بی پایان : فصل هشتم:حقیقت

نویسنده: mahya89

حقیقت چیزی ست که همه بالاخره با آن رو به رو خواهند شد. الان هم نوبت امیلی بود تا با حقیقت رو به رو شود.... و خب، حقیقت روی مبلِ تک نفره ی اتاق نشیمن نشسته بود و داشت بهش لبخند می زد. یک پیرزن با موهای خاکستری، چشم های آبی، چین و چروک های کم با یک هدیه در دست. درست مثل عکس ها. امیلی تیک عصبی گرفته بود. چشم راستش مدام می پرید. نمی دانست چه کند. هی به دختر بچه ی دو ساله و پیرزنِ 102 ساله نگاه می کرد. البته، امیلی فقط حدس می زد که او 102 سالش باشد. اصلا مگه آدما 102 سال عمر می کنند؟ بالاخره روی یک مبل تک نفره ی دیگر که جلوی میز بود نشست و فریاد زد:«اینجا چه خبره؟» 
نفس نفس می زد. واقعا عقلش را از دست داده بود. یعنی چی آخه؟ اَه! پیرزنی که ادعا می کرد هلن است گفت:« آروم باش...میلی. آروم. من واقعا هِلِنَم...»
 و آه کشید. نمی دانست چه بگوید. امیلی همچنان گیج و ویج بود. الان این پیرزن به او چه گفته بود؟ میلی؟ فقط خانواده اش او را میلی صدا می زدن! امیلی آروم گفت:« اگه تو هلنی...پس اون...کیه؟»
 و با دست به هلن کوچولویی که همچنان در حال بازی با عروسک هایش بود اشاره کرد. هلنِ واقعی به همان گوشه نگاه کرد...ولی جز چند تا عروسک چیزی ندید! آروم گفت:«من چیزی نمی بینم.»
 و بعد با صبر و حوصله ی تمام برای امیلی توضیح داد که چطور او صد سال در کُما بوده و حالا هم احتمالا دچار تَوَهُم شده. آخر هم گفت:« این تمام چیزی که من می دونم...خودت هیچ حدسی داری؟»
 امیلی هیچ حدسی نداشت...ولی یک ایده داشت:« من هیچ حدسی ندارم ولی یکی رو می شناسم که می تونه کمکم کنه...زود بر می گردم... تو هم بمون اینجا و یه دستی به سر رو روی خونه بکش...مامان الان خوابه...حداقل من خواب می بینمش. زود بر می گردم.» 
کتش را از جا لباسی برداشت و به بیرون دوید. اولین ملاقاتش با خواهرش اصلا خوب پیش نرفته بود...او حتی خواهرش را بغل هم نکرده بود! حتی اسمش را نپرسیده بود و سنش را نمی دانست...البته خودش حدس می زد که او 102 ساله باشد و می دانست که اسمش هلن است. ولی او-هلن- که به کُما نرفته بود...رفته بود؟ چطور 102 سال عمر کرده بود؟ سرش را تکان داد و خواهرش را به کلی از ذهنش بیرون کرد(البته مُوَقَتی) و توجه اش را به مسیر داد. می دانست باید کجا برود.... حداقل فکر می کرد می داند. با خودش فکر کرد: خب اون تو کدوم خیابون زندگی می کنه...؟ ولی وسط راه یک دفعه ایستاد. آدرس خانه ی شخص را بلد نبود! تا به حال به خانه ی او نرفته بود. فقط هم دیگر را در محل کارشان دیده بودند....محل کار! شاید آدرس خانه ی آن شخص را بلد نبود ولی آدرس محل کارش را که بلد بود! گوشی اش را از جیبش در آورد و به تاریخ نگاه کرد... نُه جولای 2024 امیلی به سال شک داشت...البته که او الان اصلا حتی با تاریخ کاری نداشت! امروز شنبه بود. گوشی اش را در جیبش گذاشت و سراسیمه به سمت کتابخانه دوید و خدا خدا کرد باز باشد. به کتابخانه که رسید جلوی دروازه ی بزرگش ایستاد و نفس نفس می زد. خیلی سریع دویده بود. فکری به سرش زده بود که باعث وحشتش شده بود. آن شخص... نکند او هم توهم باشد؟ سرش را تکان داد و آرام خندید:« نه...چنین چیزی امکان نداره. البته این که منم صد سال تو کُما بودم امکان نداره! آه...بی خیالش شو میلی... زندگی تو این دنیا کلا امکان نداره! ولش کن و فقط خوش بین باش میلی.... خوش بین» دیگر خودش هم به خودش می گفت میلی! انگاری واقعا داشت دیوانه می شد.
