رمان۷۷فصل۶نیلوفر واژگون قسمت۱
یک عشق نامشروع ذهنی همه فکر میکنند عشق های نامشروع از خلاف شرع پدید می آید گاهی عشق هایی هستش که خلاف شرع نیست و عذاب ثوابش هزار برابر است..
یک عشق نامشروع ذهنی همه فکر میکنند عشق های نامشروع از خلاف شرع پدید می آید گاهی عشق هایی هستش که خلاف شرع نیست و عذاب ثوابش هزار برابر است..
وقتی عشق به تراژدی تبدیل می شود وقتی آدمها بازیچه روزگار می شوند و وقتی هویت تنها دغدغه یک انسان می شود روزگار جبر خود را تحمیل می کند و در این میان دخترکی جسور در پی کشف بزرگترین راز زندگی خود بر می آید
نمیخوام حرف تکراری بزنم، همه ما گناه کردیم.. از عمد کلمه اشتباه رو استفاده نکردم!چرا که اشتباه تکرار نمیشه _اگه تکرار شد حماقته_اگه بازم تکرار شد اسمش شهوته_و بازم تکرار شد اسمش گناه ست پس بی پرده و رک میگم همه گناه کردیم و شاید باز هم میکنیم اما بار این گناهان کجاست؟؟؟
اکنون که بیش از دهه ها از تاریخ نوشتن این رمان میگذرد گاهی به این فکر میکنم کاش شخصیت فیزیکی ام در یکی از فصل های بین ۱تا۴ رمانم ققل میشد. اما چه کنم که من خالق این اثر هستم و باید هرآنچه که هست را چه تلخ چه شیرین بنویسم #شاهرخ خیرخواه
خلاصه{ویل پسری ۱۴ساله و دورگه است به دلیل کار پدرش به فرانسه مهاجرت کردند او از اینکه در فرانسه زندگی جدیدی را شروع کند ترسی در قلبش دارد تا قبل از شروع مدرسه پاریس برایش مثل خانه شده بود با پدربزرگش گردش میکرد اما بعد از شروع مدرسه و شنیدن تحقیر ها دیگر مثل قبل به انجا عادت نداشت در این میان با دختری به نام امانوئل اشنا میشود لوکا و ژرروم با اذیتت هایش اخر کار خود را میکنند اما این یک فرصت است و بلاخره روی داستان عوض میشود....
این رمان حقیقت پنهان زندگی من بود که با آن زیستم. مابقی زندگی ام دروغ بود دروغ بود دروغ، #شاهرخ_خیرخواه
نویسنده در این داستان کوتاه به زندگی جوجه اردکی اشاره دارد که قبل از تولد و در دنیای تخم مرغی اش رویا و آرزوی تولد و زندگی در دنيا را دارد اما بعد از تولد و با مشاهده دنيا و آدمهاش متوجه میشود که دنيا آن چیزی نیست که او فکر میکرده است و....
توضیح در مورد چیزی که تجربه اش برای شما ممکن نباشد سخت است، پس اصرار ندارم کسی باور کند. نه در این فصل بلکه در فصل های دیگر هم بدین صورت ، تناسخ و باورهای متافیزیک به خودتان واگذار میکنم. درپایان امیدوارم از این رمان لذت ببرید شاهرخ خیرخواه?
? خلاصه داستان: لیانا که کل خانواده خودش رو از دست داده میفهمه که یه سری نیروی ماوار طبیعی به دنبال گردنبند اجدادی او که از مادربزرگش به ارث رسیده هستند اون در عین فرار بود که پسر گرگینه به اسم اریا اونو نجات میده. اون ها با هم راهی سفری میشن تا از حقیقت گردنبند سر در بیارند و در طول مسیر با شخصیت هایی مثل رز که یه خون اشام گوشه گیره و بنیامین که یه انسان شکارچی ارواحه و خودش هیچ روح توی بدنش نداره و حتی حافظه خودش رو از دست داده رو به رو میشن و با این گروه به دل سفر میرن...
این داستان رو تقدیم میکنم به همه عزیزانی که به دلیل تصادف ، دیابت و ... یک یا چند عضو از بدنشون رو از دست دادند. میدانستم. همه همین را میخواستند. همه میخواستند ما را از هم جدا کنند. اما من تکه ای از جانش بودم. برایش سخت بود. برای هر دومان سخت بود. اما دیگر هیچ راهی نبود. جدایی مان قطعی بود. دیگر خودش هم نمیخواست با او بمانم. نه تاب بودنم را داشت نه میل به رفتنم. حق هم داشت.
همه چیز برمیگرده به یه عصر سرد و یخ بندون... کالیفرنیا شیش عصر درحالی که همه سرشون گرم کارای روز مره بود من منتظر قطار توی ایستگاه نشسته بودم و به شماره صندلیه قطارم نگاه میکردم سرمو بالا آوردم و با یه مرد سیاه پوش رو به رو شدم و داستان من از همون لحظه شروع شد وقتی که شماره صندلیشو بهم نشون داد...
جانبازدفاع مقدس هستم وقصدانتقال واقعیات عریان جنگ رابه نسلهای بعدی دارم.مجموعه خاطرات جنگ.قسمتی از..: حدودیکساعت میشه که به شکم روی زمین درازکشیدم ودستانم روپشت گردنم قفل کردم.نفیرترکشهاوگلوله های سرگردانی که فضای بالای بدنم درپروازندرابخوبی میشنوم.موجهای انفجارگلوله های توپ وخمپاره که بی اغراق مانندباران دراطرافم به زمین میخورندبدنم رازیرتازیانه گرفته ورعشه به اندامم انداخته است.خاکریزی گه جان پناه ماست طی عملیات دیشب وعقب نشینی نیروهای عراقی به تصرف مادرآمده است.ازصبح علی الطلوع عراق موضع ماراباآتشبارهای سنگین خودزیرآتش شطرنجی گرفته است
«ویلیام، مردی که جنگ را نه از ترس، بلکه از عشق پشتسر گذاشت…»