در بند زلیخا : ۱۴
1
7
0
27
***
بار دیگر نقشهشان را مرور کردند.
فرزین با جدیت رو بهشان گفت:
- حواستون رو خوب جمع کنید... یا کشته میشین، یا برمیگردین پس اگه حتی یک لحظه تردید دارین همین الآن بکشین کنار.
سکوتشان باعث شد سر به تایید تکان دهد و نگاه از مردهایی که تماماً سیاه پوشیده بودند و جلیقه ضد گلوله به تن داشتند، بگیرد.
از سوله خارج شد.
ماشینها را ساعتی میشد که عوض کرده بود.
قرار بود از خارج شهر سر و کلهشان پیدا شود تا اگر مامورین قصد تعقیبشان را از دوربینهای شهر کردند، ردشان را گم کنند.
کسی فکرش را هم نمیکرد که چند ماشین کوچک و کم جثه لابهلای انبوهی از ماشینهایی که به خارج شهر میرفتند، با فاصله زمانی از شهر خارج شده و به جایشان چهار ماشین غولپیکر برگشته.
برنامهریزیش دقیق بود.
امروز زمانش رسیده بود.
قرار بود آرکا و بامداد را از زندان خارج و به قرارگاه منتقل کنند.
ساعت پنج و نیم حکمشان اجرا میشد.
فقط فرصت داشتند در راه مامورین را غافلگیر کنند.
درست بود احمقانه بود و شاید خطرناک؛ ولی چاره دیگری نداشتند.
تنها دسترسیشان همین یک بار بود.
چهار ماشین ضد گلوله به سمت شهر حرکت کردند.
فرزین و حبیب جدا از هم داخل یکی از آنها بودند.
حبیب نشانهگیریش به نسبت بهتر از سجاد و پویا بود به همین خاطر فرزین او را در این راه همراه خودش کرد.
ساعت از سه گذشته بود و هوا تاریک بود.
فرزین با نگاهی تیره از شیشههای دود گرفته به بیرون خیره بود و گهگاهی هم به ساعت مچیش نگاه میکرد.
ربع ساعتی بعد به شهر رسیدند.
حدوداً نیم ساعت دیگر زمان میبرد تا به خیابان اصلی برسند.
ممکن بود حین ماموریتشان جان بی گناهی گرفته میشد؟
مثلاً یک عابر؟
سعی کرد به این افکار توجه نکند.
بایستی روی هدفش زوم میشد.
بامداد و آرکا مهم بودند.
برنامههایش مهم بود.
نقشههایی که به ترتیب چیده بود و قرار بود با برداشتن هر کدامشان کسی کیش و مات شود!
با نزدیک شدن به محل قرار فرزین از طریق ایرپاد دستور داد.
- حواستون باشه... چند دقیقه دیگه مونده.
ضربانش بالا رفته بود و در آن سرما عرق کرده بود.
با کف دست عرق پیشانیش را پاک کرد که دستکشهای بی انگشت سیاهش کمی پیشانیش را اذیت کرد.
فقط نه دقیقه زمان برد که ماشینهای پلیس به همراه ماشین اصلی و سیاهی که اعدامیها را داخلش گذاشته بودند، نزدیک شوند.
تنها پنجاه و هفت ثانیه زمان برد تا به دستور فرزین ماشینهای غولپیکر حرکت کنند.
از چهار طرف نزدیک شدند و فقط یک دقیقه طول کشید تا اولین گلوله از طرف افراد فرزین از خشاب خارج شود.
خیابان برخلاف تصور فرزین زیاد هم شلوغ نبود و افرادی هم که شاهد درگیری شدند، سریع از محل فاصله گرفتند.
تعدادشان بیشتر از مامورین بود؛ اما این هم باعث نمیشد لحظات ساده بگذرند.
صدای گوش خراش شلیک گلولهها و ضربههایی که به شیشههای نشکن ماشینها میخورد، صدای ماموری که سعی داشت از طریق بیسیمش نیروی کمکی درخواست کند را خفه میکرد.
فرزین با خشم خود را به پشت ماشین رساند.
گلولهها بی وققه به بدنه ماشین میخورد.
فریاد حبیب در گوشش پخش شد.
به سختی در آن همهمه شنیدش.
- هر لحظه ممکنه نیروی کمکی برسن فرزین.
فرزین نفسزنان چشم بست.
یا الآن یا هیچوقت.
سریع از سنگرش فاصله گرفت و با اخمی درهم و فکی منقبض شده مامورین را هدف گرفت.
