اولین باری نبود که تنهایی به سفر میرفتم. اما این بار با دفعات قبل تفاوتهایی داشت. اولین تفاوت این بود که هدف این مسافرت فقط مسافرت بود و بس. دفعات قبلی اهداف دیگهای مثل مسابقات کشوری کاراته و... هم وجود داشتند. دومین تفاوت این بود که این بار، کمترین شناختی نسبت به هیچ کدوم از همسفرهام نداشتم. دفعات قبل با افرادی سفر میکردم که لااقل میشناختمشون حتی با این که هیچ کدوم دوستم نبودن. سومین تفاوت این بود که این بار؛ میدونستم که سندروم آسپرگر دارم. میدونین... قبل از تشخیصم، تموم مدت پشت ماسکی زندگی میکردم که مشکلاتم رو میپوشوند. اما با تشخیص گرفتن انگار این ماسک پاره شد یا برام کوچیک شد و دیگه مناسب نبود... ترمیمش یکم طول میکشه میدونین...
برف سنگینی داشت میبارید. نمیدونم خاصیت برف مشهد چیه که نه میشینه و نه خیست میکنه! فقط میاد میخوره توی صورتت و اعصابتو بههم میریزه! وارد قسمت ورودی خواهران به حرم شدم که خودم رو از شر اون گلولههای سفید سرد خلاص کنم. بوی عطرهای مختلف حالم رو به هم میزد اما حداقل نور داخل اونجا از بیرون کمتر بود. داخل صف ایستادم و انگشتام که در مرز قانقاریا شدن بودن رو به سمت بالا گرفتم تا گرم بشن.
نوبت به بازرسی من رسید. از تفتیش بدنی اون هم توسط نیروی انسانی و نه دستگاه مخصوص؛ متنفرم! به معنای واقعی کلمه متنفرم!! ایستادم تا کیفم رو بررسی کنه. وقتی کارش با کیفم تموم میشد؛ بخشی که من اسمش رو بخش «عذاب الهی» میذارم شروع میشد...
از زیر بغل یا پشت گردن شروع میکرد و بعد از این که به تمام وجودت دست زد و مطمئن شد که تو بمب نیستی(!) و بمب و اسلحهای هم همراهت نداری، در محل مچ پاها بازرسی عذابآورش رو خاتمه میداد. با هر لمس، بدنم پیشتر مورمور میشد و بیشتر میلرزید، دستام بیشتر حالت کج و معوج و مشت شده به خودشون میگرفتن و بیشتر احساس میکردم ممکنه هرلحظه عقب عقب برم و فرار کنم یا با مشت بکوبم توی صورت بازرس!!
وقتی این عذاب الهی تموم شد و من رو از گناهان و مظان اتهامات احتمالی رهایی داد(!) اجازه پیدا کردم به حرم پا بگذارم. تا مدت طولانی بدنم میلرزید و حس دستای گرم اون زن از روی پاهام که پوشش نازکتری نسبت به سایر اعضای بدنم داشتن از بین نمیرفت. با خودم گفتم میرم نمازم رو میخونم؛ بعد میرم داخل یکی از رواقها تا گرم بشم و بعد برمیگردم هتل.
بله! قضیه هیچوقت قرار نبود به این سادگی پیش بره که اگه میرفت دیگه قسمتی از این مجموعه دلنوشته نمیشد! هوا عجیبغریب سرد بود و انگشتام حتی دیگه قادر به تایپ کردن هم نبودن! برای همین تصمیم بر این شد که گزینه یک و دو رو با هم ترکیب کنم و نمازم رو داخل یک رواق بخونم.
وارد رواق شدم. داشتم کفشهام رو داخل پلاستیک میگذاشتم که یه دفعه؛ صدای وحشتناک بلندی از اسپیکر بالای سرم بلند شد و حسابی از جا پروندم. با تموم سرعت گوشهامو گرفتم و از اونجا دور شدم. تعجب کردم که چطور بقیه طوری بیتفاوت اونجا ایستادن که انگار کمترین صدایی رو نمیشنون!!
وارد محیط اصلی رواق شدم. یعنی جایی که لوسترهای فراوانی نور میافکنن(!) و آینهکاریهای فراوانتری نورها رو بازتاب میکنن و با همدستی همدیگه به چشمهای من حمله میکنن و طوری تا مغز سرم فرو میرن که از درد اشک توی چشمهام جمع میشه...تا وقتی که توی اون جمعیت وحشتناک جایی برای خودم پیدا کنم با خودم تکرار کردم:«عادی رفتار کن. عادی رفتار کن. عادی...»
