می‌خوای بری یک جایی، خودمون درت میاریم. حالا که دیگه مجبور نیستی واس خاطرش الکی اون تو بمونی. خودمون درت میاریم.
نگاه سفیهانه فرزین باعث شد وا رفته ناله دیگری بکند.
- من... ای خدا این‌ها دیگه چی بودن سرم هوار کردی؟ از حور و پری دل کندم افتادم وسط یک مشت ابله.
سجاد دوباره سمت پویا سر چرخاند و پس از پرتاب پوسته تخمه روی کف سالن، گفت:
- زیاد سنگین نری‌ها، سیاست رو از فرزین یاد بگیر. دو کله بشکون، بیوفت اون تو. در آوردنت هم راحته.
پویا با تاسف غر زد.
- لعنت خدا به شما، ای لعنت خدا به شما که از شیطون بدترین.
و با خشم از روی صندلی بلند شد و سالن را ترک کرد.
هر چه در اصفهان خوش گذرانده بود، این‌جا از سوراخ دماغش درآمده بود.
فرزین هنوز به جای خالی پویا خیره بود.
کس دیگری جز پویا را سراغ نداشت وگرنه می‌دانست عرضه رفتن به زندان را ندارد؛ ولی لازم بود بامداد و آرکا را ببیند.
باید خبر نهایی را به آن‌ها می‌رساند.
هفته دیگر حکم اعدامشان اجرا میشد؛ ولی قرار نبود به بالای چوبه‌دار بروند!
مگر نگفته‌اند بی گناه تا پای چوبه‌دار می‌رود؛ اما بالای دار، نه؟
وقتی دوازده سال پیش همراه پدرش در ترکیه محموله‌ها را آب کرده بود، با آن‌ها آشنا شد.
آن‌ها هم زیر دست شاهین بودند؛ اما فقط نقش محافظ را داشتند.
دقیقاً همان سال بود که لو رفتند و شاهین شانه خالی کرد.
پدرش دستگیر و بامداد و آرکا نیز به خاطر توطئه چینی شاهین مسئول تمام آن اجناسی که توسط پلیس پیدا شد، شدند، البته که اعترافی از آن‌ها شنیده نشد؛ اما... مدارک علیه آن‌ها بود.
به خاطر همان دو نفر بود که مدام به زندان می‌افتاد و پشت سرش غرغرهای همتا را به جان می‌خرید؛ اما ارزشش را داشت.
از نظرش هر چیزی که شاهین را له کند، ارزشش را داشت، حتی اگر مجبور میشد منت شخصی مثل همتا را می‌کشید.
کسی که قرار بود آخرین هدفش باشد.
بازمانده آخرین دشمنش!
دو نفری که نفرتشان از شاهین بی شک باعث ترقیش می‌شد، ارزشش را داشتند، نه؟
می‌توانست رویشان حساب زیادی باز کند.
گرگی بودند در لانه گربه.
باید از آن جعبه خارج می‌شدند.
زمان نمایش رسیده بود.
بازی‌ای راه می‌انداخت انگشت به دهان بمانند.
به خاطر موش‌های شاهین که در لباس مامور در همه جا پرسه می‌زدند، نمی‌توانست با آن‌ها ملاقات کند به همین خاطر ناچاراً خودش یکی از زندانی‌ها میشد.
این‌گونه زمان بیشتری هم داشت؛ اما این دفعه... باز هم همتا!
پویا در حالی که پشت فرمان نشسته بود و از حرص لبش را می‌جوید، به ماشین سفید جلوییش خیره بود.
ترافیک‌های سنگین تهران فقط یک‌بار به دردش رسید، آن هم این‌ بود که فهمید چه سوژه‌ای را دنبال کند.
یک تصادف کم دردسرتر بود، نبود؟
باید همین‌جا کار را یک‌سره می‌کرد.
آه که اصلاً حوصله داداگاه و زندان را نداشت.
حوصله‌اش را نداشت، نه این‌که بترسد‌. نه اصلاً!
با روشن شدن چراغ حرکت کرد.
سوژه‌ای ندید و اجباراً به سمت چهارراه دیگر رفت، بلکه نانش آن‌جا توی روغن می‌بود.
کف دستش را به فرمان کوبید و زیر لب غر زد.
این همه درس نخوانده بود که راهش به این‌جا باز شود.