قبل از اینکه فرصت کنند او را نشانه بگیرند، دوباره چرخید و به سنگرش برگشت.
چند دقیقه دیگر فرصت نداشتند.
باید کار را تمام میکرد.
افراد زبل و تندی را انتخاب کرده بود، با این حال دو نفرشان را از دست داده بود.
نفسش را پرفشار خارج کرد و دوباره از ماشین به اندازه یک وجب فاصله گرفت.
صدای بلند شلیک گوشهایش را آزار میداد.
همه جا بوی باروت گرفته بود و هوای آلوده تهران بابت دودی که از اسلحهها بالا میرفت، غبارتر به نظر میرسید.
خیابان خلوت شده و تنها آنها مانده بودند.
پلیس که آمادگی این غافلگیری را نداشت، با سرعت بیشتری افرادش را از دست میداد.
فرزین زیر نفسنفس زدنهایش لب زد.
- دو دقیقه دیگه.
دو دقیقه دیگر قرار بود آرکا و بامداد همراهشان باشند.
و که از آن دو میدانست؟
که برخلاف سربازهای کنارشان که از وحشت رنگشان پریده بود، در کمال خونسردی با دستهای دست بند زده و پاهایی به زنجیر کشیده، چشم بسته بودند.
گویی منتظر این اتفاق بودند و مانند پلیسها غافلگیر نشده بودند.
درهای پشتی ماشین به یکباره باز شد و صدای کرکننده شلیک باعث شد اخم بامداد کمی درهم رود.
چشم باز کرد و خیره به جسدهای دو سرباز نفسش را آه مانند رها کرد.
گوشهایش بابت شلیک ناگهانی سوت میکشید.
صدای هیجان زده حبیب متوجهشان کرد.
- پس منتظر چیاین؟
بامداد به آرکا نگاه کرد و آرکا بالاخره چشم باز کرد.
با خونسردی بلند شد و سمت در رفت.
صدای کشیده شدن زنجیرها نگاه حبیب را گرفت.
پشت سر آرکا، بامداد از ماشین پایین پرید.
هنوز هم دودهایی در هوا شنا میکردند و بوی باروت به مشام میرسید.
آرکا و بامداد بدون اینکه حتی گوشه چشمی به جسد پلیسها بیندازند، سمت ماشینها رفتند.
محافظی در را برایشان باز کرد و سوار شدند.
مقابل فرزین جای گرفتند و حبیب کنار فرزین نشست.
فرزین نیشخندی زد و گفت:
- سلام رفقا!
بامداد پوزخندی زد و آرکا خنثی نگاهش کرد.
صدای وحشت زده محافظی بلند شد.
- پلیسها!
تازه صدای آژیر به گوششان خورد.
ماشین با تکان محکمی از جایش کنده شد و فرزین زیر لب لعنتیای گفت.
به آرکا و بامداد نگاه کرد.
آرکا طوری چشم بسته بود و بامداد طوری به سقف نگاه میکرد گویی اصلاً تحت تعقیب نیستند و در واقع لب ساحل مشغول آفتاب گرفتنند.
دوباره نیشخندی زد و او نیز در سکوت به خیابان زل زد.
فاصلهشان با ماشینهای پلیس زیاد بود.
میدانست از جانب آنها دستگیر نمیشوند؛ ولی این امکان هم وجود داشت که در خیابانهای دیگر با مانع مواجه شوند.
به هر حال دو اعدامی فرار کرده بودند و قطعاً تحت تعقیب پلیسهای زیادی بودند.
بامداد خیره به سقف خونسرد گفت:
- خیلی وقت بود این صحنه رو ندیده بودم.
لبش کج شد.
- دلتنگ شده بودم.
پس از تعویض ماشینها مردی که در سوله منتظر بود، ماشینهای غولپیکر را از همان راه خاکی به کرج برگرداند.
پوشش سیاهی که روی پلاکها زده بودند، مانع از این میشد که رد صاحب ماشین را بگیرند.
بقیه نیز لباسهای سیاه را از تن کندند و سوار ماشینها شدند.
ویلای فرزین هنوز امن نبود به همین خاطر فرزین بامداد و آرکا را با حبیب همراه کرد و خودش به آپارتمانش برگشت.
نباید همتا را به شک میانداخت.
هنوز زود بود تا اصل ماجرا را بداند.
***
حبیب نگاه از آرکا و بامداد که داخل سالن روی تشک خوابیده بودند، گرفت و حین دور شدنش خطاب به فرزین که پشت خط بود، پچ زد.
- بابا اینها عین جسد گرفتن خوابیدن، بیدار نمیشن که.