 به سمت در رفت. لای در باز بود! امیلی در را فشرد و داخل شد. کتابخانه خالی از هر نوع سَکَنه ای بود. فقط چراخ های دور تا دورش روشن بود که اتفاقا خیلی هم کم نور بودند. امیلی حتی نمی توانست جلوی پایش را ببیند. لای در را کمی باز گذاشت تا نور به داخل کتابخانه نیاید. چند لحظه صبر کرد تا چشمش به تاریکی عادت کند... و بعد متوجه منبع نور کمی شد. از پنجره ی بوفه کمی نور می آمد. ولی هیچ صدایی در کتابخانه نمی آمد. امیلی فریاد زد:« کسی اینجا نیست؟» و بلافاصله فهمید که تنهاست... چون دیوار ها و قفسه های کتابخانه صدایش را بازتاب دادند: کسی اینجا نیست؟..........کسی اینجا نیست؟.........کسی اینجا نیست...؟...... امیلی اخم کرد.از کتابخانه بیرون دوید و جلوی پنجره ی کتابخانه رژه رفت.خودش هم نمی دانست چرا...ولی حسابی اعصابش به هم ریخته بود و رژه رفتن به او آرامش می داد. ناگهان متوجه چیزی شد که قبلا متوجه آن نشده بود... : یک تابلو با یادداشت دست نویس که به پنجره ی بوفه آویزان بود: تا کمتر از نیم ساعت دیگه بر می گردم لوسی.بی.فیگان
لوسی.بی.فیگان؟ لوسی.بی.فیگان دیگر کیست؟ آها! یادم آمد. فامیلی لوسی(همان دختر کتابدار) بی فیگان بود. امیلی دم در کتابخانه نشست و منتظر شد تا لوسی بیاید. ده دقیقه بعد...هیچ....بیست دقیقه...هیچ. خسته شد و شروع کرد به رژه رفتن... رژه رفت...ده دقیقه.... بیست دقیقه...... چهل دقیقه.... لوسی نیامد! دقیقا یک ساعت منتظر ماند ولی لوسی نیامد! با عصبانیت در را فشرد و داخل شد و به سمت میز لوسی دوید و بلافاصله خورد زمین. سرش را بلند کرد و نگاه کرد...پایش به پایه ی یک صندلی گیر کرده بود. هنوز چشمش به تاریکی عادت نکرده بود... با این حال بلند شد و کورمال کورمال دنبال میز لوسی گشت. وقتی بالاخره میز را پیدا کرد پرونده های زیر میز را بیرون کشید و دنبال کارت عضویت لوسی.بی.فیگان گشت. و خیلی طولی نکشید تا کارت عضویت لوسی را پیدا کند چون او علاوه بر اینکه در کتابخانه عضو بود آنجا کار هم می کرد! تمام مشخصات لوسی در کارتی که در صفحه ی دوم پرونده ی اول چسبانه شده بود، درج شده بود: اسم....تاریخ تولد....آدرس و خیلی چیز های دیگر. ولی امیلی فقط با آدرس کار داشت. هوم! خانه اش خیلی از کتابخانه دور نبود! با گوشی اش سریع از کارت عکس گرفت و پرونده را بست. از کتابخانه بیرون آمد و به سرعت دور شد...بعد برگشت. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و لبش را گاز گرفت. بعد در را بست. شاید لوسی یادش رفته بود در را بببند. شانه بالا انداخت و به سرعت به سمت خانه ی لوسی دوید.