آخر دکتر مملکت را چه به این بازی‌ها؟
اصلاً چرا باید فرزین را انتخاب می‌کرد؟
چرا باید جذب همچین شخصی میشد؟
کسی که تازه از زندان آزاد شده بود و بعدها فهمید به خاطر هکر بودنش حبس کشیده.
آشناییش از روی تخت بیمارستان شروع شد.
وضع جسمانیش خوب نبود و کله شقی بیمارش اجازه نمی‌داد درست او را معاینه کند.
حبیب و سجاد داخل زندان با او آشنا شده بودند.
آن‌ها هم ماجراهای خودشان را داشتند.
حبیب به خاطر قرض و گیرهای پدرش زندان افتاده بود و سجاد مثل خیلی از الواط با دست به یقه شدن.
هیچ وقت نتوانست روحیه‌اش را با آن‌ها هم‌سو کند.
حتی مهسا بیشتر از او دل و جرئت داشت.
اما چه می‌کرد که خرابشان بود؟
ابله بودند؛ ولی مرام داشتند.
ماشین را با حرص کنار کشید و ضربه دیگری به فرمان کوبید.
غر زد.
- کدوم مرام بابا؟ آزار دارن؛ ولی مرام نه.
آرنجش را به پایین شیشه تکیه داد و خیره به خیابان لب زد.
- برم اون تو چی کار کنم؟ یک وقت یکیشون نزنه به کلش و باهام درگیر شه!... ای لعنت بهت فرزین.
نفسش را با فوت رها کرد و پنجه به موهایش زد که از زیر دستش چشمش به خانمی افتاد.
زنجیر سگ قهوه‌ای و کوچکش را به دست داشت و قصد داشت از خیابان عبور کند.
تکیه‌اش را از در گرفت و صاف نشست.
از آینه تختی به پشت سرش نگاه کرد.
کم و بیشی ماشین به این طرف می‌آمدند.
دوباره به سگ نگاه کرد.
از جثه ریز و زیباییش مشخص بود پول زیادی خورده.
گزینه خوبی نبود؟
دوباره نفسش را رها کرد که لپ‌هایش پر و خالی شد.
ماشین را روشن کرد و همان‌طور که سمت آن سگ که جلوتر از زن بود، سرعت می‌گرفت، لب زد.
- شرمنده.
فقط چند ثانیه زمان برد که جسمی به ماشین کوبیده شود و پویا با ترمز گرفتن عصبی چشم ببندد.
منتظر جیغ خانم ماند؛ اما صدایی نشنید.
لای یک چشمش را باز کرد و محتاطانه به شیشه کنارش نگاه کرد.
آن زن را کنار ماشین ندید.
صدای پارس سگ چشمانش را گشاد کرد.
شوکه شده کمی بالا خزید که با دیدن صحنه مقابلش گوشه‌های چشمش از فرط حیرت رو به پارگی رفت.
سریع از ماشین پیاده شد و خودش را به جسم خونی زن رساند.
سگ کنار صاحبش داشت مرتب پارس می‌کرد.
گویا نگرانش شده بود.
پویا شل و سست روی پنجه‌هایش نشست.
محکم به پیشانیش کوبید و نالید.
- بدبخت شدم!
از صدای زنگ تلفنش نگاهش را از اتاق عمل گرفت و گوشیش را برداشت.
کلافه تماس را برقرار کرد و از روی صندلی‌ انتظار بلند شد.
کلافه و بی حوصله گفت:
- چیه؟
صدای سجاد هم کلافه و عصبی بود.
- کدوم گوری‌‌ای؟
نفسش را آه مانند رها کرد و گفت:
- بیمارستان.
- چی؟ بیمارستان؟ واسه چی اون‌جا؟... اوف پویا نگو زدی بچه مردم رو ناکار کردی باز بردیش بیمارستان؟
متاسف گفت:
- همین کار رو کردم.
سجاد لند کرد.
- ای خاک دو عالم به سرت احمق! واسه چی اون کار رو بکنی؟ د احمق باید فرار می‌کردی تا بیان پیِت. دیگه پتروس بازی در آوردی فکر می‌کنی زندان هم... .
میان حرفش پرید.
- یک زن بود.
سجاد ساکت شد.
کمی بعد جا خورده گفت:
- نگو با یک زن در افتادی؟!
پویا نچی کرد و عصبی گفت:
- خفه شو بابا.