فرزین با لذت گفت:
- ولشون کن، بذار از آزادیشون استفاده کنن.
- پس کی برنامه رو عملی کنیم؟
- دیر نمیشه، هنوز فردا قراره بریم.
حبیب نفسش را فوت مانند رها کرد و گوشی را قطع کرد.
چرخید که با دیدن بامداد در یک قدمیش یکه خورد.
- اونجا لااقل صبحانه میدادن.
میدانست مکالمهشان را شنیده؛ اما او نیز چیزی به رو نیاورد و با تکان دادن سرش سمت آشپزخانه رفت.
قطعاً ساعت دو ظهر برای صبحانه دیر شده بود پس با تماس گرفتن ناهارشان را سفارش داد.
چند دقیقهای از صرف ناهار گذشته بود و بامداد هنوز خلال را لای دندانهایش میکشید.
حبیب نگاهی به او و آرکا که ظاهراً حواسشان هر جایی بود الا او، انداخت و مردد گفت:
- حتماً تا حدودی از این بیرون با خبر بودین و میدونستین که فرزین در واقع حسینی رو ترغیب کرد تا چوب لای چرخ شاهین بندازه. حالا هم صادرات شاهین افت کرده و خب خوب میدونین که شاهین به بهونه همین محصولاتش جنسهاش رو آب میکنه. حالا هم چون صادراتش افت کرده با فرزین تو کار شراکت رفته... قراره فردا حرکت کنن و ما هم باهاشون میریم.
حتی نگاهش هم نکردند.
آرکا دوباره چشم بسته بود و بامداد به سر خلالش نگاه میکرد و دوباره آن را لای دندانهایش میکشید.
- سوالی ندارین؟
آهی کشید و از روی مبل بلند شد.
سکوتشان داشت کمکم عصبیش میکرد.
رو به سجاد گفت:
- باقیش با تو.
از سالن خارج شد.
نگاه آرکا و بامداد که روی سجاد نشست، سجاد دستپاچه لبخندی زد.
حتی جرئت نداشت نزدیکشان شود، چه برسد به اینکه گریمشان را به عهده بگیرد.
او و مهسا مدتی میشد که در کار آرایش و پیرایش بودند.
پویا که وقتی جثه بزرگ و غولپیکر بامداد و آرکا را دید، از همان اول خودش را مشغول کرد و مدام در شهر پرسه میزد.
خدا را شکر میکرد که آن تصادف مانع از این شد که به زندان برود.
زندان میرفت که آنها را میدید؟
به خدا که از غول کم نداشتند.
آرکا بدتر بود.
هیکلیتر و گنده.
***
لبخندی کج کنج لبش بود.
چند قدمی از صندلی دور شد و شماره مخاطبش را گرفت.
- الو؟... آره.
به زن جوان بیهوش روی صندلی نگاه کرد و با پوزخند گفت:
- تموم شد، سریع بیا... نه، کسی توی کوچه نیست فقط زود باش. راستی! رئیس نگفت کی میریم؟... هیچی بابا خسته شدم از این کار.
به ناخنهای بلندش نگاه کرد و با تمسخر اضافه کرد.
- هیجانش افتاده... باشه، فعلاً.
تماس را قطع کرد و به ساعت مچیش نگاه کرد.
ده دقیقه دیگر دوربینهای مخفی آرایشگاه فعال میشدند و بچهها همین حوالی بودند.
با تقهای که به در شیشهای خورد، سمت پرده رفت و آن را کنار زد.
با سر به مرد که پشت در شیشهای ایستاده بود، اشاره کرد وارد شود.
مرد مستقیم سمت صندلی مقابل میز آرایشی رفت و زن را در آغوش گرفت.
با رفتنش زن در را بست و دستی به موهای طوسی_استخوانیش کشید.
نفسش را پر فشار خارج کرد و سمت جعبه وسایل بیهوش کنندهاش رفت تا پیش از آمدن مشتری جدید آنها را جمع کند.
***
مهسا هاج و واج به دو غول مقابلش نگاه کرد.
کمی سمت پویا که کنارش پشت میز ناهارخوری نشسته بود، خم شد و نامحسوس گفت:
- واقعاً فرزین اینها رو آورده تو تیم ما؟
پویا مشتش را که قاشق را گرفته بود، جلوی لبهایش گرفت و هم زمان با اینکه دهانش میجنبید، زمزمه کرد.
- آره... حالا فهمیدی چهقدر احمقه؟
مهسا پچپچ کرد.
