بی پایان : فصل اول : کتابخانه

نویسنده: mahya89

*لطفا قبل از شروع کردن کتاب بخش پیشگفتار را بخوانید.شاید فکر کنید مهم نیست ولی برای من ارزش دارد.* ")

-یکی دیگه!

 دختری جوان(حدودا بیست و سه ساله با سر و شکل جادوگری-کلاه ماه شکل جادوگری و لباسش،موهای صاف،بلند-تا کمر- سبز براق با چشم های عجیب بنفش) این را فریاد زد. صدای فریادش در کتابخانه طنین انداخت.کتابدار(دختری حدودا سی و چند ساله،با موهایی کوتاه-تا روی شانه اش- بلوند مایل به قهوه ای،چشم های عسلی مایل به زرد و لباس هایی شبیه لباس های خدمتکار ها) از جا پرید. این پنجاه و دومین بار برای امروز بود. کتابدار با قدم های کوتاه اما تند به سمت میز دختر جوان رفت. آن دختر-آن طور که خودش ادعا می کرد-نویسنده بود.اما کتابدار باور نمی کرد چون هیچ کدام از کتاب های دختر نویسنده را در کتابخانه نداشت.-دختر نویسنده می گفت که هیچ ناشری ارزش چاپ کردن کتاب های او را ندارد و کتابدار هم چون نمی خواست اخراج شود با او بحث نمی کرد. او-دختر نویسنده- دقیقا از یک ماه پیش هر روز به کتابخانه می آمد و مدت زیادی اینجا می ماند و داستان می نوشت.کتابدار هم حدود هشت ماهی می شد که به این کار-کتابدار بودن-مشغول بود و می شه گفت که از کارش هم راضی بود...حداقل از هفت ماهش. از همان وقتی که دختر نویسنده به کتابخانه آمده بود،کتابدار راحت نبود.یک ماه پیش دختر نویسنده به کتابخانه آمد و با صاحب کتابخانه صحبت کرد و گفت که فکر می کند در کتابخانه می تواند با آرامش بیشتری بنویسد. صاحب کتابخانه اول می خواست قبول نکند اما وقتی دختر نویسنده مقدار زیادی از پولی را که به ارث برده بود-حداقل آن طور که خودش ادعا می کرد-به صاحب کتابخانه داد او قبول کرد و حتی کتابدار بیچاره را هم کتابدار شخصی اش کرد. کتابدار اصلا از این وضع راضی نبود. او مجبور بود هر چه را که دختر نویسنده می گوید برایش تهیه کند. از لپ تاپ و فلش و تبلت-برای دست نویسی - گرفته تا یک بسته شکلات و یک ماگ گنده ی قهوه. از همه بدتر اینکه او-دختر نویسنده-هر روز با ظاهر جدیدی می آمد(مثلا یک روز شکل جادوگر بود و یک روز شکل کشاورز) به گفته ی خودش-دختر نویسنده-این جوری ذهنش باز می شد و می توانست بهتر داستان بنویسد و از آن هم بدتر این بود که دختر نویسنده کتابدار را مجبور می کرد که همیشه کتاب های وحشتناک و بی پایانش را بخواند و کتابدار هم چون مجبور بود این کار را می کرد. آن روز دختر نویسنده تصمیم گرفته بود داستانش را در لپ تاپ تایپ و در فلش بریزد. از صبح حافظه پنجاه و دو فلش را کاملا پر کرده بود و حالا باز هم در خواست فلش می کرد. دخترنویسنده دوباره فریاد زد:«گفتم یکی دیگه! یه فلش دیگه! چرا متوجه نمی شی!!!؟؟!!»

 کتابدار ترسید. همه ی کسانی که در کتابخانه بودند هم ترسیدند اما هیچ کدام جرئت نداشتند به آن دختر پر هیاهو چیزی بگویند. کتابدار روی پاشنه ی پایش چرخید و به سرعت به سمت میزش دوید تا چند فلش بردارد. و توی راه به این فکر کرد که آیا بازم فلش دارد یا نه. وقتی به میزش رسید دید هنوز یک سبد پر از فلش دارد. خوشحال شد و یک مشت فلش برداشت. به سرعت به سمت میز دختر نویسنده دوید و فلش ها را روی میز دختر گذاشت. دختر نویسنده که عصبانی شده بود،گفت:«اسمم رو روشون نوشتي؟» رنگ از روی کتابدار پرید.یادش رفته بود اسم دختر را روی فلش ها بنویسد.سعی کرد بهانه بیاورد:«ام...عه...چیزه... ببخشید... اسمتون رو یادم رفته.»دختر نویسنده آتیشی شد:«چیییییی؟!!؟؟!؟!؟! چطور جرئت می کنی اسم منو یادت بره!!!»کتابدار ترسید.دختر نویسنده دست به سینه نشست و سرش را به نشانه ی قهر به سمت مخالف برد. بعد گفت:«می دونی چیه؟؟!؟اصلا منم اسمت رو یادم رفته!!!» که البته دروغ بود.او اسم کتابدار را کاملا به خاطر داشت،اما می خواست با کتابدار لج کند.کتابدار که متوجه لهن پر نیش و کنایه دختر نویسنده نشده بود گفت:«ام...مشکلی نیست...اسمم لوسی یه.» دختر نویسنده که حالا خیلی عصبانی شده بود فریاد زد:«می دونم اسمت چیه!! لازم نکرده بگی!» و سعی کرد با تکنیکِ «نفس عمیق بکش» عصبانیتش را فرو کش کند. لوسی که گیج شده بود،حرفی نزد و از جیبش یک خودکار در آورد تا اسم دختر نویسنده را روی فلش ها بنویسد.اما همان موقع فهمید که واقعا اسم دختر را یادش رفته! با صدایی آرام و لرزان گفت:«ام...ببخشید...ام...» دختر نویسنده فریاد زد:«ها!؟ چته؟!»

 لوسی کمی ترسید و آرام تر گفت:« ببخشید...اما...من...من اسم شما رو یادم نیست.»

 دختر نویسنده داشت از عصبانیت منفجر می شد.اما به روی خودش نیاورد.آرام گفت:«امیلی...اسمم امیلی یه.» و دیگر حرفی نزد.لوسی با خودکار اسم امیلی را روی همه ی فلش ها نوشت و آرام دور شد. امیلی فلش را به لپ تاپش وصل کرد و خیلی سریع تایپ کرد. لوسی سرعتش را کم کرد تا تایپ کردن امیلی را تماشا کند. حیرت انگیز بود. امیلی سرش را برگرداند و با طعنه به لوسی گفت:«ها؟چیه ؟چرا وایسادی اینجا همینجوری بِر و بِر منو نگاه می کنی؟ برو سر کارت!»لوسی ناراحت شد. سرش را برگرداند با قدم های آرام و کوتاه به سمت میزش رفت. وقتی به میزش رسید از خودش پرسید: کی از دست این دختر خلاص می شوم؟

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.