*********************************************************************************************************************







وقتی به خانه ی لوسی رسید، تعجب کرد. باورش نمی شد لوسی در همیچین جایی زندگی کند. می دانست لوسی فقیر است... البته دیگر نه در آن حد! هر چه به خانه ی لوسی نزدیک تر می شد منطقه فقیر نشین تر می شد. خانه ی لوسی جزو بدترین خانه های کوچه بود. یک خانه ی کوچکِ حدودا شصت متری با یک در و پنجره( با پرده های قهوه ای چرمی) و سقف مثلثیِ آجری . خانه حتی رنگ هم نشده بود. لای پرده کمی باز بود برای همین امیلی اول داخل را نگاه کرد. وقتی امیلی از پنجره به داخل نگاه کرد، متوجه شد که خانه هیچ اتاق خواب یا حتی دستشویی ای ندارد. یک جزیره ی کوچک سمت راست داخل خانه بود تا نمایانگر یک آشپزخانه باشد. یک یخچال مسافرتی و یک گاز پیک نیکی دو شعله هم در سمت دیگر جزیره بود و یک سینک ظرف شویی روی جزیره نصب شده بود. طرف چپ اتاق یک کمد بود و که کنارش یک چراغ نفتی و یک بشکه کوچک نفت بود. رو به روی پنجره سمت دیوار عقب هم یک مبل چرمیِ سه نفره ی قرمز بود. حداقل امیلی فکر می کرد که آن مبل زمانی قرمز بوده... ولی رطوبت در مبل اثر گذاشته و گذر زمان نیز بی تاثیر نبوده...و حالا رنگ مبل بیشتر به قهوه ای می زد تا قرمز.(کمی که در مورد رنگ پرده ها هم فکر کرد به همین نتیجه رسید) رو به روی مبل یک میز غذاخوری کوچک قهوه ای کم رنگ بود. و یک زنِ به ظاهر سی و چند ساله با یک لباس راحتی (یک بلوز آستین بلندِ-اما نخی- آبی پر رنگ و یک شلوار نسکافه ای) روی مبل دراز کشیده بود و استراحت می کرد. امیلی کمی به زن زل زد. لوسی بود. سرش را تکان داد. جلوتر رفت تا در بزند. کمی خجالت می کشید چون هیچ وقت رابطه ی خوبی با لوسی نداشت و همیشه او را به چشم یک خدمتکار ساده می دیده و همیشه به نوعی با لوسی جنگ و دعوا داشت. البته به غیر از مسئله ی دوستی، او-امیلی- حتی با خودش یک شاخه گل یا یک بسته شکلات هم نیاورده بود. این یکی حتی از قبلی هم خجالت آور تر بود. در کوچه ی پشتی خانه ی لوسی یک سوپر مارکت بود. امیلی به سمت سوپر مارکت رفت تا حداقل یک بسته شکلات بخرد. یک بسته شکلات مربعی ای شکل که حداقل از تمام طمع ها( از جمله توت فرنگی، موزی، شکلاتی و نسکافه ای) یکی داشت و با روبانِ قرمز پاپیونی تزئین شده بود خرید و دوباره برگشت. قبل از در زدن دوباره سرک کشید. این دفعه دیگر لوسی روی مبل دراز نکشیده بود. در آشپزخانه بود و داشت چند عدد بشقابِ گلدارِ قدیمی را می شست و در کابینت زیر سینک می گذاشت. امیلی سریع سرش را دزدید تا لوسی او را نبیند. دیواره های خانه ی لوسی آنقدر نازک بود که امیلی می توانست خیلی واضح صدای شیر آب و تلق تولوق ظرف ها را بشنود. نفس عمیقی کشید و بالاخره به خودش جرات داد که در بزند.
 تق. تق .تق.
 چند لحظه صبر کرد. صدای شیر آب قطع شد و جایش را به صدای لوسی داد که داشت نزدیک می شد:«کیه؟» و بعد دستگیره ی در کمی چرخید. امیلی فقط گفت:«ممممم....»لوسی در را باز کرد. وقتی امیلی را دید چشم هایش از تعجب گشاد شد و داد زد:«امیلی!»
 و در را محکم توی صورت امیلی بست. چشم راست امیلی دوباره تیک گرفت. مطمئن بود که لوسی ذره ای ازش متنفر است... ولی از طرفی هم مطمئن بود می تواند با شکلات نظر لوسی را راجع به خودش عوض کند! (آخه کدوم آدمی از شکلات خوشش نمیاد؟) ولی ظاهرا لوسی بیشتر از آن چیزی که نشان می داد از امیلی متنفر بود... خیلی بیشتر! امیلی دوباره در زد:« لوسی منم... لطفا درو باز کن! من به یه مشکل بر خوردم و به کمک تو نیاز دارم!»
