بی پایان : فصل دهم:طلسم

نویسنده: mahya89

امیلی،دوباره دستش را روی کتاب کشید تا خاک باقی مانده روی آن را پاک کند.لوسی،کتاب را از زیر دست امیلی بیرون کشید و جلوی خودش گذاشت.امیلی می خواست اعتراض کند،اما کمی فکر کرد و دید که احتمالا لوسی بلد است چطور از کتاب استفاده کند، ولی امیلی بلد نبود.برای همین اخم کرد و اجازه داد کتاب سمت لوسی بماند.لوسی با ناخنش به گوی شیشه ای بزرگ(که پر از گاز سبز بود) ضربه زد:«اگر حال راهنما خوش باشه،با همین گوی، کارمون انجام میشه.حتی لازم نیست کتاب رو باز کنیم.»

بعد دستش را مشت کرد و زیر گردنش گذاشت و چشم هایش را هم بست.صدایش را صاف کرد و با صدایی که حالا خیلی نازک تر از قبل بود،گفت:«عااااااااااااا....» (درست مثل خواننده های اپرا) امیلی تعجب کرد و حتی سعی نکرد تعجبش را پنهان کند. با چشم های گردش شده اش به لوسی زل زد. با خودش فکر کرد: حتما موقع سقوط از دسته ی مبل یه چیزیش شده.هیچ توضیح منطقی دیگه ای ندارم.
در همین فکر ها بود که صدای جرقه شنید.چشمش را برای یافتن منبع صدا چرخاند و نگاهش روی گوی ثابت ماند.چشم هایش حتی بیشتر از قبل گرد شد،چون گاز های سبز داخل گوی در حال چرخش بودند و هر از گاهی در میان آنها یک جرقه طلایی پیدا می شد. لوسی همچنان در حال عااااااااااا گفتن بود. انگشت اشاره ی دست راستش را پایین آورد و روی گوی گذاشت.ناگهان یک گردباد عظیم از گاز های سبز درون گوی ایجاد شد.هر لحظه به سرعت گرباد اضافه می شد،گردباد وحشیانه تر از قبل به دیواره ی گوی می خورد و جرقه های بیشتری درونش ظاهر می شد....یک نقاب خندان آبی رنگی درون گوی،لا به لای گردباد پیدا شد...و بعد ناگهان از بین رفت.دیگر خبری از نقاب،گردباد یا جرقه های طلایی نبود.
لوسی چشم هایش را باز کرد و نیم نگاهی به امیلی انداخت و بلافاصله فهمید که امیلی تحت تاثیر قرار گرفته.و لوسی به هیچ وجه نمی خواست جلوی امیلی بد جلوه دهد.برای همین با ناخن چند ضربه ریز به گوی زد و وقتی که دید اتفاقی نمی افتد،بحث خوب جلوه کردن را کنار گذاشت و با دو مشتش به کتاب کوبید:«چارز!بیا بیرون!»
امیلی ناخوداگاه خودش را کمی عقب کشید.لوسی که ضایع شده بود، خنده ی ریزی کرد. بعد دوباره فریاد زد:«چارز!»
نقاب آبی رنگ دوباره ظاهر شد،ولی این بار دیگر خوشحال نبود:«ها؟چیه؟بابا ولم کن می خوام بخوابم!»
در کمال تعجب امیلی،صدای نقاب یک صدای مردانه ی کاملا عادی بود؛البته کمی خباثت به وضوح دَرَش شنیده می شد.لوسی که حسابی عصبانی شده بود،دستش را به کمرش زد و گفت:«می خوای بخوابی؟ من فقط یه بار تو شونزده سالگیم ازت استفاده کردم!و از اون موقع تاحالا تو خوابیدی! و من الان چند سالمه؟134 سال!»
«خودم میدونم چند سالته...لازم نیست داد بزنی!»
در تمام طول این مکالمه ی پر از داد و دعوا، امیلی یک گوشه نشسته بود و خِس خِس کنان می خندید.
«خب اگه می دونی چند سالمه پس حتما می دونی چرا از خواب بیدارت کردم!پس به جای داد و دعوا به ما راهنمایی بده و بعد از اون برگرد بخواب!اصلا برام مهم نیست!»
احتمالا نقاب می خواست باز هم دعوا کند،ولی متوجه نکته ای در حرف های لوسی شد:«ما؟»
و بعد تازه برای اولین بار چشمش به امیلی افتاد که گوشه ی مبل بود و همچنان خِس خِس می کرد.
