بی پایان : فصل چهارم:درد

نویسنده: mahya89

امیلی درد عجیبی داشت. نه به خاطر مشت های چِرتی که روی میز کوبیده بود،یا لگد پِرتی که به صندلی ش زده بود. درد دیگری داشت،یک درد درونی. به خاطره دو چیز: به خاطره حرف هایی که به پدرش زده بود عذاب وجدان شدیدی داشت. پدرش دست روی نقطه ی حساسی گذاشته بود،اما وقتی کمی بیشتر فکر کرد فهمید پدرش قصد کمک کردن به او را داشته. احتمالا پدرش چیزی درمورد احساسات امیلی نسبت به کلاس آموزش نویسندگی نمی دانسته...امیلی خیلی دوست داشت که برود پیش پدرش و معذرت خواهی کند. ولی خجالت می کشید. درد دومش حتی از اولی هم عجیب تر و وحشتناک تر بود: یک درد جدید. یک درد ناشناس. حس می کرد جایی از بدنش درد می کند،ولی دقیق نمی توانست بگوید کجا.خیلی عجیب بود ولی تصمیم گرفت فعلا بی خیالش شود.فکر کردن به درد بیشتر باعث می شد تا دردش بگیرد.چشمش به تقویم روی میز بود. تاریخِ«یکِ جولایِ 2022» را نشان می داد. لبخند زد. هشتم جولای تولدش بود. بعد با یادآوری چیزی اخم کرد. آرزو کرد بین هدایایش کتاب راهنمای نویسندگی پیدا نکند. در همین فکر ها بود که گوشی اش لرزید. اول فکر کرد کسی با او تماس گرفته،اما صدای زنگ تلفنش اینجوری نبود. بعد به فکرش رسید که شاید اینترنت گوشی اش تازه وصل شده و همه ی پیام ها دارند پشت سر هم ارسال می شن.گوشی اش را چک کرد،فقط یک پیامک بود.گوشی اش را باز کرد اما صدا قطع نشد.تا اینکه بالاخره پیامک را باز کرد. صدا قطع شد. خیلی دلش می خواست بداند چی باعث شده گوشی اش انقدر عجیب بلرزد. حتما شخص پیام دهنده باعثش بود. به شماره نگاه کرد. همش صفر بود.اخم کرد.معمولا شماره های ناشناس را جواب نمی داد. اما این یکی خیلی روی مخش رفته بود...بنابرین با بیشترین دقت ممکن پیام را خواند: ببخشید که انقدر سر و صدا ایجاد کردم. هر چی نباشه پیام مهمیه.ازت می خوام با دقت لیست زیر و ببینی و هدف و آرزوت و چیزی رو که فکر می کنی واسه ش به دنیا اومدی انتخاب کنی. 
 امیلی لحظه ای درنگ نکرد.بلافاصله دنبال نویسنده گشت و انتخابش کرد. پیامک جدیدی از همان شماره ارسال شد:ممم...امیلی فورسانت...درسته؟
امیلی اول تعجب کرد،و بعد ترسید. او اسمش را از کجا می دانست؟نکنه گوشی اش را هک کرده بودند؟سعی کرد شماره را بلاک کند ولی نتوانست.شخص استیکر خنده فرستاد: سعی نکن شمارمو بلاک کنی! شماره ی با ارزشیه.حالا اونو بی خیال شو. می خوام کاری کنم به آرزوت برسی!
و بعد استیکر خنده شیطانی فرستاد. امیلی به شدت ترسیده بود. دوباره می خواست شماره را بلاک کند،اما دید اصلا دکمه بلاک وجود ندارد! ناگهان اتفاقی افتاد. صفحه ی پیامک سفید شد. انگار که همش خواب بود. هیچ پیامی وجود نداشت،هیچ استیکر شیطانی ای وجود نداشت، هیچ شماره ای(حتی صفر ) هم وجود نداشت!آن شبکه ی مخابراتی از رده خارج شده بود! حالا که خیالش راحت شده بود، هووفففففففففف کشید. البته،کمی فکر کرد و دید او احتمالا تا آن موقع کل گوشی اش را هک کرده. بی خیالش شد. سعی کرد خودش را با چیز هایی مثل تولد و تکنیک «نفس عمیق بکش» آرام کند.در همین فکر ها بود که به شدت نگران شد.خودش نمی دانست چرا،ولی خیلی نگران بود. ناگهان زمان ایستاد. البته امیلی اینطور حس می کرد. به ساعت دیواری اش نگاه کرد.عقربه ها آرام تر شدند و بعد ایستادند! امیلی وحشت کرد.عرق سردی روی پیشانی اش نشست. هیچ صدایی نمی شنید.فضای اتاق تاریک شد. ناگهان حس کرد چیزی سوت کشان از کنارش عبور می کند. یک شئ نوک مخروطیِ زرد رنگ-مایل به طلایی-از کنارش رد شد و در اتاق چرخید، و ناگهان در سینه ی امیلی فرو رفت! نفس امیلی بند آمد.البته به خاطر شئ نبود. به خاطر ترسش از آن شئ بود. در واقع، اصلا درد نداشت. خونریزی نداشت. انگار که تَوَهُم بود.همان طور که ناگهان به وجود آمده بود،ناگهان هم از بین رفت. عقربه ها دوباره آرام شدند و بعد به حرکت در آمدند. فضای اتاق از تاریکی در آمد و همهمه هایی شنیده شد.عرق سرد پاک شد. تنها چیزی که به وجود آمد درد بود، یک درد جدید.یک درد ناشناس. حس می کرد جایی از بدنش درد می کند اما نمی دانست کجا. انگار درونی بود. بله،دوباره همان درد به سراغش آمده بود. حالش خوب نبود. به در حموم نگاه کرد. حس کرد در دلش ماشین لباسشویی روشن کردند. و بعد دوید توی حموم