نماز تموم شد. به کاشیکاریهای دیوار روبروم مثل همیشه خیره شدم. مثلث. لوزی. مثلث. مثلث. مثلث. لوزی... عه این که یه گله! گاهی جزئیات اونقدر درگیرم میکنن از کلیات میمونم! دوتا از کاشیها با بقیه هماهنگی و تقارن نداشتند و اعصابم رو به هم میریختن! کاپشن، شالگردن و کلاهم رو که از شدت گرمایی که احساس میکردم درآورده بودم رو روی دست چپم انداختم و کیف، کفش و گوشیم رو با دست دیگهم گرفتم و بلند شدم تا به رواق بالای پلهها؛ یعنی رواق امام خمینی که یک عالـــــــمه نورافکن داشت و پر سروصدا بود برم. چارهای نبود. باید میرفتم چون دیگه داشتم توی رواق دارالمرحمه از گرما کباب میشدم! خدایی مردم اونجا چطور گرمشون نبود و حتی با کاپشن نشسته بودن؟! اگه اینقدر سرمایی بودن پس چطوری وقتی زیر برف ایستادن مثل من نمیلرزن و انگشتاشون بیحس نمیشه؟!...
پلهها رو بالا رفتم و وارد رواق شدم. هنوز چند قدم هم دور نشده بودم که متوجه شدم کلاهم از دستم افتاده و گمش کردم... و بعد... یه کار احمقانه کردم... برگشتم تا پیداش کنم! با این که میدیدم لحظه به لحظه شلوغتر میشه و رفت و آمدها زیادتر میشه برگشتم تا پیداش کنم! نمیدونم چرا... شاید چون وابستگی زیادی به وسایلم دارم و طول میکشه که به یه وسیله جدید مثل کلاه جدید با جنس جدید عادت کنم! به هرحال... برگشتم و با بدترین لحظاتم توی اون سفر مواجه شدم!
یه لحظه خودمو وسط سیلی از آدمهای بزرگ و کوچیک و چاق و لاغر که هرکدوم میخواستن به یه سمتی برن و هیچکدوم موفق نمیشدن دیدم. سعی کردم مثل همیشه خودمو جمع و جور کنم که کسی بهم تنه نزنه... اما غیرممکن بود! لحظه لحظه به جمعیت افزوده میشد و کمکم خودم رو از هرطرف چسبیده به آدمها دیدم. حس میکردم دارم خفه میشم!
به زحمت خودم رو به یه کنار کشیدم و همونجا ایستادم. یه ضربالمثل هست که میگه اگه کاردش بزنی هم خونش درنمیاد... من نمیدونم چنین چیزی چطور ممکنه اما میدونم که برای افرادی که عصبانیان یا شرایط سخت و بهشدت ناراحتکنندهای رو دارن میگذرونن و یا پشت سر گذاشتن کاربرد داره. البته اگه اشتباه نکنم... خلاصه که اون موقع اگه کاردم هم میزدی خونم درنمیاومد!... درست گفتم؟! ای بابا وسط داستان دارم تمرین استفاده صحیح از ضربالمثل میکنم!
حس میکردم داخل شکمم یه چیزی داره فوران میکنه و میپیچه و میپیچه تا تموم وجودمو فرابگیره. شما بهش میگین عصبانیت... منم البته بهش همینو میگم اما فهمیدن و بروزش برام متفاوته. نهایت بروز احساساتی مثل عصبانیت؛ ناراحتی و درد برای من هشتاد درصد موارد اینه که چشمهام چند میلیمتری بستهتر میشن اما بقیه صورتم همون طور پوکرطور میمونه! اون بیست درصد هم مربوط میشه به مواردی که با بازیگری مثل بقیه نشونش میدم؛ یعنی اخم میکنم، چونهم رو چین میدم و توی لپهام یکم باد میندازم، اگه اوضاع خرابتر شد صدامو بالا میبرم و از الفاظ ذخیره شده توی بخش بروز عصبانیت استفاده میکنم، درنهایت داد میزنم و یا حمله میکنم!! مرحله آخر بیشتر برای خواهرم که گاها بهقولی کرم به جونش میافته که منو اذیت کنه کاربرد داره! البته روشهای دیگهای مثل جیغ زدن و پرتاب وسایل هم برای بروز عصبانیت خیلی شدید وجود داره که من فقط تاالان تصورشون کردم و ترجیحم بر اینه که استفادهشون نکنم!
