اضافه کرد:« البته من نیومدم اینجا تا با تو درباره ی اینکه چجوری آدرس خونه تو پیدا کردم حرف بزنیم! اومدم در مورد...عمرمون صحبت کنیم.»
امیلی لحظه ای مکث کرد و به لوسی فرصت داد تا جمله اش را هضم کند. همان جمله ی آخر را که با لحن مرَموزانه ی خاصی( یا شاید هم مارموزانه ی خاصی) گفته بود...
و در این فاصله یکی از چایی ها را همراه با یک شکلات با روکش کره ی بادام زمینی(به به...! کره ی بادام زمینی!) برداشت. بعد امیلی دوباره همان لحن مارموزانه( ببخشید! مرموزانه) را به خودش گرفت و گفت:« بزار از اول شروع کنم....» بعد همه چیز را مو به مو برای لوسی باز گفت... در باره ی همه چیز توضیح داد...این که بعد از دریافت پیامک چه اتفاقی افتاده و در حال حاضر یک خواهر 102 ساله دارد.
«به نظر تو الان باید چی کار کنیم؟»
امیلی از یک جایی به بعد،بلند شده بود و دور اتاق رژه می رفت. این را گفت و ایستاد،ابروهایش را بالا انداخت و منتظر جواب شد. لوسی بلند شد تا سینی چای را ببرد:«راستش هیچ ایده ای ندارم.»
«خب، به نظرت ما تا کی زنده ایم؟ نظرت راجب اون پیامک عجیب و غریب چیه؟ فکر نمی کنی که شاید یه مریضی لاعلاج بگیریم و یهویی بمیریم؟ اینطوری وقت زیادی نداریم...»
لوسی پرید وسط حرف امیلی:«مریضی لاعلاج رو تو الان دقیقا از کجات درآوردی؟ما باید اول مشکلمون رو با تَوَهُم تو حل کنیم.» و بعد سینی چای را همان جا روی جزیره ی آشپزخانه رها کرد و برگشت.دوباره خودش را گوشه ی مبل جا داد:«فکر نمی کنی باید اولویت بندی کنیم؟»
امیلی دوباره شروع به رژه رفتن کرد:«خب آره.شاید حق با توئه.اولویت بندی مون باید این طوری باشه...اممممم....»
و چشمش را به دنبال مداد و کاغذ این طرف و آن طرف چرخاند:«اینجا مداد کاغذ پیدا نمی شه؟»
«چرا...صبر کن الان برات میارم»
لوسی بلند شد و به سمت کمدی که گوشه ی اتاق بود رفت و درش را باز کرد. امیلی برای اولین بار داخل کمد را دید: یک دست لباس بیرونی(یک دامن سرهمی ساده ی آبی رنگ) و یک دست لباس شبیه لباس خدمتکار ها که خیلی برای امیلی آشنا بود داخل کمد آویزان شده بود. علاوه بر آن روی دیواره ی پشتی کمد یک آینه ی بزرگ دیواری نصب شده بود. آینه،قاب طلایی بزرگ و شیشه ی تمیزی داشت و امیلی بلافاصله از آینه ترسید. خودش هم نمی دانست چرا،اما احساس می کرد آن آینه معمولی نبود.زیر آینه یک ردیف کتاب و پازل چیده شده بود...و کنار آنها یک کفش کار و یک چکمه ی چرم مشکی گذاشته شده بود. لوسی کفش و چکمه را کنار زد. پشت آن ها دو کیف دستی بود. یک کیفِ کوچکِ زرد رنگ و یک کیفِ سفید-قهوه ای که کمی از یک کوله پشتی بزرگ تر بود.لوسی در کیف زرد را باز کرد و یک دفترچه یادداشت کوچک و یک مداد از توی آن برداشت و به امیلی داد. امیلی زیر لب گفت:«ممنونم.»
و بعد دفتر را باز کرد و تند تند ورق زد تا به یک صفحه ی سفید رسید. اول در قسمت بالایی صفحه نوشت:اولویت بندی برای حل مشکل زندگی.
خودش این حالت نوشتاری را بیشتر دوست داشت...فکر کنم به خاطر قافیه اش باشد(در واقع من فکر نمی کنم،امیلی فکر می کرد)
«خب،بیا اولویت بندی کنیم....اولویت اولمون همون طور که تو گفتی، باید از بین بردن توهم من باشه.»
بعد در اولین خط آن صفحه نوشت: اولویت 1: از بین بردن توهم.
«اولویت بعدی؟»
تا حدود نیم ساعت دیگر تمام اولویت ها را نوشتند:
1-از بین بردن توهم
2-کشف راز های پیامک
3-بازجویی از خواهر امیلی
4-فهمیدن مقدار زندگی
5-نتیجه گیری و حل مشکلات!
حالا که فهرستی از کار ها داشتن،حل مشکلشان به نظر ساده تر میامد.ولی هنوز هم یک مشکلی وجود داشت.
«خب،حالا چجوری باید کارهای توی فهرست رو انجام بدیم؟»
امیلی که در حال رژه رفتن بود،با شنیدن این جمله ایستاد می خواست با لوسی بحث کند ولی متوجه شد که حق کاملا با لوسی است. با این حال بدون توجه به سوالی که لوسی مطرح کرده بود تصمیم گرفت سوال خودش را مطرح کند:«فکر کنم از اول هم فهرست نوشتن کار بیهوده ای بود. ما چجوری می خوایم همه ی این کار ها رو انجام بدیم؟!؟» لوسی حال حوصله دعوا نداشت...برای همین به این موضوع اشاره نکرد که خودش چند لحظه قبل همین سوال را مطرح کرده. به جای آن بلند شد و فهرست را از دست امیلی بیرون کشید و برای بار دوم به آن نگاه کرد.حالا دیگر حل مشکلشان نه تنها ساده تر به نظر نمیامد،بلکه به نظر می رسید فرسنگ ها از واقعیت دور باشد. اخمی کرد، دفترچه را روی میز پرتاب کرد و دوباره خودش را در گوشه مبل جا داد:«باید فکر کنیم.»