- تو خفه شو پسره‌ی بی شعور. بهت گفتیم برو درگیر شو، نگفتیم زورت رو واسه زن جماعت نشون بده که. تو چی کار کردی پویا؟
- دو دقیقه لال‌مونی می‌گیری ببینی چه زری می‌زنم یا نه؟
- بنال.
به دیوار سرد تکیه داد و نگاهی هم به سمت راستش انداخت.
کسی به این قسمت نیامده بود و گفت:
- خواستم سگش رو زیر بگیرم، یک دفعه نفهمیدم چه‌طور... خودش اومد زیر.
سجاد آتشین گفت:
- خودش اومد؟! خودت زدی ناکارش کردی بعد میگی خودش اومد؟
- بابا دختره فاصله زیادی داشت.
پوزخندی زد و سرش را با تاسف تکان داد.
- حتماً خواسته بچه‌اش رو از لب مرگ نجات بده!
- ببند پویا، ببند. کدوم بیمارستانی الآن؟
پره‌های بینیش از خشم گرد شد.
تهدیدآمیز گفت:
- فعلاً نمی‌خوام ریخت هیچ کدومتون رو ببینم.
- اوه گوه نخور بینم. خودت گند زدی چسبیدی به یقه ما چرا؟
پویا با حرص تماس را قطع کرد و دوباره به اتاق عمل خیره شد.
ساعتی میشد که آن دختر را برده بودند و هنوز خبری نشده بود.
- اگه من از این یکی خلاص بشم... اگه خلاص بشم، یکی میشم بدتر از شاهین، حالا ببین فرزین!
این را لند کرد و از راهرو خارج شد.
باید کمی هوای تازه به کله‌اش می‌خورد.
***
با کلی مکافات توانست اجازه را بگیرد.
با احتیاط دستگیره را پایین داد و به داخل اتاق سرک کشید.
چشمش به او افتاد که ظاهراً خوابیده بود.
از حالت خمیده خارج شد و کمر صاف کرد.
وارد اتاق شد که چشم دختر باز شد.
پویا سر جایش خشکش زد.
با کمی پلک زدن به خودش آمد و من‌من کنان گفت:
- سلام.
چشمان آبی دختر از درد سر باندپیچی شده‌اش خمار شده بود.
فقط همان چشم‌ها از نظرش جذاب بودند و او را برایش قابل تحمل می‌کردند.
هر چه‌قدر هم که بد شانس می‌بود، آخر چرا باید با یک تخته سیاه روبه‌رو میشد؟
از دختر سیاه و تیره به شدت متنفر بود و از عدل پستش به یکی از آن‌ها خورده بود.
سمت تخت رفت.
چشمان آبی دختر رویش زوم شده بود.
پلاستیک کمپوت و رانی را روی عسلی گذاشت و گفت:
- آم... حالتون خوبه؟
دختر با خستگی نگاه از پلاستیک گرفت و به چشمان پویا زل زد.
لب‌های خشک شده‌اش از هم فاصله گرفتند و زمزمه کرد.
- شما؟
- عه خب... .
نمی‌دانست چه بگوید.
در آخر آهی کشید و متاسف گفت:
- همونیم که بهتون زد.
سکوت دختر باعث شد سر بلند کند.
نفس‌های دختر رفته‌رفته کش‌دار شد، انگار اکسیژن کافی به او نمی‌رسید.
پویا دستپاچه کمی نزدیک شد و گفت:
- حالت خوبه؟
دختر چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- بیرون.
اخم پویا درهم رفت.
دختر دوباره زمزمه کرد.
- بیرون.
حال لب‌هایش را به‌هم می‌فشرد و پلک‌هایی که زیاد روی هم سنگینی می‌کردند، نشان می‌داد حرارت خشمش چند درجه است و با همین حال سعی بر آرام ماندن دارد.
پویا بیخیال حالت گر گرفته‌اش شد و گفت:
- من متاسفم... عمدی نبود.
به یک‌باره آن دو گوی یخ زده نگاهش کردند که جا خورد.
دختر با نفرت لب زد.
- از آدم‌های دروغگو بیزارم!
لحنش آرام؛ اما پر از خشم و نفرت بود.
پویا آب دهانش را قورت داد و گفت:
- متوجه نشدم.
دختر گویی دردی گذرا به سرش افتاد که لحظه‌ای قیافه درهم کشید.
پس از نفس عمیقش گفت:
- از طرف اونی؟
چه این روزها اون صفت‌ها زیاد شده بودند.
پویا با گیجی گفت:
- بله؟
دختر؛ اما بی توجه به سوال او ادامه داد.
