اضطراب همانند موری نیش بر پیکر نحیفش میزد. نمیدانست قرار است چه کسی را ببیند. فرشته نجاتی که حکم آزادیش را امضا میکرد؛ اما غافل از این بود که زندگی اسباب بازیهایش را گم کرده و حال قصد بازی دادن او را داشت زیرا کسی قرار بود پا به زندگی خاکستری و کدرش بگذارد که خود نیز غیر مستقیم بر زندگی نحسش نقش داشت!
کشیده شدن دستگیره در خبر آمدن شخص مهمی را میداد. بلند شد تا رسم ادب را به جا آورد.
چهقدر گذشت؟ یک دقیقه؟ دو دقیقه؟ یا شاید هم ساعتی!
اما هر چه که بود، زمانی به خود آمد که قلب وظیفهاش را به فراموشی سپرده بود. ریهها بسته شده بودند و منفذی برای عبور اکسیژن نداشتند.
رامین با دیدن رنگ پریده و چشمهای وق زده گیتا متوجه شد که از دیدنش شوکه شده برای همین با نگرانی گفت:
- خانوم حالتون خوبه؟
صدایش مثل سیلیای بر گوشهای گیتا زده شد.
گیتا نفسی محکم بازدم کرد که همزمان از فشار رویش، چشمانش پر از اشک شد.
رنگش به سرخی زد و با اخمهایی در هم رفته، دست بر روی سینه چپش، نفسنفس میزد و چشم از آن مرد برنمیداشت.
آنها که میدانستند او خاطره خوبی با مرد جماعت ندارد، پس چرا معالجش را یک مرد در نظر گرفتند؟ قصد دق دادنش را داشتند؟ به راستی که همه نامرد بودند، همه!
به رامین گفته بودند که قرار است پزشک زنی شود که با جنس خودش مشکل دارد. با اینکه مخالف این قضیه بود؛ اما کنجکاو بود تا طعم این پرونده را هم بچشد و حال روبهروی دختری جوان ایستاده بود. هیچ فکرش را نمیکرد یک جوان اینقدر پیر و شکسته باشد.
بایستی وارد این عملیات میشد برای اینکه بیمار، روانش از آلودگی پاک شود و دیدش نسبت به جنس مخالف بهبود یابد. حال با گذشت شش ماه الآن نوبت دست به عمل شدنش بود.
شقیقههای گیتا نبض میزدند و سرش گیج میرفت. سر جایش تلو خورد که باعث شد رامین سمتش نیم خیز شود؛ اما با جیغی که کشید، مانع پیشرویش شد.
- برو عقب!
رامین کف دستش را روبهروی چشمان ترسیده گیتا گرفت و با لحنی آرام گفت:
- باشه، باشه. من کاری باهات ندارم.
گیتا پوزخندی زد. با لحنی تمسخرآمیز و چشمانی از نفرت به آتش کشیده، گفت:
- آره، همهتون مظلومین! هیچ گناهی ندارین.
رامین لبهایش را با زبان خیس کرد. چگونه آرامش کند؟ بیمار سر سختی بود. با اینکه دوره اولیه را رویش پیاده کرده بودند؛ اما هنوز کار داشت.
گیتا دوباره با غیظ و نفسنفسی که از هیجانش بود، گفت:
- کی گفت بیای اینجا؟ (جیغ) مگه این بیصاحاب صاحب نداره؟ مگه من نگفتم از شکلتون بیزارم؟ پس چرا اومدی تو؟!
رامین جوابی نداد و عمیق به چشمان بارانیش نگریست. چه بر سر این جوان پیر آمده بود؟!
گیتا به هقهق افتاده بود و هیچجورِ نمیتوانست مانع ریزش اشکهایش شود.
رامین که متوجه فضای متشنج شد، بدون هیچ حرفی سریعاً با قدمهایی بزرگ سمت در رفت و اتاق را ترک کرد.
♡ گاهی وقتها در مرداب زندگی که هیچ جریانی از حیات وجود ندارد، آن هنگام که میخواهی غرق شوی، همه دست کمک سمتت دراز میکنند. به هنگامی که روح خسته از جورِ کشیدنت، میخواهد بالهایش را شکوفا کند و به اوج نیستی کوچ کند، تو برای زندگی کردن دلیل مییابی! ♡
چشمان گیتا سیاهی میرفت و سر جایش مدام تلو میخورد تا اینکه تعادلش را از دست داد و مانند کوهی خاکستر فرو ریخت.
رامین کیف سامسونگش را با شتاب روی میز کوبید و همچنان تکیه زده به میز فلزی نفسهایی عصبی میکشید.
هیچجورِ در مخش فرو نمیرفت که بانوی جوانی اینطور روحی پژمرده دارد. او سزاوار لبخندهایی به سرخی لاله بود!
حکیمی در حالی که داشت از چاییساز برای خود در لیوان یک بار مصرف چایی میریخت، کمر شلوار قهوهایش را بالا کشید که شکم گرد و بر آمدهاش تکانی ریز خورد.
لبخندی به لبهای نازک و زیر سیبیلیش داد و پس از اینکه کارش در کنار میز چاییساز تمام شد، به طرف همکار جوانش چرخید و گفت:
- چی شده پسر؟ غرقی.