- مگه قبلاً نبود؟
از آنجا که آن دو غول مقابلش نشسته بودند، معذب لقمه دیگری خورد؛ اما طاقت نیاورد و دوباره سمت پویا خم شد.
- یعنی قراره با اینها کار کنیم؟
پویا آرامتر از او گفت:
- متاسفانه.
مهسا نفسی گرفت و خود را به ظاهر مشغول خوردن شام نشان داد؛ اما تمام حواسش پی دو نفر جدید گروهشان بود.
میدانست فرزین با آنها در تماس بوده و به خاطر آنها جور حبس را میکشید، حتی در ذهنش از این دو شخص هیولا ساخته بود؛ ولی خب ذاتاً توقع نداشت با دو هیولا مواجه شود.
آرکا نسبت به بامداد بدتر بود.
رد چاقوی گوشه پیشانیش وحشیتر نشانش میداد.
همچنین جای بخیهای نیز پوست گندمی روی لپش را کمی جمع کرده بود.
نمیدانست این مرد چهقدر دیگر چاقو خورده.
هیکلش را که نگوید.
یا آن چشمهای قهوهای که حتی نگاهش شلوارش را خیس میکرد.
موهای خرمایی و نسبتاً بلندش را که تا شانه میرسید، آزادانه رها کرده بود.
هرگز قصد نداشت با آنها هم کلام شود، یا اگر هم مجبور به همصحبت شدن میشد، بامداد را ترجیح میداد.
او نیز قد بلند و هیکلی بود؛ ولی قیافهاش مانند آرکا او را نمیترساند.
نگاه چشمان سیاهش همیشه خونسرد بود.
آرکا هم خونسرد مینمود؛ اما چه میکرد که طرز نگاهش ذاتاً ترسناک بود.
بامداد برخلاف آرکا موهای سیاهش کوتاه بود و پوست سفیدی داشت.
دوباره نفسش را رها کرد.
میل به خوردن نداشت.
فقط میخواست هر چه سریعتر از روبهروی آن دو نفر گم شود.
فرزین هم آخر سلیقه داشت؟
اینها دیگر چه بودند؟
از پشت میز بیرون شد و بی توجه به بقیه سریع سمت سالن رفت.
تازه توانست نفس راحتی بکشد.
***
با باز شدن در سالن همتا نگاهش را از کتاب گرفت و سرش را بالا آورد.
با دیدن رقیه که بی حال و گرفته بود، از روی کاناپه بلند شد.
زمزمهوار گفت:
- رقیه!
رقیه تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و سمت اتاقش گام برداشت.
از اینکه دوباره به این آپارتمان منفور آمده بود، به عزتش برمیخورد؛ ولی ناچار بود، باید میماند.
همتا خواست دنبالش کند؛ اما قدمهای سست رقیه مانعش شد.
شاید به تنهایی بیشتر محتاج بود.
با ورود رقیه به راهرو دوباره روی کاناپه نشست.
صدای بسته شدن در اتاقش بلند شد.
فردا که قرار بود محصولات را صادر کنند، رضایت دادند رقیه برگردد.
با صدای جیغ رقیه تکیهاش را به کاناپه داد.
داشت کمکم نگرانش میشد.
این فریاد به او فهماند واقعاً نیاز به خلوت داشته.
اما چه خلوتی؟
رقیه با فریاد گفت:
- خودم میکشمت عوضی بی شعور. کثافت میدونستی و گذاشتی ببرنم؟... هاها به من میگه بی عرضه!
بلندتر طوری که تا پاره شدن خنجرهاش فاصله زیادی نداشت، گفت:
- شارلاتان، شیاد، تو هم اگه جای من بودی میرفتی... انشاءالله خودم خفهات کنم دلم خنک شه.
لحظهای ساکت شد و دوباره جیغ زد.
- آشغال، حیوون، نَفَه... .
سرفههایش ساکتش کرد.
سرفههایی عقمانند که نشان میداد بیش از حد عصبیست.
***
با اخمی که ناشی از حیرت و گیجیش بود، از میز فاصله گرفت و به مرد جوان مقابلش چشم دوخت.
مرد دوباره به حرف آمد.
- طبق خواستهتون ما شاهین رو زیر نظر داشتیم. این اواخر با زنی به اسم شادان محبی در رفت و آمد بوده... بچههامون ردش رو زدن و... .
با چشم و ابرو به صفحه نمایشگری که دزدیده شدن یک زن از آرایشگاه را نشان میداد، اشاره کرد و گفت:
- همونطور که میبینید، ظاهراً طرف تو کار قاچاق انسانه.
کسری دوباره به کامپیوتر نگاه کرد.