- تو دیگه چند گرفتی؟
- هان؟!
- ببین من می‌تونم ازت شکایت کنم. غیر از من خیلی‌های دیگه هم توی خیابون بودن. لابد باید بدونی که همه‌شون هم من رو می‌شناسن و دیدن که از عمد سرعتت رو یک دفعه زیاد کردی تا بهم بزنی، اون هم دقیقاً نزدیک خونه‌ام... از طرف اونی نه؟
پویا دو پلک زد و با چهره‌ای گیج گفت:
- نمی‌گیرم چی میگی. ببین من نمی‌خواستم تو رو زیر بگیرم، خواستم اون سگت رو... .
تازه به خودش آمد و دهانش باز ماند.
دختر یک ابرویش را بالا داد و منتظر نگاهش کرد که دهان بست و گلویش را صاف کرد.
- هیچ عمدی در کار نبوده.
دختر پوزخندی زد و گفت:
- باشه، پس برو به صاحبت بگو فادیا کسی نیست که کافه‌اش رو بفروشه... بی‌خود خودش رو به زحمت نندازه.
- چی داری میگ... .
در ناگهان با شتاب باز شد و دو دختر با سر و صدا داخل پریدند.
یکی از آن‌ها با جیغ همان‌طور که سمت تخت می‌رفت، گفت:
- الهی اونی که تو رو به این روز در آورد لای پره‌های کشتی گیر کنه.
دختر دیگر نیز با هول پرسید.
- حالت چه‌طوره فادیا؟ آخ بمیرم برات. سرت خیلی درد می‌کنه؟
و آرام دستش را روی سر فادیا گذاشت.
فادیا با کلافگی چشمانش را در حدقه چرخاند.
دختر اولی همان‌طور که روی تخت به دنبال چیزی بود، گفت:
- گچ مچ نزدنت؟... نچ اَی بابا بعد عمری یکیتون تصادف کردین واس دل خوشی هم گچ نزدین؟
با خنده گفت:
- بابا اگه گچ کم بود، می‌گفتی یک کم از گچ‌های این تو برمی‌داشتن.
اشاره‌اش به سر فادیا بود.
فادیا کلافه از سر و صدای دوست‌هایش لحظه‌ای چشم بست و سپس خیره به پویا لب زد.
- منتظر چی هستی؟
نگاه دو نفر دیگر هم روی پویا نشست.
پویا عصبی پوزخندی زد و با نفرت روی گرفت.
سریع از اتاق خارج شد.
همچنان که گام‌های بزرگش او را از اتاق دور می‌کردند، زیر لب غر زد.
- معلوم نیست چه گوهی خوردی که همه می‌خوان زیر بگیرنش... هه صاحبم؟
با خشم ایستاد و رو به اتاق که حال فاصله زیادی از آن گرفته بود، گفت:
- خودت که بیشتر شبیه سگ‌هایی... تخته سیاه!
***
سجاد با تاسف لب‌هایش را برایش آویزان کرده‌ بود و سر به چپ و راست تکان می‌داد.
حبیب چشم بسته سر به تاج مبل تکیه داده بود و فرزین؛ اما در سکوت سمت پاهایش خم شده بود.
پویا بی صدا رو به سجاد پرخاش کرد و سجاد نیز دوباره سرش را تکان داد.
پویا پشت چشم نازک کرد که بلند شدن فرزین باعث شد بدنش را جمع کند.
فرزین؛ ولی بی توجه به او با قیافه‌ای متفکر و اخمی محو از کنار مبلش گذشت.
پویا وقتی خطری احساس نکرد، آرام پای بالا رفته‌اش را روی زمین گذاشت که همان لحظه پس کله‌ای محکمی به سرش خورد که تعادلش را از دست داد و روی زمین پرت شد.
فرزین پشت چشم نازک کرد و سمت بالکن رفت.
پویا همان‌طور که سعی داشت بلند شود، لند کرد.
- دستت خشک بشه الهی.
سجاد پچ زد.
- خاک تو ملاجت. عرضه یک کار هم نداشتی؟
پویا روی مبل نشست و گفت:
- تو خفه شو سگ زرد.
اشاره‌اش به موهای رنگ زده سجاد بود، طلایی و تارتاری هم سفید.
سجاد پوزخندی زد و گفت:
- باز کم آوردی به سر من گیر دادی؟
- خفه شو سجاد، وگرنه باور کن هر چی امروز کشیدم رو سر تو خالی می‌کنما.
