مردی با کت قهوه ای کج و کوله به سرعت در راهروهای بیمارستان می دوید و به مردمانی می خورد که آنها هم مثل او در حال دویدن بودند. سر انجام به میز پذیرش رسید و سبز شدن دخترش و استفراغ های خونی را گزارش کرد. زن پشت میز پذیرش در خواست آمبولانس کرد تا دختر را هرچه سریع تر به بخش اورژانش(ساختمانی که رو به روی ساختمان رسیدگی و کلینیک ها بود. و پیاده حداقل بیست دقیقه یا شاید هم بیشتر راه بود.) برسانند.مرد با دو برابر سرعت قبلی به سمت ماشین اش دوید تا دخترش را که بسیار ضعیف،گیج و سبز بود از ماشین بیرون بیاورد. بلافاصله دختر را سوار آمبولانس کردند و صد تا سرم به او وصل کردند.(خب،صد تا که نه...دارم مبالغه می کنم. ولی بدون تعدادشون خیلی زیاد بودن )پدرش(مردی که کت قهوه ای به تن داشت) هم کنار دختر سبز نشست و به شدت نگران بود. مردی که ظاهرا پرستار بخش اورژانس بود، در حالی که سعی می کرد با توجه به سرعت وحشتناک آمبولانس زمین نخورد، یک تخته شاسی را که به آن برگه ای وصل بود،همراه با یک خودکار آبی به پدر ِدخترِ سبز داد و گفت:« لطفا اینو پر کنید.»
و نشست. روی برگه چیز هایی مثل اسم بیمار،سنش و اطلاعات همراه بیمار را خواسته بود. پدر امیلی(همان دختر سبز) برگه را به مردِ پرستار داد. اسم مرد پرستار روی کارتش خورده بود: چِیس شانِد. شانِد خطاب به راننده فریاد هایی زد تا آمبولانس را نگه دارد. راننده پایش را روی ترمز کوبید. شانِد و پدر امیلی به این طرف و ان طرف پرتاب شدند. در آمبولانس باز شد و دو پرستارِ زن تخت امیلی را از آمبولانس بیرون کشیدند و به بخش اورژانس بردند. پدر امیلی خیلی گیج بود. درحالی که سرش گیج می رفت از ماشین پیاده شد. همهمه ی جمعیت بلند شد. پدرش دنبال منبع همهمه گشت و خیلی طولی نکشید تا پیدایش کند،چون او را می شناخت! دخترش! یک دختر بچه که دست مادرش را گرفته بود فریاد زد:«مامان او شبیه «شِرِک» ـه !»
پدر امیلی در حالی که هنوز گیج بود،فریاد زد:«خیلی ممنون!»
دخترک به سرعت جیم شد و مادرش هول هولکی دنبالش دوید:« سامانتا! وایسا!»
پدر امیلی آه کشید و روی نیمکتی در آن نزدیکی ها وِلو شد و انقدر به بدبختی هاش فکر کرد که خوابش برد. در خواب دید امیلی به سمت صخره ای می دود ، شاد و خوشحال است و می خندد. وقتی به صخره می رسد،صخره را دور می زند و برای لحظه ای از نظر ناپدید می شود. وقتی از پشت صخره بیرون می آید گیج و سبز است. ناگهان مکان عوض می شود و درون یک جای تاریک و بی انتها ظاهر می شوند. در پشت سر امیلی آبشاری به وجود می آید، که صدای غرش وحشیانه ای به همراه دارد. صدا کم کم قطع می شود و جایش را به تیک تاک ساعتی می دهد که هر لحظه وحشیانه تر و زیاد تر از قبل می شود امیلی عقب عقب می رود و درون آبشار می افتد. صدای آبشار دوباره پخش می شود و با صدای ساعت ترکیب می شود. پدرش فریاد می زند:« امیلی! امیلی! عزیزم برگرد!»
اما صدای آبشار و تیک تاک ساعت به قدری زیادند که حتی خودش(پدر امیلی) به ندرت می تواند صدایش را بشنود. ناگهان لوله ی بزرگی از سمت راست می آید و محکم به شانه ی پدر امیلی می خورد، اما درد زیادی ندارد. صدایی می گوید:«آقا؟ آقا؟ حالتون خوبه؟»
پدر امیلی از خواب می پرد. پرستار زَنی به نام « اف.اِی» دارد با لوله ی خودکار به شانه ی او می زند. اف.ای دوباره می گوید:«آقا؟ صدامو می شنوید؟»
پدر امیلی خواب آلود می گوید:« بله بله...من خوبم...»
