بی پایان : فصل سوم:شام

نویسنده: mahya89

با اینکه خانواده ی امیلی مولتی میلیاردر بودند،در یک خانه ی ساده و کوچک توی یک محله ی ساده و کوچک زندگی می کردند.امیلی این وضع را دوست نداشت،اما از طرفی هم دوست نداشت به خاطر وضع مالی اش پز دهد. دلش می خواست یک خانه بزرگ و قشنگ در ناکجا آباد داشته باشد تا هم راحت باشد،هم کسی نباشد که بخواهد حسودی کند.اما مادرش اجازه نمی داد حتی یک خانه کوچک و معمولی در شهر بخرد.می گفت:«تا وقتی ازدواج نکنی نمی تونی خونه بخری.» 
امیلی حالا حالا ها قصد ازدواج نداشت. ولی خیلی دلش خانه می خواست. همیشه ساعت ها پای لپ تاپ می شست و عکس خانه های زیبا و رویایی داخل ناکجا آباد را تماشا می کرد. نگاهش را به لپ تاپش که روی میزتحریر ساده اش بود انداخت.روشن بود.بلند شد و پشت میز نشست و شروع کرد به دیدن خانه های رویایی زیبا.ولی هنوز دو-سه خانه بیشتر ندیده بود که نظرش عوض شد. او حالا حالا ها به خانه اش نمی رسید،چون حالا حالا ها قصد ازدواج نداشت و این کار (دیدن خانه ها) فقط دلش را آب می کرد. صفحه را بست و از جایش بلند شد. بعد به این فکر افتاد که داستان بنویسد. با خودش فکر کرد:«داستان جدید بنویسم؟ نه اصلا فکر خوبی نیست. داستان قبلی م رو ادامه بدم؟مممم...شاید...نمی دونم.» و آه کشید. داستانی که داشت آن را در کتابخانه می نوشت،اصلا خوب پیش نرفته بود. بعد از کلی ماجرا و اتفاق،قرار شد جان(یکی از شخصیت های داستانِ امیلی) از سوفی(یکی دیگر از شخصیت ها) خواستگاری کند و طبق معمول «تا آخر عمر در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند.» اما در لحظه آخر نظرش عوض شد و از سوزان(خواهر سوفی) خواستگاری کرد. سوفی که به شدت عصبانی شده بود...خب،نمی دانست چی کار کند. درواقع،احتمالا سوفی می دانست،ولی امیلی نمی دانست.کلی فکر کرده بود:«سوفی فرار کند؟نه...دق کند و بمیرد؟نه...جان را بکشد؟نه...سوزان را بکشد؟نه!»
 هیچ کدام ایده ی خوبی نبود.کلی گیر کرده بود. تو همین فکر ها بود که مادرش صداش زد:«میلی!میلی بیا شام آماده اس.»
ظاهرا دعوای بین خودش و امیلی را به کل فراموش کرده بود،چون خیلی سرزنده و سرحال حرف می زد. امیلی خوشحال شد. رفت شام بخورد. 
    