- نه بابا! بیا بزن بینم.
حبیب کلافه بلند شد و از میانشان گذشت.
می‌دانست کل‌کلشان به این زودی تمام نمی‌شود، در واقع از ترس فرزین بود که ساکت مانده بودند و حال که فرزین نبود... حوصله شنیدن بحثشان را نداشت.
فرزین در سکوت به آسمان شب خیره بود.
در بالکن باز و بسته شد که گوشه چشمی انداخت؛ ولی چون پشتش به در بود، چیزی ندید.
حبیب به طرف نرده گام برداشت و به فرزین نزدیک شد.
سپس سمت نرده خم شد و ساعدش را رویش گذاشت.
سرش را سمت فرزین چرخاند و گفت:
- برنامه‌ات چیه؟
فرزین خیره به آسمانی که محض دل‌خوشی هم یک ستاره نشان نمی‌داد، گفت:
- نقشه که عوض نشده، فقط می‌خواستم بی خبر نباشن. حالا که نشده... .
رو به حبیب گفت:
- نقشه‌مون رو انجام می‌دیم.
دوباره روی گرفت و گفت:
- درست روز موعود!
♡ بند کوتاهی از زندگیم را به آسمان گفتم... طفلکی غبار گرفت. ♡
شهاب جعبه شیرینی را باز کرد و با لبخند گفت:
- پس مبارک باشه.
و اول به همتا تعارف کرد.
- خانوم ارجمند؟
- میل ندارم.
به اندازه‌ای لحنش سرد بود که شهاب لبخندش کم رنگ شود؛ ولی دوباره لب‌هایش را کش داد و جعبه را سمت فرزین گرفت.
- فرزین جان؟
نگاه فرزین رویش نشست که گفت:
- این شیرینی خوردن داره‌ها.
چشمک ریزی زد.
- بردار.
فرزین پوزخندی زد و رو به شاهین گفت:
- پس قرار شد محصولات رو پنج روز دیگه صادر کنیم؟
شاهین لب زد.
- همین‌طوره.
شهاب نیشخندی زد و با غیظی پنهان جعبه را روی میز برگرداند.
هیچ کس به شیرینی شراکتشان لب نزده بود.
شاید می‌دانستند آن‌طور که باید شیرین نیست.
همتا همان‌طور که فنجان قهوه‌اش را که روی میز کوچک کنارش بود، می‌چرخاند، لب باز کرد.
- من با شرکت‌های زیادی قرارداد بستم؛ اما این به این معنی نیست که روی انتخاب‌هام حساس نباشم.
سرش را بالا آورد و رو به شاهین گفت:
- امیدوارم همون‌طور باشه که می‌گین و سود زیادی برامون داشته باشه.
شاهین پس از نیم نگاه مرموزی که به فرزین انداخت، پوزخند محوی زد و گفت:
- شک نکنید!
فرزین به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
- خب اگه کاری نمونده ما بریم.
و به همتا نگاه کرد که همتا کیف دستیش را برداشت و بلند شد.
خطاب به شاهین گفت:
- پس وعده ما پنج روز دیگه.
سرش را کمی خم کرد و گفت:
- می‌بینمتون.
شهاب به احترامش بلند شد؛ اما شاهین همچنان به ماده گرگ مقابلش زل زده بود.
فرزین "تا بعد"ای گفت و شهاب او و همتا را تا خروجی هدایت کرد.
وارد کوچه شدند.
فرزین لحظه‌ای ایستاد و همتا سوالی نگاهش کرد.
فرزین بی توجه به او سمت شهاب که در چهارچوب ایستاده بود، برگشت و نزدیکش شد.
- مراقب امونتیمون که هستی؟
- حتما!
فرزین لبش را با زبان خیس کرد و آرام‌تر گفت:
- ندیدمش.
شادان را می‌گفت و شهاب نیز منظورش را از طرز نگاهش گرفت.
با لبخندی کذایی نیم نگاهی به همتا که منتظر نگاهشان می‌کرد، انداخت و رو به فرزین زمزمه کرد.
- قرار نبود بیاد.
- فکر کردم شِریکیم.
- فکر کن پشت پرده‌ست.
فرزین با تمسخر ابروهایش را بالا داد و نیشخندی زد.
- پس سلام ما رو به پشت پرده برسون.
شهاب نیز با نیشخند گفت:
- حتماً!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.