نقاب چشم هایش را(یا در واقع جای خالی ای که اگر انسانی نقاب را به صورتش می زد،چشمش از آن معلوم بود)تنگ کرد و به امیلی نگاه کرد،ولی خطاب به لوسی حرف زد:«این کیه؟»
لوسی با بی رحمی پوزخند زد:«فکر می کردم همه چی رو می دونی.چطور این یکی رو نمی دونی؟»
نقاب به سمت لوسی برگشت:«خب که چی؟اینک میدونم.اصلا من همه چی رو میدونم.تویی که تقریبا هیچی نمی دونی.»
بعد دوباره به امیلی نگاه کرد:«امیلی فورسانتی دیگه؟»
چشم های گرد شده ی امیلی برای نقاب کافی بود تا جوابش را بگیرد.
نقاب(چارز) دوباره خندان شد:«می دونستم تویی.»بعد برگشت سمت لوسی:«دیدی گفتم؟» و بعد هِر هِر کنان خندید.
لوسی اخم کرد و خواست باز هم بحث کند؛ولی به عقلش رسید که سریع تر راهنمایی اش را از چارز بگیرد و بعد او را پرت کند توی کمد تا دوباره بخوابد.لوسی با قاطعیت سر تکان داد...چون نکته ای به ذهنش رسیده بود: خودش عقل داشت ولی مطمئن بود چارز عقل ندارد...او فقط یک نقاب بود. برای همین با صدای بلند(و به طرز بی رحمانه ای) خندید:«مهم نیست.فقط راهنمایی ما رو بده و بعدم کَپه ی مرگت رو بزار!» و دوباره با همان خنده ی بی رحمانه به روحیه ی مردم آزار چارز آسیب رساند.
نقاب اخمو شد:«باشه بابا! اَه!» زیر لب ادامه داد:«ببین تو روش خندیدم واسه ما بچه پُررو شده!»
بعد دوباره خندان شد:«متاسفانه من نمی تونم کمکی بهت بکنم.فقط در یه حد کمی می تونم کمک کنم.بقیه اش به عهده جادوگره بزرگه.»
چشم های لوسی از شدت دلواپسی گرد شد:«اما اون هیچ وقت ما رو بدون وقت قبلی نمی بینه و ما هم وقت قبلی نداریم!»
چارز دوباره اخمو شد:«بابا بیخیال لوسی!من می برمتون پیشش و اونم به صورت کاملا رایگان شما رو می بینه.»
لوسی چشم هایش را تنگ کرد و حالت معناداری به خودش گرفت:«کاملا رایگان؟؟»
چارز خندان شد:«خب،کاملا رایگان هم که نه.برای همین بهتره کتاب رو باز کنی.»
لوسی اخم کرد و بعد دو سگک طلایی رنگ را باز کرد.کتاب باز شد و به سرعت ورق خورد،تا اینکه ایستاد. صفحه ی سمت راست یک دایره ی آبی داشت و صفحه ی سمت چپ یک دایره ی سبز.نقاب بالای کتاب ظاهر شد...ولی دیگر در گوی نبود.در هوا معلق بود و این برای امیلی چیز جالبی بود.
چارز که خندان بود،در هوا چرخید و با خوشحالی هورا کشید:«خیله خب،اینا رو بهتون می دم چون به دردتون می خوره.»
بعد با صورتش(درواقع نقابش) به دایره ی آبی اشاره کرد.یک کیسه ی قهوه ای رنگ از دایره پرتاب شد بیرون و کف دست لوسی افتاد.یک کیسه ی قهوه ای دیگر هم از دایره بیرون آمد و پرواز کنان در دست امیلی نشست.
امیلی برای اولین بار بعد از آمدن چارز،در حالی که چشم هایش از شدت هیجان برق می زد به حرف آمد:«تو اینا چیه؟»
«سکه ی طلا...جادوگر بزرگ دیگه دلار نمی گیره.به جاش چند تا سکه ی طلا می گیره.»امیلی در کیسه را شل کرد تا داخلش را نگاه کند...ولی در کمال تعجب امیلی-و سنگینی کیسه-کیسه خالی بود.
«این تو که خالیه!»