رامین چشمانش را باز کرد و بلافاصله آهی کشید. خیمهاش را از روی میز برداشت و با لحنی کلافه گفت:
- هیچی نپرس حکیمی که کلافهام.
حکیمی خود را به یک قدمیش رساند و تا خواست از چایی داغ و لب سوزش هورتی بکشد، رامین با شتاب لیوان را از دستش چنگ زد و یک نفس چایی را به حلق خشکش هدایت کرد.
آنی از لحظه احساس کرد او را در کورهای پرت کردهاند. لیوان را به دستِ در هوا خشک شدهی حکیمی داد و با اخمهایی در هم رفته غر زد.
- اَه چه داغ بود!
حکیمی با افسوس به لیوان نیمه خوردهاش نگریست. آهی خفیف کشید و بیخیال چایی خوردنش شد.
لیوان را که داغیش بدنهاش را هم سرخ کرده بود، روی میز گذاشت.
با جفت دستانش کمر شلوارش را برای بار چندم بالا کشید و گفت:
- ببین رامین، من از تو با تجربهترم و میدونم حالاحالاها کارت گیره؛ ولی این رو بهت بگم که وقتی یک وظیفهای رو متقبل میشی، تا تهش رو باید بری. ما روی تو حساب باز کردیم.
رامین از گوشه چشم به قد کوتاه حکیمی نگاهی انداخت. از موهای کم پشتش که مانند نواری دور تا دور سر کچلش را گرفته بودند، میشد فهمید که در این راه هیجانهای زیادی را به پی کشیده زیرا که از قاب عکس روی میز کارش که برای خودش بود، متوجه موهای نسبتاً پر پشت خرمایی رنگش که گویا طبیعی بودند، میشدی که میگفت حکیمی جوانیِ پر مویی داشته.
لحنش زیادی آرام و همینطور کش دار بود گویا همیشه خمار و خوابآلود باشد.
رامین پوفی کشید و چنگی به موهای مشکیش زد. نمیدانست چه کند. چگونه با بیمار لجبازش رفتار کند؟ مخصوصاً اویی که ضربه سختی از جنسش خورده بود!
قبل از هر کاری بایستی از خانم مطیع که آبدارچی بخش خانمها بود، کمک میگرفت تا به آن دختر جوان سر بزند. حالش زیادی وخیم بود.
- خانم مطیع!
مطیع که داشت سطل آب کثیف را که بابت تمیزکاریها و نظافتش بود، در سالن حمل میکرد، با صدای رامین ایستاد و سمتش چرخید.
لبخندی خسته زد. با اینکه آبدارچی بود؛ اما نظافت بخشهایی هم عضو کارهای او محسوب میشد.
- بله پسرم؟
رامین مقابلش ایستاد و گفت:
- راستش ازتون یک خواهشی داشتم.
- بفرما پسرم.
- توی طبقه پایین، اتاق من یک خانومی هست که حالش همچین مساعد نیست. میشه برید پیشش؟
مطیع متعجب و دلنگران شد. با لحنی نگران گفت:
- خدا مرگم بده. چرا زودتر نگفتی مادر؟ الآن توی اتاقته؟
- بله.
- باشهباشه، میرم بهش سر میزنم.
- خیلی ممنون.
- خواهش میکنم مادر.
رامین تا هنگام پایین رفتن مطیع از پلهها نگاهش را از قد کوتاه و هیکل متوسطش نگرفت.
پوفی کشید و سرش را به تاسف تکان داد. نمیدانست چگونه راه را پیش ببرد. با اینکه پنج سالی سابقه کاری داشت؛ اما خب این نوع پرونده برایش تازگی داشت.
مطیع تقهای به در اتاق زد؛ اما هیچ صدایی نشنید. از آنجایی که نگران بود، سریع دستگیره در را کشید و به داخل رفت. با چشم دنبال زنی جوان گشت؛ ولی با دیدن دختری که مثل گوشتی خام افتاده بود، هین کشداری کشید و با زمزمه "یا خدا" به طرف دختر جوان یورش برد.
- دخترم؟ دخترم؟
اما گویا دختر جوان در خوابی عمیق سپری میکرد که هیچ گونه واکنشی نشان نمیداد.
کمکش کرد تا روی صندلی دو نفره به راحتی دراز بکشد.
پس از اینکه کارش تمام شد، سریعاً اتاق را ترک کرد و به آشپزخانه رفت تا لیوان آب قندی برای گیتا بیاورد. گیتایی که حکم نو نهالِ ریشه خشکیده را داشت؛ اما آیا مطیع نمیدانست که اگر گلی از ریشه سوخت، دیگر طراوت معنایی ندارد؟ مگر که معجزهای رخ دهد. معجزهای به پهنای تمام سیاه بختیش!
♡ مرا گلی بود در باغ زندگی؛ اما طوفان وحشت خشکم کرد! مرا با خود سپری کرد و اینک گلیم بدون ریشه، در گلدانی پر از اسیری و حال به امید صاف شدن خط زندگیم چشم به افق دوختهام. ♡
با چشیدن طعم مایع شیرینی به آرامی لای پلکهایش را باز کرد. هنوز کاملاً هوشیار نبود و اطراف را تار میدید.
