در بند زلیخا : ۲۱

نویسنده: Albatross

***
دماغش کیپ شده بود و با دهانش نفس می‌کشید.
دختری نبود که به سادگی تخت نشین شود؛ اما بودن در انباری که نه بخاری‌ای داشت و نه عایق درستی، آن هم به مدت چند روز چیز کمی نبود.
روز و شبش را از نوری که به خاطر دریچه‌های حفاظ‌دار بالای دیوار وارد می‌شدند، متوجه میشد.
سردش بود و در این مدت کسی را ندیده بود، گویا فقط قصد داشتند به گروگانش بگیرند، زنده و مرده‌اش هم مهم نبود چرا که لب‌های خشک و رنگ پریده‌اش نشان می‌داد زمان زیادیست که حتی آب هم نخورده.
چند لاخی از موهایش روی صورتش ریخته بود.
سرما خمارش می‌کرد و پلک‌هایش را برای بسته شدن تشویق می‌کرد.
آن‌قدر که طناب را محکم به دور مچش بسته بودند، دستانش را حس نمی‌کرد
سعی کرد از حالت خوابیده‌اش بلند شود؛ ولی سختش بود.
بدنش روی آن زمین خاکی گویی سنگ شده بود.
به سختی نشست و چهره‌اش از درد درهم رفت.
آب دهانش را قورت داد و به در آهنی و بزرگ مقابلش نگاه کرد.
چشمان تارش آن را درست نمی‌دید.
زبان روی لب‌های زمخت شده و پوسته‌پوسته‌اش کشید که زبانش کمی معذب شد.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
وسوسه‌اش برای خوابیدن زیاد بود؛ اما قصد نداشت تسلیمش شود.
تنها چشم بسته بود و منتظر نشستن روز.
آیا امروزش هم به شب می‌رسید؟
بدون این‌که اتفاقی بیوفتد یا کسی را ببیند؟
صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشینی باعث شد چشمانش را باز کند.
می‌دانست در خارج شهر یا جایی پرت قرار دارد و این ماشین می‌گفت بالاخره آمده بودند!
نفسی گرفت و دوباره پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
باید خودش را آرام نشان می‌داد، آرام و خونسرد.
صدای شلیکی که باعث شکستن قفل شد، فقط اخمش را محو درهم کشید.
در آهنی باز شد و نور به پشت پلک‌هایش خورد.
سرما وحشیانه‌تر وارد انباری شد و او هنوز چشم بسته بود، خنثی و بی حالت.
کسی تند و سریع به طرفش خیز برداشت.
از شتابش حدس زد باید یکی از آن محافظ‌ها باشند که با دیدن شخص مقابلش اخمش درهم رفت.
شهاب این‌جا چه می‌کرد؟!
شهاب با هول و ولا روی پنجه‌‌هایش نشست و گفت:
- حالت خوبه؟
جوابی نداد و شهاب سریع با چاقویش طناب‌ها را برید.
آن‌قدر که این چند روز دست‌هایش به پشت سرش بسته بودند، حال حرکت دادنشان برایش دردناک شده بود.
شهاب دوباره پرسید.
- نفهمیدی کی‌ها آوردنت این‌جا؟
همتا هنوز هم ساکت و خاموش بود، فقط نگاهش می‌کرد.
شهاب دستش را گرفت که گرمایش آتشش زد؛ اما با نگاهی خنثی به دست‌هایشان نگاه کرد.
یادش بماند بعد خلاصیش آن دست را خوب بشوید... دست یک شاهین او را لمس کرده بود!
شهاب با لمس سردیش لب زد.
- خدای من مثل یخ سردی دختر.
به یک‌باره دست زیر زانوهایش برد تا بلندش کند که همتا دستش را کنار زد و زمزمه کرد.
- خودم می‌تونم.
شهاب با اخم گفت:
- چی‌چی رو می‌تونم؟ مثل میت سرد شدی.
عجب تشابه‌ای.
میت!
زنده‌ها هم میت می‌شدند دیگر؟
درست از همان نقطه‌ای که از معنای زندگی فاصله می‌گرفتند.
شهاب که او را بلند کرد، همتا با خشم و اخمی درهم سرش را به سینه‌اش فشرد.
مجبور بود.
باید تحمل می‌کرد.
بالاخره یک روزی تمام این حقارت‌ها و ننگ را تلافی می‌کرد.
شهاب او را روی صندلی نشاند و سریع ماشین را دور زد.
بخاری روشن هوای داخل را گرم داشت و همتا با وجود این‌که میل زیادی داشت دستانش را درون بخاری فرو کند؛ اما فقط نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد.