چارز اخم کرد:«خالی نیست.اینا کیسه ی معمولی نیستن.کیسه های جادویی هستن!باید دستتون رو بکنید توش و به این فکر کنید که چند تا سکه می خواین.بعدم دستتون رو بکشید بیرون،و مشتتون رو تکون بدین و از صدای جرینگ جرینگ سکه ها لذت ببرین!اینم توصیه ی منه به شما:این کیسه ها رو گم نکنید. خیلی به کارِتون میاد.»
بعد دوباره خندان شد:«حالا هم وقت رفتنه.سلام منو به جادوگر بزرگ برسونید!» و قبل از اینکه لوسی یا امیلی بتوانند اعتراضی بکنند،دایره ی سبز-که در صفحه ی سمت چپ بود-شروع به چرخیدن کرد و در کسری از ثانیه،امیلی و لوسی را بلعید.





******************************************************************************************************************************************



در یک مکان عجیب و غریب فرود آمده بودند....یا بهتره بگم به پرواز درآمده بودند!در یک جور تونل بی اِنتِها بودند که رنگ های فضایی داشت-مثل صورتی،آبی و بنفش فضایی،و نقطه های درخشان نقره ای که نقش ستاره ها را داشتند-؛ ولی انگار در آن تونل جاذبه وجود نداشت،چون امیلی و لوسی مُعَلَق بودند! البته آنها تنها اجسام معلق داخل تونل نبودند. هزاران جسم سفید-که بیشترشان قسمت های شکسته ی میزهای سفید،صندلی های سفید، و ساعت بودند(بازم سفید)- هم در حال پرواز کنار امیلی و لوسی بودند.امیلی یادش رفت که یک کیسه ی جادویی دارد که به او مادام العمر سکه ی طلا می دهد، و لوسی هم یادش رفت که به شدت از دست چارز عصبانی است...به جای آن در هوا شنا کردند و از دیدن آن همه زیبایی لذت بردند...و البته از اجسام سفید دوری کردند.ولی دو جسم بین آن همه جسم سفید خیلی به چشم می آمدند...و آن دو جسم دو کیسه ی قهوه ای و جادویی امیلی و لوسی بودند! البته آنها خیلی دیر متوجه این موضوع شدند...تقریبا زمانی که به انتهای تونل رسیده بودند.یک سیاه چال کوچک منتظرشان بود تا آنها را پیش جادوگر بزرگ ببرد.سیاه چال با بقیه ی اجسام کاری نداشت...فقط داشت امیلی و لوسی را به سرعت درون خود می کشید. امیلی و لوسی دست و پا زدند و لوسی موفق شد در لحظه ی آخر کیسه ی خود را بگیرد...اما همان لحظه ای که دست امیلی به کیسه اش رسید،یک عقربه ی سفید-متعلق به یک ساعت-به نوک انگشت امیلی خورد و انگشتش را خراش داد.امیلی دستش را پس کشید و همان لحظه سیاه چاله آن ها را قورت داد. امیلی و لوسی پرت شدند روی دو صندلی که کنار هم بودند. صندلی ها چند لحظه تِلوتِلو خوردند و بعد ایستادند.امیلی که انگشتش را مالِش می داد،فرصتی پیدا کرد تا اتاقی که در آن فرود آمده بودند را،بررسی کند. ولی اتاق آنقدر تاریک بود که امیلی نمی توانست چیزی ببیند.فقط نور روی دو صندلی ای بود که امیلی و لوسی روی آن پرتاب شده بودند.
«هوم....پس بالاخره اومدید...! منتظرتون بودم.»