با شنیدن صدای زنی، خمار و کسل چشمانش را باز و بسته کرد و سرش را سمت صاحب صدا چرخاند.
با دیدن زن عینکی روبهرویش که قاب سیاهش صورت سفیدش را بیشتر به نما میکشید، لحظهای احساس کرد که مادرش در کنارش است.
لب زد.
- مامان!
- جان مادر؟ خوبی دخترم؟
گیتا اخمهایش را در هم کرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. صدا، صدای مهربان مادرش نبود. این زن مادرش نبود. مادرش صورتی گرد داشت؛ ولی این زن قیافهای کشیده داشت.
رویش را برگرداند و با چشمانی که هنوز تار میدید، به سقف چشم دوخت. چرا تاریش از بین نمیرفت؟
سکوتش زیادی طولانی شد. مطیع دستش را روی بازوی نحیفش گذاشت و با نگرانی لب زد.
- دخترم؟
- ...
- مادر صدام رو میشنوی؟
باز هم هیچ صدایی از او نشنید. نکند باز حالش خراب شده؟ چرا ساکت و صامت فقط خیره به سقف است؟
وحشت کرد و از بازو او را تکان داد که اخمهای گیتا بیشتر درهم رفت. با پرخاش دستش را کشید و با یک حرکت نشست.
حیف که هنوز هم تاری چشمش برطرف نشده بود و زن میانسال روبهرویش همچنان در نظرش از پشت شیشهای کدر که قسمتی از آن شفاف بود، نمایان بود.
غرید.
- میخوام از اینجا برم.
دستش را به تاج مبل تکیه داد و بلند شد. سمت در رفت و زن ناشناس هم برایش هیچ ممانعتی ایجاد نکرد، شاید هم از او ترسیده بود!
دستگیره را کشید که متقابلاً از آنطرف هم در باز شد و ناگهان با آن مرد جوان روبهرو شد.
نمیتوانست قیافهاش را ببیند؛ اما با چشم دیگرش که بهتر بود، تا حدودی میتوانست حدس بزند که پزشک معالجش است.
باز هم همان حس ترس و وحشت، ضربان بالا و تنگی نفس گریبانگیرش شد و مثل گردنبندی آویز گردنش شدند که به سمت زمین او را خم کردند.
دستش همچنان روی دستگیره در بود؛ اما خودش رو به زمین خم بود و با دست دیگرش به گردنش دست میکشید تا شاید راه تنفسش باز شود؛ ولی همچنان نفسش خس مانند بود.
رامین با وحشت صدایش را بالا برد و رو به مطیع گفت:
- خانم مطیع!
مطیع که گویا تازه به خود آمده بود، تکانی به خود داد و سریعاً از بازو گیتا را به عقب کشید و روی مبل نشاند.
آرام به گونههای استخوانیش که کم از اسکلت نداشت، سیلی زد و گفت:
- نفس بکش، نفس بکش مادر.
رامین با اضطراب و نگرانی نگاهش را از بیمارش گرفت و اتاق را ترک کرد. عصبی و خشمگین بود، مثل آسمانی که به رعد آمده باشد.
از سازمان خارج شد و به سمت ماشین لوکس مشکیش رفت. با حداکثر سرعت از آن محل دور شد. صدای موتور ماشین که صدایی یکنواخت و آرامی داشت، او را بیشتر ترغیب میکرد تا سرعتش را زیاد کند. تا به حال این چنین برای بیمارانش ناخوش احوال نشده بود.
***
هیچکس نمیتوانست جلوی گیتا را بگیرد. مدام جیغ میکشید تا شاید مرهمی بر دل چرکینش شود؛ اما... .
دیدش لحظه به لحظه وخیمتر میشد و حتی چشم سالمش هم کمی تار شده بود. جیغ زد.
- من یک دقیقه هم نمیخوام اینجا باشم! به تابان بگید بیاد. اون من رو میفهمه، شماها همهتون نادونین. تابان!
در اتاق فقط خانمها جمع شده بودند و اثری از جنس مذکر نبود. یکی از آنها که انگار درجه بالایی نسبت به بقیه خانمها داشت، محتاطانه گفت:
- خب باشه گلم، باشه، آروم باش. الآن به تابان میگیم بیاد، باشه؟
گیتا که گویا با شنیدن آن حرف تاییدیه به خواستهاش داده باشند، رفتهرفته آرام گرفت.
او را به اتاقش برگرداندند. اتاقی ساده و کوچک.
روی تخت که در گوشه اتاق قرار داشت، به کمک همان زنی که به او وعده تابان را داد، دراز کشید.
سرش حسابی درد میکرد و تنها مسکنش فقط حضور تابان بود و بس.
***
سعی داشت او را که مثل کودکی گریه میکرد، آرام کند؛ ولی نجوای دلش بیقراریها داشت.
روی سرش را که روی شانهاش بود، نوازشی کرد و با تن صدایی آرام گفت:
- خانوم خوشگل؟ مهربونم؟
گیتا آب بینیش را بالا کشید. چهقدر این آواهای دوست داشتنی از نظرش شیرین بودند.
خود را از آغوش تابان بیرون کشید و گفت:
- خیلی نامردی! بهم نگفتی که قراره... .
ادامه حرفش را قورت داد. انگار میدانست که:
گر به زبان جاری کند اسم پسر
بی گمان جاری شود اشک از به سر!
