بی پایان : فصل یازدهم:آغاز سفر

نویسنده: mahya89

جادوگر،سراسیمه آت و آشغال های روی میزش را کنار زد.زیر آن همه آشغال معروف ترین ابزار جادو پیدا شد:یک گوی پیشگویی!نفس امیلی از دیدن گوی بند آمد.وقتی هنوز دبستانی بود،عادت مسخره ای در نوشتن خاطرات روزانه ی خود داشت.همیشه دفتر خاطرات خود را در کیف مدرسه اش می گذاشت و با خود به مدرسه می برد. یک روز یکی از بچه ها دفتر خاطرات امیلی را پیدا کرد و از اینکه ناگهانی کلی آتو از او به دست آورده بود،گل از گلش شکفت! اما تصمیم گرفت به جای تهدید کردن امیلی،آبرویش را ببرد!چون واقعا نیاز نداشت کسی مشق هایش را بنویسد یا پول ناهارش را بدهد.خودش از پس همه ی این کار ها برمیامد. برای همین وقتی هیچ کدام از ناظمان یا معلمان آن طرف ها نبودند،رفت بالای سِن مخصوصی که در حیاط بود(یا همان سکو) و موفق شد قبل از اینکه کسی از راه برسد که بخواهد جلویش را بگیرد، پشت بلندگوی سِن یکی از خجالت آور ترین صفحات دفترچه امیلی را بخواند.تا اینکه ناظم سر رسید و دفترچه را به امیلی پس داد،بعد هم پشت همان بلندگو طوری که همه بچه ها شنیدند،حکم اخراج موقت دختر را صادر کرد( که دو هفته بود) با این همه،امیلی باز هم ناراحت و عصبانی بود(و خیلی زود آن مدرسه را ترک کرد و به مدرسه ی دیگری رفت، و خاطره ی او همراه با خودش در آن مدرسه دفن شد) و تا قبل از رفتنش آرزویش این بود که یک گوی جادویی داشته باشد تا از اسرار آن دختر باخبر شود یا شاید حتی برایش یک سرنوشت بد رقم بزند. با خودش فکر کرد: کاش اون موقع میومدم پیش جادوگر،ازش میخواستم یه خاطره ی خیلی ضایع از اون دخترو فاش کنه.»
و بعد آه کشید.
جادوگر که از مخلوط معجون ها یک معجون آبی کهکشانی به دست آورده بود-نوعی که امیلی به آن می گفت گلکسی(galaxy)-،دنبال معجون دومی گشت.ولی چیزی پیدا نکرد.اخم کرد و فریاد زد:«کندل هد!»
امیلی به محض شنیدن این کلمه دستش را روی دهانش گذاشت تا دوباره جیغ نکشد.بوی توت فرنگی توی اتاق پیچید و دختر نباتی جلوی میز جادوگر ظاهر شد و اصلا اجازه نداد جادوگر حرفی بزند:«نداریم.»
مکث نمایشی دردناکی برای امیلی و لوسی به نمایش گذاشت.(البته بیشتر چشم غره اش دردناک بود تا مکثش) و ادامه داد:«هر چی ریشه ی درخت غول داشتیم تموم شده. و همین طور گرد ماهی ساردین. تقریبا همه چیزی که باهاش این معجون ساخته میشه.» 
و قبل از اینکه جادوگر سوالش را بپرسد،سریع اضافه کرد:«سنگ ماهم نداریم!» 
و قبل از اینکه جادوگر بتواند سرزنشش کند،غیب شد.جادوگر اعتنایی به کله نباتی نکرد،به جایش فکر کرد بعدا چطور تنبیه اش کند. شاید یک تکه از موهای توت فرنگی اش را جای دسر می خورد...اما الان کار مهم تری نسبت به انتخاب دسرش داشت:«همون طور که خودتون شنیدید،معجون دومی رو نداریم.برای همین کارتون از اینی که الان هست هم سخت تر میشه!شما باید خودتون معجون دومی رو درست کنید...که بهتون میگم چطوری.بعد از اینکه معجون رو درست کردید،بریزیدش روی سنگ!»
بعد سنگ شیشه ای را که کندل هد بهش داده بود،برداشت و معجون گلکسی را روی آن ریخت.انگار سنگ سوراخ نامرئی داشت،چون معجون مستقیم رفت داخل سنگ!امیلی سعی کرد شگفت زده نشود،با این حال چندان هم موفق نبود.جادوگر چشم غره ی ریز،اما قوی ای نثار امیلی کرد،بعد صندلی اش را به عقب سُر داد و بلند شد.ولی نور روی میز باقی نماند.به جایش دنبال جادوگر رفت.امیلی باخودش فکر کرد:انگار بالای سر جادوگر نورافکن است...البته قطعا کسی که حاوی قدرت های جادویی ست از نورافکن استفاده نمی کند!حالا که نور مانند نیزه تاریکی را می شکافت،قسمت تاریک و وهم آلود پشت میز جادوگر،نمایان شد:یک کتابخانه! سرتاسر پشت میز-حداقل تا آن محدوده ای که نورافکن جادویی روشنش کرده بود-قفسه چیده شده بود و در قفسه ها هم کتاب!در برخی از قفسه ها،شیشه های ریز و درشت و پر و خالیه معجون ها و اکسیر های آزمایشگاهی پیدا بود.ناگهان جادوگر مثل مارمولک شروع کرد به بالا رفتن از قفسه ها!حالا مگر این قفسه ها تمامی داشت؟!؟ یک حسی به امیلی می گفت این اتاق هم مثل سرنوشت خودش تمامی ندارد.جادوگر آنقدر بالا رفت که اندازه ی یک نقطه شد.چیزی از روی قفسه ها برداشت و پایین پرید! و درست قبل از اینکه امیلی حتی فرصت وحشت کردن بکند،جلوی میزش روی دوپا فرود آمد و کاغذ های روی میزش به پرواز درآمدند!جادوگر بدون توجه با اتفاقات اطرافش،دوباره نشست و اجازه داد کاغذ هایش پخش و پلا باقی بماند.پیرزن دستش را زیر کپه ی وسایل به هم ریخته ی میزش فرو برد و یک کیف دستی کهنه،کوچک و قهوه ای کشید بیرون.در کیف را باز کرد و سنگ که نصف آن از معجون گلکسی پر شده بود،داخل آن گذاشت.یک زنجیر نقره ای درون دستش برق می زد. با کمی دقت معلوم شد زنجیر یک گردنبند است.اما گردنبند به جای آویز یک محفظه ی دایره ای داشت که انگار برای الماس حلقه ساخته شده بود...اما هیچ الماس حلقه ای درونش نبود:«این مال الماس حلقه نیست.مال همین سنگیه که نصفش خالیه.»
بعد گردنبند را داد به امیلی:«اینو بنداز گردنت.تا پایان سفرت هیچ وقت اینو از خودت جدا نکن.وگرنه طلسم باقی می مونه.اون وقت شکستن طلسم خیلی سخت تر میشه...»
-سخت تر؟!»
حال امیلی بد شد.مگر شکستنن یک طلسم چقدر سخت بود؟!معمولا در فیلم ها خیلی آسان نبود اما در آخر قهرمان های شجاع و نترس فیلم پیروز می شدند.اما همان طور که قبلا تجربه کرده بود،دیگر از یک چیزی مطمئن شده بود:قرار نبود مثل فیلم ها باشد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.