یک زمین خالی و بی انتها.
شهاب هم زمان با راندن ماشین دوباره دست همتا را گرفت و نرم فشرد تا مثلاً گرمش کند؛ اما مگر نمی‌دانست حتی نزدیکیش همتا را آتش می‌زند؟
نه از شرم، بلکه از خشم!
همتا دوباره چشم بست و آن دست... باید بارها غسل میشد.
- خیلی نگرانت شدم. کلی دوندگی کردم تا بالاخره تونستم پیدات کنم.
پس از چندی دوباره به حرف آمد.
- آخه چه کسایی این کار رو باهات کردن؟ ببینم نکنه تو با کسی دشمنی‌ای چیزی داری؟... هر چند رقیب‌‌ها کم از دشمن‌ ندارن... به کسی مشکوک نیستی؟
همتا بالاخره نگاهش کرد و در جواب تمام آن پر گپی‌ها پرسید.
- چه‌جوری ردم رو زدی؟
شهاب چهره درهم کشید و گفت:
- وای صدات! یک سرماخوردگی محکم رو افتادی دختر.
خیرگی نگاهش باعث شد بگوید:
- خب باید از خودت ممنون باشم که گوشیت رو همراه خودت داشتی... از طریق گوشیت ردت رو زدم.
با قیافه‌ای متفکر گفت:
- آخه کی‌ها جرئت یک همچین کاری رو داشتن؟... ببینم قیافه‌هاشون رو هم دیدی یا یک چیزی که... .
همتا به میان حرفش پرید.
می‌دانست این گرگ زاده برای چه این سوالات را می‌پرسد.
لابد برای آسوده خیالی خودش، پس راحتش می‌کرد.
- نه، همه‌شون ماسک داشتن.
- هان لازم شد به پلیس گزارش بدیم.
همتا گوشه چشمی حواله‌اش کرد.
عجب بازیگر قهاری بود این گرگ پدر.
رویش را از او گرفت و به شیشه داد.
به سختی صدای گرفته‌اش را بلند کرد.
- نه... من هیچ وقت به پلیس‌ها اعتماد نکردم... خودم پیگیر میشم.
شهاب که گویی بحث جالبی پیدا کرده باشد، با کنجکاوی پرسید.
- از پلیس خاطره خوبی نداری؟
همتا کلافه پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
کاش می‌توانست بیخیال بازیش شود و یکی به دهان این نامردک بکوبد بلکه خفه خون گیرد.
آدم هم این‌قدر پر حرف؟
- میشه من رو به خونه‌ برسونی؟
شهاب هم بیخیال سوالش شد و جبهه گرفت.
- خونه‌ات؟ دیوونه شدی؟ من اجازه نمیدم. حتی خونه‌ات هم امن نیست.
همتا چرخید و با نگاه مرموزش لب زد.
- پس می‌خوای کجا برم؟
شهاب گستاخانه گفت:
- این‌قدر ملک دارم که بخوام یکیش رو برای تو کنار بذارم.
و این یعنی نمی‌خواست کنار خودش باشد.
پوزخند محوی زد و برای باری دیگر به بیرون زل زد.
- ترجیح میدم برم خونه خودم.
شهاب خواست مخالفت کند که محکم گفت:
- از موش بودن... خوشم نمیاد.
شهاب تا چندی خیره‌اش ماند.
لب باز کرد حرفی بزند؛ اما صدایش بالا نیامد، گویی لحن همتا صدایش را در حنجره منجمد کرده بود.
پس از چندی به شهر رسیدند و با گرفتن آدرس به سمت آپارتمان راند.
و اصلاً هم که آدرس را نمی‌دانست!
جلوی ساختمان توقف کرد که همتا با بی حالی کمربندش را باز کرد.
شهاب سریع پیاده شد و در طرفش را باز کرد.
کمکش کرد پیاده شود و به طرف در خانه رفتند.
یادش بماند همین امشب با همین حال خرابش تمامش را غسل دهد... نجس شده بود.
رقیه در سالن را که برایشان باز کرد، با دیدن همتا هینی کشید و سریع به همتا چسبید.
- هم... .
با چشم غره نامحسوس همتا به خودش آمد.
- کتی!
شهاب لب زد.
- اگه میشه برید کنار.
خواست وارد شود که همتا آرام از او فاصله گرفت و زمزمه کرد.
- از این به بعدش رو مریم هست... ممنون که تا این‌جا آوردیم.
شهاب صاف ایستاد و ناچاراً لب زد.