یه خانوم بهم تنه محکمی زد و باعث شد تعادلم رو از دست بدم برگشتم و بدون بازیگری با همون چهره به دماغش خیره شدم که فکر کنه دارم توی چشمهاش زل میزنم! صداش حالت مضطرب گرفت:«بخدا هولم دادن که زدم به شما!» چیزی نگفتم. میخواستم هم نمیتونستم کلمات مناسب رو توی اون شرایط پیدا کنم! اونقدر صورت جلوی چشمهام بود که حس میکردم دیگه نمیتونم پردازششون کنم. به قول NF:
too many faces. too many faces. too many faces!
به زحمت زیاد و درحالی که سایر وسایلم رو چسبیده بودم که اونا رو هم گم نکنم؛ خودمو گوشهای انداختم. پاهای بزرگ و کوچیک از روبروم رد میشدن و هنوز هم بهم فشار وارد بود. از یک طرف دیگه هم یه خانومی اومده بود و یه چیزهایی بهم میگفت که اصلا یادم نمیاد چون بهاحتمال زیاد توی اون شرایط متوجهشون نمیشدم.
سعی کردم از سایه کمک بگیرم. پیام دادم:«سایه... میشه حرف بزنیم؟ یه چیزی بگو حواسم پرت بشه فقط!» جواب داد:«من الان خودم حواسم پرته! بچه روی پامه و...» ادامه پیامش رو نخوندم. ازش توقعی نداشتم چون اون که شرایط من و چیزی که میخواستم حواسم ازش پرت بشه رو نمیدونست...
چادرمو روی سرم کشیدم و نفس نفس زدم. سعی کردم حتی شده با بازیگری خودم رو مجبور به گریه کنم تا بهتر بشم اما نمیشد! هیچجوره نمیشد! مردم چطوری اینقدر راحت گریه میکنن آخه؟! شاید اشک یا احساسات اضافی دارن! سهم منو خوردن؟!... شاید خواهرم خورده باشدش... اون سهم همه چیز منو خورده!! احساسات، کاریزماتیک بودن، روابط اجتماعی، مهارت دوستیابی، همدلی و...
سرمو روی زانوهام گذاشتم. صداها به طرز غیرقابل وصفی زیاد بودن. نور حتی از پشت چادر مشکی هم چشمهام رو میزد. بوی عطری که همیشه توی حرم میاد با بوی جوراب مردم قاطی شده بود و باعث میشد دلم بخواد محکم سرفه کنم.
دوباره به این فکر کردم که آیا واقعا خواهرم سهم احساسات منو خورده؟! اصلا احساسات دقیقا چیها هستن؟! به نظر من دو نوع احساسات داریم. یکی احساسات مادی که میشن همون حواس پنجگانه مثل شنوایی، بینایی، لامسه یا بویایی. احساسات معنوی میشن احساساتی مثل عصبانیت، ناراحتی، تعجب، خوشحالی و...
من از احساسات مادی زیادی دارم... بیشتر میشنوم، بیشتر میبینم، بیشتر حس میکنم و... بیشتر یعنی بیشازحد معمول! حتی فراتر از اینها، من صداها رو میبینم؛ بوها رو میبینم و مزه میکنم؛ تصاویر و یا چیزهای بیصدایی مثل گیف رو میشنوم یا صرفا با دیدن چیزی، اون رو روی پوستم حس میکنم؛ هر چیزی که بگم یا بشنوم برام شکل دارن و هر کدوم با دیگری متفاوتن. حتی چیزهایی مثل اعداد یا محاسبات ریاضی رو هم میبینم. درواقع احساساتم یه جورایی قاطیپاتیان! به این وضعیت میگن سینستزیا یا حسآمیزی که سیدرصد افراد اوتیستیک باهاش درگیرن... حالا که فکر میکنم میبینم درواقع کسی که سهم احساسات من رو خورده خواهرم نیست...
من با احساسات معنوی مشکل دارم. انگار که ازشون کمبود داشته باشم یا با احساس و بروزشون مشکل داشته باشم. این که بهم میگن بیاحساس کاملا درست نیست. من شاید کمحس معنوی(!) باشم اما بیشحس مادیام. درواقع کسی که سهم احساسات معنوی من رو خورده خواهرم نیست! خودم هستم! خودمم که سهم احساسات معنوی رو به احساسات مادی دادم!
پ.ن: درناهای نقرهای مال من بودن;)