فیلمی که یکی از نفوذیهایشان گرفته بود، او را گیج میکرد.
افرادش در دستگاه شاهین نفوذ داشتند و این فیلم نشان میداد افرادی از شاهین قرض گرفته شدهاند چرا که فیلمبرداری از داخل ماشین گرفته شده بود!
سوال اینجا بود شاهین چه ربطی به محبی داشت؟
او که در کار قاچاق مواد بود.
تا جایی که اطلاع داشت فروش انسان عضو سابقهاش نبود.
- قربان مطلب دیگهای هم هست که باید عرض کنم.
کسری نگاهش کرد که از داخل پوشه دستش کاغذ آ۴ بیرون آورد و به سمتش گرفت.
- در مورد این علامت.
کسری کاغذ را گرفت و نظری به آن تصویر چشم و چاقو انداخت.
وقتی فرزین آن را بهشان نشان داد، برایش آشنا میآمد به همین خاطر جدای از همتا و بقیه پیگیرش شد.
به هر حال باید قدمی جلوتر میبود.
نگاهش را به مرد داد.
- حدس شما درست بوده... این علامت رو سایههای شب هم داشتن.
کارن از شنیدن آن اسم حیرت کرد.
سایههای شب!
کسری تنها لب زد.
- خب؟
- حدس ما اینه که محبی با اونها همدسته. راستش باید بگم افراد محبی تمامشون یکی از این علامتها رو کنار گردنشون داشتن... احتمالاً اینکه الآن محبی با شاهینه اینه که قصد داشته از طریق شاهین به فرزین نزدیک بشه. به هر حال همه از رقابت این دو شرکت خبر دارن. لابد خواسته از این طریق فرزین رو بهتر بشناسه؛ ولی اینکه الآن چرا با همن... .
شانه تکان داد و گفت:
- میشه حدسش رو زد.
کارن دست به کمر زد.
نیشخندی زد و با غیظ غر زد.
- معلومه دیگه، لاشخورها بوی هم رو فهمیدن.
چندی گذشت.
کسری خیره صفحه نمایشگر بود.
صدای مرد دوباره بلند شد.
- خبر رسیده قراره لابهلای جنسها دخترها رو هم از مرز رد کنن... دستور چیه؟ اگه درست فهمیده باشیم ممکنه این بین آفتابپرست رو هم گیر بیاریم.
کسری دستی به تهریش نداشتهاش کشید و لب زد.
- اول باید ماکان رو پیدا کنیم. اونه که کلید معماست... هنوز خبری ازش نشده؟
- خیر.
کسری با کلافگی سری به تایید تکان داد و گفت:
- باشه، شما همینطور به تحقیقاتتون ادامه بدین.
- چشم.
با باز شدن در اتاق به عقب چرخید.
سروان نکوهش احترام نظامی گذاشت و گفت:
- قربان اون چیزی که خواستین رو براتون پیدا کردم.
نگاه کسری سمت پروندهای که زیر بغلش بود، سر خورد.
با سر به بیرون اشاره کرد که سروان دوباره ادای احترام کرد و پشت سر کسری از اتاق خارج شد.
کسری بی توجه به چند سربازی که در راهرو بودند، همانطور که داشت سمت اتاقش میرفت، گفت:
- بگو.
نکوهش به دنبالش تند قدم برمیداشت.
- بالاخره فهمیدیم آزاد چه کسیه.
کسری دستگیره اتاقش را کشید و وارد شد.
پشت سرش نکوهش به داخل رفت.
- من هم همین رو ازت خواستم.
کت بلندش را از جالباسی آویزان کرد و سمت صندلیهای مقابل میزش رفت.
نشست و دستش را به طرف نکوهش دراز کرد.
نکوهش هم زمان با نشستنش در مقابل او، پرونده را به دستش داد.
- پدرش در واقع همون کسیه که شما الآن دارین راهش رو ادامه میدین... سرگرد حشمت آزاد!
کسری که داشت پرونده سرگرد آزاد را مطالعه میکرد و تازه متوجه شد چرا این پرونده دست نکوهش بوده، با حیرت سر بلند کرد.
- چی؟!
- نمیدونم چرا اون کسی که میگید تمام ردپای زندگیش رو پاک کرده؛ اما بالاخره تونستیم بفهمیم همتا آزاد در واقع چه کسیه... مادرش هم روی پرونده شاهین کار میکرده.
کسری با اخم به پرونده نگاه کرد.
اینجا چه خبر بود؟
داییخان که از همتا برایش چیز دیگری گفته بود.
