بی پایان : فصل هفتم:دو سال بعد

نویسنده: mahya89

دو سال زندگی کرد و صاحب یک خواهر کوچولو ی بامزه با موهای قهوه ای روشن(هم رنگ مال امیلی) و چشم های آبی( بازم هم رنگ امیلی) شد. اسمش را «هِلِن» گذاشتن. امیلی در مدت زندگی اش شاد خوشحال بود. البته، از حق نگذریم گاهی اوقات جوشی می شد، ولی بازم از زندگی ش راضی بود. البته تا روز تولد 25 سالگی ش. تقویم جدیدی که از توی انباری پیدا کرده بود، تاریخِ «8 جولایِ 2024» را نشان می داد. آن روز پست برایش یک بسته آورده بود: یک بسته ی معکب مستطیل شکل قهوه ای با یک روبانِ قرمز پاپیونی و یک کارتِ « تولدت مبارک!» در کنارش. امیلی دنبال نام فرستنده گشت، اما پیدایش نکرد. قیافه ی بسته های پستی و مهر و موم هایی که روی هر بسته می خورد، حسابی تغییر کرده بود! حتی شکل مهر ها هم عوض شده بود.... البته، فقط مهر های روی پاکت های پستی نبود! خیلی چیز ها عوض شده بود... مثل ظرف و ظروف های آشپزخانه( که خودش آنها را عوض نکرده بود و مادرش هم می گفت کاری نکرده) چند تا از وسایل خانه( باز هم کسی به آنها دست نزده بود!) اسم کوچه شان و... خیلی چیز های دیگه! امیلی اول از این همه تغییر تعجب کرد ولی سعی کرد خودش را با شرایط فعلی سازگار کند و برای یک بار هم که شده، دست از غُرغُر کردن بردارد!... امیلی در حالی که با بسته ی عجیب غریبش کلنجار می رفت به تغییرات اخیر فکر می کرد. بی خیال فکر کردن شد و بالاخره آدرس را پیدا کرد. گیرنده خودش بود. ولی فرستنده...؟ جلوی قسمت فرستنده به جای نام تایپ شده، یک خط یاداشت دست نویس، با خط خوش و زیبا و شکسته وجود داشت: برای امیلی، بهترین خواهری که هنوز ندیدمش! با عشق، هِلِن « از نوع فورسانت!»
امیلی خیلی تعجب کرد. هِلِن؟ اونم از نوع فورسانت؟ نکند منظورش همان هلن کوچولو ی دوساله است!؟ همانی که الان گوشه ی اتاق، کنار بخاری برقیِ خاموش نشسته و با عروسکش بازی می کند؟ همان عروسکی که امیلی برایش خریده؟ همان دختر بچه ی ناز و تپلی ای که چشم های آبی وموهای قهوه ای رنگی دارد که حالا پس از دو سال بور شده؟ اصلا چنین چیزی امکان ندارد! امیلی کارتِ تولدت مبارک را از توی پاکت بر می دارد و سراسیمه بازش می کند. چند عکس، یک کارت پستال و نامه درون پاکت است. درون نامه باز هم با همان خطِ خوش نوشته شده: سلام امیلی، خواهر عزیزم! ببخشید که تازه برای اولین بار نامه می نویسم. الان که فهمیدم بالاخره از کُما بیرون اومدی، نمی دونی چقدر خوشحال شدم! البته وقتی فهمیدم که تو دو ساله که از کُما بیرون اومدی و من نفهمیدم، کمی( خُب، یکم بیشتر از کمی) ناراحت و عصبانی شدم. من الان آلمانم. حداقل الانی که دارم نامه می نویسم. برای فردا شب بلیط هواپیما گرفتم... پرواز مستقیم از آلمان به شیکاگو! نمی دونم نامه ام کِی به دستت می رسه... ولی خودم نُه جولای می رسم.(امیدوارم!) و علاوه بر کادویی که توی بسته ی پستی هست، بازم واسَت کادو می آرم. چند تا عکسم از خودم واست فرستادم...امیدوارم خوشت بیاد. قراره به زودی همو ملاقات کنیم! با عشق؛ هِلِن :)