 لوسی از پشت در گفت:«چرا باید درو باز کنم؟ تو که تو خوشی هات منو ول کردی ، حالا که نوبت بدبختی ت رسیده اومدی سراغم؟ انتظار داری بعد از اون همه رنجی که به من دادی بهت کمک کنم؟»
 امیلی با پررویی جواب داد:« تو خودتم کم به من بدی نکردی! ولی الان این فقط من نیستم که به کمک نیاز داره...مطمئنم تو هم کمک می خوای. تو می دونی الان چند سالته، آره؟»
 لوسی قبل از جواب دادن لحظه ای مکث کرد و بعد رنگ از صورتش پرید. لوسی هم همزمان با امیلی به کُما رفته بود. البته، لوسی نمی دانست که امیلی به کما رفته...(و امیلی هم نمی دانست لوسی به کُما رفته! فقط من می دانم... و خب، الان این منم که دارم داستان را برای شما تعریف می کنم. می دانی، از این که با تو حرف بزنم، خوشم میاد. ولی بزار اول به داستان برسیم. مطمئنم تو دوست داری زودتر بقیه ی ماجرا را بفهمی. بعدا برایت همه چیز را حل و فصل می کنم.)... ولی مسئله این بود که او صد سال به کما رفته بود! طبیعتا بعد از صد سال امیلی زنده نبود! اما امیلی الان با یک بسته شکلات پشت همین در ایستاده بود و خیلی هم جوان به نظر می رسید. البته لوسی هم به عنوان یک زن 134 ساله خیلی خوب مانده بود! ولی مسئله این بود که امیلی الان زنده بود. درواقع مسئله خیلی چیز ها بود! لوسی آرام گفت:« تو چطوری..... زنده ای؟»
 امیلی آرام شد. نقشه اش گرفته بود. البته او قصد داشت اول این سوال را از لوسی بپرسد، ولی حداقل حالا می توانست بهانه ای برای داخل شدن داشته باشد. او و لوسی فکر هایشان را روی هم می ریختند و خیلی راحت به نتیجه می رسیدند و بعد هم حدود صد سال زندگی می کردند و کلی کار می کردند و آخرش هم می مردند. لوسی آرام در را باز کرد:« بیا تو.»
 امیلی داخل شد و پایش را روی فرش قرمزی گذاشت که آن هم در گذشت زمان قهوه ای شده بود و رویش نوشته بود: خوش آمدید. امیلی بسته ی شکلات را به لوسی داد و گفت:«برات شکلات گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشی.»
لوسی به بسته ی شکلات نگاه کرد. انگار می خواست چیزی بگوید، ولی نظرش عوض شد. به جای آن فقط شکلات را گرفت و زیر لب گفت:« ممنون.»
 و بعد سمت آشپزخانه رفت:« می رم چایی بریزم... تو بشین روی مبل. راحت باش.»
 امیلی چشم چرخاند و خانه را دوباره نگاه کرد. فقط همان یک مبل چرمیِ سه نفره در خانه ی لوسی بود. امیلی خودش را در کناری ترین گوشه ی مبل جا داد. با اینکه مبل خیلی قدیمی بود، اما نسبتا راحت بود. لوسی چای را از روی جزیره برداشت و در قوری ریخت و گذاشت تا دم بکشد. دو لیوان گلدار قديمی برداشت و توی سینی فلزی گذاشت. بسته ی شکلاتی را که امیلی خریده بود باز کرد و در سینی گذاشت. یک قندان هم از کابینت زیر سینک برداشت و کنار شکلات ها گذاشت و چای را که حالا دم کشیده بود، در لیوان ها ریخت و برای امیلی آورد. سینی را روی میز گذاشت و خودش را-لوسی- در آن یکی گوشه ی مبل جا داد. امیلی نفس عمیقی کشید:« خب...» نمی دانست دقیقا از کجا شروع کند. لوسی پرید وسط حرفش:« ببخشید که می پرم وسط حرفت ولی لطفا اول بگو... آدرس خونه ی منو از کجا آوردی؟» جمله ی آخر را با لحن خاصی گفت... طوری که امیلی متوجه نشد کنایه اش بیشتر است یا خشم و عصبانیتش... ولی با خونسردی پاسخ داد:« از کارت عضویتت تو کتابخونه برداشتم.»