تابان میدانست دردش چیست.
بره آهویی که در جنگلی تاریک گم شده بود و رفتهرفته داشت به سمت خاموشی میرفت. گرگهایی وحشی که قصد دریدن داشتند و طعمه حاضر.
لبخندی زد و گفت:
- اگه بهت میگفتم، میاومدی؟
با پرخاشش مواجه شد.
- معلومه که نه!
- واسه همین من هم نتونستم بهت بگم چون اینجا اومدن به صلاحت بوده عزیزم.
گیتا بغضش گرفت. از آن بغضهایی که مرگ موش داشت و همچو زالویی به گلویش چهارچنگ زده بود. از آنهایی که تا فریاد نمیکشیدی پودر نمیشد.
- خوبه میدونی من ازشون ضربه خوردم!
- همه مثل هم نیستن.
نه. حرف حق نبود. او واقعیتی را از مردهای به ظاهر مرد! دیده بود که هر چشمی قابلیت دیدنش را نداشت.
جیغ کشید.
- چرا. همهشون مثل همن، من خودم میشناسمشون. همهشون بیرحمن، سنگدلن، غارتگرن!
تابان دستانش را بالا آورد و با لحنی محتاطانه گفت:
- خیلیخب، حرف، حرف تو.
گیتا باز آرام گرفت. حال که حق را به او دادند، آرام گرفت.
اشکهایش را با پشت آستینش پاک کرد و بچهگانه گفت:
- خب پس بریم.
و از روی تختش بلند شد. تابان با غم نگاهش کرد. نه، او نباید میرفت. نبایستی اینجا را تا زمان معین ترک میکرد.
دستش را کشید. شانههای نحیفش را در پنجههایش نرم فشرد. تیز و عمیق به چشمان براقش نگاه کرد و گفت:
- گیتا!
گیتا گویا میدانست که چه در ادامه این اسم است. او نمیتوانست بودن در اینجا، در کنار مرد جماعت را تحمل کند.
به گریه افتاد و نالید.
- بریم!
تابان نتوانست حال زار این عزیز کرده را تحمل کند و به یکباره محکم او را در آغوشش فشرد.
- میدونم سخته! میدونم برات یادآور خاطرات تلخه؛ ولی گیتا... .
او را از خود فاصله داد. بایستی برای اینکه حرفش رویِ بیشتری داشته باشد، تماس چشمی با او برقرار میکرد.
- تو که نمیتونی تا ابد از جنس مخالف فراری باشی. این دنیا از دو بخش تشکیل شده، مرد و زن. باید باهاش کنار بیای. تو میتونی!
گیتا مشتش را جلوی چشمش گرفت و با هقهق گفت:
- نه نمیتونم، نمیتونم تحملشون کنم. ازشون میترسم، بدم میاد. حالم ازشون به هم میخوره. میبینمشون میخوام بالا بیارم، نهنه، من نمیتونم!
تابان آرام تکانش داد و گفت:
- باید بتونی گیتا! این دوره آخره، تو میتونی پشت سر بذاری. من بهت ایمان دارم! تو خیلی روحیهات بهتر شده، پیشرفت زیادی داشتی. لطفاً زحمت شش ماه خودت و خونوادهات رو هدر نده.
گیتا با سکسکه و زمزمه گفت:
- چه... طور؟!
شانههایش فشرده شدند و دوباره در گرمای آغوشی پرتاب شد.
آوایی به گرمی تابستان؛ اما در آغوشی پاییزی را در زیر گوشهایش شنید.
- برای خوب شدنت، برای بهتر شدنت، به خاطره پدرت و خودت... تحمل کن.
گیتا محکم به کمرش چنگ زد و صورتش را در سینهاش مخفی کرد.
به خاطره پدرش باید میایستاد!
♡ برای زندگیای که اجبار آستانهاش بود، برگ به برگ شکوفههای نهال عمر پاییزی شدند و در مشتهای بیرحم زمانه خاک شدند. ♡
تا ساعتی تابان کنارش ماند. بایستی حال جوان کودک شده را مراعات میکرد زیرا که بسیار شکننده و ظریف شده بود.
گیتا پس از رفتن تابان حال دلش گرفته شد. نمیدانست چرا از صدای نفسهایش هم بیزار شده بود.
زندگی کردن برایش فقط حکم نفس کشیدن را داشت. اگر مجبور نمیشد، نفس هم نمیکشید.
***
باز هم دیداری دوباره. سر آغازی برای آغازها.
چون میدانست بیمارش که گیتا نام داشت از حضورش ناراضیست، در فضا عطر محمدی پخش کرد چون به این باور داشت که این بو آرامشبخشی بینظیر است.
با صدای تقهای که به اتاقش خورد، سریعاً در پشت میزش صاف نشست و هم زمان به کت و موهای پرپشت و اصلاح شدهاش دستی کشید.
صدایش را صاف کرد و به آرامی گفت:
- بفرمایید.
نمیدانست چرا خودش هم مضطرب است؟!
نفسی عمیق کشید تا آرامشش را به دست آورد؛ ولی ذاتاً هیجان داشت.
شاید نزدیک به پنج دقیقهای کسی به داخل نیامد که باعث حیرتش شد.