- وظیفه‌ام بود.
مردد نیم نگاهی به رقیه انداخت و رو به همتا گفت:
- هنوز سر حرفتی؟
همتا آهی کشید و سرش را به تایید تکان داد.
رقیه با دیدن حالش گفت:
- آقای شاهین ممنون که دختر خاله‌ام رو آوردین، کتایون باید استراحت کنه.
- البته، پس مزاحم نمیشم.
با لحنی خاص خطاب به همتا اضافه کرد.
- خوب استراحت کن.
پس از خداحافظیش رقیه در را بست.
خواست چیزی بگوید که همتا با حرکت سرش علامت داد فعلاً سکوت کند.
ممکن بود شهاب صدایشان را بشنود.
وارد اتاق شدند که رقیه منفجر شد.
بازوی همتا را که در حال دراز کشیدن روی تخت بود، گرفت و گفت:
- این مدت پیش شهاب بودی؟ چرا رنگت این‌قدر پریده؟
همتا روی تخت دراز کشید و با درد گفت:
- میشه پتو رو بندازی روم؟
رقیه سریع بلند شد تا پتو را روی همتا بکشد.
همتا آن را محکم به خودش فشرد و با چشمانی بسته و لرزِ در صدایش گفت:
- باشه، قبول. مثلاً من چیزی نفهمیدم.
چشمانش را محکم‌تر بست که اخمش درهم رفت و گفت:
- من هیچی نفهمیدم.
مخاطبش مشخص نبود که بود.
رقیه نالید.
- خیلی نگرانت شدم. به هر دری زدم فایده‌ای نداشت. اون لاشخورها کجا برده بودنت؟
جوابی نشنید؛ ولی دست از پرسیدن برنداشت.
- خیلی اذیتت کردن؟
دستش را روی پیشانی همتا گذاشت و گفت:
- وای همتا خیلی سردی، کجا بودی؟
همتا نفس‌زنان به حرف آمد.
- گوشیت رو بده.
- هان؟ واسه چی؟ نچ فعلاً استراحت کن. رنگ به رو نداری.
همتا مصر گفت:
- گوشیت رو بده.
رقیه کلافه پوفی کشید و از اتاق خارج شد.
گوشی به دست خود را به همتا رساند که همتا با تکیه به دستش نشست و آن را گرفت.
رقیه نیز روی تخت نشست و گفت:
- حالا می‌خوای به کی زنگ بزنی؟
همتا همان‌طور که بین مخاطبین می‌گشت، گفت:
- کسری رو چی سیو کردی؟
رقیه حیرت زده پرسید.
- می‌خوای به اون زنگ بزنی؟
همتا با پیدا کردن اسم کسری تماس گرفت.
پس از چندی خطاب به پشت خط لب زد.
- باید ببینمت.
***
شادان لب‌های چربش را با دستمال پاک کرد و با آرامش خطاب به شهاب که داشت با اشتها ناهارش را لقمه میزد، گفت:
- بار آخرت بود که از افرادم استفاده کردی.
شهاب با کج‌خند نیم نگاهی حواله‌اش کرد و قاشق دیگر را هم داخل دهانش چپاند.
- وقتی به چنگش آوردم ممنونم هم میشی.
ابروهای شادان محو بالا پرید و گفت:
- عادت ندارم از کسی ممنون باشم... مخصوصاً اگه وظیفه‌اش رو انجام داده باشه.
لبخند شهاب ماسید و شاهین بی توجه به بحث آن دو در سکوت مشغول خوردن بود.
شادان با وجود هیکل نسبتاً توپرش؛ اما جز چند لقمه بیشتر نخورد و از پشت میز بلند شد.
***
همتا پوزخندی به حرفش زد و جرعه‌ای از چای‌ شیرینش نوشید.
فرزین دوباره گفت:
- چرا پوزخند می‌زنی؟ باور کن فهمیدم کجایی؛ اما گفتم صبر کنم ببینم حرکت بعدیشون چیه.
- من که نگفتم دروغ میگی.
فرزین لقمه‌اش را درون دهانش کرد و زمزمه‌وار گفت:
- نگاهت بسه.
صدای زنگ خانه باعث شد همتا بلند شود و به طرف در برود.
کمی احساس کسلی می‌کرد و با وجود چند روز گرسنگی اشتهای چندانی نداشت.
در را باز کرد که با دیدن دسته گل دست شهاب ابروهایش بالا پرید.
شهاب با لبخند ملیحش لب زد.
- اجازه هست؟
همتا در سکوت کنار رفت و در را بیشتر باز کرد که شهاب وارد شد.
