چشم رنگی : اتحاد دوباره

نویسنده: Eightwingphoenix

هوا داشت تاریک می شد و عماد همچنان کمین کرده بود. اتفاقات زیادی تا آن موقع نیفتاده بود و تقریبا همه چیز عادی به نظر می رسید. عماد خمیازه ای کشید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج بود و متوجه شد که به زودی باید به خانه برگردد. وگرنه خانواده اش نگران می شدند. 
:« یه نیم ساعت دیگه همینجا می مونم. اذانو که گفتن بر میگردم.» در همین لحظه، صدای موتور یک ون قدیمی توجه عماد را جلب کرد. ون مدل دوهزار و یک با رنگ سبز و سفید، جلوی در سوله خلافکاران پارک کرد و سه نفر از داخل آن خارج شدند. عماد خیز برداشت تا از ماجرا سر در بیاورد. نمی توانست صدای حرف زدن آنها را به خوبی بشنود. فقط دید که سیل خلافکاران از سوله بیرون آمدند و سوار ون شدند. عماد کمی عقب رفت تا نور چراغ های ون، مکان اختفایش را لو ندهد. ماشین دوباره استارت زد و سریع به حرکت در آمد. عماد به سرعت به عقب پرید و ون از جلویش رد شد و به سمت مرکز شهر به حرکت در آمد. عماد حدس زد که آنها به سمت جایی می روند که احتمالا افراد مهمی آنجا حضور دارند. سرش را چرخاند و منتظر شد تا یک ماشین دیگر از راه برسد تا او سوارش شود و ون را تعقیب کند. اما خبری نبود. خیابان خلوت تر از چیزی بود که عماد فکر می کرد. ون داشت دور و دورتر می شد. عماد که هیچ کاری نمی توانست بکند، فقط شماره پلاک ماشین را برداشت و سریع در دفترچه یادداشت موبایلش نوشت. شاید روزی به دردش می خورد. سپس بلند شد و زانو هایش را تکاند و به سمت خانه به حرکت در آمد.
 :« لعنت به این شانس.. نتونستم بفهمم کجا میرن. شاید می تونستم خیلی چیزا رو بفهمم اگه دنبالشون می کردم. خیلی حیف شد.» 

:« بلند شو پسر!.. پاشو که زود باید راه بیفتیم..» صدرا یک چشمش را باز کرد. هوا هنوز گرگ و میش بود و وحشتناک سرد. به زور از جایش بلند شد و کمی به اطراف نگاه کرد.
 :« چرا انقد زود؟ من دیشب نتونستم بخوابم..» جواد دستش را گرفت و کشید تا از روی نیمکت بلندش کند.
 :« باید عادت کنی به کم خوابیدن. وقتی جونت اینطوری در خطر باشه، نمیتونی بخوابی. الانم پاشو که یه چیزایی دستگیرم شد. فک کنم می تونیم بفهمیم که رهام کجا ها میتونه باشه.»