هر دو با شنیدن این صدا از جا پریدند...ولی از روی صندلی نیوفتادند.نور دیگری فضای جلویشان را روشن کرد:یک میز بسیار عجیب. میز به معنای واقعی کلمه شلوغ و نامرتب بود(و همین طور عجیب!)...و روی آن هر چیزی پیدا می شد:از کتاب و دفتر و سنگ های رنگی عجیب غریب گرفته...تا مداد رنگی سفید و یک لنگه کفش!...اما عجیب تر از آن،کسی بود که روی صندلی جلوی میز نشسته بود:جادوگر بزرگ! البته امیلی حدس می زد که او جادوگر بزرگ باشد.زن(صدای او زنانه بود...برای همین امیلی حدس می زد او زن باشد) یک شنل خاکستری پوشیده بود؛ و کلاهش را هم سرش کرده بود. شنل،آستین های گشادی داشت که پشت دست های پیرش-و انگشت های چوبی نازک و ناخن های درازش- را پوشانده بود. کلاهِ شنل روی صورت زن-شاید بهتر باشه بگم پیرزن- سایه انداخته بود...برای همین امیلی به جای اینکه صورت او را ببیند،فقط سیاهی می دید.(هر از گاهی فقط لَبَش معلوم می شد...ولی به غیر از آن فقط سیاهی بود)
ناگهان امیلی یادش آمد کیسه ی جادویی را که چارز بهش داده بود گم کرده.اخم کرد و خواست از پیرزن-که امیلی احتمال می داد جادوگر بزرگ باشد- درمورد کیسه ی پولش بپرسد که ناگهان نزدیک میز جادوگر یک سیاه چال کوچک ظاهر شد و کیسه ی امیلی را تُف کرد بیرون.کیسه افتاد کَف دست امیلی. سیاه چاله یه این طرف و آن طرف چرخید و مقداری کش آمد تا اینکه چشمش(یا در واقع دایره ای که بیشتر شبیه دهن بود) به یک ساعت دیواری سفید افتاد. کش آمد و به سمت ساعت رفت؛ساعت را قِرِچ قروچ کنان خورد؛سر جایش برگشت و ناپدید شد.
ظاهرا این اتفاق خیلی برای جادوگر عجیب نبود...برای همین امیلی به خودش جرات داد تا سوالی را که خیلی ذهنش را مشغول کرده بود بپرسد:«شما جادوگر بزرگ هستین؟»
جادوگر با صدای بلند خندید:«البته که خودمم.و الان با وجود اینکه خیلی کار دارم،حضورتون رو می پذیرم. می خواین براتون راهِ حل کردنه مورد 4و5 لیستتون رو توضیح بدم؟»
چشم های امیلی از تعجب گرد شد،ولی لوسی سر تکان داد...چون با شهرت-و جادو!- ی جادوگر بزرگ آشنایی داشت.امیلی نداشت.ولی قبل از اینکه فرصت کند بپرسد چطوری؛جادوگر گفت:«وقت ندارم چطوریش رو توضیح بدم.حتی فکر نکنم بتونم راه حل کامل برای مورد 4و5 لیستتون بدم...فقط میتونم درمورد طلسم و راه حل باطل کردنش توضیح بدم.»
و بعد بی آنکه صبر کند تا لوسی یا امیلی جواب بدهند،ادامه داد:«راه حل پایان دادن به زندگی شما خیلی راحته.شاید بگین شما نیاز به پایان دادن عمرتون ندارین.الان نامیرا هستین!و هر چی که بخواین دارین! ولی اشتباه می کنید...بالاخره دیر یا زود ازش خسته می شین.من نمی شم چون یه جادوگرم...ولی الان نیومدیم اینجا که در مورد من حرف بزنیم. همون طور که گفتم راه پایان دادن به زندگی شما خیلی آسونه...اما خب،به خاطر وجود طلسم به این راحتی ها هم نیست!شما مجبورین اول طلسم رو باطل کنید،بعد برید سراغ پایان دادن عمرتون.خیله خب.اجازه بدید توضیح بدم...»
بعد،صدایش را صاف کرد و با صبر و حوصله توضیح داد:«امیلی،تو یه نویسنده ای و باید اعتراف کنم که خیلی خوب می نویسی.و راستش باید یه اعتراف دیگه هم بکنم:من نامیرایی رو از تو به دست آوردم!داستان های تو بی پایان هستن و به ما عمر بی پایان می دن.به خواننده اش،به هر کسی که می خوندش.تو خودت اونا رو می نویسی،پس منشاء نامیرایی هستی.این قدرت زندگی جاودانه رو داری و می تونی اونو به بقیه هم منتقل کنی.من نمی تونم بهت بگم چطوری،اینو خودت باید بفهمی.و لوسی،تو داستان های امیلی رو می خونی...پس طبیعتا تو هم نامیرایی.حالا که این بخش رو براتون حل کردم،احتمالا خودتون راحت فهمیدین که چجوری می تونین به عمرتون پایان بدین.کافیه امیلی یکی از داستاناش رو تموم کنه و در قسمت یادداشت نویسنده که آخر کتاب وجود داره،جوری رو که دوست داره بمیره،تاریخ مرگش و چند تا چیز دیگه رو بنویسه.لوسی هم کل کتاب رو بخونه و توی چند تا از بند های خالی کتاب نحوه و تاریخ مرگش و...بنویسه.همون طور که دیدین خیلی آسونه...ولی وجود طلسم سختش کرده.یه راهی برای از بین بردن این طلسم وجود داره. اونم خیلی ساده انجام می شه...کَندِل هِد!»
