بی پایان :  فصل دوم:در خانه 

نویسنده: mahya89

دختری عجیب و غریب-شکل جادوگر ها-درحالی که یک سبد پر از چیز های سیاه ریز در دست داشت،از کتابخانه ی بزرگِ بیگ بوک بیرون آمد.تقریبا همه ی احالی محله او را می شناختند. و بله او نویسنده بود...اما تقریبا هیچ کس او را به نام یک نویسنده نمی شناخت. همه او را به نام امیلی نو امیلی می شناختند...چون هیچ وقت -به جز وقت هایی که در خانه اش بود،البته کسی این را نمی دانست-شبیه خود واقعی اش نبود. اما چون اسم امیلی نو امیلی خیلی طولانی،بلند و عجیب و غریب بود، او را آنا صدا می کردند که مخفف امیلی نو امیلی بود. امیلی از شدت خشم قیافه ی ترسناکی داشت،برای همین هیچ کس حتی به کلمه ی آنا فکر هم نکرد. هوا گرفته بود و نم نم باران می بارید.امیلی برای اینکه فلش ها-چیز های ریزِ سیاه در سبد-را از خیس شدن در امان نگه دارد،کلاهش را از سرش برداشت و روی سبد گذاشت.کم کم باران شدید شد و امیلی به سرعت به سمت خانه اش دوید. وقتی که به خانه اش رسید،تبدیل به یک موش آب کشیده-امیلی آب کشیده؟ نویسنده آب کشیده؟- شده بود!  
  از عصبانیت سبدش را به یک گوشه پرتاب کرد. کلاه که از شدت خیسی مچاله شده بود به پرواز در آمد و بیشتر از نصف فلش ها از سبد به بیرون پرتاب شدند و بعد هم شکستند. که البته اصلا برای اميلي مهم نبود. چون اينم يک نمونه ي ديگه بود. يک نمونه ي بی پایان ديگه.بی خیالش شد و موهایش را گرفت و محکم فشار داد تا آب موهایش گرفته شود. استخر کوچکی از آبِ سبز رنگ زیر پای امیلی شکل گرفت. رنگ مویش موقتی بود! از عصبانیت آه کشید و دوید توی حموم.



*********************************************************************************************************************                                                                             




 حمومش بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید. لنز چشمانش را هم درآورد. حالا دیگر چشمانش آبی بودند.وقتی لباس پوشید،درحالی که موهایش را شانه می کرد(موهایی که حالا قهوه ای کم رنگ بودند) کمی جلوتر از در ورودی آمد. و متوجه صدای شیر آب و ظرف هایی شد که تلق و تولوق به هم می خوردند.تازه متوجه شد که مادرش خانه است.البته مادرش زیاد از خانه بیرون نمی رفت،پس خیلی تعجبی نکرد.هنوز به قدری جلو نرفته بود که بتواند مادرش را ببیند ولی می توانست صدای ریز آوازش را زیر صدای آب و ظرف ها بشنود. هنوز خیلی جلو نرفته بود که پایش خورد به سبد فلش ها. دردش گرفت. شانه از دستش افتاد و شروع کرد به ماساژ دادن پایش. لب هایش را به هم فشرد و سعی کرد داد نزند. صدای لطیفی با حالت مادرانه گفت:«تَن؟ تویی؟» امیلی که درد پایش کم شده بود،دیگر پایش را ماساژ نمی داد. پایش را زمین گذاشت.هنوز نمی توانست مادرش را ببیند. یاد حرف مادرش افتاد. اخم کرد و آهسته گفت:«تَن؟» برای لحظه ای یادش رفت مادرش،پدرش را تَن صدا می زند.در واقع اسم پدر او استَن بود ولی مادرش او را تَن صدا می زد. بعد یادش آمد. آهسته تر از قبل گفت:«آها.یادم اومد.» و رفت جلو.دیگر صدای آب نمی آمد. این بار بلند گفت:«نه مامان.منم. امیلی.» حالا آنقدر جلو رفته بود که می توانست مادرش را ببیند. داشت ظرف ها را با دستمال آبی کوچکی خشک می کرد. مادرش ظرف خشک شده را طرف دیگر سینک گذاشت و آخرین ظرف خیس را برداشت.در حالی که ظرف را خشک می کرد گفت:«اوه، میلی عزیزم.خوب موقع ای اومدی.شام آماده است.» او آخرین ظرف را خشک کرد و آن طرف سینک گذاشت.بعد از آشپزخانه بیرون آمد. موها و چشمانش عسلی بودند و یک پیژامه صورتی کم رنگ پوشیده بود و خیلی چاق بود. ولی به نظر نمی رسید چاقی اش به خاطر خوردن غذاهای چرب و چیلی یا ورزش نکردن باشد. امیلی عادت مادرش را درمورد "میلی" صدا زدن خودش فراموش کرده بود. ناگهان همه ی عصبانیت هایش آمد جلوی چشمانش ولی نتوانست خودش را کنترل کند و همه اش را سر مادرش خالی کرد:«انقدر منو میلی صدا نکن!مامان من بچه نیستم!داری منو خوار و خفیف می کنی! بس کن!» و بلافاصله پشیمان شد.مادرش که از فریاد یهویی امیلی شوکه شده بود.دلش را گرفت و آرام افتاد روی زانویش. امیلی این بار قصد آزار مادرش را نداشت. فریاد زد:«مامان!» و دوید سمت مادرش. با نهایت غم و تاسف و از صمیم قلبش گفت:«ببخشید مامان...منظوری نداشتم...امروز خیلی عصبانی بودم منو ببخش.» البته مسئله فقط این نبود. مادرش هفت ماهه باردار بود و به قول خودش قرار بود یک جوجه کوچولو برای میلی کوچولو یش بی آورد. با اینکه امیلی خجالت می کشید هیچ وقت چیزی نمی گفت. به مادرش کمک کرد تا روی مبل بنشیند و بعد به آشپزخانه رفت تا برای مادرش یک لیوان آب بیاورد.مادرش آب را تا تَه خورد. آرام و بی صدا بود و البته خاموش. کم پیش می آمد مادرش اینگونه باشد. امیلی آرام گفت:«ببخشید مامان...امروز فقط یکم عصبانی بودم...ام...» بعد از سر تاسف آه کشید. نمی دانست چه بگوید. مادرش آرام گفت:«مشکلی نیست.» و از جایش بلند شد و رفت سمت آشپزخانه.امیلی خواست کمکش کند ولی مادرش دست او را پس زد. وقتی به قسمت اوپن آشپزخانه رسید،دستش را روی پیشخوان گذاشت و با صدای ضعیف و آرامی گفت:«من می رم شام بیارم.» و بعد چرخید و به سمت اجاق گاز رفت. امیلی می خواست باز هم معذرت خواهی کند،اما به جای آن از سر تاسف آه کشید و به سمت اتاقش رفت. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.