صدرا و جواد سوار یک اتوبوس شدند و روی عقب ترین صندلی نشستند. صندلی ها خالی بودند و به جز چهار نفر دیگر، کسی در اتوبوس نبود. جواد رو به صدرا کرد و گفت. 
:« دیشب یکم اطلاعات جمع کردم. یکی از بچه های قدیمی رو دیدم که آدمای دکترو دیده بود. با اینکه فکر می کردیم دکتر رهامو پیدا نکرده، ولی ظاهرا دیشب تقریبا کل نفراتش، از کل و جزء احضار شدن پیش رئیسشون. من حدس می زنم رهامو گرفتن و امشب دکتر میره سراغش.» صدرا با نگرانی گفت
 :« اگه گرفته باشنش که خیلی بد میشه. ممکنه بلایی سرش بیارن.» جواد سر تکان داد 
:« آره. اگه سر و کارش با دکتر باشه که اصلا خبر خوبی نیس. باید عجله کنیم. رفیق قدیمیم گفت که حدس می زنه محل اجتماع همه شون تو هتل تاج باشه. یه هتل چهار ستاره نسبتا قدیمی که خارج از شهره. قرار بود دور و برش کلی ساخت و ساز تفریحی و سیاحتی بشه که کلی مانع ایجاد شد و هتله هم خیلی خلوت و کم مشتری شد. ولی موقعیت خیلی خوبی برای دکتر داره که جلسه ها شو برگذار کنه و کارای دیگه شو انجام بده. طبق چیزای دیگه ای که فهمیده بودیم، هتل میشه خونه دومش بعد از مخفیگاه عظیمی که آزمایشگاهشم هست.» صدرا که بلند شده بود و لباسش را صاف می کرد، گفت.
 :« آزمایشگاه؟ چیکار می کنه توش؟ آدما رو تشریح می کنه؟» جواد خندید. 
:« تشریح آدم؟ ها ها.. احتمالا روی چشم رنگیا تحقیق می کنه یا روشون آزمایش می کنه. نمیدونم حتی ساختمون خود مخفیگاه چه شکلیه. ولی فعلا کاری با اونجا نداریم. باید زود حرکت کنیم و قبل از اینکه امشب باهم قرار بذارن، اونجا مستقر بشیم. نقشه خوبی دارم برای نجات پسره. ولی قبل از اون، در مورد مشکل کمبود نفرات باید یه چاره ای بیندیشیم.» صدرا سرش را پایین انداخت. 
:« نمیخوام عمادو بیارم تو این ماجرا. به جز خانوادم، تنها کسیه که بهش اعتماد دارم. ولی نمیخوام بیشتر از این به خطر بیفته. اون همین الانم به خاطر کنجکاوی احمقانه من کلی دردسر کشیده.» جواد دست هایش را در جیبش کرد. اتوبوس در ایستگاه توقف کرد و جواد در حالی که شروع به حرکت کرد، به صدرا اشاره کرد که او هم حرکت کند. هر دو از اتوبوس پیاده شدند و به مسیرشان با پای پیاده ادامه دادند. کمی گه گذشت، جواد گفت.
 :« نمیدونم. ولی فکر کنم همین الانشم دوستت درگیر ماجرا شده. به نظر می رسه یه خبراییه اونجا. خبرایی که حس می کنم اصلا هم خوب نیستن.» صدرا هیچ چیزی نگفت. فقط به جلو خیره شد و ایستاد. به خوبی منظور جواد را فهمید و می دانست که باید چه کار کند. 

 :« ما از پلیس خدمت رسیدیم. ما برای ادامه تحقیقات روی پرونده ضارب سردخونه، پسر شما رو باید با خودمون ببریم و یه چند تا سوال ازش بپرسیم.» مادر با تعجب و اندکی بهت، چادرش را صاف کرد و گفت. 
:« بله بله.. همین الان میگم خدمتتون برسن.. الان خودمم آماده می شم که بیام..» مامور سرش را تکان داد.
 :« نه خانم. خود پسرتون تنهایی باید بیاد. هیچ همراهی پذیرفته نیس.» مادر به داخل خانه برگشت و رو به پسرش که عجله کنان لباس پوشیده بود، اشاره کرد که زودتر آماده شود. عماد با مادر و پدر خداحافظی کرد و سوار ماشین پلیس شد. مادر نگران بود. اما با این حال، می دانست که هیچ اتفاق بدی پسرش را تهدید نخواهد کرد. آنها شاکیان پرونده بودند و عماد فقط برای دستگیری هر چه زودتر مجرم، قرار بود به مامور قانون کمک کند. همین و بس. مادر در را بست. دلشوره اش کم نمی شد. اما بیشتر هم نمی شد. فقط جمله زیر لب زمزمه کرد و به داخل خانه برگشت. 
:« خدایا.. مواظبش باش.»
 عماد روی صندلی های عقب ماشین نشسته بود و دو مامور، جلویش بودند. اندکی اضطراب داشت ولی با این حال، او هم خیالش راحت بود که پلیس با او کاری ندارد. با خودش می گفت 
:« فقط یه سوال و جواب سادس. میخوان چند تا گره رو با کمک من باز کنن. ولی من چی بهشون بگم؟ من که همه چی رو گفتم..» عماد همینطور در ذهنش به چیز های مختلف فکر می کرد و از پنجره، محیط اطراف را رصد می کرد. صبح نمناکی بود و هوا دلچسب به نظر می رسید. ماشین از کنار دبیرستان رد می شد و عماد به در بسته آن نگاهی انداخت. دری که از زمان تیر خوردن رهام در حیاطش، تا حالا باز نشده.


