حکایات مکافات : روباه فراری

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
در جنگلی ، روباهی در حال فرار ، از پیش چشم گرگی که نشسته بود گذشت .
در حالی که فریاد می زد : فرار کنید ! فرار کنید !
گرگ که ترسیده بود به سرعت دوید و خود را به روباه رساند و پرسید : چه شده است ؟ از چه چیزی فرار می کنی ؟!
روباه در حالی که می دوید گفت : تعدادی از انسان ها به جنگل آمده اند و هر حیوانی را بگیرند و ببینند که سه گوش داشته باشد ! یکی از گوش هایش را می برند !
گرگ در حالی که در کنارش می دوید ، با تعجب گفت : خوب تو که فقط دو گوش داری !
روباه پاسخ داد : مشکل کار ، جای دیگری است !
اول یکی را می برند و بعد مابقی را می شمارند !
پس با هم پا به فرار گذاشتند !!

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.