همین که خواست نیمخیز شود و بلند شود، دستگیره در به آرامی کشیده شد.
با دیدن گیتا صاف ایستاد.
گیتا هیچ دلش نمیخواست وارد آن اتاق نفرین شده شود؛ اما این فصل از زندگیش پاییزی بود بدون عاشقی.
اخمهایش درهم و نگاهش به زمین دوخته شده بود. دستانش لرزش نامحسوسی داشت، انگار غدد بزاقی غیر فعال شده بودند که مدام گلویش خشک میشد. ضربان قلبش بالا و نفسهای تند؛ ولی منقطع میکشید.
تا چندی هیچ کدامشان حرفی نزدند. گیتا همچنان دم در ایستاده بود و با فشاری که حسابی قیافه رنگ پریدهاش را درهم کرده بود، نیم نگاهی هم حواله رامین نمیکرد.
میدانست اگر حتی صدای نفسهایش را هم بشنود، باز عصبی میشود و ممکن است به چشمهایش بزند و دوباره دیدی که اینک بهتر بود، تار شود.
چند لحظهای گذشت. بایستی آشنایی از یک نقطه شروع میشد دیگر؟ شاید مثل همیشه با گفتن سلام!
رامین توجهای به ضربان قلب بالایش نکرد. حس کرد صدایش خش دارد برای همین دوباره گلویش را صاف کرد و گفت:
- سلام!
شاید زیادی تیز بود که متوجه فشار انگشتانش به دور دستگیره فلزی شده بود.
وقتی جوابی نشنید، دوباره گفت:
- لطفاً بشینید.
سعی داشت حرفهایش در کمال آرامش کوتاه زده شود تا باعث هیجان بیمارش نشود؛ اما آیا نمیدانست که حتی گرمای حضورش هم وحشتآور است؟!
گیتا از فشاری که به دستگیره در میداد، کف دستش به گزگز افتاده بود. خیلی آرام سرش را بالا آورد؛ اما به سمت رامین نچرخید. میدانست فامیلیش متین است؛ ولی اسمش را نمیدانست.
زیر چشمی به صندلی چرم تک نفره نگاهی انداخت. به آهستگی رویش نشست و سرش را زیر انداخت.
رامین متوجه شد که از روی اکراه به این اتاق آمده و برای همین هم تمایل زیادی برای همصحبتی ندارد.
روی صندلی چرخدار مشکیش نشست و در حالی که پنجههایش قفل شده، روی میزش بود، به گیتا نگاه کرد. حال چه بگوید؟!
باز هم سکوت حکمفرما شد. سایه تاریکش را چتر زبانشان کرد و به مدت دقایقی نشست.
برای بار دیگر هم سکوت را رامین شکست.
- من رامین متینم!
لرزش دستان گیتا بیشتر شد طوری که حتی توجه رامین را هم جذب خودش کرد.
صدایش مثل ناقوسی در سرش زنگ میخورد. کلمات پرشکنان به سرش کوبیده میشدند و فشفش بادی خیالی آنها را به رقص در آورده بود.
چشمانش را بست. خود را به خاموشی دعوت کرد.
سعی کرد سخنان تابان را به خاطر آورد.
"نفس عمیق بکش. به صدای نفسهات گوش کن"
کمکم روان آشفتهاش سامان گرفت و ضربان قلبش به ریتم منظمش برگشت؛ اما همچنان دستانش میلرزید که فهمید لرزش همیشگیش را دارد.
رامین از گوشه چشم به ساعت گرد دیواری که نواری مشکی رنگ دور تا دورش را قاب گرفته بود و درست در قسمت بالای صندلی کناری گیتا قرار داشت، نگاه کرد.
هنوز زمان ملاقاتشان به ربع ساعت هم نرسید؛ اما از آنجایی که گیتا فشار زیادی را متحمل بود، تصمیم گرفت به این جلسه خاتمه دهد. همین با هم بودن میتوانست قدم اول باشد که گیتا خیلی خوب توانسته بود پشت سر بگذاردش.
- باید بگم زمان این جلسه تموم شده، میتونید بری... .
گیتا همین که متوجه شد این جلسه تمام شده، با شتاب از روی صندلی بلند شد و بدون هیچ نگاهی به صاحب اتاق از در بیرون زد و ادامه حرافیهایش را هم نشنید.
حس میکرد زمان زیادی را در آن اتاق بود، شاید سه ساعت، یا نه چهار ساعت؛ ولی هر چه که بود اینک خیس عرق بود و از هیجان دمای بدنش افت کرده بود به طوری که سر انگشتان دست و پایش به سردی برف حس میشد.
رامین با دهانی نیمه باز به در که هنوز تاب میخورد، نگاه کرد. آنقدر با عجله اتاق را ترک کرد و در را با شتاب باز کرد که حدس زد الآنست در از لولایش جدا شود. چه فرز!
پوفی کشید و همزمان به پشتی صندلی که تکیهگاهی فنری داشت، تکیه زد که آرام به عقب_جلو تکان خورد.
چشمانش را بست و به انتهای راه فکر کرد. چرا همهاش تاریکی بود؟ هر چه میرفت تمامی نداشت، گویا ایستگاه آخری وجود نداشت.