که پدر و مادرش... .
- چیز دیگهای هم هست؟
- خیر قربان.
کسری به پرونده چشم دوخت و سر تکان داد.
- باشه، میتونی بری.
نکوهش بلند شد و پس از ادای احترام از اتاق خارج شد.
کسری به واژه سرگرد آزاد بالای صفحه خیره ماند.
سرگرد آزاد، کسی که پرونده ناتمام عملیاتش را به او سپرده بودند، پدر همتا بود؟!
***
داییخان نگاه گرفت از کلمه "سروان" که روی کارت ویژه کارن درج شده بود و رو به کسری گفت:
- باشه، بهتون میگم؛ اما باید بدونید خودم هم زیاد ازش نمیدونم، یعنی اجازه نداده که بدونم. اون دختر زیادی تو داره.
کسری لب زد.
- همون چیزهایی که میدونید رو بگید، اینکه از کی با فرزین آشنا شد؟ قصد واقعیش از نزدیک شدن به شاهین چیه؟
داییخان نفسش را رها کرد و گفت:
- شاید یک سالی بشه که همتا، فرزین رو دید... وقتی همتا رو دیدم یک جوون شکسته بود، خب اون مرگ مادرش رو جلوی چشمهاش دید. وقتی فرزین اومد و بهش دلیل مرگ مادرش رو گفت، اون دختر هم دست برداشت از زندگی که سعی داشت کنار من و تجارتم داشته باشه.
غرق در فکر سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- بهم چیز زیادی نگفت، فقط تا این حد که پدرش شریک کاری شاهین و پدر فرزین بوده؛ اما این بین شاهین شونه خالی میکنه و پدر اون و فرزین به دست پلیس کشته میشن... قبل این اتفاقات معلوم نبوده چرا شاهین واسه زهر چشم گرفتن از آزاد زنش رو که مادر همتا باشه جلوی خونهاش میسوزونه. همتا هم الآن قصد داره انتقام خونشون رو بگیره؛ ولی فقط همین. این رو بدونین اون دختر به هیچ عنوان دستش تو کار قاچاق نبوده. تمام مدت زیر نظر من بوده. همتا رو مثل دخترم میشناسم... فقط خشم انتقامه که اون رو اینقدر سرخ کرده.
کارن پرسید.
- میتونیم ببینیمش؟
داییخان لب زد.
- البته. فقط... .
فنجانش را روی میز شیشهای گذاشت.
چشم در چشمشان شد و پس از درنگی گفت:
- بسیار خب، کمکتون میکنم؛ اما... .
نفسی گرفت و در ادامه حرفش اضافه کرد.
- همتا نباید بفهمه شما کی هستین. اگه به هویتتون پی ببره، همه چیز خراب میشه.
کسری و کارن در سکوت نگاه کوتاهی به هم انداختند.
داییخان اضافه کرد.
- اون دختر غیر منطقیای نیست؛ ولی خب بهش حق بدین اگه از پلیس ها نفرت داره.
***
از فکر خارج شد و دستهایش را به پشت سرش رساند.
مانند بالش به آنها تکیه زد و به پرونده که روی میز بود، نگاه کرد.
پوزخندی روی لبش نشست و زمزمه کرد.
- فرزین... دروغگوی خوبی هستی.
چند سالی میشد که پرونده سایههای شب را از او گرفته بودند چون نتوانسته بود آن را ببندد و حال پرونده زیر دستش گویا قرار بود به گذشته کشیده شود.
بالاخره متوجه شد چرا فرزین قصد نزدیکی به همتا را داشته و همتا در واقع که بود.
به همتا حق میداد اگر به فرزین شک نمیکرد.
تمام اطلاعات اصلی دست پلیس بود و دسترسی به آنها کار آسانی نبود و موضوع دیگر این بود که سرگرد حشمت آزاد و همسرش، بهاره آزاد با هویت اصلی خود وارد ماجرا شده بودند و کسی از پلیسمخفی بودن آنها خبر نداشت.
شاید آن اواخر شاهین متوجه شده بود که قصد کرد آنها را از میان بردارد؛ ولی سوالی که ذهنش را درگیر داشت برنامه فرزین بود.
به راستی چه در سر داشت؟
این حقایق زمانی رو شده بودند که فردا قرار بود به ترکیه بروند.
دستی به صورتش کشید.
پلکهایش سنگین شده بودند و حدس میزد که چشمانش قرمز شده باشند.
بابت شکستش در ماموریت قبلیش این دفعه سخت داشت تلاش میکرد و فشار زیادی را متحمل شده بود.