ماشین که خیابان صحت را رد کرد و به مسیرش در بزرگراه ادامه داد، دلشوره به سراغ عماد آمد. او مسیر رسیدن به کلانتری را به خوبی می شناخت. مطمئن بود که باید به سمت صحت می پیچیدند و سه کوچه جلوتر، به کلانتری می رسیدند. اما ادامه مسیر، حس بسیار بدی به عماد داد. مشوش شد و با ترس و نگرانی مدام سرش را به چپ و راست می چرخاند و از پنجره ها به جاده نگاه می کرد. ته دلش خالی شده بود و نمی دانست چه بگوید. چند لحظه به آینه جلوی ماشین خیره شد تا بلکه راننده او را ببیند. اما خبری نشد. در آخر دلش را به دریا زد و گفت
 :« ببخشید آقا.. کلانتری رو رد کردین فکر کنم.» راننده جواب نداد. همراهش هم چند ثانیه مکس کرد و سپس گفت
 :« به کلانتری نمی ریم. کارمون جای دیگس.» عرق سرد از پیشانی عماد چکید. یعنی چه کارمون جای دیگس؟ چه جور جایی؟ عماد چیزی نگفت چون همچنان لباس و ماشین پلیس، تا حدودی خیالش را راحت می کردند. اما با این حال، هیچ عامل دیگری در آن لحظه برایش آرامش بخش نبود.


کمی که گذشت، ماشین وارد خروجی شد و به سمت خیابان زرین حرکت کرد. محله تقریبا بالا نشین و ثروتمند شهر بود. سپس کنار یک ساختمان چهار طبقه ایستاد. هر سه نفر از ماشین پیاده شدند. عماد که لباسش را صاف می کرد، با صدای چرق چرق بلندی به خودش آمد و دید که یکی از مامور ها، دو حلقه فلزی که با زنجیر به هم وصل شده بودند، جلویش گرفته بود.


:« ببخشید. ولی از اینجا به بعد، باید با اینا ادامه بدیم. اینجا رسمش اینه.» عماد ترسید اما باز هم دیدن لباس و نشان پلیس آن مرد، می دانست که با قانون سر و کار دارد و نه با افراد خطرناک. چیزی نگفت و فقط دست هایش را جلو برد. هیچ وقت فکر نمی کرد که مجبور باشد دستبند پلیس را به دستش تحمل کند. مامور که حالا قیافه جا خورده و قد بلندش بهتر دیده می شد، دستبند را به دست های عماد زد و محکمش کرد. سپس پشت سر او ایستاد و آن یکی مامور، به او اشاره کرد که حرکت کند. عماد نفس عمیقی کشید و وارد ساختمان چهارطبقه شد. در طبقه سوم، عماد وارد یک اتاق نسبتا بزرگ شد که شبیه به اتاق های بازجویی بود. شدیدا ترسید. چرا باید او را به بازجویی می بردند؟ کم کم پا هایش سعی می کردند جلوی حرکتش را بگیرند. حس خوبی نداشت و می خواست هر چه زودتر، دستبند های فلزی که وزنشان را حالا چندیدن برابر سنگین تر حس می کرد را باز کند و دوباره به خانه برگردد. مامور او را همراهی کرد و روی صندلی اتاق بازجویی نشست. سپس دستبند را باز کرد و دست های عماد را به عقب کشید و آنها را دوباره از پشت بست همچنین از یک دستبند دیگر استفاده کرد تا دستیند اصلی را به یکی از میله های صندلی فلزی بازجویی وصل کند. قلب عماد از ترس تند تند می زد. از اینکه آن گونه گرفتار شده باشد به شدت می ترسید. از همه بدتر، فضای گرفته و تاریک اتاق، به او این حس را می داد که حسابش رسیده است. با نگرانی و تشویش به چپ و راست نگاه می کرد و منتظر بود تا یک نفر از راه برسد و به او توضیح بدهد. اما خبری نبود. یک دقیقه.. پنج دقیقه.. ده دقیقه.. نیم ساعت گذشت. عماد نمی دانست چه کار کند. ساعت که نه و بیست دقیقه را نشان داد، دیگر نتوانست تحمل کند. شروع کرد و تکان خوردن و تلاش برای اینکه دست های لاغرش را از لای حلقه های دستبند رد کند. ولی به نظر غیر ممکن می رسید. با صدای بلند گفت