اف.ای از سرِ خستگی آه می کشد:«خوبه. شما خودتون بیمارین یا همراه یکی از بیمارانید؟»
«نه من همراهم...همراه امیلی فورسانت.»
ناگهان رنگ از روی اف.ای می پرد:«فورسانت!»
پدر امیلی نگران می شود:«بَ بله... فورسانت...مممم....مشکلی پیش اومده؟»
اف.ای سعی می کند اشتباهش را ماست مالی کند:« اممم....نه...چیزه...حال دخترتون کاملا خوبه....من شما رو با یه فورسانت دیگه اشتباه گرفتم.»
و سریع می رود. پدر امیلی خیلی نگران می شود و شک می کند. اخم هایش را در هم می کند . به سمت میز پذیرش در سالن رسیدگی می رود که بیست دقیقه با پای پیاده تا آنجا فاصله دارد(همان سالنی که از آن با آمبولانس به اورژانس آمده بودند) وقتی به میز پذیرش می رسد،زن دیگری را می بیند که جای زن قبلی پشت میز پذیرش ایستاده و «سیمِنا کو اییج» نام دارد. پدر امیلی وضعیت دخترش را می پرسد. زن با نگرانی به او می گوید که دخترش باید یک هفته یا شاید هم بیشتر در بیمارستان بستری باشد تا حالش کاملا خوب شود. نفس پدر امیلی بند می آید:«چی! اما...اما..»
در حالی که صدایش رفته رفته آرام می شود، می گوید:«...دخترم...» و سعی می کند گریه نکند! به خودش می گوید: این فقط یه درمانِ کوچیک و ساده است که برای امیلی لازمه و حالشو خوب می کنه...آره آره...مشکلی نیست.» بعد یک نفس عمیق می کشد:« می تونم دخترم رو ببینم؟»
«بله بله...فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه.»
یک پرونده ی پزشکی را بر می دارد و سریع ورق می زند. از روی پرونده می خواند:«مممممم شما می تونید دخترتون رو توی اتاق 507 پیدا کنید...طبقه ی پنجم.»
و بعد تلفن ثابتی که به دیوار چسبیده را بر می دارد تا اعلام کند پدر امیلی تا چند دقیقه ی دیگر برای ملاقات دخترش می آید. پدر امیلی تشکر می کند:«خیلی ممنون...»
و بعد به سمت آسانسور که در انتهای راه رو قرار دارد می دود و خود را به طبقه ی پنجم می رساند. مردی با ریشِ کوتاهِ آبی رنگِ عجیبی عینک گردش را جا به جا می کند:«می تونم کمکتون کنم آقا؟»
«بله بله...ممنون میشم. می خوام دخترم رو ببینم...البته اگه اشکالی نداشته باشه.»
«نه البته که اشکال نداره... اگه منظورتون امیلی فورسانت ـه یه کم جلو تر اتاق 507 رو می بینید...دست چپ.»
پدر امیلی دوان دوان به سمت اتاق 507 رفت. بالاخره به اتاق 507 رسید. نمی دانست چه چیزی پشت در اتاق انتظارش را می کِشد. نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد.
*********************************************************************************************************************
خواب بود. خوابش خیلی عمیق بود. خیلی از خوابیدنش می گذشت. خیلی. در مدتی که خواب بود، همه جا سیاه بود، همه جا. هم دنیای خودش، هم دنیای پدر و مادرش. خواهر کوچولویی که قرار بود تا دو ماه بعد به دنیا بیاید،حالا از این دنیا رفته بود. اینا همه خواب بود. امیلی گیج بود. هیچی برایش معنی نداشت. نمی توانست جایی را ببیند، نمی توانست حرکت کند. نمی توانست فریاد بزند یا گریه کند. تنها کاری که می توانست انجام دهد شنیدن بود. اول خوشحال بود، اما کم کم آرزو کرد که همان شنیدنش را هم از دست دهد. چون تنها صدایی که می شنید، صدای وحشتناکِ دستگاهِ ضربانِ قلبش بود. فقط یک بار، صدای پدرش را شنیده بود. خیلی آرام،خیلی عمیق. خیلی دور. انگار از یک کهکشان دیگر می آمد. سعی کرده بود گریه کند. سعی کرده بود با او حرف بزند. سعی کرده بود وقتی پدرش دستش را می گیرد، او آن کسی باشد که دست پدرش را می فشارد، نه پدرش. ولی نمی توانست. او دیگر مرده بود. این زندگی دیگر هیچ معنایی نداشت.