 «دروغ نگو! کارت های عضویت توی پرونده ها تو کشوی میز منن. تو تاحالا تو عمر صد و خورده ای سالت به میز من حتی نزدیکم نشدی.»
 لبخندی از سر رضایت بر صورت امیلی نقش بست:« چرا شدم. امروز شدم.»
 و جمله اش را نا تمام گذاشت. انگار می خواست به یاد قدیما که مدام با هم جنگ و دعوا داشتند کاری کند که لوسی حسابی حرص بخورد... و کارش تقریبا نتیجه داد... چون از لحن صدای لوسی کاملا مشخص بود که دارد از کوره در می رود:« امروز؟ ولی امروز که تعطیل بود!»
 «خب...جناب عالی لای درو باز گذاشته بودی! آقای دِیویس اگه بفهمه تو رو می کشه!»
 و زد زیر خنده. یخش تقریبا آب شده بود و داشت مثل همیشه لوسی را اذیت می کرد.لوسی ترسید:«چی؟ ولی امکان نداره! من درو بسته بودم...مطمئنم!»
 بعد مُردد شد:«...ممممم تو که به آقای دیویس نمیگی، میگی؟»
 آقای دیویس صاحب کتابخانه بود. امیلی لبخند زد. او مطمئن بود که آقای دیویس بعد از گذشت صد سال مرده، ولی گفت:« حالا ببینیم چی میشه!»
 بعدش اضافه کرد:« البته من نیومدم اینجا تا با تو درباره ی اینکه چجوری آدرس خونه تو پیدا کردم حرف بزنیم! اومدم در مورد....»








هی هی! یه دقیقه صبر کن! تو می دونی قضیه از چه قراره، نه؟ البته که می دونی. ولی امیلی و لوسی نمی دانند. شاید تو هم آنقدرا که فکر می کردم باهوش نیستی که فهمیده باشی نه؟ خیله خب! باشه بابا...حرفم را پس می گیریم. ولی این بازم به این معنی نیست که فهمیدی...نه؟ من آدم باهوشی ام. اه، انقدر سوال پیچم نکن! می خوای واست توضیح بدم یا نه؟ به هر حال من می تونم همین الان نوشتن این کتاب را وقتی عملا هنوز شروع نشده تمام کنم... عین آب خوردن. ولی تو که اینو نمی خوای، نه؟ خب پس بزار توضیح بدم! اهممممم اهمممم. خب، قضیه از این قراره: اتفاقاتی افتاده که نمی تونم هنوز لوشون بدم. ولی می تونم بهت بگم که امیلی چند ساعت تو بیمارستان بستری نبوده، ولی صد سال تو کُما بوده! (همان طور که احتمالا خودت فهمیدی) ولی یه چیزهایی هم هست که تو هنوز نفهمیدی. مثلا اینکه لوسی هم همزمان با امیلی یک پیامک از یک شماره ی ناشناس( همش صفر بوده...خودت می دونی منظورم کدوم شماره است، نه؟) دریافت کرده. و پیامک از لوسی در مورد هدفش پرسیده...(خودت می دونستی،نه؟) و لوسی هدف خودش رو زندگی کردن زده! می دونم عجیبه، ولی خب....لوسی هم آدم خیلی عادی ای نیست! بعد همون اتفاقات برای لوسی هم می افته و لوسی هم صد سال می ره تو کُما. و بعد وقتی می آد بیرون بلافاصله می فهمه که صد سال گذشته.... البته این به این معنی نیست که امیلی نفهمیده چون آدم باهوشی نیست ها! امیلی نفهمیده چون اشتباهی توهم هم زده بوده. دیگر دارم زیادی واست توضیح می دم... خودت باید داستانو بخونی و یه چیزایی دستت بیاد! فقط حواست شیش دنگ جمع باشه...چون وسط های این صفحه ها اگر خیــــــلی باهوش باشی(خیــــــــلی) شاید(فقط شاید!) بتونی راز عمر بی پایان هم پیدا کنی! خب فکر کنم دیگه زیادی می دونی. من می خواهم فصل بعدی رو شروع کنم... پس حرف نباشه! اگه دوست داری بازم بدونی....خب، فصل بعدی رو بخون. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.