دسته گل را به طرفش گرفت و گفت:
- رفتم شرکت دیدم منشی طفلی هست و دو رئیس نیستن.
همتا دسته گل را گرفت و خواست تشکر کند که صدای فرزین توجه‌شان را جلب کرد.
- دم در بده.
شهاب به سمت فرزین چرخید و لبخندش را تکرار کرد.
- سلام. فقط اومدم یک عرض ارادتی بکنم.
فرزین دستش را اجباراً گرفت و فشرد.
- شما عرض ارادتت رو پیش ما کردی.
شهاب منظورش را گرفت و دستش را کنار کشید.
نیم نگاهی به همتا انداخت و گفت:
- اون که وظیفه‌ام بود. هر کسی هم جای من بود این کار رو می‌کرد.
- اوهوم.
کتش را روی شانه‌اش انداخت و گفت:
- شرمنده که من باید برم.
شهاب تندی گفت:
- مزاحمت نمیشم. من فقط اومده بودم از حال کتایون خانوم مطمئن بشم.
فرزین سرش را تکان داد و لب زد.
- پس فعلاً.
و به طرف در رفت.
شهاب سرش را برایش تکان داد و فرزین از خانه خارج شد.
- خوبی؟
همتا زمزمه کرد.
- بهترم.
- خوبه... خیالم راحت شد.
مرموزانه گفت:
- کل دیشب رو به تو فکر می‌کردم.
تپش قلب همتا تند نشد.
رنگش هم از شرم سرخ نشد.
اما سرش را زیر انداخت تا فک منقبض شده‌اش خیال خام شهاب را خراب نکند.
شهاب لبخندی زد و با دست به سمتی اشاره کرد تا از در فاصله گیرند.
با نزدیک شدن به مبل‌هایی همتا رو به او لب زد.
- بشین، من الآن میام.
وارد آشپزخانه شد و گلدانی شیشه‌ای برداشت.
آن را تا نصفه پر آب کرد و دسته گل را درونش فرو کرد.
با گلدان به سالن برگشت و آن را روی میزی که شهاب کنارش جای گرفته بود، گذاشت.
با نشستنش شهاب نگاهش را از گل‌ها گرفت و به چشمان بی حس همتا داد.
سوال ذهنش را بی مقدمه به زبان آورد.
- چرا این‌طوریه؟ نگاهت این‌قدر سرده؟
همتا پس از مکثی جواب داد.
- شاید چون سردی دیدم... از زندگی.
- ظاهر زندگیت نشون میده که باید آدم خوشبختی باشی؛ اما این‌طور نیست، نه؟
همتا واکنشی نشان نداد و شهاب سرش را زیر انداخت.
- دیروز وقتی تو رو توی اون سوله پیدا کردم... .
نگاهش را به چشمان همتا داد و حرفش را کامل کرد.
- گفتم کاش اجازه بدی مراقبت باشم؛ اما الآن، این نگاهت وادارم می‌کنه که ازت بخوام... .
با لحنی خاص ادامه داد.
- بذاری... نزدیکت باشم... میشه؟
ظاهراً از عکس‌العمل همتا مطمئن نبود که این‌گونه با مکث حرف‌هایش را ادا می‌کرد.
همتا به گلدان چشم دوخت و گفت:
- مهم نیست چه‌قدر شیرینی و نبات خوردی، اگه فقط یک بار طعم اسپرسو رو بچشی مزه دهنت تلخ میشه.
رو کرد به شهاب و گفت:
- من یک اسپرسوئم، شاید شیرینی زندگیت رو بگیرم.
شهاب کمی روی مبل دو نفره‌ای که رویش نشسته بود، خزید تا به همتا نزدیک شود.
به سمت دسته مبل خم شد و از ساعد به آن تکیه زد.
- گاهی شیرینی زیاد دلت رو می‌زنه، برات تکراری میشه. گاهی یک تلخی همون چیزی میشه که از زندگی می‌خوای.
با شیطنت چشمکی زد و اضافه کرد.
- در ضمن من به قهوه علاقه زیادی دارم.
همتا خیره‌خیره نگاهش کرد که شهاب دستش را گرفت و نرم فشرد.
آرام لب زد.
- اجازه بده مراقبت باشم... کنارت باشم.
این‌بار تپش قلب همتا تند شد.
ضربانش بالا رفت.
نفس‌نفس زد.
خون به گونه‌هایش چنگ زد.
نه از شرم، بلکه از خشم.
از هیجان نزدیک شدن به هدفش.