بدین ترتیب نیم ساعت آینده شان هم به فکر کردن گذشت. در این مدت دختر ها هی جا به جا می شدند تا بتوانند بهتر فکر کند.لوسی روی مبل دراز کشیده بود و امیلی روی دسته ی مبل نشسته بود.
لوسی رژه می رفت و امیلی سر و ته شده بود و از مبل آویزان بود.
امیلی رژه می رفت و لوسی از دسته ی مبل آویزان بود.
تا اینکه لوسی ناگهان از سر هیجان فریاد زد:«یافتم!!» و دست هایش را از خوشحالی از هم باز کرد...غافل از اینکه بالا ی سر او،در واقع پایین بود. تعادلش به هم ریخت و از دسته مبل پایین افتاد و ناله ی کوچکی به وضوح (حتی از پس آخ بلندی که با جیغ گفته بود) شنیده شد. امیلی ناخودآگاه کمی در خودش جمع شد:«خوبی؟»
ولی لوسی اصلا توجه ای به این حرف او نکرد...حتی به این هم فکر نکرد که چند لحظه پیش با کله از مبل سقوط کرده و سرش به زمین سنگی خورده بود. تلوتلوخوران از جا بلند شد و دستش را روی میز کوبید تا دوباره زمین نخورد:«یافتم!»
«خیله خب!فهمیدم یافتی و حالا هم خوشحال میشم اگه یافته هاتو با منم در میون بزاری.» امیلی دست به سینه بالای سر لوسی ایستاد و منتظر شد تا لوسی به حرف بیاید. لوسی در حالی که همچنان هیجان زده بود،از جا بلند شد و خودش را روی مبل انداخت و بعد با فریادی نسبتا بلند-که باعث شد پنجره ها به لرزه در بیاید- اعلام کرد:«جادوگر بزرگ!ما باید بریم پیش جادوگر بزرگ!آره!» و بعد با خوشحالی هورا کشید که بیشتر به بچه های 4 ساله می خورد تا زن های 134 ساله. امیلی لحظه به لحظه به موضوع علاقه مند تر می شد:«جادوگر بزرگ؟» و لوسی در حالی که از هیجان می لرزید برایش توضیح داد:«تنها جادوگر واقعی توی جهان.آدم های زیادی وجود دارن که ادعا می کنن جادوگرن.ولی این یکی واقعا جادوگره. به من اعتماد کن.»
امیلی با تعجب به لوسی نگاه می کرد و پلک می زد. با خوش فکر کرد حتما سر لوسی محکم به سنگ کف خانه خورده:«حالت خوبه؟مطمئنی موقع سقوط از دسته ی مبل چیزیت نشده؟»
لوسی که حالا کمی از شدت هیجانش کم شده بود و دوباره از یک دختر 4 ساله به یک زن 134 ساله تبدیل شده بود،با قاطعیت سر تکان داد:«اوه،خدای من. معلومه که خوبم! از اول خوب بودم....تو فقط به حرف های من توجه کن. می خوای مشکلمون رو برطرف کنیم یا نه؟؟»
امیلی فقط سر تکان داد. معلومه که می خواست!
برای همین لوسی ادامه داد:«خیله خب.همون طور که بهت گفتم جادوگر بزرگ تنها جادوگر واقعی ای هست که توی این جهان پیدا می شه.من خودم تا الان یه بار پیشِش رفتم و ازش یه کتاب راهنما به قیمت بالا خریدم...چون اون به همین راحتی ها به کسی وقت نمیده. تازه کلی طول کشید تا بتونم اون پول رو جمع کنم. ولی من مطمئنم که اون جادوگره هنوز هم زنده است.ولی همون طور که گفتم به این راحتی ها وقت نمیده...»
امیلی متوجه نکته ای در صحبت های لوسی شد که خود لوسی متوجه نشده بود:«صبر کن ببینم!گفتی یه کتاب راهنما داری؟توش درباره ی عمر احتمالا بی پایان چیزی نگفته؟»
لوسی ساکت شد.ظاهرا کتاب راهنما را به کلی فراموش کرده بود.چند بار پلک زد و بعد آرام گفت:«راست میگی....کتاب راهنما!»
بعد به سمت کمد رفت،درش را باز کرد و یکی از کتاب ها را که جلد چرمی قهوه ای(و کهنه ای) داشت که رویش نقش و نگار های برجسته ی طلایی رنگی نقش بسته بود،بیرون کشید.وسط کتاب،یک گوی شیشه ای قرار داشت که با گاز سبز رنگی پر شده بود و کتاب،با دو بند چرمی که سگگ طلایی داشت،بسته شده بود. لوسی خورده ریز هایی را که روی میز غذاخوری بودند،کنار زد و کتاب را وسط میز گذاشت. بعد با حالت معناداری گفت:«اینه.» و دست به سینه روی مبل نشست.امیلی در حالی که چشمش را به کتاب دوخته بود،آرام آرام آمد و پیش لوسی نشست.دستی روی جلد کتاب کشید.خاکی بود.
«خب،حالا این چجوری کار میکنه؟»