بی پایان : فصل ششم:مرگ یا زندگی؟

نویسنده: mahya89

  نفس نفس می زد. صدای دستگاه ضربان قلبش هی تند تر و تند تر از قبل می شد. دیگر همان را هم نمی شنید. استرس داشت. برای اولین بار در مدت خوابش حس می کرد عرق کرده.
 از استرس. از نگرانی.
 و ناگهان اتفاقی افتاد که خیلی عجیب بود. خواب دید. در خواب دید که جلوی یک ساعت بزرگ ایستاده. عقربه های ساعت متوقف شد. ناگهان روی ساعت دری ظاهر شد. در باز شد. امیلی بی آنکه فکر کند رفت داخل ساعت. تاریک بود. خیلی تاریک. صدای تیک تاک ساعت امانش نمی داد. رو به رویش یک صفحه ی شیشه ای وجود داشت. روی آن بیرون را نمایش داد. یک تپه ی سبز رنگ، با یک محیط شاداب و آسمانِ روشن... و یک خورشید گرد زیبا. ناگهان بادِ وحشتناکی آمد، و امیلی به زور خودش را نگه داشت تا زمین نخورد. روز به سرعت جای خود را به شب داد و شب هم به همان سرعت جای خود را به روز. صفحه ی تقویم گوشه ی صفحه ی شیشه ای ظاهر شد و به همان سرعت ورق خورد. بالاخره تقویم ایستاد، در تاریخِ «یکِ جولایِ 2122»... و بعد اتفاقی افتاد که از اتفاق قبلی (خواب دیدن) هم عجیب تر بود!
 امیلی مثل یک آدم معمولی که یک خواب ترسناک معمولی می بیند، از خواب پرید! کاملا معمولی از جایش بلند شد و شروع کرد به نفس نفس زدن. یک پرستارِ زنِ وحشت زده رو به رویش بود و یک دسته تِیِ خشکیده. صد تا سرم بهش وصل بود و یک درد عمیقِ هزار ساله. کنارش، روی پاتختی یک تقویم بود و یک دسته گل صورتیِ پژمرده توی یک ظرف کمر باریکِ بلورین. تقویم تاریخِ «یک جولای 2022» را نشان می داد. لبخند زد و دوباره خوابید. 


*********************************************************************************************************************



و بعد دوباره زندگی عادی اش را از سر گرفت. وقتی فهمید فقط بیست و چهار ساعت (حتی کمی کمتر از بیست و چهار ساعت...شاید فقط بیست ساعت) بی هوش بوده، به خودش خندید. حدود یک ساعت دیگر هم در بیمارستان ماند تا حالش کاملا خوب شود. بعد هم هزینه ی بیمارستان را پرداخت کرد و با پدرش به سمت خانه رفت. مادرش شام مفصلی درست کرد. ولی عجیب بود که امیلی هر چه می خورد سیر نمی شد. هَوَس میوه کرده بود(که اتفاقی واقعا عجیب بود!)...پس به جای اینکه دسر را که سیب قرمز با روکش آبنباتی بود بخورد رفت تا از یخچال سیب بردارد... اما یخچال خالی بود! مادرش گفت:« می خواستم برای تو یه شام خوشمزه درست کنم...برای همین هر چی تو یخچال بود برداشتم. باید بری خرید.» امیلی جلوی خودش را گرفت تا نگوید اصلا حتی طعم غذا را هم حس نمی کند! به جایش رفت خوابید تا صبح شود. اما فردا صبح هم هیچ تغییری مشاهده نکرد. چیزی در یخچال وجود نداشت تا مادرش بتواند با آن صبحانه درست کند و حوصله ی خرید هم نداشت. برای همین امیلی خودش به خرید رفت و یخچال را پر از میوه های تازه، گوشت، سبزیجات و... کرد. ولی مادرش حال و حوصله ی صبحانه درست کردن هم نداشت و برای امیلی بهانه می آورد که یک دختر 23 ساله باید بلد باشد صبحانه و ناهار و شام درست کند یا خونه را تمیز کند و.... انقدر گفت که آخر سر امیلی مجبور شد خودش صبحانه را درست کند. بعد از خوردن نون تست با کره، یک تخم مرغ آب پز و یک وافل(از نوع سبوس دارش) همراه با آب پرتقال، لباس خرگوشی پوشید و خواست که به سمت کتابخانه برود. اما بعد نظرش عوض شد و تصمیم گرفت به جای اینکه شبیه خرگوش باشد، شبیه خودش باشد. برای همین یک تی شرت آبی آسمانی با چین های رنگی و یک شلوار جین پوشید و به سمت کتابخانه رفت. امیلی حس می کرد کتابخانه هم عجیب شده. سر تا سرش را خاک برداشته بود و بوفه ی گوشه ی کتابخانه(که همیشه خوراکی های خوشمزه ای داشت) خالی از هر چیز(آدم،غذا و...) بود. خود کتابخانه هم خالی بود. البته امیلی بیشتر خوشحال شد...چون کسی نبود که مزاحمش شود. البته...لوسی طبق معمول سرکارش حاضر بود. او صبح زود به کتابخانه اومده بود و دستی به سر و روی کتابخانه کشیده بود... میز ها و صندلی ها و قفسه ها را حسابی تمیز کرده بود و الان هم برای پر کردن یخچال بوفه بیرون رفته بود. و یک لپ تاپ و یک عالم فلش هم برای امیلی آماده کرده بود. بعد، کم کم کتابخانه شلوغ شد. البته هیچ کدام از اینها برای امیلی ذره ای اهمیت نداشتند. لوسی بعد از خرید مواد غذایی؛ خودش در آشپز خانه ی بوفه دست به کار شد. آخر آشپز همیشگی بوفه به طرز عجیبی غیبش زده بود... و البته سفارش ها هم بالا بود. امیلی برای ناهار از بوفه یک ساندویچ ژامبون با نوشابه پرتقالی گرفت و بعد از پر کردن حافظه ی 106 فلش خوشحال و خندان به خانه برگشت. بالاخره فهمیده بود داستانش را چطور ادامه دهد. به داستان یک ساحره ی در ظاهر خوب(ولی در باطن بدجنس) اضافه کرده بود و همین باعث کلی اتفاق دیگر شده بود...



*********************************************************************************************************************


از آن به بعد تمام مسئولیت های خانه به امیلی سپرده شد...چون مادرش خیلی تنبل شده بود(واقعا تنبل!) جوری که حتی حوصله ی برداشتن یک لیوان آب هم نداشت! و حالا امیلی خودش همه کار های خانه را می کرد... از خرید کردن و پخت و پز و تمیزکاری خونه گرفته تا حرف زدن در مورد موضوعات مورد علاقه ی مادرش!(که در فصل سوم-شام- در مورد آنها صحبت می کرد) و به زندگی لبخند می زد. از پدرش به خاطر دعوای آن شب معذرت خواهی کرد و علی رغم میل باطنی اش پیشنهاد پدرش را برای رفتن به کلاس نویسندگی پذیرفت و زندگی عادی اش را از سر گرفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.