چند دقیقه‌ای میشد که شهاب رفته بود؛ اما عطرش هنوز حس میشد.
چند دقیقه‌ای میشد که به گلدان زل زده بود.
با مرور حرف‌هایش به دستش نگاه کرد.
دیگر غسلش نمی‌داد.
شاید باید نجس میشد تا پاک می‌کرد.
پوزخندی زد و با برداشتن گلدان مستقیم به سمت آشپزخانه رفت.
در کابینت را باز کرد و دسته گل را داخل سطل زباله انداخت.
حوصله شرکت رفتن را نداشت.
به رقیه گفته بود موقع برگشتش تلفن همراه هم برایش بخرد.
نگران گوشی قبلیش نبود.
نه اطلاعات محرمانه‌ای داخلش داشت و نه حتی عکس خاصی.
عادت به عکس گرفتن نداشت.
مخاطبینش هم که... انگشت شمار بودند، می‌توانست از طریق گوشی رقیه شماره‌هایشان را دوباره ذخیره کند.
خواست وارد اتاقش شود که چشمش به دیوارکوب آینه‌ای افتاد.
با دیدن خودش به سمتش رفت و مقابلش ایستاد.
این‌که هر صبح مجبور میشد این قیافه را درست کند، که کتایون باشد، باعث میشد حس دلتنگی کند.
دلتنگی برای خودش، برای آن چشم‌های سیاه، برای همتا.
این همتا تا کی قرار بود پشت کتایون مخفی بماند؟
♡ بدترین حس غربت می‌دانی چیست؟ این‌که دلتنگ باشی، دلتنگ خودت و من این روزها... به شدت غریبم! ♡
با اخم ریزی به صفحه گوشیش خیره بود.
تازه چند روز بود که آن را خریده بود و باز از یک شماره ناشناس به او پیامی فرستاده شده بود.
شماره‌ای که برایش آشنا نبود و حدس میزد مخاطبش خطش را عوض کرده.
- پیدا کردن شماره جدیدت یک کوچولو وقتم رو گرفت پس لطفاً این‌قدر آزاردهنده نباش... جواب سوالم رو ندادی. چه‌قدر فرزین رو می‌شناسی؟
نمی‌دانست کیست و این‌که چرا به فرزین پیله کرده بود برایش شک‌برانگیز بود.
انگشت‌های شستش روی گوشی لغزیدند و دو انگشتی نوشت.
- کی هستی؟
چند دقیقه‌ای منتظر ماند؛ ولی جوابی به او ارسال نشد، عوضش زنگ تماس گوشیش بلند شد.
به شماره نگاه کرد؛ اما آن هم شماره دیگری بود!
با تردید تماس را وصل کرد و منتظر ماند.
پس از چندی صدای شخص پشت خط بلند شد، صدایی زنانه.
- توی کافه هم رو ببینیم؟ البته اگه من رو به شرکتت هم دعوت کنی مشکلی ندارم.
- کی هستی؟
- آشنا می‌شیم.
سکوت کرد که زن به حرف آمد.
- این سکوتت رو پای یک دعوت می‌ذارم. منتظرم باش کتایون ارجمند!
و قطع تماس.
با اخم به گوشیش نگاه کرد.
یعنی که بود؟
گفت منتظرم باش؟
پس یعنی آدرس شرکت را می‌دانست؟
چه کسی بود که این‌قدر بهشان نزدیک بود؛ اما غریبه بود؟
ساعت داشت چهار میشد که رقیه در زده_نزده وارد اتاق شد.
- یک خانومی قصد دارن شما رو ببینن.
نگاه حیرت زده و شوکه رقیه به او فهماند که برخلاف تصورش آن شخص آشناست.
رقیه از همان دم در بی صدا لب زد.
- شادان.
بلافاصله شادان در درگاه نمایان شد.
با لبخندی کوچک و کثیف.
همتا اخم محوش را خنثی کرد و آرام از روی صندلیش بلند شد که شادان وارد اتاق شد.
- سلام خانوم دکتر!
لحنش بو می‌داد گویی طعنه میزد؛ اما چرا؟
همتا به رقیه اشاره کرد برود و رو به شادان لب زد.
- سلام... می‌شناسمتون؟
شادان با گستاخی سمت مبلی رفت و نشست.
کیفش را کنارش روی مبل دیگر گذاشت و نگاهی به اتاق انداخت.
پوزخندش چه معنایی داشت؟
رقیه نگاهی به همتا انداخت و وقتی خیرگیش را روی شادان دید، با تردید از اتاق خارج شد؛ اما از سر کنجکاوی پشت در فال گوش ایستاد‌.