امیلی به وحشت افتاد. نفس نفس می زد. یعنی چی که او در کُما بود؟ نکند منطور هلن همان یک روزی بود که در 23 سالگی در بیمارستان بوده؟ اصلا او هلن بود؟ اگه آن شخص هلن بوده، پس این دخترِ دو ساله ای که با عروسکش بازی می کند کیست؟ اگر این دختر بچه ی دو ساله هلن است، شخصی که نامه را فرستاده کیست؟ چند تا هلن فورسانت تو دنیا وجود داره؟ نکند اینا همه یک شوخیِ زشت و کثیف است که خواهر کوچولوی دوساله و شیطونش ترتیب داده؟ اصلا مگه همیچن چیزی به ذهن بچه های دو ساله می رسد؟ مادرش توی آشپزخانه در حالِ شستن ظرف هایی بود که خودش-مادرش- چند روز پیش از فروشگاه لوازم دست دوم خریده بود.(که اتفاق خیلی عجیب و نادری بود) خطاب به امیلی گفت:« میلی عزیزم... حالت خوبه؟ چیزی شده؟ اون چیه دستت؟» امیلی جواب داد:« یه بسته اس... از طرفِ...» امیلی لحظه ای مُرَدَد شد. نمی دانست چیزی بگوید یا نه. بالاخره گفت:«مامان.... چند تا هلن فورسانت تو کل دنیا وجود داره؟»
 «تا جایی که من می دونم فقط یه دونه که الان کنار بخاری نشسته داره با عروسکاش بازی می کنه....چطور؟ حالا اون بسته از طرف کیه؟»
 امیلی آرام گفت:« هلن فورسانت.»
 مادرش حسابی تعجب کرد:« فورسانت! داری شوخی می کنی؟»
 ظرف ها را کنار گذاشت و دوان دوان خودش را به امیلی رساند و بسته را از او گرفت و شروع به برسی کردن آن کرد. در حالی که مادر امیلی سعی داشت اطلاعاتی را از شخص فرستنده به دست آورد، امیلی عکس ها و کارت پستال را برداشت و شروع به دیدن آنها کرد. در عکسی ها یک پیرزن نشسته بود و لبخند می زد. پیرزن موهای خاکستری مایل به سفید کم رنگی داشت که خیلی با چشم های آبی اش هم خوانی داشت. به نظر حسابی پیر می اومد... ولی چین و چروک های کمی در صورتش دیده می شد. امیلی سر درد داشت. مادرش که از برسی کردن بسته نا امید شده بود بسته را روی میز گذاشت. امیلی بسته را برداشت و به سمت اتاقش رفت و در بین راه به عروسک های هلن لگد زد. هلن کوچولو فریاد زد:« خیلی اذیت می کنی، میلی!»
 و رفت طرف دیگری تا با عروسک هایش بازی کند. مادرش بسته را به کلی فراموش کرد و خطاب به امیلی شروع کرد به نصیحت کردن:« شاید بهتر باشه دست از این کارا بر داری...»
 امیلی به سرعت رفت داخل اتاقش و در را بست. روی تخت ولو شد و بسته را روی میز عسلی کنار تختش گذاشت. به سقف نگاه کرد و چند نفس عمیق کشید. و بعد دوباره به بسته نگاه کرد. بلند شد و بسته را برداشت و بازش کرد. داخل بسته یک جاسوئیچیِ شیشه ایِ سبزِ زمردی بود که به شکل یک فیل در آمده بود و به جای قلب، یک سنگِ شیشه ایِ آبیِ براق داشت که به شکل قلب در آمده بود. خیلی زیبا بود. امیلی لبخند زد و کمی با جاسوئیچی وَر رفت. بعد جاسوئیچی را روی میز عسلی گذاشت. سرش درد می کرد. داشت دیوانه می شد. آخر یعنی چه؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.