*********************************************************************************************************************




 آن شب شام ساده ای داشتند: استیک گوشت و قارچ،همراه با سبزیجات پخته. خب،شاید این برای من و شما غذای پر و پیمونی به نظر برسد(شاید هم نرسد) ولی برای خانواده ی امیلی واقعا غذای ساده ای به حساب می آمد. درسته، آن ها نمی خواستند به خاطر شرایط زندگی شان پز دهند، اما همیشه غذاهای خوبی می خوردند و کسی هم متوجه نمی شد،چون رفت و آمد در خانه ی امیلی واقعا کم بود.(تقریبا به جز او و خانواده اش کسی به خانه ی آنها نمی آمد، مگر عمه رزی که سالی یک بار-معمولا همان یک بار هم نمی آمد-برای دیدن برادرش می آمد). همیشه شام را روی میز گرد و کوچکی می خوردند.در حال خوردن شام،مادرش شاد و سرحال، یک بند درمورد چیزهایی مثل همسایه ی دیوار به دیوارشان خانم فیلیس، اوضاع و احوال تنریف(خیلی ها آن را به نام جزایر قناری می شناسند)،اینکه امسال به جای تنریف برای مسافرت دیگه کجا برویم و قیمت مواد غذایی(کم پیش می آمد مادر امیلی در مورد چنین چیزی صحبت کند،اما دیگر موضوعی برای حرف زدن پیدا نکرده بود) حرف می زد. در همین حال صدای زنگ آیفون آمد. امیلی گفت:«احتمالا باباست.»
 بعد اضافه کرد:«می رم در رو باز کنم.» 
و رفت سمت آیفون. بله پدرش بود. در را باز کرد. با اینکه وضع مالی خانواده ی امیلی خیلی خوب بود،پدرش دوست داشت سر کار برود و مدت طولانی کار کند. تقریبا هیچ وقت شام را با هم نمی خوردند؛چون پدرش همیشه دیر می آمد. امروز کمی زود تر از هر روز آمده بود.برای امیلی عجیب بود، اما خوشحال شد. نشست سر میز و منتظر شد تا پدرش بیاید. به بشقاب غذایش نگاه کرد. فقط یک تکه ی کوچک گوشت و کمی سبزیجات در بشقابش باقی مانده بود. چون می خواست شام را با پدرش بخورد،مقدار دیگری استیک برداشت و به خاطر اصرار های مادرش،کمی سبزیجات. بالاخره پدرش آمد. کت و شلوار قهوه ای همیشگی را به تن داشت و کیف سامسونت مشکی همیشگی اش را در دست داشت. موها و تَه ریشش قهوه ای مایل به طلایی بودند، و چشمانش سبز.ترکیب جالبی بود. سلام کرد و رفت تا لباسش را عوض کند. حدود پنج دقیقه بعد با لباس راحتی آبی رنگی برگشت و نشست سر میز.مادرش برای او غذا کشیده بود. ظاهرا او هم فکر امیلی را داشت،چون کمی بیشتر غذا برداشت. حالا نوبت پدرش بود که یک بند صحبت کند و امیلی و مادرش با علاقه گوش دهند. البته،پدرش بیشتر در مورد موضوعات مردانه ای مثل شوهر همسایه ی دیوار به دیوارشان،آقای هود، اوضاع و احوال برزیل، بازپخش بازی فوتبال تیم بارسلونا و رئال مادرید و قیمت آخرین مدل ماشین (این درمورد پدرش هم صدق می کرد.) حرف می زد. همه چیز خوب بود. تقریبا غذاشون رو خورده بودن که پدرش یاد چیزی افتاد:«او،راستی میلی، توی راه یه تبلیغ از یه کارگاه نویسندگی پیدا کردم...خیلی خوبه! واقعا می تونه کمک کنه مهارت های نویسندگی ت افزایش پیدا کنه. حتی شنیدم که خود شخص جین آستین و شکسپیر و چند تا از این نویسنده خوبای دیگه هم اونجا کلاس می رفتن! واقعا خیلی خوب می شه برات...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که امیلی با عصبانیت بلند شد. دستش را محکم روی میز نگه داشته بود که باعث شد مقداری سبزیجات از بشقابش روی میز بریزد. مادرش شوکه شده بود. پدرش هم دست کمی از مادرش نداشت. امیلی از هر چه کلاس داستان نویسی و نویسندگی بود بدش می آمد. حس می کرد مردم با گفتن اینکه:«برو کلاس نویسندگی.» به مهارت های نویسندگی او توهین می کردند. حس می کرد مردم هنوز او را به عنوان یک نویسنده قبول ندارند. برای همین حسابی عصبانی می شد. دوباره سعی کرد از تکنیک «نفس عمیق بکش» استفاده کند ولی نتوانست. هر چی عصبانیت و سختی و رنج و آزردگی ای که توی زندگی ش دیده بود و شنیده بود، آمد جلوی چشمانش. با نهایت زور و قدرتی که داشت،فریاد زنان چیز هایی خطاب به پدرش گفت، که هیچ کدام را به خاطر نمی آورد. آن لحظه از زندگی اش خیلی محو بود. در حالی که مشت زنان،دستش را به میز می کوبید، به پدرش ناسزا می گفت. مادرش حسابی شوکه شده بود و پدرش، از شدت تعجب داشت از روی صندلی می افتاد. با مشت های امیلی، بیشتر غذا روی میز و بعد هم روی فرش ریخت. بعد از دقیقه های طولانی،فحش ها و مشت کوبیدن هایش را فراموش کرد، با لگد صندلی اش را انداخت و رفت توی اتاقش. در اتاق را آنقدر محکم بست که گچ دیوار کنده شد و روی زمین جلوی در ریخت. با اینکه مادرش حسابی شوکه شده بود( حتی بیشتر از دعوای قبل از شام)حالش کاملا خوب بود. چشمانش را به در اتاق دوخت.پدرش چند لحظه زمان می خواست تا اتفاقاتی که در طول این چند دقیقه افتاد را، هضم کند. سپس به زنش نگاه کرد:«این میلی هم بعضی وقتا واقعا قاتی می کنه ها!» 
زنش نگاهی به او انداخت گفت:«شاید از چیزی عصبانیه. این چیزا واسه میلی که مشکل عصبی داره، طبیعیه.» و دوباره به در اتاق نگاه کرد. یک تکه گچ دیگر از دیوار کنده شد و پایین افتاد. آن دو لحظه ای به هم نگاه کردند. همسرش می خواست مخالفت کند ولی نتوانست. گفت:«ممم...فک کنم حق با توئه. ولی فک می کردم که این همه کلاس کنترل خشم اثر کرده باشه ها.»
 زنش پاسخ داد:«ممم...خب... فک کنم در این مورد هم حق با توئه...ولی خیلی مطمئن نیستم.»
 تکه گچ دیگری از دیوار کنده شد. ادامه داد:«ولی از یه چیزی مطمئنم. باید دوباره اینجا رو رنگ کنیم.» 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.