:« کسی اینجا هست؟.. اینجا چه خبره؟.. چرا منو آوردین اینجا؟.. اگه میخواین ازم بازجویی بکنین حداقل بیاین شروع کنین دیگه..» ولی خبری نشد. عماد به اطراف نگاه کرد. هیچ دوربین مدار بسته ای در اتاق نبود. پنجره شیشه ای یک طرفه ای که اتاق های بازجویی همیشه در دیوار سمت چپ یا راست بازجو دارند هم وجود نداشت. عماد نمی دانست چه کار کند. دو دل شده بود که ساکت بماند و صبر کند تا اتفاقی بیفتد و بازجو از راه برسد و با شنیدن توضیحات عماد، او را آزاد کند، یا سر و صدا کند و کمک بخواهد تا شاید کسی متوجه او شود. عماد دیگر داشت به هویت واقعی آن دو مامور پلیس شک می کرد. حس می کرد به جای مردان قانون، گرفتار آدم ربا ها شده. باز هم تلاش کرد خودش را آزاد کند. اما با شنیدن صدای در، متوقف شد و سرش را برگرداند تا ببیند که چه کسی وارد اتاق شده. با دیدن چهره آن مرد، چنان وحشتی کرد که نزدیک بود نفسش بند بیاید. آن مرد یک بازجوی پلیس نبود. او یکی از آن سه نفری بود که در سردخانه به او و صدرا حمله کرد. عماد با دیدن چهره آن مرد، مطمئن شد که خاطرات قدیمی اش در مورد ماجرا سردخانه واقعی بودند. 
:« شما که..» مرد کاغذ هایش را صاف کرد و روی صندلی نشست. کمی به صورت وحشت زده عماد خیره شد و لبخند ملایمی زد. 
:« بله. تعجب کردم که منو شناختی. فکر کنم دیگه تا حالا فهمیدی که با پلیس سر و کار نداری. پس میتونی داد و هوار کنی و کمک بخوای.» عماد زبانش بند آمده بود. آیا او واقعا در چنگال افرادی خطرناک گرفتار شده بود؟ اینطور به نظر می رسید. مرد صدایش را صاف کرد و ادامه داد. 
:« من رونالد هستم. اون روز توی سردخونه، تو و دوستتو دیدم که به شکلی خیلی اتفاقی و تصادفی، دنبال همون جسدی می گشتین که برای من و رئیسم خیلی خیلی مهم بود. حالا اون جسد عوض شده و به جاش یه جسد غیر واقعی نیمه زنده گذاشته شده و من میتونم مطمئن باشم که تو یا دوستت اون جسدو دزدیدین. باید بدونی که ارزش اون جسد برای ما از زندگی خودمون هم مهم تره. پس بذار ماجرا رو تو نطفه خفه کنیم. جسدو به ما بده و ما کمکت می کنیم که فیلم دستکاری شده سردخونه رو درست کنیم و دوستت هم از گناهکاری در بیاد.» عماد خیره به پایه میز، سر تکان داد و گفت. 
:« باور کنین من نمیدونم اون جسد چی شد. من بیرون اتاق بودم که شماها از راه رسیدین. ما بدون اینکه حتی جسدو بذاریم سر جاش، همونطوری ولش کردیم و فقط فرار کردیم. بعدم که خودتون به من تیر زدین. من به خدا نمیدونم.»
 :«دوستت چی؟ اون یهو همه ما رو خشک کرد و وقتی به خودمون اومدیم، دیدیم که ازش خبری نیست و جسد هم عوض شده. اون یه سری قدرت های خطرناک هم داره که برام جای سواله.» 
:« ولی منم نمیدونم اون کجا غیبش زد. خانوادش هم نمی دونن.» 
:« متاسفم ولی نمی تونم حرفتو قبول کنم.»
 عماد مستاصل شده بود. لحن رونالد، زیادی آرام بود و همین آرامش، او را به تشویش می انداخت. مغزش کار نمی کرد. من من کنان گفت
 :« بذارین من برم.. من هیچی نمیدونم. به خدا هیچی نمیدونم. اصن من به اون جسد احتیاجی ندارم. باور کنین من ازش خبر ندارم.»