هر دو نسبت به حرف های جادوگر هیجان زده و البته کمی ترسیده بودند...و این فریاد ناگهانی جادوگر در آن فضای تاریک و خوفناک واقعا ترسناک بود. هر دو، دو وجب به هوا پریدند و بعد به طرز دردناکی روی صندلی شان فرود آمدند.صندلی کمی تلوتلو خورد ولی نیوفتاد. امیلی احساس می کرد با نیروی مغناطیسی شدید محافظت می شود تا از روی صندلی نیوفتد.
ظاهرا این به اندازه ی کافی ترسناک نبود،چون دخترکی پشت سرشان ظاهر شد و حسابی ترساندشان:«ها؟چیه؟»
صدای دخترک کمی کش دار و عجیب بود.صندلیی دسته نداشت،برای همین امیلی مجبور شد زیر صندلی را بگیرد تا نیوفتد. بعد به سمت دخترک برگشت و از چیزی که دید جا خورد. قطعا شنیده بود که جادوگر،دختر را کَندِل هِد(به معنای سر نباتی یا سر آبنباتی) صدا می زَنَد...ولی انتظار نداشت یک دختر با کله ی آبنباتی ببیند! البته،دخترک نقاب آبی رنگ بی حوصله ای گذاشته بود-که به طرز عجیبی شبیه نقاب چارز بود-ولی معلوم بود که سَرَش آبنباتی است...چون هم بوی آبنبات توت فرنگی در فضا پیچیده بود و هم اینکه دخترک موهای آبنباتی سفید-صورتی اش را دو طرف سرش بافته بود-که خیلی به چشم می آمدند!-دختر نباتی با موهایش بازی کرد:«سنگ؟معجون؟آبنبات قیچی؟کتاب ورد و طلسم...؟»
جادوگر انگشتش را زیر چانه ی تاریکش گذاشت و ضرب گرفت:«اوممممم...کتاب ورد و طلسم،یه سنگ بی رنگ و معجون.»
بعد هول هولکی اضافه کرد:«از اونجایی که فال گوش وایستاده بودی،خودت میدونی چه معجونی.»
امیلی انتظار داشت دختر نباتی این را اِنکار کند،ولی فقط صدایی از دهن دختر درآمد-که نشانه ی بی اهمیتی بود- و بعد چرخید و در اتاقی رفت که با تاریکی پوشانده شده بود.ظاهرا جادوگر چیز های تاریک را خیلی دوست داشت.
امیلی دهانش را باز کرد تا سوالاتی را که جادوگر، چند لحظه پیش، گفته بود زمان جواب دادنشان را ندارد بپرسد،اما گرد و غبار صورتی رنگی جلویش ظاهر شد؛بوی توت فرنگی اش قبل از خودش رسید.
دختر نباتی با چند شیشه معجون-سبز،آبی و صورتی رنگ-در دستش ظاهر شد.امیلی ترسید.قطعا وقتی یک دختر از بین گرد و غبار صورتی ظاهر شود،می ترسد! اما نه در حدی که جیغ بکشد.به خصوص که پیش یک جادوگر هم بود،پس این چیز ها طبیعی بود!
اما متاسفانه دهانش باز بود و بی اختیار جیغ زد و عقب پرید. و همان لحظه یادش افتاد که روی صندلی است.صندلی به شکل وحشتناکی به جلو و عقب تکان می خورد،اما نیروی مغناطیسی-نیرویی که امیلی فکر می کرد مغناتیسی است-به صندلی اجازه نداد که به زمین بیوفتد.دختر نباتی،با انزجار به امیلی نگاه کرد و بعد معجون ها را روی میز گذاشت،یک سنگ و یک کتاب هم از جیب خیلی کوچکش- انقدر کوچک که امیلی فکر نمی کرد حتی یک سنگریزه درون آن جا شود- درآورد و روی میز،کنار معجون ها گذاشت:«ظاهرا که کار من اینجا تمومه.»
و قبل از اینکه کسی فرصت کند چیزی بگوید،در گرد و غبار صورتی فرو رفت و ناپدید شد.
جادوگر اصلا توجه هی به او نکرد و با هیجان مشغول مخلوط کردن معجون ها و ورق زدن کتاب طلسم شد:«خب!وقتشه که راهی برای پایان دادن به این طلسم بی پایان بهتون بدم!!!» 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.