پوزخندی حرصی زد و لای چشمان بادومیش را باز کرد. رو به لامپ اتاق زمزمه کرد.
- هنوز جلسه اولته و اینجوری شدی؟
سرش را به تاسف تکان داد. برای او هم این زمان کوتاه، طولانیترین عمر زمان را داشت و خسته از هر چه مشغله فکری بود، از اتاق خارج شد.
او تا سه ماه بایستی گوشت تلخیهای بیمارش را تحمل میکرد؛ اما غافل از این بود که روزی خودش بیمار خواهد شد! چرخه روزگار حالاحالاها با او کار داشت. هیچ چیز اتفاقی نبود، حتی صفحات کتاب زندگی!
***
روی تخت چهار زانو نشسته بود و مدام نفسهای لرزان و صدادار میکشید. با یک دستش به بالش نرم سفید رنگ چنگ زده بود و با دست دیگرش یقهاش را مچاله میکرد.
هنوز باور نداشت مدتی را در کنار یک مرد جوان جدا از بقیه و در یک چهار دیواری سپری کرده. اگر او هم همانند احسان آزارش میداد چه؟ اگر به او حمله میکرد، چه کسی میتوانست با خبر شود؟
این افکار خاکستری بیشتر پریشانش میکرد و صدای نفسشهایش بالاتر میرفت گویی ناله میکرد.
فردا را هم بایستی در کنارش میبود. چه مدت؟ حتماً باز هم طولانی!
نگاهی زار به اتاق انداخت. در و دیوار دهانشان را باز کرده بودند، انگار قصد بلعیدنش را داشتند.
نور نارنجی رنگی در چند قدمیش از پنجره که نزدیک تخت بود، به داخل تابیده میشد. کمی خود را مایل کرد تا بتواند جایگاه خورشید را ببیند. متوجه غروب شد. یعنی چند ساعت دیگر دوباره با او ملاقات میکرد؟ به گمانش نیازمند چاقویی، چیزی میشد زیرا که اعتماد به آنها خودکشی محض بود و تمام.
با دستانش صورتش را قاب گرفت. نمیدانست که آیا تب دارد؛ اما از درون گرمای زیادی را احساس میکرد. انگار که او را در تنوری آماده پرت کرده باشند و هیچ حفاظی برای فرارش نباشد.
تصمیم گرفت اتاق را ترک کند. به حیاط رفت. نسیمی آرام در حال وزیدن بود. باد همچو دست نوازشی بر موهای درختان سر به فلک کشیده، شاخ و برگهایشان را تکان میداد.
چند نفری در حیاط مشغول قدم زدن بودند. اینبار کسی شاد نبود. انگار نفرینی در حال انجام بود که لبها مهر خاموشی گرفته بودند.
♡ دلگیرم، به اندازهای که خورشید غروب دارد.
دلگیرم، به وسعت آزادی آسمان.
دلگیرم و تو نمیدانی. ♡
روی کاناپه نشسته و ظاهراً مشغول دیدن سریالی تلوزیونی بود؛ اما ناگهان فکرش به سمت بویی آشنا پر کشید.
امثال گیتا را زیاد دیده بود. حتی بعضیهایشان تا مرز خودکشی پیش رفته بودند، چه بسا خودکشی چندمشان بود!
اما نمیدانست چرا روی این مورد زیادی حساس شده؟ چرا مثل قبلیها خیلی ساده عبور نمیکرد؟
رابطه صمیمانهای با بیمارانش داشت؛ ولی فقط در حیطه کاری، از آن پس احساسات حرفهاش را گوشهای صندوق میکرد تا وقتش برسد؛ ولی اینبار حیرتزده بود. تا قبل از روبهرویی با بیمار جدید هم کنجکاو و مشتاق بود؛ ولی اینک بسیار غرق در حال او بود.
سرش را کلافه تکانی داد. بایستی خود را سرگرم میکرد. هرگز نمیخواست هم احساس بیمارش شود، بلکه قصد داشت در خارج از گود بماند و راه چاره را پیدا کند.
به آشپزخانه رفت تا قهوهساز را به کار اندازد. یک قهوه شیرین کمی سرحالش میکرد.
سر اجاق گاز دوباره به فکر فرو رفت. فردا را چه میکرد؟
با بوی تلخی که بینیش را لمس کرد، به خود آمد و متوجه سوختن قهوهها شد.
اخمی کرد و عبوس غر زد.
- اَه چم شده؟
دوباره و از روی حرص مشغول درست کردن قهوه شد. اینبار بیشتر دقت کرد.
فنجان را برداشت و به طرف یخچال رفت. شاید کیکی باشد، قهوه تنها مزه نمیداد. با دیدن یخچال خالی آهی کشید. بایستی برای فردا کلی خرید میکرد. خانه مجردی این مشکلات را داشت دیگر.
از آشپزخانه خارج شد و بالاجبار قهوه را مزمزه کرد. به طرف پنجره که در سمت چپ تلوزیون قرار داشت، رفت. گاهی اوقات نوری که وحشیانه به دل شیشهای پنجره چنگ میزد و به داخل عربده میکشید، نمای دید تلوزیون را نامناسب میکرد. بایستی جای تلوزیون را تغییر میداد؛ اما مدام یادش میرفت.