در باز شد و عماد سرش را برگرداند و دید، آن دو مامور پلیس، وارد شدند. اما این بار، لباس های عادی به تن داشتند. یکی از آنها سمت چپ عماد ایستاد و دیگری سمت راست. رونالد گفت


:«به این آقایون از پنج، چند ستاره میدی؟ ماشینشون تمیز بود؟ خودشون خوش برخورد بودن؟ خوب رانندگی کردن؟ مسیرو بلد بودن؟ این امتیازات برای سفر های آینده تاثیر داره ها.» عماد نمی فهمید که منظور رونالد از این سوال چه بود. ناگهان مشتی از سمت راست به پرواز در آمد و هدفش، شکم عماد بود. آخ بلندی گفت و از درد خودش را جمع کرد. اشک از چشم راستش خارج شد و بدنش به رعشه در آمد. رونالد اشاره ای به آن مرد کرد و گفت.
:« نمیخواد خشونت به خرج بدی.» سپس کمی صبر کرد تا ناله های آرام عماد تمام شوند. سپس ادامه داد.
:« ما دوست نداریم به آدمای عادی آسیب بزنیم. منم اصلا از دیدن قیافه داغون تو راضی و خوشحال نیستم. بگو جسد کجاست تا همه چی تموم شه. اونو به ما بده و کمتر از یه هفته، همه چی به حالت قبل بر می گرده. همه چی بر میگرده به زمانی که تو و دوستت خوش و خرم و خوشحال برای خودتون زندگی می کردین. چرا خودتو اذیت می کنی؟ بگو دیگه! خودتو راحت کن. اون جسد خیلی خطرناکه. اگه دست ما نباشه ممکنه آینده خیلیا به خطر بیفته. ممکنه اوضاع از اینی که هست هم بدتر بشه.» عماد با صدای گرفته تر و عصبی تر گفت
:« من.. نمیدونم اون کجاست. چرا حرفمو گوش نمی کنین؟.. من از جسد مرده ها می ترسم. حتی اگه میلیاردی بتونم بفروشمش، بازم بهش دست نمی زنم. دوستمم نمیدونم کجاس. خودتونم که دیدین وقتی داشت فرار می کرد چیزی دستش نبود.. دست از سرم وردارین آشغالا..» عماد تا تن صدایش را اندکی بالا برد، ناگهان مشت محکم تری به شکمش زده شد و بلافاصله مشت بعدی به صورتش چنان دردی داشت که یک لحظه چشمش سیاهی رفت. صندلی از شدت قدرت مشت به چپ کج شد. عماد ناله ای کرد و دوباره خودش را از درد جمع کرد. از بینی اش خون آمد و صورتش کبود شد و بدنش بیشتر از قبل به لرزیدن ادامه داد. 
یکدفعه صدای محکم باز شدن در فلزی اتاق و کوبیده شدنش به دیوار، توجه همه را به خود جلب کرد. نور بیرون به صورت باریکه ای روی شانه عماد تابید. 
:« ولش کنین عوضیای حرومی!» صدای جواد بلند و واضح، و البته محکم و خشن بود. لبخند ملیح رونالد، باز تر شد.
:« جواد! چی شده از این ورا؟ خیلی وقته ندیدمت دوست عزیز.» جواد یک قدم جلو آمد.