به هیچ عنوان قصد نداشت این بار بازنده باشد.
پرونده و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد.
میدانست دیر وقت است؛ ولی باید قبل از رفتن همتا را میدید.
باید حرفهایی گفته میشد، قبل از اینکه دیر شود.
همین امشب او را میدید.
همین ساعت یازده و اندی.
ماشین را به سمت آپارتمان فرزین هدایت کرد.
با دنبال کردن فرزین بود که به همتا رسید و حال انگار هنوز هم داشت فرزین را دنبال میکرد.
آن پسر مرموز بود، خیلی مرموز.
ماشین را پارک کرد و به طرف در رفت.
حدس میزد بیدار باشند.
از آنجا که کلید خانه را همهشان داشتند، در را باز کرد و سمت آسانسور رفت.
چندی بعد سالن را زیر نگاه متعجب رقیه ترک کرد و خود را به پشتبام رساند چون رقیه گفته بود آخرین بار همتا را آنجا دیده.
در آهنی را باز کرد.
همتا را نشسته و تکیه داده به حفاظ دید.
از دور به مانند شکست خوردهها معلوم میشد.
یک پایش از زانو خم و دستش از آن آویزان و پای دیگرش دراز بود.
با درنگ از در فاصله گرفت و سمتش رفت.
چشمهای همتا بسته بود؛ اما مشخص بود که بیدار است.
گویا عطرش را حس کرد که میان پلکهایش را گشود.
کسری در سکوت کنارش نشست و به کولرهای آبی زل زد.
تا دقایقی هیچ کدامشان حرفی نزدند.
کسری بود که سر بحث را باز کرد.
- چهقدر به فرزین اعتماد داری؟
صدای پوزخند بی جانش توجهاش را جلب کرد.
سمتش سر چرخاند که همتا رو به روبهرو جواب داد.
- من بهش اعتماد ندارم.
- پس برای چی همراهش شدی؟
همتا نفس عمیقی گرفت و دوباره چشمانش را بست.
- کارت رو بگو.
سوز سرد صورتهایشان را سرخ میکرد.
کسری نیز نگاه گرفت و بی توجه به وضعیت هوا لب زد.
- به داییخان چهقدر اعتماد داری؟
- اومدی این رو ازم بپرسی؟
و چشم باز کرد و به کسری نگریست.
کسری با مکث گفت:
- میخوام بدونم واکنشت چیه اگه بهت بگم... .
چشم در چشمش شد و گفت:
- ما اونی نیستیم که فکرش رو میکنی؟!
همتا سرش را از حفاظ جدا و به جلو خم کرد.
تکرار کرد.
- اونی نیستین که فکرش رو میکنم؟
پوزخندی زد و اضافه کرد.
- من اصلاً بهتون فکر نمیکنم.
کسری با جدیت گفت:
- اگه بهت بگم ما پلیسیم... .
ادامه نداد و سکوت کرد.
همتا خیرهخیره نگاهش کرد.
تکخندی زد و با خماری چشم بست.
آنقدر خسته بود که به اشتباه مست مینمود.
- پرت و پلا میگی؟
کسری بی توجه به شوک و حیرتش دوباره به کولرهای آبی نگاه کرد و گفت:
- قبل از اینکه پرونده شاهین به دستم برسه، سر یک پرونده دیگه بودم.
غرورش اجازه نداد بگوید که در آن شکست خورده و آن را به کس دیگری سپردهاند.
- سایههای شب اسم پرونده بود... یک مدتی بود که متوجه شدیم مسافرهایی از هتلها گم میشن. مسافرهایی که همهشون بلا استثناء زن بودن! کلی زمان برد تا یک چیزهایی بفهمیم؛ اما باز هم اطلاعاتمون کافی نبود، در این حد که بفهمیم یک زن که هنوز نه چهره ثابتی ازش داریم و نه هیچ اثر انگشتی، به مدت چند ماه توی هتلهای مورد نظر سرویس میده. شاید شک برانگیز نباشه که قبل از گم شدن مسافرها استعفا بده و بره؛ اما اگه این کار چند بار اتفاق بیوفته، اون هم تو چند شهر... عادی نیست. بهش میگن آفتابپرست چون خودش رو شبیه قربانیها میکنه. دوربینهای هتل نشون میداد که قربانیها از هتل خارج شدن؛ اما آخرین جایی که قربانیها داخلش رفته بودن، همون هتل بود! حتماً که همدست داشته و داره؛ ولی خب ما فقط تا همین حد ازش میدونیم.
چند لحظهای سکوت کرد و همتا با اخم خیرهاش بود.