پنجره باز بود و مهتاب خانمانه به داخل خانه سرک میکشید و بی شرمانه بوسه بر چهره خستهاش میزد.
ماه با تمام کوچکیش، با تمام آن فاصلهها آرامش خاصی را برایش به ارمغان میآورد. آن زیبای ستودنی!
تنهایی در خانه را دوست نداشت. حوصله بیرون رفتن را هم در خود نمیدید، پس به مجید، رفیقش زنگ زد.
تماس اول مشغول بود. چندی بعد دوباره زنگ زد که باز هم اشغال خورد.
زیر لب عصبی غرید.
- داری چه غلطی میکنی؟
پنج دقیقه بعد خواست دوباره تماس گیرد که گوشی روی ویبره رفت.
گوشی را از روی تاج مبل برداشت و با دیدن اسم مجید اخمهایش در هم رفت.
با لحنی شاکی گفت:
- چه فکی زدی!
صدای خندهای از پشت گوشی بلند شد.
- چت شده؟ سگ گازت گرفته؟
نفسش را آه مانند خارج داد. نگاهی به فنجان دستش انداخت. قهوه دیگر سرد و غیر قابل خوردن شده بود پس به طرف آشپزخانه رفت. همزمان با اینکه داشت قهوه را در سینک خالی میکرد، گفت:
- کجایی؟
- تازه از پیش شهردار اومدم.
ابروهایش بالا پریدند. متعجب گفت:
- اونجا چی کار داشتی؟
- هیچی بابا. شهردار گفت برم نصفه دیگه شهر رو متر کنم، ببینم چه قدر میخوره.
او که تازه فهمید بازی خورده، حرصی گفت:
- زهرمار! گمشو بیا اینجا.
- نچ جون داداش راه نداره، اصرار نکن.
- سر راه که میای، دو تا ساندویچ هم بگیر بیار. نوشابه سیاه یادت نره! یخچال من خالیه.
صدای ناله مجید بلند شد.
- حال ندارم، سرما خوردم.
- از من هم سرحالتری پس الکی زر نزن. زودی اومدی!
قبل از اینکه دوباره نالههای بیموردش را بشنود، تماس را قطع کرد.
از تلوزیون اذان پخش میشد. روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست. الآن اگر مجید به خانهاش بیاید حتی به رب داخل یخچال هم رحم نمیکرد و زهرش را میریخت.
لبخندی نشان لبهای گوشتیش داد که چال یک طرف لپش نمایان شد. با این همه مجید تنها کسی بود که توانسته بود نظرش را جلب کند و رفاقتی به درازای هشت سال داشته باشند. از دوران دانشجوییش زمانی که بیست سال داشت، با او آشنا شده بود. دلقک به تمام معنا! سر به سر دخترها زیاد میگذاشت و به آنها مطلک میپراند؛ اما در این میان به دام یکی از هم کلاسیهایش افتاد که بسیار سر سخت و مقید بود! از آن لحظه به بعد بود که دیگر مجید دور شیطنتهای جوانیش را خط کشید زیرا برای رسیدن به محبوبش بایستی غرامت میپرداخت و حال نزدیک به سه سالی میرسید که با هم ازدواج کرده بودند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند، یعنی خودشان فعلاً قصد بچهدار شدن را در سر نداشتند.
با صدای زنگ خانه به خود آمد. حدس زد مجید باشد. از جای بلند شد و به طرف در سالن که در خروجی هم محسوب میشد، رفت.
در را که باز کرد، مجید وحشیانه خود را به داخل انداخت و با هل دادنش به طرف دستشویی دوید و داد زد.
- الآن میریزه!
رامین مات و مبهوت به جای خالیش نگاه کرد. چرا به دیوانگیش عادت نمیکرد؟
پوفی کشید و در را بست. به طرف آشپزخانه رفت تا دوباره قهوهای درست کند.
صدای باز شدن در دستشویی آمد. مجید در حالی که داشت دستان خیسش را با لباسش خشک میکرد، وارد آشپزخانه شد.
- آخیش راحت شدم! لامصب بد رو فشار بودم.
رامین در سکوت یک فنجان را به دست مجید داد و سپس فنجان به دست از آشپزخانه خارج شد.
مجید در یخچال را باز کرد تا اگر کیکی، چیزی بود به همراه قهوه بخورد؛ اما همین که داخل یخچال را دید، نالهاش به هوا رفت.
- بابا اینکه دهنش یک من بازه! چرا چیزی توش نمیریزی؟
- اینها رو بیخیال، سفارشاتی که گفتم رو آوردی؟
مجید از آشپزخانه خارج شد و روبهرویش نشست.
رامین با دیدن قیافه سوالیش، آهی کشید و با نگاهی سفیهانه گفت:
- آی کیو! گفتم داخل خونه هیچی ندارم، ساندویچ بگیر بیار.
مجید که گویا تازه متوجه شد، دهانش را باز کرد و گفت:
- هان! اون رو میگی؟ جون داداش یادم رفت.
رامین چپچپی نثارش کرد که مجید با لحنی بیخیال گفت:
- بابا از رستوران سفارش میگیری دیگه.