همتا نشست و منتظر نگاهش کرد که شادان بالاخره دست از رصد کردن برداشت و گفت:
- شریک فرزین رسولی؟
پوزخند دیگری زد و به همتا چشم دوخت.
- اهل مقدمه چینی نیستم، خوشم هم نمیاد زیاد به حاشیه برم... .
همتا میان حرفش پرید.
- پس برین سر اصل مطلب.
شادان لبخند کوچکی زد و تکیه‌اش را به صندلی داد.
- کی هستی؟
یک ابروی همتا بالا پرید که گفت:
- هیچ شرکت داروسازی‌ای زیر نظر شخصی به اسم کتایون ارجمند نبوده... کی هستی؟!
همتا حیرتش را پشت نگاه آرامش پنهان کرد و به صندلیش تکیه داد که کمی صندلی چرخ‌دارش چرخید.
- اگه درست فهمیده باشم... .
با ابروهایی بالا رفته گفت:
- به زندگیم سرک کشیدی؟
شادان بی توجه به حرفش گفت:
- برای چی خواستی به فرزین نزدیک بشی؟ شاید هم تمامش یک نقشه‌ست تا... کس دیگه‌ای رو به دام بندازی!
همتا با تمسخر دوباره یک ابرویش را بالا داد که شادان سمت پاهایش خم شد و با سیاست گفت:
- تو خیلی شبیه منی. ازت خوشم اومده.
- این‌طوره؟
- چرا بیشتر با هم آشنا نشیم؟
سکوت همتا باعث شد صاف بشیند و گفت:
- من شادانم، شادان محبی. فعلاً همین قدر کافیه. پله به پله به‌هم نزدیک می‌شیم.
همتا خونسرد لب زد.
- یادم نمیاد گفته باشم می‌خوام بشناسمت.
شادان با زدن نیشخندی به دسته کیفش چنگ زد و ایستاد.
- بالاخره می‌فهمم کی هستی.
با مکث اضافه کرد.
- من از کسایی که خوشم بیاد، ساده نمی‌گذرم.
از اتاق خارج شد و چندی بعد رقیه خودش را به داخل انداخت و هول زده پرسید.
- اون این‌جا چی کار داشت؟!
همتا؛ اما هنوز به جای خالی شادان خیره بود.
***
با دیدن بامداد که داشت از خانه خارج میشد، تندی گفت:
- ممکنه گیر بیوفتی.
آخر ناسلامتی فراری از زندان بود.
بامداد لحظه‌ای برگشت و نگاهش کرد که با تردید گفت:
- لااقل بذار... .
آب دهانش را قورت داد و انگشت اشاره‌اش را چند بار به دور صورتش چرخاند.
- اول گریمت کنم. پلیس‌ها ممکنه... .
نفسش زیر آن نگاه سرد می‌گرفت.
حرفش را بالاخره تمام کرد.
- گیرت بندازن.
بامداد مقابل آینه روی صندلی نشسته بود و مهسا با حرارت و ضربانی بالا روی صورتش کار می‌کرد.
این نزدیکی آخر کار دستش می‌داد.
نمی‌دانست تپش محکم قلبش چه دلیلی دارد.
به خاطر آن نگاه سرد است که لحظه‌ای هم از رویش برداشته نمیشد؟ یا... گمان نمی‌کرد که دلیل دیگری قلبش را این‌گونه بازی بدهد.
با پایان کارش نفسش را نامحسوس آزاد کرد.
هوف که نزدیکی به غولی که این روزها زیادی ساکت شده بود، چندی می‌توانست سخت باشد.
- تمومی.
بامداد؛ ولی همچنان به او زل زده بود.
مهسا آب دهانش را قورت داد و با من‌من گفت:
- عه اگه بخوای می‌تونم باهات بیام چون عه گ... گفته بودی که شهر رو خوب یادت نیست. اِم راستش من هم بیرون کار دارم.
بامداد واکنشی به حرفش نشان نداد و همین‌طور خیره‌اش بود.
- خب پس... میرم تا آماده شم.
سریع از اتاق خارج شد.
به محض بستن در دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تند نفس کشید.
بامداد مرگ بود یا... تپش زندگی؟
کلاهش را سرش کرد و با پوشیدن کاپشن زانوییش از اتاقش خارج شد.
احتمال داد بامداد دم در منتظرش باشد؛ اما خیال باطل. بامداد و انتظار؟
کنار در او را ندید.
سریع بیرون پرید و وارد کوچه شد؛ ولی کوچه خلوت بود.