چه میشنید؟!
کسری به آسمان بی ستاره نگاه کرد و گفت:
- اونها یک علامتی داشتن.
سرش را سمت همتا چرخاند و تیر آخر را زد.
- همون علامتی بود که فرزین نشون داد... بچههامون دیدن که افراد محبی هم اون علامتها رو روی گردنشون دارن.
و نگفت که پدرش کیست.
نگفت فرزین چه دروغی به او گفته.
فعلاً صلاح نمیدانست.
شاید باید هنوز بازی فرزین را ادامه میداد.
شاید گفتن این حقیقت هم خطر بزرگی بود؛ اما چاره دیگری نداشت.
نیاز داشت عمیقتر فعالیت کند.
اینبار را نباید شکست میخورد.
همتا لب زد.
- تو... پلیسی؟!
کسری باز هم اعتنایی نکرد و پرسید.
- کمکم میکنی؟
پلک همتا پرید.
آب دهانش را قورت داد و با احساس نفس تنگی که به او دست داد، سریع ایستاد؛ اما لحظهای سرش گیج رفت و حفاظ را گرفت.
کسری هم بلند شد.
همتا نفسزنان تکرار کرد.
- تو... پلیسی؟
کسری حرفی نزد.
میدانست که همه چیز را شنیده پس گفتنش فایدهای هم نداشت.
همتا محکم چشمانش را بست.
از پشت به حفاط تکیه داد و سرش را به عقب خم کرد.
برخلاف همیشه حتی سردی هوا هم آرامش نمیکرد.
- از طریق شاهین میتونیم به آفتابپرست هم دست پیدا کنیم.
آرامتر گفت:
- کمک کن... نذار دهها دختر شاید هم نه، بیشتر، قربانی بشن.
سینه همتا از فرط خشم و بهت بالا و پایین میرفت.
دوباره پلکش پرید.
چشمانش میسوخت.
زیر لب غرید.
- گفتی پلیسی؟
- ... .
- یعنی عرضه ندارین به روش خودتون از پس یک آفتابپرست بربیاین؟
کسری همچنان در سکوت نگاهش میکرد.
همتا عصبی چرخید و اینبار به شهر زیر پایش خیره شد.
باز هم چشمانش سوخت و پلکهایش را بههم چسباند.
- محاله از داییخان ته و توئم رو نزده باشی... محاله ندونی چرا اینجام.
دستانش روی حفاظ مشت شد.
- محاله ندونی... .
با چشمانی آتش گرفته و داغ به کسری نگاه کرد و حرفش را کامل کرد.
- چهقدر ازتون متنفرم!
***
روی صندلی نشست.
همراهش پیرمردی بود که کنار پنجره برایش افتاده بود.
چشم از او که خوابیده و سر به پنجره تکیه داده بود، گرفت.
قبل از اینکه هواپیما بلند شود، گوشیش را از داخل جیب مخفی کتش برداشت و پیامی به حبیب ارسال کرد.
- نشستین؟
کمی بعد جوابش را گرفت.
- پشت سرتیم.
پراکنده بودند پس به بهانه نگاه کردن به همتا و بقیه به عقب چرخید.
نگاه همتا رویش بود.
نمایشی سری تکان داد و همچنان نگاهش را چرخاند.
توانست بچهها را ببیند.
قرار بود مخفیانه و دور از چشم همتا و بقیه، آنها نیز همراهشان به ترکیه بیایند.
از صدقه سری سجاد و مهسا قیافههایشان قابل شناسایی نبود.
با رضایت برگشت و درست نشست.
این هم از این!
پیدا کردن هتل در استانبول توسط شهاب صورت گرفت و هر کس وارد اتاقش شد.
همتا بی توجه به محیط اتاق خود را فقط به تخت رساند.
رویش دراز کشید و چشمانش را بست.
حوصله دوش گرفتن نداشت.
حتی حوصلهاش نمیکشید نفس بکشد.
دیگر داشت میبرید.
دلتنگ نسیمش شده بود.
چند وقت میشد که او را ندیده بود؟
خواهرش الآن چه میکرد؟
از استانبول و زیباییهایش شنیده بود؛ ولی پس چرا چیزی جز دود و همهمه ندیده بود؟
چرا دریای سیاهش واقعاً سیاه به نظر رسید؟
به خاطر افکارش که نبود؟
حرفهایی که کسری زد؟
آهی کشید و ساعدش را روی پیشانیش گذاشت.
♡ بخند دنیا، قهقهه بزن. شاید صدای گریهام در میان امواجت گم شد
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