رامین سرش را به تاسف تکان داد و جرعهای از قهوهاش را نوشید. اخمهایش در هم رفت. چرا امروز اینطوری شده بود؟ طعم قهوهها تلختر از همیشه شده بودند و میخواست دوباره قهوه درست کند.
مجید که گویا متوجه کلافه بودن رفیقش شده بود، پا روی پا انداخت و تکیه زده به تاج مبل، سوتی زد و گفت:
- هپروتی.
نگاه رامین همچنان روی قهوهاش بود. همزمان با اینکه میخواست از جای بلند شود، گفت:
- برم عوضش کنم.
مجید مانعش شد و گفت:
- چیچی رو بری عوضش کنی؟ بابا الآن تو باز بابابزرگ شدی، داری به همه چی گیر میدی وگرنه این قهوهها هیچیشون هم نیست، بشین.
حق بود، او اصلاً در حال خودش نبود و حتی حضور مجید هم دردی را دوا نمیکرد.
- چیزی شده رامین؟
رامین از پایین نگاهش کرد. آهی کشید و فنجان را روی میز گذاشت. تکیهاش را به تاج مبل داد و چشم بسته نالید.
- کلافهام!
- این که مشخصه، دلیلش چیه؟
رامین دستانش را روی تاج مبل گذاشت و همانطور چشم بسته گفت:
- امروز بالاخره تونستم یک جلسه چند دقیقهای باهاش داشته باشم.
- آهان! پس دردت اون دخترهست دکی؟
آهی دوباره از سینه رامین جدا شد. تکیهاش را گرفت و روی زانوهایش خم شد. به صورتش دستی کشید و به مجید چشم دوخت.
هم هیکلش بود؛ اما مجید کمی توپرتر به نظر میآمد. قد بلندش مانع رشد ذهنش شده بود چون هیچ وقت کاری را جدی نمیگرفت، مگر چه میشد!
بیخیال درددل کردن با او شد. از روی مبل بلند شد و همزمان با اینکه سمت تلفن خانه میرفت، گفت:
- چی میخوری؟
- اگه بشه یک پرس کباب.
- اوهوم.
به رستورانی که در همین حوالی بود، سفارشات مورد نظر را داد.
- میگم فیلم_ پیلمی نداری بیاری ببینیم؟
رامین سر درد خفیفی داشت. عبوس و بیحوصله سرش را به نفی به بالا تکان داد.
به طرف آشپزخانه رفت تا لیوان آبی خنک بنوشد، شاید بهتر شد!
مجید از جایش بلند شد و خود را به آشپزخانه رساند. از داخل سالن تکیهاش را به اپن داد و گفت:
- بابا چرا جوش بیخود میزنی؟ بیشین کمی ور بزن بخندیم دکی ژون.
رامین شیشه آب را از دهانش فاصله داد و داخل یخچال گذاشت.
با لحنی گرفته و بیحوصله گفت:
- حوصله ندارم مجید، سر به سرم نذار.
اخمهای در همش باعث جا خوردن مجید شد. هر دو در عجب این شب طولانی و بسی بیفروغ بودند.
♡ رشتههای وجودمان را با چه ریسمانی به هم بافتند؟ که اگر از ناخوشی تو را گزندی رسد، من درد میکشم! ♡
برای صبحانه صدایش زدند؛ اما او خوابآلودتر از آنی بود که بتواند از تخت نرم و گرمش جدا شود.
سعی کرد لای پلکهایش را باز کند؛ ولی گویا دستان تخت محکم چشم بند چشمانش شده بود که سنگینی زیادی را روی پلکهایش احساس میکرد.
بالاخره که چه؟ باید بیدار میشد. غلتی زد و به پهلو چرخید. چشمش به دیوار سفید روبهرویش افتاد که در کرم رنگ اتاق با فاصله چهار قدم در سمت راستش قرار داشت.
آهی کشید. باز یک صبحی تاریک. باز شروعی سخت و نفسگیر.
دست و رویش را شست و به موهایش شانه زد. ریزش زیادی داشتند. آنقدر که در چنگال آن وحشی گرفتار شده بودند، دیگر پیازچه مویی برایش نمانده بود.
شال آبی فیروزهای رنگی را به سر کرد و علیرغم میل باطنیش اتاق را ترک کرد. سالن به دور از ازدحام و شلوغی بود و نظافتچی مشغول تی کشیدن راهرو بود.
به حیاط رفت. ریههایش را از هوای پاک و مرطوب پر کرد؛ اما چرا به جای اکسیژن، گرد غم بر دلش نشست؟
به دور تا دور حیاط چشم انداخت. دستهدسته آدم در حیاط جمع بودند و همه هم زن بودند. گویا فقط برخی از روانپزشکها در اینجا جنس مذکر تشریف داشتند که ای کاش از همان هم محروم میشدند!
قرار بود سه ماه را در اینجا باشد، بهتر نبود دوستی برای خود پیدا میکرد؟ کسی که همدردش باشد. بیشک که اینجا کسی بی غم نبود؛ ولی نه، او هیچ تمایلی برای رفاقت نداشت، شاید تنهایی را بیشتر دوست داشت.
♡ شادی گفت، منم خوشحال؛ ولی غصهها در صندوق سینهاش جولان میدادند. در این دنیای فانی مگر میشود بیغصه سر کرد؟ حتی شادیها هم غم داشتند! ♡