*********************************************************************************************************************



 حالش اصلا خوب نبود. داشت بالا می آورد. در اتاق را قفل کرده بود و پدر و مادرش نمی توانستند وارد اتاق شوند. هنوز گچ های دیوار کنده می شد و پایین می ریخت. مادرش در حالی که سعی می کرد جاخالی دهد گفت:«میلی؟ عزیزم...حالت خوبه؟» یک تکه گچ افتاد روی سر پدر امیلی. زنش به او خندید. همان موقع یک تکه گچ هم روی سر مادر امیلی افتاد.شوهرش به او خندید. امیلی حالش خوب نبود اما متوجه صدای خنده ی آنها شد و به زور گفت:« من...اینجا دار....رم.... می میرم....او....ن....وقت شما..می خندید؟»
 مادرش نارحت شد:«مسئله چیز دیگه اس...بعدشم مگه می تونيم بیایم تو؟جناب عالی درو قفل کردی.»
 امیلی داد زد:«از بالکن بیا تو!» 
مادرش کمی فکر کرد و بعد تازه یاد بالکن افتاد. بالکن اتاق امیلی به بالکن اتاق او و همسرش راه داشت. قبل از اینکه بتواند این را اعلام کند تَن فریاد زد:«بالکن ها به هم راه داره!»
 بعد خطاب به امیلی فریاد زد:«من و «جیا» الان میایم!»
 اسم مادر امیلی، جورجیا بود که طبق عادت خانواده مخفف می شد. امیلی حالش بیشتر از قبل بعد شد. آنقدر بد که حتی نتوانست جواب دهد. چند لحظه بعد پدرش وارد اتاق شد و مادرش پشت سر پدرش مکث کرد. می ترسید با منظره ای رو به رو شود که چندان خوشایند نباشد. پدرش همان منظره ی ناخوشایند را دید:«اوه خدای من، میلی! چه بلایی سرت اومده!»
 پوست امیلی کلا سبز شده بود و استفراغش هم خونی بود! مادرش نمی توانست امیلی را ببیند،ولی دستش را روی صورتش گذاشت و گفت:«چی شده؟چه بلایی سر میلی ِ عزیرم اومده؟»
امیلی دست از استفراغ برداشت. صورتش سبز بود و خیلی گیج می زد. پدرش گفت:«باید بریم بیمارستان!» و بازوی امیلی را گرفت از درِ اتاق بیرون برد. سپس همان طور که سرسری کتِ امیلی را به تنش می پوشاند،خطاب به زنش گفت:«جیا،تو همین جا بمون!میلی اصلا حالش خوب نیست! ما زود بر می گردیم!»
 بعد هول هولکی کفشش را پوشید و امیلی را کشان کشان از خانه بیرون برد. زنش گفت:«ام...ام...خیله خب باشه! ولی زود برگرد.»سپس اضافه کرد:«مراقب خودت باش!» 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.