:«بهتره دهنتو ببندی تا خودم ندوختمش. موجود پلید خونخوار.» رونالد خنده بلندی کرد و از روی صندلی بلند شد. دو مردی که دو طرف عماد ایستاده بودند، خنجر هایشان را از قلاف در آوردند و به سمت جواد و صدرا که تازه خودش را نشان داده بود، حمله کردند. اولی که هیکلی تر و قد بلند تر بود، توسط یک جاخالی و ضربه به نقطه حساس آرنج، از درد روی زمین افتاد. اما نفر دومی که به صدرا حمله کرده بود، سریع تر و چابک تر، اما با همان جثه بزرگ بود. صدرا چند قدم به عقب برداشت و کلتش را بیرون کشید. اما باز هم به جای اینکه به سمت آن مرد نشانه بگیرد و ماشه را بفشارد، سر سلاح را گرفت و محکم توی سر مرد کوبید. اما او دست بردار نبود. خنجرش را در هوا تکان داد و باز هم به سمت صدرا، با سرعت و دقت کمتر حمله ور شد. اما لگد محکمی از جواد به کمر، کارش را ساخت و او هم روی زمین افتاد. جواد سپس نگاهی پر از خشم و کینه به رونالد کرد. سپس سلاح را از دست صدرا کشید و رو به رونالد گرفت. رونالد جا خورد و سریع دست هایش را بالا برد.
:« هی هی هی.. آروم باش مرد. اونو بذار کنار. نمیخوای که خون یه آدمو بریزی؟ میخوای؟» جواد مثل یک گاومیش خشمگین به سمت رونالد یورش برد و سلاح را روی شقیقه اش گذاشت.
:« لازم باشه یه آدمو تیکه تیکه می کنم و خونشو میریزم تو حلق سوراخ سوراخ خودش. پس بهتره بشینی روی همون صندلی و تکون نخوری..» سپس صدایش را ترسناک، کلفت و بسیار بلند کرد و ادامه داد:« وگرنه انگشتتو فرو می کنم تو چشمای نحست!» رونالد آب دهانش را قورت داد و هیچ حرفی نزد. مستقیم روی صندلی نشست و به جای دیگری خیره شد. صدرا به کمک کلیدی که درون جیب یکی از آن مرد ها بود، دستبند های عماد را باز کرد. جواد دستبند ها را گرفت و دست های رونالد را همان طور از پشت به صندلی بست و کلیدش را هم با تمام قدرت به سمت در خورجی اتاق پرتاب کرد. صدرا به عماد کمک کرد تا بلند شود و جواد هم که خشمش کمی فروکش کرده بود. بدون گفتن یک کلمه پشت سر صدرا و عماد از اتاق بیرون رفت و در را محکم به روی رونالد بست. رونالد وقتی مطمئن شد که جواد از ساختمان رفته، نفس راحتی کشید. خنده آرامی کرد و زیر لب گفت
:« هی.. امان از وقتی که این جواد عصبی میشه. هیچ وقت نتونستم حرفی بزنم وقتی این طوری آتیشی می شد. ولی عوضش قدرت تفکر و تعقلشو از دست میده و یه کارای عجیبی می کنه..» سپس دستبند ها را با یک نگاه مثل خمیر نان، شل و نرم کرد و دست هایش را آزاد کرد. سپس از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.