- چیش من رو باش که به فکر کیم. اصلاً هر غلطی می‌خوای بکن.
- با کی هستی؟
از صدایش وحشت زده به عقب چرخید.
بامداد نگاهی به اطراف انداخت و با همان لحن آرامش اضافه کرد.
- من که کسی رو نمی‌بینم.
مهسا بهت زده زمزمه کرد.
- تو... خونه بودی؟!
بامداد به سمتی رفت و گفت:
- فکر کنم گفتی قراره همراهیم کنی.
ایستاد و به عقب سر چرخاند و چشم در چشمان متعجب مهسا گفت:
- یا اشتباه شنیدم؟
مهسا به خودش آمد و با چند قدم تند شانه به شانه‌اش ایستاد.
در تمام مسیر هر دو ساکت بودند.
مهسا گاهی زیر چشمی بامداد را زیر نظر داشت؛ اما بامداد با حالتی خشک به مسیرشان چشم دوخته بود.
مهسا آهی کشید و نگاهش را بالا آورد.
کی به چهارراه رسیده بودند؟
وارد پیاده‌رویی شدند.
نگاهش از فرط بی کاری روی فروشگاه‌ها می‌چرخید و گاهی هم به عابران نگاه می‌کرد.
برای چندمین بار به بامداد نگاه کرد.
از این همه سکوت خسته نشده بود؟
آخرین باری که با او حرف زده بود چند روز قبل بود. الآن هم که جرعه‌جرعه صدایش شنیده میشد.
خواستند از جاده رد شوند که با دیدن ماشینی جا خورد.
ماشین سرنشین داشت؛ اما راننده، نه!
سرنشینش هم یک بچه بود!
طفلکی دختر بچه با ترس به بیرون نگاه می‌کرد و نگاه ملتمسش که روی مهسا افتاد، خیره‌اش ماند.
مهسا بی توجه به اطرافش، سریع به طرف ماشین خیز برداشت.
ماشین آرام داشت حرکت می‌کرد و مهسا توانست خودش را به آن برساند.
در طرف راننده را باز کرد و ترمز کشید که همان لحظه سر و کله پدر بچه هم پیدا شد.
نفس‌نفس میزد، ظاهراً او نیز به دنبال ماشین دویده بود.
مهسا نگاهی به دخترک چهار ساله انداخت.
به سختی لبش را یک طرفی کرد و لپ سرد دختر را فشرد تا کمی آرامش کند.
زمزمه کرد.
- تموم شد.
- خانوم؟
از صدای مردی چرخید؛ اما سریع رو به دختر کرد و وقتی چهره بغض کرده و آماده گریه‌اش را روی مرد دید، پرسید.
- باباته؟
دختر حرفی نزد و فقط با آن چشم‌های درشت و اشکی نگاهش کرد که عصبی پیاده شد و رو به مرد گفت:
- راننده شمایی؟
- بله، ممنون که... .
مهسا با خشم وسط حرفش پرید و غرید.
- مردیکه احمق چرا ترمز دستی رو نکشیدی؟ می‌دونی اگه نمی‌رسیدم یا متوجه این کوفتی نمی‌شدم... .
و به ماشین کوبید و گفت:
- الآن دخترت کجا بود؟
مرد با شرمندگی گفت:
- خانوم من شرمنده‌ام، دو دقیقه رفته بودم مغازه.
- شرمندگی تو به چه درد من می‌خوره آخه؟ این بچه توئه. همین آدم‌های بی فکری مثل توئن که... .
با کشیده شدن دستش حرفش برید.
متعجب به دنبال بامداد کشیده میشد.
عصبی لب زد.
- ولم کن، حرف‌هام هنوز تموم نشده.
کمی جلوتر بامداد بازویش را رها کرد و پس از گوشه چشمی که نثارش کرد، آرام گفت:
- واسه همه انسانیتت گل می‌کنه؟
- چی داری میگی؟ اون بچه... .
بامداد چشمانش را بست و با آرامش گفت:
- هیسّ! صدات میره رو اعصابم.
نطق مهسا در جا تمام شد.
پشت چشمی نازک کرد و باقی مسیر را هم در سکوت گذراندند.
***
با غرغر پشت سر همتا وارد خانه شد.
کیف دستیش را روی جاکفشی کنار گلدان دکوری گذاشت و مشغول در آوردن چکمه‌هایش شد.
- تو رو خدا زودتر این بازی مسخره رو تمومش کنید. اوف یک بار اون میاد، یک بار این میاد. ما هم عین تام و جری فقط دنبال خودمونیم. بابا یک حرکتی، یک کوفتی، زهرماری، چیزی بزنید خلاص شیم دیگه.
