انتظار تلخ اما شیرین
خیریه زنان و کودکان بی پناه داریم
تو دفتر کارم نشسته بودم و داشتم حساب رسی می کردم کارها رو
دیدم صدای داد و فریاد تو سالن میاد
انگار اتفاقی افتاده بود
سریع دویدم سمت در و باز کردم ببینم چه اتفاقی افتاده
دیدم یه زن داره گریه می کنه و داد فریاد می کنه
میگه:کمکم کنید ،کمکم کنید
همکارام رفتند به آرامش دعوتش کردند و بردند تو یه اتاق تا ببینند مشکلش چیه؟؟
با دیدنش حس عجیبی تو دلم ایجاد شد
احساس می کردم یه عمر می شناسمش
همین حس باعث شد برم به خدمتکار بگم:
یه دست چلوکباب کوبیده با همه مخلفات بگیر و بیار و با احترام جلوی خانم محترم بزار
همکارا بعد یه مدت اومدند و مشکل اشو پرسیدم
گفتند:مثل اینکه شوهرش به رحمت خدا رفته و صاحب خونه اشون وسایل اشو از خونه ریخته بیرون.....
اونم اومده اینجا به ما پناه آورده و می خواد کمکش کنیم..
دل و قلبم مثل همیشه بیشتر شوره زد نسبت به اون زن
نمی دونم چرا؟؟؟
مگه اون کی بود که قلبم آنقدر نسبت بهش نگران بود
خودم رفتم داخل و گفتم در رو ببندند تا خودم باهاش حرف بزنم
تا مشکل اشو از زبون خودش بشنوم و بتونم کمکش کنم
شروع کرد به حرف زدن و منم غرق نگاهش شدم و داشتم به این فکر می کردم که کجا دیدم اش که مثل خواهرم قلبم براش ناراحته
مدتی فکر کردم و من غرق خیال و فکر شناختن او بودم و او مشغول صحبت در مورد مشکلش.....
بالاخره شناختم اش ولی باور نمی کردم.....
اونی که دیدم زیبا و جسور بود و الان حالش اینطوری هست..
اشک هام یواشکی از کنار چشمام پایین می اومد و روی شیشه میز تلق تلق می خوردند....
یهو دیدم با تعجب به من نگاه می کنه و میگه:آقا مشکلی پیش اومده؟؟
با ...
ژانرها:
عاشقانه
وضعیت:
تمام شده
تعداد فصل ها:
0