چکمه‌ها را با پایش با غیظ به جا کفشی کوباند و کیفش را چنگ زد که گلدان از برخورد کیفش پشت سرش روی زمین افتاد و صدای شکستنش خشم رقیه را دو چندان کرد.
دندان به روی هم فشرد و چرخید.
خطاب به گلدان چشم ریز کرد و گفت:
- آخه کی الآن گفت خاک‌انداز، خودت رو انداختی وسط؟
- به اون نمیگن خاک‌انداز مجیدجان، بهش میگن گلدون. تکرار کن.
صدای فرزین از پشت سرش باعث شد سر بچرخاند و نگاه سردش را نثارش کرد.
بعد آن سیلی حتی رغبت نمی‌کرد جوابش را بدهد.
لیاقت هیچ چیزی را نداشت.
پشت چشم نازک کرد و از کنارش گذشت.
نیش شل فرزین شل‌تر شد.
چه این روزها که رقیه با او حرف نمیزد آرامش داشت.
کاش زودتر آن سیلی را میزد!
نیشخندی زد و با احتیاط از کنار شیشه‌ها گذشت، در همان حین خطاب به رقیه زمزمه کرد.
- دست و پا چلفتی.
سپس از خانه خارج شد.
رقیه اجباراً تی و خاک‌انداز را برداشت و به طرف در رفت.
سمت شیشه‌های شکسته رفت و با غرغر اول پامپاس‌ها را برداشت و روی جاکفشی گذاشت.
در حال جمع کردن شیشه‌ها بود که یک لحظه شیء سیاه رنگی توجه‌اش را جلب کرد.
اخم ریزی کرد و روی پنجه‌هایش نشست.
حال که نزدیک‌تر بود، انگشتری می‌دید، انگشتری که نگین سیاهش مستطیل شکل و نسبتاً بزرگ بود.
بیشتر مناسب مردها بود.
با نفرت به در بسته نگاه کرد.
حدسش را میزد برای که باشد.
اما چرا داخل گلدان؟
آخر چرا بعضی از مردها این‌قدر تنبل بودند که وسایلشان را توی هر سوراخ و سنبه‌ای می‌چپاندند؟
آه که کفرش را در می‌آوردند.
پوزخندی زد و با دندان‌هایی چفت شده انگشتر را هم لای شیشه‌ها داخل خاک‌انداز ریخت.
کسی انگشتری دید؟ نه!
فردا صبح هم ماشین زباله می‌آمد پس بعد از ریختن شیشه‌ها داخل سطل زباله، کیسه را کشید و از خانه خارج شد.
***
ماکان وا رفته گفت:
- آخه خواهر من اون‌جا هم جا بود که گذاشتی تو؟
میترا کلافه گفت:
- توقع داشتی چی کار کنم؟ هر لحظه ممکن بود بگیرنم، مجبور شدم فقط یک جا پنهونش کنم دیگه... حالا هم که اتفاقی نیوفتاده، می‌ریم و انگشتر رو برمی‌داریم.
ماکان با حرص گفت:
- اگه دیده باشنش چی؟
میترا تکیه‌اش را به کاناپه داد و گفت:
- نه، حواسم بود. این‌قدر گلدون خاک گرفته بود که فهمیدم زیاد بهش سر نمی‌زنن.
ماکان نگاهش را گرفت و کلافه نفسش را پرفشار خارج کرد که میترا غر زد.
- اون‌جوری رفتار نکن! تو هم جای من بودی همین کار رو می‌کردی. اون‌ها ممکن بود دوباره پیدام کنن پس باید مدرک‌ها رو یک جایی می‌ذاشتم یا نه؟
ماکان متعجب لب زد.
- من که کاری نکردم. نفس هم نکشم؟
میترا پشت چشم نازک کرد و از روی کاناپه بلند شد که جای بخیه‌هایش کمی معذبش کرد پس با احتیاط بیشتری قدم برداشت.
یک ماهی میشد که به لطف آن خانواده عمل شده بود و بمب را از تنش خارج کرده بودند؛ ولی هنوز جای بخیه‌هایش اذیتش می‌کردند.
بعد از برگشتش آزمایشاتی از او گرفتند.
ماکان احتمال می‌داد که ردیاب به او وصل کرده‌اند و با رسیدن جواب‌ها مطمئن شدند و به کمک یکی از دوست‌های ماکان ردیاب‌های ریز را از تنش خارج کردند.               
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.